بررسی گرایشات مختلف درون جنبش کارگری(قسمت پنجم)

گرایش سوسیالیستی

گرایش سوسیالیستی یکی از گرایشات اصلی درون جنبش کارگری است که در هر مبارزه‌ای بر سر حتی کوچکترین امکانات رفاهی کارگران و جامعه دخیل بوده، اما در نهایت فراتر رفتن از این وضعیت و اصلاحات را هدف خود قرار داده است. هدف نهائی این گرایش لغو مناسبات سیستم کار مزدی است. گرایشی است درون جنبش کارگری مثل همه گرایشات مهم درون این جنبش به قدمت خود سیستم سرمایه داری. این گرایش هم بازتابی از یک جنبش عمومی‌تر در جامعه است که میخواهد نظام کار مزدی و مالکیت خصوصی بر وسائل تولید و اساس استثمار را کنار بگذارد و تولید در جامعه هم در خدمت رفع نیازمندیهای انسان صورت بگیرد. این گرایش میخواهد اراده مستقیم کارگران اعمال بشود و قدرت آنها را از طریق اتحاد و اتکا بر قدرت جمعی آنان در مبارزه بکار می‌گیرد. اگر در دستگاه فکری بورژوازی کار کارگر کالاست و انعکاس آن در درون جنبش کارگری توسط سندیکالیسم این است که این کالا باید هرچه بهتر فروخته شود، گرایش سوسیالیستی کار را خلاقیت انسان می‌داند و می‌خواهد به اسارت این خلاقیت در تار و پود زنجیرهای بورژوازی خاتمه بدهد. برعکس گرایش سندیکالیستی که دائم در تلاش است کارگران را کنترل کرده و پتانسیل نهفته در حرکت آنها را به کنترل خود در آورد، گرایش سوسیالیستی می‌خواهد این پتانسیل جاری شود تا بلکه سیستم برده داری مزدی برای همیشه از بین برود. این گرایش مبارزه کارگران را حتی آنجا که بر سر امور به اصطلاح صنفی مثل افزایش دستمزد، مرخصی، بیمه و مزایا و غیره هم باشد، یک امر سیاسی می‌داند که ریشه در جاهای دیگری دارد. برخلاف سندیکالیسم که دائم تلاش دارد تضاد بین کار و سرمایه را پوشانده و ماستمالی کند، گرایش سوسیالیستی می‌خواهد این تضاد هرچه بیشتر نمایان شود و دستهای نامرئی‌ای که باعث می‌شوند این روابط ناپیدا و مستتر بمانند را نیز بی آبرو کند. باز هم بر خلاف سندیکالیسم که دائم در حال تلاش است که دو طبقه اصلی جامعه، بوژروازی و پرولتاریا را آشتی دهد، از نظر گرایش سوسیالیستی سازش بین این دو طبقه موضوعیت ندارد و جدال بین کارگر و کارفرما یک جدال طبقاتی غیرقابل سازش است. نقطه عزیمت گرایش سوسیالیستی طبقاتی است و به منفعت و اتحاد طبقاتی کارگران توجه دارد و مثل سندیکالیسم اساسش را روی اصناف متمرکز نمیکند.

برای گرایش سوسیالیستی مسئله این است که این عده آدم به نام کارگر که نه به اختیار بلکه بالاجبار به این شرایط رانده شده اند، گرچه یکی در شرکتی کفش درست می کند و دیگری آجیل خشک می کند و آن یک دیگر درگیر تولید و پالایش نفت است و یا در ماشین سازی ها خودرو تولید می کند، بعنوان یکی از دو طبقه اصلی جامعه هستند که بقول معروف “صدمه به یکی از ماها، صدمه به همه ماست”. در سرکوب و بی حقوقی بعنوان طبقه سرکوب می شود و بی حقوق می ماند، در پیروزی هم بعنوان یک طبقه پیروز می شود و جامعه را رهبری می کند. برخلاف اصناف، اعضای طبقه با پایمال کردن حقوق و شرایط زندگی همدیگر، شرایط پایمال شدن حقوق و زندگی خود را نیز فراهم می کنند! برای گرایش سوسیالیستی تاریخ جامعه بشری تاریخ مبارزه طبقاتی است. کار کارگر صرفا یک کالا مثل دیگر کالاها نیست. کار کارگر منبع ارزش اضافه و ثروت، و در نتیجه منبع زندگی است. تمام جنگ و جدال در جامعه بر سر این ارزش اضافه است که طبقه‌ای توپ و تانک و ارتش و زندان و ساواک و ساندیس خور و غیره را بسیج کرده که طبقه دیگری را به اسارت بکشد و ارزش اضافه از گرده او استخراج کند. گرایش سوسیالیستی بخشی از جنبش کارگری است که می‌خواهد این حمله به کارگران را درهم بشکند، در حالیکه گرایش سندیکالیستی خود بخشی از این دم و دستگاه است که نهایتا باید بساط این دم و دستگاه هم جمع شود.

