روایتى از زندانهاى جمهورى اسلامى ایران , خاطرات زندان

مهناز قزلو

روزهای پایانی بهار سال شصت و سه چهاردهم خرداد، نیمه های شب با هجوم پاسداران مسلح به منزل و انتقالم به کمیته مرکزی، دوره دوم تجربه های زندان آغاز شد. سه پاسدار مسلح و تقریبا آماده شلیک در شعاع حیاط ایستاده بودند. در هر نبش دو خیابان، یک ماشین به انتظار بود. یک بنز قهوه ای در یک نبش و یک پیکان سفید در نبش دیگر خیابان. به داخل پیکان هدایت شدم. دو پاسدار جلو و یک پاسدار و من عقب جای گرفتیم.

 به کمیته رسیدیم. قبل از ورود به داخل محوطه، چشم بند زده شدم و دیگر غالبا مشاهداتم محدود به دیدن از زیر چشم بند بود. چشم بند ارتباط زندانی را با محیط اطراف او بسیار محدود می کند. برای انطباق با شرایط نو زمان لازم بود. چشم بند خود یکی از ابزار شکنجه محسوب می شود که از نظر روانی زندانی را سخت تحت فشار قرار می دهد. داشتن مداوم چشم بند در طول بازجویی، شکنجه، دادگاه و دیگر مراحل زندان برای من غالبا با سردرد همراه بود.
در میله ای گشوده شد و ماشین به داخل رفت. سپس کنار یک ساختمان ایستاد. از چند پله پایین رفتیم و به یک سالن هدایت شدم البته با هل دادن و ناسزاگویی و در اینجا بود که کلمه خبیثه و دیگر واژه های رکیک بارها و بارها به زندانی خطاب می شد. فحاشی در میان شکنجه گران امری بسیار معمول بود. به یقین سعی داشتند زندانی را تحقیر و شخصیت او را مورد توهین قرار داده و خرد کنند.
 همه جا سکوت بود سکوتی سرد، مرموز و آزار دهنده. صدای گذر پاسداران در هر گوشه و کنار حس می شد بدون اینکه بایکدیگر زیاد یا با صدای بلند سخن بگویند. احتمالا در مقابل زندانی جانب احتیاط را داشتند. صدای گامها گویا در آن سالنها، اتاقها و فضای اطراف تنین می انداخت. چشم بند حس بینایی را از زندانی سلب و حس آزاردهنده ی غافلگیر شدن مداوم را به فرد منتقل می کند. به داخل اتاقی با همان خشونت و توهین به نوعی هل داده شدم. سپس خواستند که روی یک صندلی بنشینم. پایه های میزی را در برابر خود آن سوی اتاق می دیدم. مردی که در مقابل من با حالتی عصبی قدم می زد بازجوی من بود به نام سنائی و صدای آن دیگری از پشت میز که با لحنی منتظر گفت: "خب….!"
و لحظه ای بعد بازجو به طرف من آمد و در مقابلم ایستاد و ناگهان با پاشنه کفش محکم به روی پای راست من کوبید. دردی شدید مثل موج تلخی در تمام اندامم پیچید. کاملا غافلگیر کننده بود. من از شدت درد چهره ام در هم فرورفته و دندانهایم را می فشردم و دستهایم را نیز بی اختیار مشت کرده و در خود جمع شده بودم. سپس او چند قدم دور شد و دوباره برگشت.
در حالیکه از شوک ضربه، چهره ام در هم فرو رفته، دستها و دندانهایم را بی اختیار به هم می فشردم در برابر فریاد خشمگینانه بازجو دوباره به خود آمدم. "دستهایت را باز کن….!"
فکر کردم شاید گمان کرده در دستهایم چیزی پنهان کرده ام. هنوز دستهایم را کاملا باز نکرده بودم که با میله ای باریک و فلزی چندین بار محکم به روی دستهایم ضربه زد. صدای شکافتن هوا توسط میله را هرگز از یاد نمی برم و درد وحشتناکی که با در رفتن دو انگشتم توان از من می برد.
