گردان شوان، بهار ۱۳۶۵!

روزهای رنگارنگ!

روزهای رنگارنگ!
گردان شوان، بهار ۱۳۶۵!
فریده
بعد از دوره ی آموزشی در گردان شوان سازماند هی شدم. در واقع این اولین تجربه ام در مورد ورود به ایران بعد از مسلح شدن بود. تمرکزی از واحدهای ناحیه ی سنندج متشکل از گردان شوان، آریز و شاهو، دسته های سازمانده سارال، چم شار، ژاورود، به همراه گردان سقز، خسته، گرسنه و تشنه وارد روستای سوراو  شدیم. من، رویا کاظمی و شریفه پروری با هم حرکت می کردیم. به آنها گفتم به شدت تشنه ام. از آنجا که سوراو روستایی مرزی و محل رفت و آمد واحد های ما بود، رویا و شریفه می دانستند چشمه ی روستا در چه نقطه ای واقع است. وقتی نزدیک محل شدیم از آنها پیشی گرفتم و خود را به چشمه رساندم. چند دختر بچه ی قد و نیم قد با دیدن من مثل گنجشک انی که سنگی به سوی شان پرتاب می شود به سرعت پراکنده شدند و هر کدام در گوشه ای خود را پنهان کردند. از دیدن این صحنه شگفت زده شدم اما تشنگی باعث شد به این کار آنها بی اعتنایی کنم. صابونی روی یکی از سنگ ها دیدم. فکر کردم بهتر است اول دست هایم را بشورم. بعد از چند دقیقه ای رویا و شریفه به من ملحق شدند. دست و روی مان را شستیم و شروع کردیم به صحبت و شوخی های همیشگی. وقتی می خواستیم از تپه ای کوچک به سوی وسط روستا پائین برویم یکی از همان دختران روستا چوب نازک و کوتاهی را به صابونی که ما از آن استفاده کرده بودیم فرو کرد و با غیظ به نقطه ای دور پرت کرد و بعد دست های اش را در آب چشمه شست. از رویا و شریفه دلیل رفتار آنها را پرسیدم. رویا در جواب گفت:
« مردم این روستا خیلی مذهب ین  و رهبران مذهبی شون با حزب دمکرات همکاری می کنن. مردم روستا از کو مه له، مخصوصا از دخترای کو مه له خیلی بد شون می آد. چون حزب دمکرات بهشون گفته که ما تن فروش هستیم و صرفا برای استفاده ی جنسی در واحد های مسلح کومه له هستیم. حتی زن های روستا در این مورد چند بار از من سوال کردن».
از شنیدن این سخنان بسیار متعجب شدم. اما هر لحظه که به مرکز روستا نزدیک تر می شدیم از نگاه های تنفر آمیز مردان و زنان از پشت بام ها یا از پشت پنجره ها که به بدن ما خنجر فرو می کرد، بیشتر به عمق نفرت آنها پی می بردم.
همگی در مرکز روستا جمع شدیم و مسئولین هر واحد با همکاری چند نفر از مردم روستا، افراد واحد ها را به خانه های مختلف فرستادند. من، رفقای جانباخته توفیق فاتحی مشهور به رضا تسلیحات، علی مرادی و باقر محمدی (عبدالحسین ) مشهور به دکتر اوله سن، پزشکیار گردان، قرار بود با هم باشیم. خانه روی تپه ی بلندی واقع بود و از خانه های دیگر مجلل تر به نظر می رسید. من، علی و رضا با هم حرکت می کردیم و مشغول بگو بخند بودیم. اوله سن اوقات اش تلخ بود و با فاصله ی زیادی از ما راه می رفت. فکر کردیم رفتار ما او را آزار می دهد. رضا رویش را به سوی او برگرداند و با مهربانی و در عین حال با لحن شوخی پرسید:
«دکتر جان، چرا چپ چپ نگا می کنی؟! ما با ناهید دوستی خانواده گی داریم. الان فرصتی پیش اومده تا کمی از خاطرات گذشته بگیم و بخندیم».
اوله سن بدون اینکه سرش را بلند کند،  با همان کندی در حرکات اش و بی میلی در راه رفتن در جواب گفت:
«من چیکار به کار شما دارم. از اینکه ما رو می فرستن این خونه ناراحتم. صاحبش خیلی مرتجعه. اصلا از کو مه له خوشش نمی آد».