زبان فعالین این گرایش در خطاب قرار دادن جامعه، کارگران، دولت و سیستم سرمایه داری، با زبان گرایشات دیگر و مشخصا گرایش سندیکالیستی، از اساس متفاوت است. اگر سندیکالیسم از شراکت در سیستم موجود حرف می‌زند، گرایش سوسیالیستی از الغا آن می‌گوید و دست به ریشه می‌برد. اینها و دهها و صدها نمونه دیگر از خصوصایت گرایش سوسیالیستی را می‌توان اسم برد.

بالاتر توضیح دادم که گرایش سندیکالیستی و سندیکالیسم انقلابی چگونه پا گرفتند و در چه جدالهایی دخیل بوده و پیروز شده و یا شکست خوردند. گرایش سوسیالیستی هم پابپای این گرایشات در اعتراضات جنبش کارگری دخیل بوده و راه حل خود را جلوی جنبش کارگری گذاشته است.

انقلاب کبیر فرانسه نه تنها ایده‌های برابری طلبانه و آزادی از قیود جامعه طبقاتی را به صحنه سیاست کشاند، بلکه به این ایده‌ها گوشت و پوست داد و رهبران فکری این ایده‌ها را در کشورهای مختلفی و مشخصا در انگلیس و فرانسه به جلو صحنه آورد. گرچه در تلاطمات انقلابی ١٧٨٩ و ده سال بعد از آن پارلمان فرانسه در دست نمایندگان بورژوازی بود، اما قدرت اصلی که گوش این نمایندگان را می‌کشید و سر به راهشان می‌کرد در دست “کمون پاریس” بود. (اشتباه نشود این کمون پاریس با کمون پاریس ١٨٧١ فرق دارد. در اینجا منظور دولت انقلابی پاریس است که بدنبال انقلاب سر کار آمد و آنرا هم کمون پاریس می نامیدند) آن “کمون پاریس” همانند شورای پتروگراد در دو انقلاب ١٩٠۵ و ١٩١٧ روسیه، صحنه گردان مسائل اصلی سیاسی بود که هم امکان بازگشت خانواده بوربون را غیرممکن کرد و هم فشار برای رفاه جامعه و اصلاحات سیاسی و اقتصادی مهم را به دولت انقلابی فرانسه تحمیل می‌کرد. کمون پاریس که مرکز ثقل بسیج مردم فقیر در فرانسه و قدرت پشت ژاکوبنها بود، نیروی اصلی خود را از ٩٠ درصد مردم عادی فرانسه می‌گرفت که به آنها sans-culottes می‌گفتند. این کمون به طور دوفاکتو یک طرف اصلی قدرت دوگانه در آن جامعه بود. ژاک روو (Jacques Roux)، یکی از رهبران “سانس کولوت‌ها” در مجلس ملی آن زمان فرانسه می‌گوید: “آزادی صرفا توهمی توخالی خواهد بود، اگر یکی از طبقات در جامعه با معافیت از مجازات، طبقه دیگری را با گرسنه نگه داشتن نابود کند. آزادی صرفا توهمی توخالی خواهد بود زمانی که ثروتمندان قدرت انحصاری خود را بر مرگ و زندگی دیگر آحاد جامعه حفظ کنند.” از دل همین سانس کولوت‌ها گروه کمونیسم بابوف تحت عنوان Conspiracy of Equals (تحت الفظی: “توطئه برابرها”) بیرون آمد که برای برابری واقعی همه هم در عرصه سیاست و هم در عرصه اقتصاد مبارزه می‌کرد. در انگلیس هم شاهد پا گرفتن گروه Corresponding Society (جامعه مکاتباتی) بودیم که از دل طبقه کارگر انگلیس و به دفاع از انقلاب فرانسه و آزادی و برابری‌ای که انقلاب فرانسه به جامعه وعده می‌داد، بیرون آمد. در انگلیس در آن زمان، همچنانکه بالاتر هم اشاره رفت، ایجاد سازمان و تجمع غیرقانونی بود و تجمع بیش از ٣ نفر باعث دردسر می‌شد. در نتیجه رهبران کارگری، کسانی مثل توماس هاردی که خود یک کفاش اسکاتلندی بود و جان فراست برای ارتباطات هرچه بیشتر با کارگران و مخالفین سیاسی آن جامعه، اقدام به ایجاد “جامعه مترادف” کردند. اعضای این نهاد عمدتا از کارگران بودند و در وهله اول دنبال حق رأی برابر با دیگر اقشار در جامعه بودند.

