تاریخ اسلام

مرگ محمد و اختلاف میان اصحاب وی
با مرگ محمد، نه تنها شورش و ارتداد کل قلمرو اسلامی را در برمیگیرد بلکه در خود مدینه نیز روحیه ها پائین رفته، با رسیدن اخبار مربوط به شورش ها دامنه تزلزل میان مسلمانان بالا میگیرد. برای همین، بلافاصله پس از دفن محمد، عمر به میان مسلمانان رفته با کمال شقاوت آنها را تهدید به قطع دست و پا کرده می گوید:
“کسانی از منافقان پنداشته اند پیمبر مرده، به خدا نمرده، بلکه پیش خدای خود رفته… به خدا پیغمبر بازمیگردد و دست و پای کسانی را که پنداشته اند پیمبر خدا مرده قطع میکند.”
این نشان میدهد که قدرت حکومت اسلامی چقدر پوشالی و صرفا بر پایه زور و بی عدالتی بوده که با مرگ محمد این چنین سریع هوادارانش روحیه خود را باخته از خشم و انتقام مردم دچار وحشت می شوند.
عمر حتی تا آنجا پیش میرود که طبری میگوید هرکس که میگفته محمد مرده، او را تهدید به کشتن میکرده است.
حتی ابوبکر نیز که سیاستمدارتر از عمر بوده، سعی میکند تا مردم را به زورِ تهدید خدا آرام سازد. او نیز با اشاره به اینکه اگر پیغمبر خدا مرده ولی خدای او نمرده، درعین اینکه آنان را از این طریق، هرچند با لحن ملایم تری ازعمر تهدید میکند، سعی مینماید آنان را تشویق به پایداری و احتراز از عقب گرد کند. ابوبکر در سخنان خود برای مسلمانان می گوید:
“محمد جز فرستاده ای نیست که پیش از او فرستادگان در گذشته اند، آیا اگر بمیرد یا کشته شود عقب گرد میکنید و هر که عقب گرد کند ضرری به خدا نمیزند و خدا سپاس داران را پاداش خواهد داد.”
تحت چنین شرایطی، اصحاب محمد در عین نگرانی از اوضاع و تلاش برای آرام کردن اوضاع از رقابت با یکدیگر برای چنگ انداختن بر میراث قدرت محمد نیز باز نمی مانند.
انصار که از طوایف اوس و خَزرَج بودند در “سقیفه بنى ساعده” گرد هم می آیند تا با “سعد بن عباده”- فردى از خودشان- براى خلافت بیعت کنند. سعد بن عباده برای آنها سخنرانی میکند که قوم محمد او را از خود راندند و این انصار بودند که به او پناه داده برایش جنگیدند تا سرانجام اعراب را مطیع او ساختند و بنابراین آنها تنها کسانی هستند که شایسته خلافت و ادامه کار محمداند.
سعد حتی با گروهی از هوادارانش که میگویند اگر مهاجرین نپذیرند به آنها پیشنهاد “یک امیر از ما و یک امیر از شما” را میدهیم، مخالفت نموده و آن را “نخستین سستی” می نامد.
در این میان ابوبکر و عمر وقتی از ادعای خلافت سعد خبردار میشوند به همراه “ابو عبیده بن جراح” و برای خنثی کردن تلاش انصار با عجله راهى آنجا میشوند. ابوبکر با سخنرانی خود مبنی بر اینکه خلافت باید در میان قریش- قبیله محمد- و مهاجرین که اولین کسان در پیوستن به او بودند باقی بماند، از انصار میپرسد: “چه میخواهید؟” و آنها جواب میدهند: “یک امیر از ما و یک امیر از شما” باشد. ابوبکر پیشنهاد میکند “امیران از ما باشند و وزیران از شما”، “ما امیران میشویم و شما وزیران که با شما مشورت کنیم و بی رای شما کاری را به سر نبریم”.
با این پیشنهاد و با رقابتی که همیشه میان دو قبیلۀ اوس و خَزرَج بوده، اوسیان دچار تردید میشوند که مبادا با خلافت سعد، خَزرَجیان بر آنها مسلط شوند، همه برای بیعت با ابوبکر به سوی او روی آور میشوند، بطوریکه نزدیک بوده سعد بن عباده را که مریض و در پتویی پیچیده شده بود، زیر دست و پای خود لگد مال کنند.
در این زمان یکی از یاران وی فریاد میزند: “مراقب سعد باشید و پایمالش نکنید.” و عمر میگوید: “بکشیدش که خدا او را بکشد”، آن گاه بالای سر سعد ایستاده میگوید: “میخواستم پایمالت کنم تا بازویت درهم بشکند”. سعد ریش عمر را در دست گرفته میگوید: “به خدا اگر مویی از آن می کندی دندان در دهانت نمی ماند.” سرانجام ابوبکر پا در میانی کرده عمر را آرام میکند. با این حال سعد که به طور غیر منتظره ای قافیه را باخته است، با خشم میگوید: “اگر نیروی برخاستن داشتم در اقطار و کوچه های مدینه چنان بانگی از من می شنیدید که تو و یارانت گم شوید و تو را پیش کسانی میفرستادم که در میان ایشان به مطبع بودی نه مطاع، مرا از این جا ببرید.”
که خَزرَجیان او را به خانۀ خود میبرند و او دیگر هیچگاه نه در نماز جماعت شرکت میکند و نه با ابوبکر بیعت می نماید.
به این ترتیب، انصار با این استدلال ابوبکر که جانشین محمد باید از خاندان او یعنی از قریش باشد موافقت میکنند و چون میان عمر و ابوبکر نیز بر سر پیغمبری اختلافی نبوده، روی خلافت ابوبکر توافق می شود.