رضا منتظر شد تا اوله سن به او برسد. سپس رفیقانه دست اش را روی شانه ی او انداخت و در حین راه رفتن گفت:
«دکتر جون، زیاد خودتو ناراحت نکن. ما اونجا فقط یه لقمه نون می خوریم. بعدا می ریم مسجد. قراره شب همونجا بخوابیم».
علی در تکمیل حرف های رضا با لحنی قانع کننده گفت:
« تازه مگه تو این آبادی یه نفر پیدا می شه که از ما خوشش بیاد؟! بی خیالش بابا. ما فقط می خوایم اینجا یه کم استراحت کنیم».
حرف های آنها اوله سن  را از حالت کسلی و اوقات تلخی بیرون آورد و باعث شد هر چهار نفر پا به پای هم به سوی مقصد حرکت کنیم.
………
مرد خانه با وارد شدن ما سه بچه ی خردسال را که تقریبا چهار تا نه  ساله بودند با فحش و دشنام از اتاق بیرون کرد و با حالتی عصبی روی دشکچه ای نشست. با ترش رویی و لحنی آمرانه به همسر اش که نزدیک پنجره نشسته بود گفت که برای مهمانان چای و غذا بیاورد. همسر ش با صدایی که به ناله ی بیمار دم مرگ شباهت داشت گفت که بزودی می رود. رویم را به سوی صدا برگرداندم. زن جوان بیشتر از بیست و پنج سال نداشت. با چشمان نمناک و پف کرده، غمگین، خسته و آزرده، مانند عزاداران دست هایش را به دور زانو قلاب کرده بود. رنگش پریده بود و لب های ش خشک بود. رویم را بر گرداندم و به مرد صاحب خانه نگاهی انداختم. حداقل شصت سال سن  داشت. از این اختلاف سن شگفت زده شدم. زن چند دقیقه ای غفلت کرد و مرد پرخاشگرانه داد زد: « ضعیفه، مگه با تو نیستم؟! بلند شو دیگه. تنه لش».
از حالت های زن پیدا بود که رغبتی به رفتن نداشت. با بی میلی بلند شد و در حالی که روسری بزرگ منگوله دارش را روی سرش مرتب می کرد، با قدم های سنگین راه افتاد. دیدم حامله است. هنگامی که جای خود را ترک کرد صورت کودک خردسالی از زیر پتویی نازک نمایان شد. وقتی که با دقت بیشتری به کودک نگاه کردم، دلیل غمزده گی مادر و عدم رغبت او به رفتن را دریافتم. بچه به شدت مریض بود و به سختی نفس می کشید. صدای نفس کشیدن اش غیر عادی بود. یک لحظه احساس عجیب و ناشناسی قلبم را به هم فشرد. نمی توانستم چشم از کودکی که در گوشه ی اتاق با رنج و سختی بسیار نفس می کشید بردارم. وضعیت کودک پرسش تلخی در چشمان من می ریخت. اما بین خودم و مرد صاحب خانه رابطه ای عادی نمی دیدم تا پشتوانه ی سوال در مورد وضعیت کودک باشد.
مرد صاحب خانه سرش را پایین انداخته بود و با حالت عصبی تسبیح اش را به دور انگشتان اش می چرخاند. سکوتی مطلق و کشنده در کنار بویی که خبر از مردن می داد فضای اتاق را گرفته بود. در کنار این، از طرز رفتارهای مرد با همسر، فرزندان اش و بی احترامی به ما  دچار غیظ شدیدی شده بودم.
سکوت اتاق با صدای ناله ی لولای خشک در شکست. دختر بچه ای با سینی غذا داخل شد. پایش به لباس کردی بلند اش پیچید و تعادل اش را از دست داد. قبل از اینکه بیفتد بلند شدم سینی را از دست ش گرفتم. مرد شروع کرد به سرزنش کردن دخترک. به آرامی گفتم: «بچه س، سینی خیلی سنگین بود. بخاطر این بود پاش پیچ خورد». مرد بی اعتنا به حرف من زیر لب غرولند می کرد.
بعد از شام زن باز کنار فرزند بیمارش ماتم گرفت. بچه به زحمت سرفه می کرد و معلوم بود که در تب می سوزد. بعد از کمی سوال و جواب زن گفت که فکر می کند سیاه سرفه دارد. زن در حالی که بچه را روی زانویش گذاشته بود و پشت او را مالش می داد مویه و زاری می کرد. مرتب تکرار می کرد: « چیکار کنم، بچه م از دستم رفت. خدایا خودت کمک کن».  و گاه سرش را بلند می کرد و با چشمان التماس آمیزی به من نگاه می کرد. دیدن حالات ش مرا یاد مادرم می انداخت. یاد شب ها ی افتادم  که به امید اینکه پیشمرگان کو مه له وارد شهر شوند و شاید برادرم را ببیند، جلو در می نشست و وقتی که پاسی از شب می گذشت و موفق به دیدارش نمی شد شروع می کرد به مویه و زاری. تحمل درد کشیدن کودک را نداشتم. به اوله سن گفتم که باید کاری بکنیم و سپس بی اختیار بلند شدم تا بچه را از نزدیک ببینم.