اما با شفاف شدن اختلافات عمیق بین اقشار غیر آریستوکرات، گرایشات و جنبش‌های مختلف هم شفاف‌تر شدند. کارگران و دیگر مهاجران آلمانی در فرانسه، در ابتدا گروهی تحت عنوان “جامعه غیرقانونی ها” (Society of Outlaws) تشکیل می‌دهند که از دل این سازمان، گروه چپی تحت عنوان “اتحادیه عدالت” (League of Just) بیرون می‌زند که بعدها با تدقیق جهانی بینی خود توسط مارکس و انگلس به “اتحادیه کمونیستها” تغییر نام می‌دهد. اتحادیه عدالت در فرانسه و پاریس، در ارتباط نزدیکی با گروه آگوست بلانکی و سوسیالیستهای آن جامعه بودند. عضویت در “اتحادیه عدالت” به سادگی سوگند به این تعهد بود: “ما دیگر آن قوانینی که بخش عظیمی از جامعه و طبقات مفید آن را در شرایط غیرانسانی و تحقیرآمیز و ناامن نگه می‌دارد تا برای بخش کوچکی از جامعه اسباب فراهم آوردن شرایط خداگونه علیه طبقه کارگر بوجود ‌آورد را به رسمیت نمی‌شناسیم. ما می‌خواهیم آزاد باشیم و شرایط آزاد زیستن را برای همه انسانها بر روی کره زمین آرزومندیم”. مارکس با همه گروه‌های سوسیالیست در ارتباط بود و درباره بلانکی می‌گوید: “قلب و مغز پرولتاریای فرانسه.”

مارکس با وجود نزدیکی به اینها و هم جنبشی خود دانستن، اما امید زیادی را به آنها نمی‌بندد. در عوض چارتیسم و جنبش چارتیستی است که او را بیشتر از هر چیز دیگری به وجد می‌آورد و آنرا اولین جنبش چپ کارگری می‌داند. چارتیسم جنبش طبقه کارگر در بین سالهای ١٨٣٨ و ١٨۴٨، درست قبل از شعله ور شدن انقلابات اروپا بود که هدف آن فشار برای اصلاحات سیاسی در بریتانیا، طوری که مسئله مالکیت شرط واجد شرایط بودن برای شرکت در انتخابات نباشد و اینکه شرایطی برای نمایندگان پارلمان تعریف شود که کارگران هم بتوانند خود را کاندید کنند و انتخاب شوند، بود. مسئله مالکیت و واجد شرایط بودن برای شرکت در انتخابات یک مسئله مهم جنبش کارگری در آن دوره بود. نه تنها چارتیسم جنبش مهم مطالبه حق رأی برای کارگران بود، بلکه انقلاب ١٨٣٠ فرانسه هم عمدتا بر علیه همین موقعیت بود که فقط یک درصد از جامعه واجد شرایط شرکت در انتخابات بود. جنبش کارگری در هر دوی این جنبش‌ها چاره‌ای جز فکر کردن به تغییر بنیادی شرایط زندگی خود نداشت. نیروی اصلی هر دوی این جنبش‌ها کارگران بودند که تمام ارتجاع آن ممالک و در سطحی در کل اروپا را بر علیه خود “تحریک” نیز کردند.