ولی مشکل دیگر این بوده که بعضی از انصار میگویند: “ما جز با علی بیعت نمیکنیم”. در ضمن طلحه و زبیر نیز به گفته زیاد بن کلیب خواستار بیعت با على بوده اند. در نتیجه عمر به خانه على رفته، او طلحه و زبیر و جمعی از مهاجرین را که آن جا بوده اند تهدید کرده میگوید: “اگر براى بیعت نیایید خانه را آتش‏ میزنم.” زبیر با شمشیر کشیده به طرف او می آید که شمشیر از دستش‏ می لغزد و به زمین می افتد و این باعث میشود که پیش‏ بیایند و او را بگیرند.
با اینحال، علی همچنان حاضر به بیعت با ابوبکر نمیشود. طلحه و زبیر نیز خواستار بیعت با علی میباشند. تا جائیکه زبیر میگوید: “شمشیر را در نیام نگذارم تا برای علی بیعت گیرم.”
همه این موضوعات بیش از پیش پوشالی بودن اعتقادات اطرافیان محمد را برملا میکند و نشان دهندۀ این است که آنها نیز مانند اطرافیان هر دیکتاتوری جز در پی قدرت و ثروت نبوده اند و زهد و پارسائی شان ظاهری، و صرفاً از روی ریا بوده است.
عمر روز بعد به مسجد آمده، پس از آنکه جریان گفتگو با انصار و بیعت با ابوبکر را برای مسلمانان نقل میکند، بی آنکه از علی نامی ببرد همه را دعوت به بیعت با ابوبکر می نماید و کسی با او مخالفت نمیکند.
در این میان ابوسفیان نیز بیکار نمی نشیند. او هرچند میداند که درحال حاضر برای او و خانواده اش هیچ شانسی برای خلافت وجود ندارد و برای این منظور بیشتر باید صبر کند، با اینحال، خلافت علی را که از لحاظ خویشاوندی نزدیک تر از ابوبکر به او بوده ترجیح میدهد. چرا که به زعم وی این امر شانس رسیدن خلافت به خانواده او را نزدیک تر میکرده است. به همین خاطر است که پس از بیعت انصار و مهاجرین با ابوبکر نزد علی رفته به او می گوید:
“چرا این کار در کوچک ترین طایفه قریش باشد، به خدا اگر خواهی مدینه را بر ضد وی از اسب و مرد پر کنم … ای ابوالحسن دست پیش آر تا با تو بیعت کنم.”
با اینحال به نظر میرسد که خود علی در برابر ابوبکر و عمر شانس چندانی برای خلافت خود نمی بیند، به خصوص که اکنون عمر و ابوبکر با حرکت سریع و به موقع خود برای جلب نظر انصار همه را غافلگیر کرده، او و دیگران را در برابر یک عمل انجام شده قرار داده اند. از این رو، رقابت با آنها را کنار گذارده، نه تنها تقاضای ابوسفیان را رد میکند، بلکه طلحه و زبیر را نیز وادار به بیعت با ابوبکر می نماید. ولی بر سرِ مسئله دیگری که زُهَری ما را از آن مطلع میسازد، همچنان از بیعت با ابوبکر خودداری می ورزد. زهری میگوید:
” پس‏ از مرگ محمد، فاطمه و عباس‏ پیش‏ ابوبکر آمدند و میراث پیمبر را از او طلب کردند که زمین فدک و سهم خیبر را مى خواستند، ابوبکر به آنها گفت: از پیمبر خدا شنیدم که گفت : ما ارث نمى گذاریم و هرچه از ما بماند صدقه است، خاندان محمد فقط از این مال مى خورند. من کارى را که پیمبر میکرد تغییر نمى دهم.”
به این ترتیب فاطمه از ابوبکر دوری میکند و هرگز با او در این باب صحبت نمی نماید. در نتیجه علی تا شش ماه بعد که فاطمه فوت میکند با ابوبکر بیعت نمی نماید. زهری میگوید:
“نه علی بیعت کرده بود و نه هیچ یک از بنی هاشم بیعت کرده بودند و چون علی دید که مردم از دور وی پراکنده شدند با ابوبکر از در صلح در آمد و کس فرستاد که پیش ما بیا و هیچ کس با تو نیاید که خوش نداشت عمر بیاید و خشونت وی را می دانست.”
علیرغم توصیه عمر که به ابوبکر میگوید تنها نزد علی نرود، او به خانه علی میرود. در آن جا “… بنی هاشمیان به نزد وی فراهم بودند، علی برخاست و چنآنکه باید حمد و ثنای خدا کرد آنگاه گفت: باز ماندن ما از بیعت تو از این رو نیست که فضل تو را انکار می کنیم یا خیری را که خدا سوی تو رانده به دیده حسد می نگریم، ولی ما را در این کار حقی بود که ما را ندیده گرفتید.” و از خویشاوندی خود با محمد و حق بنی هاشم آن قدر میگوید که ابوبکر به گریه می افتد. و وقتی علی ساکت میشود میگوید:
“به خدا خویشاوندان پیمبر خدا را از رعایت خویشاوندان خودم بیشتر دوست دارم. دربارۀ این اموال که میان من و شما اختلاف است نیت خیر داشتم و شنیدم که پیمبر خدا میگفت از ما ارث نمیبرند، هرچه به جا گذاریم صدقه است، خاندان محمد فقط از این مال مى خورند و من در پناه خدا هر کارى که محمد پیمبر خدا کرده باشد همان مى کنم .”
پس از آن على میگوید: “وعده ما و تو براى بیعت امشب باشد.” به این ترتیب علی نیز با ابوبکر بیعت میکند. در همین سال است که یزدگرد به پادشاهی ایران میرسد.