بلند شدن من همان و نعره ی گوش خراش مرد صاحب خانه همان. متوجه صحبت های اش نشدم ولی می دانستم هر چه هست به شدت از دست من عصبانی است. سرم را به طرف او چرخاند م. در حالی که با چشمان آتش گرفته در چشم های من نگاه می کرد، فریاد زد: « دست از سر ما بردارید. شرتون رو کم کنین. من حاضر نیستم یک هرزه ی کو مه له ای دست به پسرم بزنه».
با شنیدن این جمله انگار کله ام محکم به جایی خورده. سرم گیج رفت. دلم فشرده شد. احساس حقارت و پس زده گی پیدا کردم. پاهایم شل شد و بنا کرد به لرزیدن. خواستم جواب بدهم اما دهانم از شدت خشکی به هم چسبیده بود.
در این میان اوله سن در نهایت خشم و عصبانیت با صدای بلند داد زد:
«پیرمرد احمق بی شعور، مواظب حرف زدنت باش. تو حق نداری با رفقای ما اینجور حرف بزنی. این تر هات چیه می گی؟! متوجه نیستی که اون هدفش فقط کمکه؟!». بعد با عصبانیت بر خواست و به ما گفت: «بچه ها بیاین از اینجا بریم. من دیگه کاسه ی صبرم لبریز شده. حاضر نیستم به این لاطائلات گوش بدم. دیگه حتی یه دقه م نمی تونم اینجا بمونم». بعد با عصبانیت حمایل اش را بست و اسلحه را روی شانه ای و کوله پشتی را که حاوی دارو بود روی شانه ی دیگر ش انداخت. با شنیدن حرف های او له سن علی و رضا نیز از جای خود بلند شدند.
وسط اتاق مردد ایستاده بودم که زن باز نگاه التماس آمیزی به من انداخت و رنگ پریده، با دهانی خشک، در حالی که اشک های ش بی اراده روی صورتش موج می زد  گفت:
« خواهش می کنم نرین. کمکم کنید. هر کاری از دستتون ساخته س برای پسرم انجام بدین».
قدم دیگری به سوی اش برداشتم که مرد باز نعره سر داد و گفت بهتر است که پسرش بمیرد تا اینکه دست من به بدن پسرش بخورد. بعد از گفتن این جمله بلند شد و عصای دست اش را به منظور تهدید به سوی من گرفت و به طرف من آمد.
در یک چشم بهم زدن زن بلند شد. با قدم هایی استوار به سوی مرد آمد. تلالو اشکی که نفرت یا هیجان آن را تولید کرده بود در چشمان او پدیدار شد. عصای مرد را بدون کوچکترین درد سری از او گرفت  و به سویی پرت کرد و با لحن محکمی فریاد زد، نه فریاد نبود نعره های شیری بود که به سوی دشمن می غرید:
« مرد پست بی شرف بی ناموس تو دیگه ساکت باش. کسی از تو مصلحت نخواست. من مادر این بچه م، من تصمیم می گرم کی بهش دست بزنه و کی نزنه. این بچه رو من پرورده کردم و در صورتی که بمیره فقط منم که عذاب می کشم. پس تو دیگه خفه شو. گفتی اینا کافرن. ولی سگشون می ارزه به دعاهای دروغین شیخ و مشایخ دزد تو. دو ماهه این بچه رو پیش این شیح و آن شیخ می برم. کجاس نتیجه ی کارشون؟! بذار اگه کاری از دستشون ساخته س برای این بچه ی بی زبون انجام بدن. برو گم شو یه گوشه ای بشین. بذار اینا کارشون رو بکنن!. ».
لب های مرد تکان می خورد. قصد سخن گفتن داشت اما معلوم بود راه خروج کلمات اش بسته بود. بنابر این با سر آویخته از ما دور شد. سپس بهت زده روی دشکچه نشست و در سکوت دست های ش را توی هم گره کرد و به نقش های قالی خیره شد.  او فهمیده بود زنی که بر ترس ش چیره شده، هیچ چیز جلو دارش نخواهد بود.