با فروکش کردن جنبش چارتیستی، شاهد انقلابات ١٨۴٨ اروپا هستیم که مشخصا انقلاب ١٨۴٨ فرانسه یک انقلاب به معنای واقعی کلمه، اولین انقلاب کارگری بود که گرایش سوسیالیستی و مشخصا آگوست بلانکی و سوسیالیستهای کمی رقیق‌تر مثل لوئی بلان رهبران اصلی آن بودند. این انقلاب و جنگ تن به تن کارگران با نیروهای ارتجاع نهایتا با سرکوب خونین کارگران در ماه ژوئن شکست خورد، اما دستاوردهای زیادی برای جنبش کارگری و از جمله نقش محوری حزب طبقه کارگر داشت. چرا که در این انقلاب، گرچه کارگران قهرمانانه برای مطالبات خود جنگیدند و به مجلس ارتجاع حمله کردند، اما پراکنده بودند و فاقد حزبی که مطالبات آنها را فرموله کرده و جنبش اعتراضی را به یک کانال مناسب سوق دهد، کارگران تجارب آموزنده مهمی برای نبردهای طبقاتی آینده کسب کردند. عدم توجه جنبش کارگری به درهم شکستن ماشین دولتی و عدم حضور حزب طبقه کارگر در سازماندهی این مسئله خود را در کمون پاریس ١٨٧١ بهتر از هر زمان دیگری نشان داد که چگونه طبقه کارگری که بورژوازی را فراری داده، اما از سرکوب باقیمانده‌های ارتجاع و درهم شکستن آن غفلت می‌کند که باعث سرنگونی حکومت کمون شد. و بالاخره احزاب قوی سوسیال دمکرات کارگری در اروپا و انترناسیونال اول در سازماندهی رهبران کارگری و تقویت گرایش سوسیالیستی، چه در درسگیری از انقلاب ١٩٠۵ و جاهای دیگر، گرایش سوسیالیستی درون جنبش کارگری را در تقابل با گرایشات دیگر هرچه بیشتر تقویت کرد. اما آنچه که گرایش سوسیالیستی درون جنبش کارگری را بیش از هر زمان دیگری تقویت و گرایشات دیگر را حاشیه‌ای کرده و در جای واقعی آن قرار داد، انقلاب اکتبر و نقش محوری لنین و حزب بلشویک بود. نه تنها توجه کمونیستهای فعال جنبش سندیکالیسم انقلابی را به طرف گرایش سوسیالیستی جلب کرد، بلکه دشمنی گرایش سندیکالیستی را نیز بر علیه تحولات رادیکال در جنبش کارگری برانگیخت و جلوی چشم جامعه قرار داد.