سوالات پی در پی مانند رگباری آزاردهنده و در پی آن ضربه هایی که با همان میله برسرو روی من می بارید. صدای پشت میز گفت اینجوری هیچ وقت فایده نداشته، ببرش!
به یک فضای بزرگتر مثل سالن برده شدم. نوحه آهنگران را گذاشتند. صدایی که به غایت برایم همیشه نماد وحشیگری و سبعیت آنهاست. به تخت شکنجه بسته شدم. پاهایم از مچ با چیزی مثل طناب یا سیم به یک سر تخت بسته شد. به دستهایم نیز دستبند زدند. یک تکه پارچه کثیف در دهانم گذاشتند و با انداختن یک پتوی سربازی متعفن، ضربات پی در پی کابل ها توسط سه پاسدار بر پاهایم فرود آمد.
خشمگینانه و بی انقطاع به کف پای من ضربه می زدند و ناسزا می گفتند و من بعد از ضرباتی چند با پارچه ای که در دهانم فرو کرده و پتویی که بر روی سرم انداخته بودند بشدت احساس خفگی می کردم و با هر ضربه ای که فرود می آمد از شدت درد تکان شدیدی می خوردم و دستبند بدور مچ دستهایم فشرده تر می شد. در وضعیتی نبودم که به تعداد ضربات حتی لحظه ای فکر کنم. تلاش اصلی ام این بود که فقط بتوانم نفس بکشم. نمیدانستم کدامیک را باید تحمل کنم، درد ناشی از ضربات کابل را، حالت تند خفگی را یا فشرده شدن دستبندی که هر لحظه محکم تر به دور مچ دستهایم فشرده تر می شد و روی مچ دستهایم اثر خود را بجا می گذاشت. اما به جرات می توانم بگویم درد ناشی از بریدگی دستبند در مقابل آن دو دیگر کاملا تحت تاثیر بود. پس از دقایقی درد ناشی از ضربات کابل نیز تحت تاثیر حالت خفگی ام قرار گرفت. از کمبود هوا از حال رفته و بی حرکت شدم. همین آنها را متوقف کرد. پتو را کنار زده و دستمال کثیف را از دهانم درآورده و به گوشه ای روی زمین که موکتی روی آن فرش شده بود و آنها بدون کفش برروی آن رفت و آمد داشتند، پرتاب کرده بودند. این موارد از زیر چشم بند وقتی بهوش آمدم قابل دیدن بود. شکنجه گران از انواع دست بند زدن سود می جستند. در آن شرایط عادی ترین نوع آن در مورد من برای اولین بار بکار رفت. هر چند در مقاطع مختلف به حالتهای متفاوت و قطعا بعنوان یکی از ابزار شکنجه از آن بهره می بردند. 
دستها و پاهایم را بازکردند و بندهای چشم بندم را بهم کشیده و محکم تر کردند. به نحوی که درد شدید و تندی سراسر شقیقه هایم دوید. چند کابل در قطرهای مختلف روی زمین رها شده بود که گمان می رفت با آنها ضربات را زده باشند. بشدت احساس تشنگی می کردم. اما مایل نبودم از آنها طلب آب کنم. قادر به برخاستن نبودم. شاید فشارم پایین افتاده بود. سرگیجه داشتم. همانجا رها شدم، ساعاتی و بعد به یک سلول تاریک که شاید یک و نیم در دو متر بود منتقل شدم که با آن سالن فاصله ی چندانی نداشت. دری آهنی با دریچه ای کوچک در میان آن. سلول، سیمانی و سرد بود با یک موکت کثیف و تا حدی فرسوده در کف آن. در راهرو لامپی مهتابی قرار داشت که سلول با نور آن نیمه روشن می شد. از آن سلول که می شد گفت در زیر زمین قرار داشت