با دیدن این صحنه همگی در صورت او له سن خیره شدیم. او نیز از عکس العمل زن صاحب خانه به طرز خوشایند ی در شوکی آنی فرو رفته بود. لبخند کجی به روی ما زد و با رضایت کامل اسلحه و حمایل را گوشه ای گذاشت و نزد کودک بیمار رفت. ابتدا تب او را گرفت. سپس آمپولی به او تزریق کرد. گفت وقت تنگ است و اگر تب بچه را پائین نیاوریم امکان دارد بچه بمیرد. بعد از ما خواست تشت ی را پر از آب ولرم کنیم، مقداری نمک در آن بریزیم و پسرک را در آن بشوریم. به سرعت تقسیم کار کردیم. بچه ها هم در انجام کارها به ما کمک می کردند. پسرک در حالت نیمه بی هوشی بود. همگی دست و دلمان می لرزید و در دل آرزو می کردیم که این کودک معصوم از مریضی نجات یابد. در حین کار و صحبت کردن برای نجات جان کودک زن اسمش را به من گفت. اسمش فریده بود. در ادامه ی صحبت ها، آنچه مادرم در صورت مریضی و سرفه ی خواهر و برادرها انجام داده بود به فریده توصیه کردم.
وقتی که تب پسرک کمی  پائین آمد، رضا و علی به مسجد رفتند. من و اوله سن همانجا ماندیم. اوله سن مرتب تب او را می گرفت و من و فریده او را پاشویه می کردیم. یواش یواش توانستیم با قاشق چایخوری به او عسل بدهیم. همچنین رازیانه ی خشک را جوشان دیم و با آب و عسل قاطی کردیم و به او دادیم. در عرض چند ساعت کم کم رنگ و روی بچه بهتر و نفس کشیدن برایش آسان تر شد. ولی با وجود اینکه تب اش پایین آمده بود هنوز تب داشت.
وقت حرکت گردان بود و ما می بایست آنها را ترک می کردیم. اوله سن فریده را امید وار کرد و گفت پائین آمدن تب بچه  علامت خوبی است و نشان می دهد که خطر جانی او را تهدید نمی کند. سپس توصیه های لازم را به او کرد و از او خواست که حتما در اسرع وقت پسرک را نزد دکتر ببرد و برای او شربت خلط آور تهیه کند تا به این ترتیب بچه بتواند به راحتی سرفه کند و نفس کشیدن برایش آسان شود.
در حین خداحافظی فریده در حالی که به شکمش اشاره می کرد به اوله سن گفت:
«اگه این بچه پسر باشه اسمشو می زارم اوله سن». اوله سن که غافل گیر شده بود گفت:
« ای داد و بیداد. خواهش می کنم هرگز این کار رو نکن» فریده خندید و رو به من گفت:
«اگرم دختر بود اسمش و می زارم ناهید». قبل از اینکه من جواب بدم اوله سن نیم نگاه شیطنت آمیزی به من انداخت و گفت:
« آره، اسم ناهید کمی بهتره». با هم خندیدیم.
شادمانه از فریده خداحافظی کردیم. وقتی برای بار دوم روی مان را به سوی در برگرداندیم. مرد صاحب خانه را دیدم که به علامت خداحافظی برای ما دست تکان می داد. اما صحنه ی با شکوه تر، آرامشی بود که روی صورت فریده نشسته بود. این آرامش فقط از بابت سلامتی پسرش نبود. این آرامش از شناخت قدرتی بود که در خود یافته بود. قدرتی که خود او نیز از آن بی خبر بود. قدرتی که همواره در او نهفته بود و فقط در جستجوی راهی بود برای ابراز وجود. و آن قدرت، قدرت زن بودن بود.
وقتی در کنار اوله سن به سوی مسجد در حرکت بودیم. خیالم بی اندازه راحت بود. هم به خاطر پسر و هم به خاطر مادر. در طول راه من و اوله سن یک کلمه با هم صحبت نکردیم. سکوتی سرشار از آرامش همچون هاله ای از همدلی و هم فکری ما را به سوی رفقای مان همراهی می کرد و لبخند ی از رضایت خاطر خستگی را از چشمان بی خواب مان می زدود.

رفقای جانباخته رضا و اوله سن در جریان حادثه ی گردان شوان جان شان را از دست دادند.  رفیق علی نیز در این جریان به اسارت در آمد و در زندان اعدام شد. یاد و خاطره ی آنها گرامی باد!.