اما تا جائیکه به تمایزات گرایش سوسیالیستی با دو گرایش عمده دیگر، آنارکوسندیکالیسم و سندیکالیسم بر می‌گردد، گرایش سوسیالیستی با هر درجه اصلاحات در سیستم سرمایه داری، می‌خواهد این مناسبات را براندازد و سیستم و نظامی را پایه گذاری کند که شایسته انسان باشد. و با اصلاحات در شرایط زیست زندگی کارگران در همین سیستم سرمایه داری نه تنها مخالفتی ندارد، بلکه بیشترین سعی و تلاش را سازمان می دهد که اصلاحات هر چه بیشتری را به بورژوازی تحمیل کند. در عین حال طبقه کارگر را به ابزاری مناسب مسلح می‌کند که این خلع مالکیت کردن از بورژوازی تسهیل شود. گرایش سندیکالیستی که خود شریک سیستم کار مزدی سرمایه داری است، با چنین ایده‌ای میانه ای ندارد. کارش در بهترین حالت فروش نیروی کار کارگر به قیمتی بهتر از آنچه که اکنون هست می‌باشد و در موارد بسیار زیادی هم شاهد بوده‌ایم که موانعی جدی سر راه اعتراض کارگری ایجاد کرده است. مبارزات آنها را به بیراه برده و حتی چانه زنی کارگران با سرمایه داران برای تحمیل شرایط بهتر کاری را در نیمه راه متوقف کرده است. گرایش آنارکوسندیکالیستی هم رسالتش، حداقل این اواخر، تبدیل به مبارزه‌ای تمام وقت بر علیه حزب طبقه کارگر شده است. نمی‌تواند فرقی بین حزب کمونیستی طبقه کارگر با احزاب بورژوائی ببیند و هر دو را با یک چوب می‌راند! برای گرایش سوسیالیستی این امر بدیهی است، همچنانکه مارکس هم تأکید می‌کند که بورژوازی سلاح خود، حزب، دولت، تشکیلات و غیره خود را دارد، کارگر هم باید خود را مسلح کند. باید حزب و تشکیلات خود را بسازد تا از شر کار مزدی خلاص شود. برای گرایش آنارکوسندیکالیستی اما حزب طبقه کارگر همانقدر مخرب است که حزب محافظه کار پارلمانی!

امروز به نظر من جدال اصلی بین گرایشات درون جنبش کارگری، بین دو گرایش راست سندیکالیستی و گرایش چپ سوسیالیستی است. گرایش سندیکالیستی کارگران را ملعبه احزاب سوسیال دمکرات کرده است، احزابی که اکنون به سختی می‌توان فرق آنها را با دیگر احزاب طبقه سرمایه دار متوجه شد. گرایش سوسیالیستی امروزه در سنگر انقلاب است و با سازماندهی جنبش کارگری و انداختن قدرت این جنبش پشت انقلابی که شروع شده بود سرنگونی حکومت مبارک در مصر و بن علی در تونس را تسهیل کرد؛ گرچه گرایش سوسیالیستی در این کشورها هنوز باید گامهای بلندی برای خارج کردن قدرت سیاسی از دست بورژوازی بردارد. سندیکالیسم و گرایش سندیکالیستی درون جنبش کارگری در تونس، در بحبوحه سرنگونی بن علی و حزب ایشان می‌خواست با این حزب دولت ائتلافی تشکیل بدهد و جنبش کارگری که نبض اصلی انقلاب در تونس بود را به خانه بفرستد اما فعالین گرایش سوسیالیستی با افشاء ترفندشان، پته آنها را روی آب انداختند و با سازمان دادن اعتراضات کارگری از پائین، باعث عقب نشینی هم کاسه های بن علی در اتحادیه ها شدند.

در جنبش اشغال در غرب هم به نظر من جنبش سوسیالیستی طبقه کارگر کاملا سندیکالیسم را غافلگیر کرد و تماما در خارج از دید این گرایش مشغول سازمان دادن اعتراضات کارگری بود. اعتراض بر سر آزادی بیان و حق تشکل و همچین بر علیه بازپس گیری حقوق دمکراتیک و مزایای کار در ایالت ویسکانسن آمریکا که موضوع حاد جنبش کارگری هم در آمریکا و هم در جهان بود، از دل جنبش کارگری ویسکانسن بیرون آمد و فدراسیون کار آمریکا را نه تنها غافلگیر کرد، بلکه دنباله رو این اعتراضات کرد. معلمین عضو فدراسیون معلمان ویسکانسن که قانونا حق اعتصاب ندارند، بخش مهمی از اعتراض و اعتصاب “انقلاب در مقایس کوچکتر” در ویسکانسن بودند. گرایش سندیکالیستی در تمام این اعتراضات مشغول دعوا بر سر تفسیر قوانین آمریکا بر سر آزادی بیان و آزادی تشکل و غیره، با فرماندار این ایالت بود. در ایتالیا، یونان، فرانسه و اسپانیا و بریتانیا و غیره هم وضع علی العموم بر همین منوال بوده است.

(ادامه دارد)