گُلِ خونِ قصه ی تاریک / علی سالکی

گُلِ خونِ قصه ی تاریک

:::

چرا قضات نمی میرند؟
مگر تا دنده های من
مگر تا استخوان من
مگر تا این شبِ مجهول
مگر تا به کجا باید بریزند،
خون و هی خون،
درد و هی درد،
ننگ و نیرنگ!؟

:::

چرا شبگیر می گرید؟
به بارانی
که می آید
لبالب غنچه ها را
قطره قطره
جامِ سیلی
نعره می خواهد.
چرا وگ دار؟ چرا غصه؟
چرا بیدار؟ چرا پرسه؟

:::

بگو با من، چقدر از سالیان بُگذشت؟!
بگو اینک چرا،
این سالها را خسته طی کردم؟!
بگو اینک چرا،
تاوان بدادم، تاولــین دستم؟!

:::

چرا آدم می ترسد؟!
و همه رنج گُذارانِ عبوس
و همه قافله ی کَــلاشان
و همه دزدانِ ساعتها
و همه هرزه گران
در پیِ بلعیدنِ وقت؟
و همه ترس و تعب
و همه لرز وُ تب وُ سردﹾ عَرق
ندهد انسان را
خبر از پیکاری!
این همه افیون است
این همه رخوت ها
این همه بی نقشی
این همه بندگی و بردگی و ذلت ها
این همه گُمشدگی در تعظیم
این همه بارِ گران،
عمرِ گرانم را پوچ
این همه وعده
در وقتِ معاد
این همه تحفه ی هیچ
این همه اجر و اجیر
این همه افیون است
ندهد انسان را
خبر از آزادی!
و همان آزادی
که به تفسیرِ رذیلان آمد
تو بگو باز چرا، آدمی می ترسد؟!
تو بگو باز چرا، از کدامین قانون
وز کدامین مجرا
وز کدامین شبِ هول
قصه ام تاریک است؟!

:::

شهرِ آزادِ اسیران خفته است
شهرِ امروز، به زندان وُ همه محبوسان بیدارند
شهرﹾ مُرداب وُ
گلِ خونِ اسیران در عمق
و چنان از اعماق پرتویی می تابد
که دلم می خواهد
نتواند این مرگ
نتواند این قهر
قصه ی زندگی ام را بدهد پایانی
گلِ مرداب به جان افسرده ست
گلِ خون است
ز  جگر می دهدم پیغامی
خبر از پیکاری؛
شهر را باید کوفت
شهر را باید روفت
شهر را باید ساخت
شهر را باید، ترفیع بداد
نه چنانی ارتفاع از اَبراج
نه چنان شوخ وُ شَخ و خِنگ و مشنگ
نه چنان بوق وُ تُف و جیغ و جفنگ
نه چنین هول ز هم
نه چنین هیز و پلید
نه چنین حاشیه و بالاها
نه چنین اضدادی
نه چنین اجدادی
نه چنین گندابی!
شهر را زندان بان
از مقعد بیرون داد!
شهر را زندان بان
متعفن کرده!
شهر را زندان بان
بر عبث مالک اوست،
پاسدارِ نفرین ز درِ محبس اوست!

:::

من کنار آمده ام
بی چرازندگی ام نفسِ مرگ دهد
پچ پچ ام در اعماق
شاید امیدِ من است
شاید امیدِ من آن سروِ سهی
چاره ای برگیرد
پچ پچ ام داد کند
و تو را هم، راهی
راهی عرصه ی رگبارِ تفنگ
راهی وادی دژخیمِ دژم
راهی معرکه ی آتش و خون
راهیِ فتحی، پیروز و طویل
راهیِ روزِ عزیز
راهی ماه قیام
راهی سالِ زلال
راهی قرنِ ظفر
که در آن خاطرِ من
لحظه ای در شادی ست
شادی از شوراها
شادی از کارگران
شادی از آگاهی!
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی
آن دمِ اعلانِ جمهوری!
و چنان زود جهید
و چنان زود خلید
و چنان کُشتندش
و چنان ساقط شد
که مرا از زهدان
ز کفن بیرون داد.
ناخلف نامیدم
فاتحِ جمهوری،
ناپسند جمهوری
قاتل از هر رویی!
ناخلف نامیدم
که چرا زندگی ام آن دم از مرگِ من است
پچ پچ ام را شاید این چنین تفسیر است
این چنین پر غوغا
این چنین بی پروا
تو بگو باز چرا!
آدمی می ترسد؟
از کدامین قانون
وز کدامین مجرا
وز کدامین شبِ هول
قصه ام تاریک است؟!

علی سالکی
آذر ۹۳