ناهید وفائی

فریده
بعد از دوره ی آموزشی در گردان شوان سازماند هی شدم. در واقع این اولین تجربه ام در مورد ورود به ایران بعد از مسلح شدن بود. تمرکزی از واحدهای ناحیه ی سنندج متشکل از گردان شوان، آریز و شاهو، دسته های سازمانده سارال، چم شار، ژاورود، به همراه گردان سقز، خسته، گرسنه و تشنه وارد روستای سوراو  شدیم. من، رویا کاظمی و شریفه پروری با هم حرکت می کردیم. به آنها گفتم به شدت تشنه ام. از آنجا که سوراو روستایی مرزی و محل رفت و آمد واحد های ما بود، رویا و شریفه می دانستند چشمه ی روستا در چه نقطه ای واقع است. وقتی نزدیک محل شدیم از آنها پیشی گرفتم و خود را به چشمه رساندم. چند دختر بچه ی قد و نیم قد با دیدن من مثل گنجشک انی که سنگی به سوی شان پرتاب می شود به سرعت پراکنده شدند و هر کدام در گوشه ای خود را پنهان کردند. از دیدن این صحنه شگفت زده شدم اما تشنگی باعث شد به این کار آنها بی اعتنایی کنم. صابونی روی یکی از سنگ ها دیدم. فکر کردم بهتر است اول دست هایم را بشورم. بعد از چند دقیقه ای رویا و شریفه به من ملحق شدند. دست و روی مان را شستیم و شروع کردیم به صحبت و شوخی های همیشگی. وقتی می خواستیم از تپه ای کوچک به سوی وسط روستا پائین برویم یکی از همان دختران روستا چوب نازک و کوتاهی را به صابونی که ما از آن استفاده کرده بودیم فرو کرد و با غیظ به نقطه ای دور پرت کرد و بعد دست های اش را در آب چشمه شست. از رویا و شریفه دلیل رفتار آنها را پرسیدم. رویا در جواب گفت:
« مردم این روستا خیلی مذهب ین  و رهبران مذهبی شون با حزب دمکرات همکاری می کنن. مردم روستا از کو مه له، مخصوصا از دخترای کو مه له خیلی بد شون می آد. چون حزب دمکرات بهشون گفته که ما تن فروش هستیم و صرفا برای استفاده ی جنسی در واحد های مسلح کومه له هستیم. حتی زن های روستا در این مورد چند بار از من سوال کردن».
از شنیدن این سخنان بسیار متعجب شدم. اما هر لحظه که به مرکز روستا نزدیک تر می شدیم از نگاه های تنفر آمیز مردان و زنان از پشت بام ها یا از پشت پنجره ها که به بدن ما خنجر فرو می کرد، بیشتر به عمق نفرت آنها پی می بردم.
همگی در مرکز روستا جمع شدیم و مسئولین هر واحد با همکاری چند نفر از مردم روستا، افراد واحد ها را به خانه های مختلف فرستادند. من، رفقای جانباخته توفیق فاتحی مشهور به رضا تسلیحات، علی مرادی و باقر محمدی (عبدالحسین ) مشهور به دکتر اوله سن، پزشکیار گردان، قرار بود با هم باشیم. خانه روی تپه ی بلندی واقع بود و از خانه های دیگر مجلل تر به نظر می رسید. من، علی و رضا با هم حرکت می کردیم و مشغول بگو بخند بودیم. اوله سن اوقات اش تلخ بود و با فاصله ی زیادی از ما راه می رفت. فکر کردیم رفتار ما او را آزار می دهد. رضا رویش را به سوی او برگرداند و با مهربانی و در عین حال با لحن شوخی پرسید:
«دکتر جان، چرا چپ چپ نگا می کنی؟! ما با ناهید دوستی خانواده گی داریم. الان فرصتی پیش اومده تا کمی از خاطرات گذشته بگیم و بخندیم».
اوله سن بدون اینکه سرش را بلند کند،  با همان کندی در حرکات اش و بی میلی در راه رفتن در جواب گفت:
«من چیکار به کار شما دارم. از اینکه ما رو می فرستن این خونه ناراحتم. صاحبش خیلی مرتجعه. اصلا از کو مه له خوشش نمی آد».
رضا منتظر شد تا اوله سن به او برسد. سپس رفیقانه دست اش را روی شانه ی او انداخت و در حین راه رفتن گفت:
«دکتر جون، زیاد خودتو ناراحت نکن. ما اونجا فقط یه لقمه نون می خوریم. بعدا می ریم مسجد. قراره شب همونجا بخوابیم».
علی در تکمیل حرف های رضا با لحنی قانع کننده گفت:
« تازه مگه تو این آبادی یه نفر پیدا می شه که از ما خوشش بیاد؟! بی خیالش بابا. ما فقط می خوایم اینجا یه کم استراحت کنیم».
حرف های آنها اوله سن  را از حالت کسلی و اوقات تلخی بیرون آورد و باعث شد هر چهار نفر پا به پای هم به سوی مقصد حرکت کنیم.
………
مرد خانه با وارد شدن ما سه بچه ی خردسال را که تقریبا چهار تا نه  ساله بودند با فحش و دشنام از اتاق بیرون کرد و با حالتی عصبی روی دشکچه ای نشست. با ترش رویی و لحنی آمرانه به همسر اش که نزدیک پنجره نشسته بود گفت که برای مهمانان چای و غذا بیاورد. همسر ش با صدایی که به ناله ی بیمار دم مرگ شباهت داشت گفت که بزودی می رود. رویم را به سوی صدا برگرداندم. زن جوان بیشتر از بیست و پنج سال نداشت. با چشمان نمناک و پف کرده، غمگین، خسته و آزرده، مانند عزاداران دست هایش را به دور زانو قلاب کرده بود. رنگش پریده بود و لب های ش خشک بود. رویم را بر گرداندم و به مرد صاحب خانه نگاهی انداختم. حداقل شصت سال سن  داشت. از این اختلاف سن شگفت زده شدم. زن چند دقیقه ای غفلت کرد و مرد پرخاشگرانه داد زد: « ضعیفه، مگه با تو نیستم؟! بلند شو دیگه. تنه لش».
از حالت های زن پیدا بود که رغبتی به رفتن نداشت. با بی میلی بلند شد و در حالی که روسری بزرگ منگوله دارش را روی سرش مرتب می کرد، با قدم های سنگین راه افتاد. دیدم حامله است. هنگامی که جای خود را ترک کرد صورت کودک خردسالی از زیر پتویی نازک نمایان شد. وقتی که با دقت بیشتری به کودک نگاه کردم، دلیل غمزده گی مادر و عدم رغبت او به رفتن را دریافتم. بچه به شدت مریض بود و به سختی نفس می کشید. صدای نفس کشیدن اش غیر عادی بود. یک لحظه احساس عجیب و ناشناسی قلبم را به هم فشرد. نمی توانستم چشم از کودکی که در گوشه ی اتاق با رنج و سختی بسیار نفس می کشید بردارم. وضعیت کودک پرسش تلخی در چشمان من می ریخت. اما بین خودم و مرد صاحب خانه رابطه ای عادی نمی دیدم تا پشتوانه ی سوال در مورد وضعیت کودک باشد.
مرد صاحب خانه سرش را پایین انداخته بود و با حالت عصبی تسبیح اش را به دور انگشتان اش می چرخاند. سکوتی مطلق و کشنده در کنار بویی که خبر از مردن می داد فضای اتاق را گرفته بود. در کنار این، از طرز رفتارهای مرد با همسر، فرزندان اش و بی احترامی به ما  دچار غیظ شدیدی شده بودم.
سکوت اتاق با صدای ناله ی لولای خشک در شکست. دختر بچه ای با سینی غذا داخل شد. پایش به لباس کردی بلند اش پیچید و تعادل اش را از دست داد. قبل از اینکه بیفتد بلند شدم سینی را از دست ش گرفتم. مرد شروع کرد به سرزنش کردن دخترک. به آرامی گفتم: «بچه س، سینی خیلی سنگین بود. بخاطر این بود پاش پیچ خورد». مرد بی اعتنا به حرف من زیر لب غرولند می کرد.
بعد از شام زن باز کنار فرزند بیمارش ماتم گرفت. بچه به زحمت سرفه می کرد و معلوم بود که در تب می سوزد. بعد از کمی سوال و جواب زن گفت که فکر می کند سیاه سرفه دارد. زن در حالی که بچه را روی زانویش گذاشته بود و پشت او را مالش می داد مویه و زاری می کرد. مرتب تکرار می کرد: « چیکار کنم، بچه م از دستم رفت. خدایا خودت کمک کن».  و گاه سرش را بلند می کرد و با چشمان التماس آمیزی به من نگاه می کرد. دیدن حالات ش مرا یاد مادرم می انداخت. یاد شب ها ی افتادم  که به امید اینکه پیشمرگان کو مه له وارد شهر شوند و شاید برادرم را ببیند، جلو در می نشست و وقتی که پاسی از شب می گذشت و موفق به دیدارش نمی شد شروع می کرد به مویه و زاری. تحمل درد کشیدن کودک را نداشتم. به اوله سن گفتم که باید کاری بکنیم و سپس بی اختیار بلند شدم تا بچه را از نزدیک ببینم.
بلند شدن من همان و نعره ی گوش خراش مرد صاحب خانه همان. متوجه صحبت های اش نشدم ولی می دانستم هر چه هست به شدت از دست من عصبانی است. سرم را به طرف او چرخاند م. در حالی که با چشمان آتش گرفته در چشم های من نگاه می کرد، فریاد زد: « دست از سر ما بردارید. شرتون رو کم کنین. من حاضر نیستم یک هرزه ی کو مه له ای دست به پسرم بزنه».
با شنیدن این جمله انگار کله ام محکم به جایی خورده. سرم گیج رفت. دلم فشرده شد. احساس حقارت و پس زده گی پیدا کردم. پاهایم شل شد و بنا کرد به لرزیدن. خواستم جواب بدهم اما دهانم از شدت خشکی به هم چسبیده بود.
در این میان اوله سن در نهایت خشم و عصبانیت با صدای بلند داد زد:
«پیرمرد احمق بی شعور، مواظب حرف زدنت باش. تو حق نداری با رفقای ما اینجور حرف بزنی. این تر هات چیه می گی؟! متوجه نیستی که اون هدفش فقط کمکه؟!». بعد با عصبانیت بر خواست و به ما گفت: «بچه ها بیاین از اینجا بریم. من دیگه کاسه ی صبرم لبریز شده. حاضر نیستم به این لاطائلات گوش بدم. دیگه حتی یه دقه م نمی تونم اینجا بمونم». بعد با عصبانیت حمایل اش را بست و اسلحه را روی شانه ای و کوله پشتی را که حاوی دارو بود روی شانه ی دیگر ش انداخت. با شنیدن حرف های او له سن علی و رضا نیز از جای خود بلند شدند.
وسط اتاق مردد ایستاده بودم که زن باز نگاه التماس آمیزی به من انداخت و رنگ پریده، با دهانی خشک، در حالی که اشک های ش بی اراده روی صورتش موج می زد  گفت:
« خواهش می کنم نرین. کمکم کنید. هر کاری از دستتون ساخته س برای پسرم انجام بدین».
قدم دیگری به سوی اش برداشتم که مرد باز نعره سر داد و گفت بهتر است که پسرش بمیرد تا اینکه دست من به بدن پسرش بخورد. بعد از گفتن این جمله بلند شد و عصای دست اش را به منظور تهدید به سوی من گرفت و به طرف من آمد.
در یک چشم بهم زدن زن بلند شد. با قدم هایی استوار به سوی مرد آمد. تلالو اشکی که نفرت یا هیجان آن را تولید کرده بود در چشمان او پدیدار شد. عصای مرد را بدون کوچکترین درد سری از او گرفت  و به سویی پرت کرد و با لحن محکمی فریاد زد، نه فریاد نبود نعره های شیری بود که به سوی دشمن می غرید:
« مرد پست بی شرف بی ناموس تو دیگه ساکت باش. کسی از تو مصلحت نخواست. من مادر این بچه م، من تصمیم می گرم کی بهش دست بزنه و کی نزنه. این بچه رو من پرورده کردم و در صورتی که بمیره فقط منم که عذاب می کشم. پس تو دیگه خفه شو. گفتی اینا کافرن. ولی سگشون می ارزه به دعاهای دروغین شیخ و مشایخ دزد تو. دو ماهه این بچه رو پیش این شیح و آن شیخ می برم. کجاس نتیجه ی کارشون؟! بذار اگه کاری از دستشون ساخته س برای این بچه ی بی زبون انجام بدن. برو گم شو یه گوشه ای بشین. بذار اینا کارشون رو بکنن!. ».
لب های مرد تکان می خورد. قصد سخن گفتن داشت اما معلوم بود راه خروج کلمات اش بسته بود. بنابر این با سر آویخته از ما دور شد. سپس بهت زده روی دشکچه نشست و در سکوت دست های ش را توی هم گره کرد و به نقش های قالی خیره شد.  او فهمیده بود زنی که بر ترس ش چیره شده، هیچ چیز جلو دارش نخواهد بود.
با دیدن این صحنه همگی در صورت او له سن خیره شدیم. او نیز از عکس العمل زن صاحب خانه به طرز خوشایند ی در شوکی آنی فرو رفته بود. لبخند کجی به روی ما زد و با رضایت کامل اسلحه و حمایل را گوشه ای گذاشت و نزد کودک بیمار رفت. ابتدا تب او را گرفت. سپس آمپولی به او تزریق کرد. گفت وقت تنگ است و اگر تب بچه را پائین نیاوریم امکان دارد بچه بمیرد. بعد از ما خواست تشت ی را پر از آب ولرم کنیم، مقداری نمک در آن بریزیم و پسرک را در آن بشوریم. به سرعت تقسیم کار کردیم. بچه ها هم در انجام کارها به ما کمک می کردند. پسرک در حالت نیمه بی هوشی بود. همگی دست و دلمان می لرزید و در دل آرزو می کردیم که این کودک معصوم از مریضی نجات یابد. در حین کار و صحبت کردن برای نجات جان کودک زن اسمش را به من گفت. اسمش فریده بود. در ادامه ی صحبت ها، آنچه مادرم در صورت مریضی و سرفه ی خواهر و برادرها انجام داده بود به فریده توصیه کردم.
وقتی که تب پسرک کمی  پائین آمد، رضا و علی به مسجد رفتند. من و اوله سن همانجا ماندیم. اوله سن مرتب تب او را می گرفت و من و فریده او را پاشویه می کردیم. یواش یواش توانستیم با قاشق چایخوری به او عسل بدهیم. همچنین رازیانه ی خشک را جوشان دیم و با آب و عسل قاطی کردیم و به او دادیم. در عرض چند ساعت کم کم رنگ و روی بچه بهتر و نفس کشیدن برایش آسان تر شد. ولی با وجود اینکه تب اش پایین آمده بود هنوز تب داشت.
وقت حرکت گردان بود و ما می بایست آنها را ترک می کردیم. اوله سن فریده را امید وار کرد و گفت پائین آمدن تب بچه  علامت خوبی است و نشان می دهد که خطر جانی او را تهدید نمی کند. سپس توصیه های لازم را به او کرد و از او خواست که حتما در اسرع وقت پسرک را نزد دکتر ببرد و برای او شربت خلط آور تهیه کند تا به این ترتیب بچه بتواند به راحتی سرفه کند و نفس کشیدن برایش آسان شود.
در حین خداحافظی فریده در حالی که به شکمش اشاره می کرد به اوله سن گفت:
«اگه این بچه پسر باشه اسمشو می زارم اوله سن». اوله سن که غافل گیر شده بود گفت:
« ای داد و بیداد. خواهش می کنم هرگز این کار رو نکن» فریده خندید و رو به من گفت:
«اگرم دختر بود اسمش و می زارم ناهید». قبل از اینکه من جواب بدم اوله سن نیم نگاه شیطنت آمیزی به من انداخت و گفت:
« آره، اسم ناهید کمی بهتره». با هم خندیدیم.
شادمانه از فریده خداحافظی کردیم. وقتی برای بار دوم روی مان را به سوی در برگرداندیم. مرد صاحب خانه را دیدم که به علامت خداحافظی برای ما دست تکان می داد. اما صحنه ی با شکوه تر، آرامشی بود که روی صورت فریده نشسته بود. این آرامش فقط از بابت سلامتی پسرش نبود. این آرامش از شناخت قدرتی بود که در خود یافته بود. قدرتی که خود او نیز از آن بی خبر بود. قدرتی که همواره در او نهفته بود و فقط در جستجوی راهی بود برای ابراز وجود. و آن قدرت، قدرت زن بودن بود.
وقتی در کنار اوله سن به سوی مسجد در حرکت بودیم. خیالم بی اندازه راحت بود. هم به خاطر پسر و هم به خاطر مادر. در طول راه من و اوله سن یک کلمه با هم صحبت نکردیم. سکوتی سرشار از آرامش همچون هاله ای از همدلی و هم فکری ما را به سوی رفقای مان همراهی می کرد و لبخند ی از رضایت خاطر خستگی را از چشمان بی خواب مان می زدود.

رفقای جانباخته رضا و اوله سن در جریان حادثه ی گردان شوان جان شان را از دست دادند.  رفیق علی نیز در این جریان به اسارت در آمد و در زندان اعدام شد. یاد و خاطره ی آنها گرامی باد!.
ناهید وفائی