از مجموعه روزهای رنگارنگ. دسته سازمانده سارال. مرضیه‎

روزهای رنگارنگ
مرضیه
دسته ی سازمانده ی سارال
حدود ساعت یک و نیم شب به یکی از روستاهای اطراف سنندج رسیدیم. قصد ماندن در روستا را نداشتیم. قرار این بود که تمام افراد دسته به یک خانه برویم. در آنجا غذایی بخوریم و بعد از استراحت ی کوتاه و قبل از تاریکی هوا از روستا خارج شویم.
طبق معمول چند تلنگر به در زدیم و در عرض چند دقیقه ای صاحب خانه بعد از سوال و جواب و اینکه عاقبت خیالش راحت شد که از افراد واحد های مسلح کو مه له هستیم، در را با شادمانی به روی مان گشود. مردی میان سال بود با سر میانه طاس و سبیل جو گندمی. چشمان سرشار از عاطفه و مهربانی، چهره ی او را در تاریکی حیاط روشن کرده بود. با دست های پینه بسته اش صمیمانه با تک تک ما دست داد و به گرمی خوش آمد گفت و ما را به سوی مهمان خانه هدایت کرد. وقتی به داخل مهمان خانه رسیدیم با صدای بلند و هیجان زده که انگار گنجی گم شده را یافته گفت:
«مرضیه، مرضیه بلند شو دخترم، بچه های خودمون اومدن».
بعد از چند دقیقه ای زن جوانی با چشمانی خواب آلود و حیرت زده داخل شد. چشمان سبز روشن، صورتی زیبا با پوستی روشن و قدی نسبتا بلند داشت و لباس کردی بسیار به تنش برازنده بود. با دیدن ما از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید. با صدای دو رگه اش که به او قدرت و ابهت خاصی می بخشید گفت: «ما در خواب دنبال شما می گردیدم و در روز روشن پیداتون می کنیم». وقتی که صورت های متعجب ما را دید گفت:« البته در شب تاریک». همگی خندیدیم. مرد صاحب خانه اسمش رحیم بود. با شوق و شعف و حالتی خودمانی به مرضیه گفت:
« دخترم، برو یه غذایی برای مهمونا آماده کن. تازه از راه رسیدن و حتما خیلی گرسنه و خسته ن. بذار یه لقمه نون بخورن و بعد بخوابن». مرضیه سری به علامت تایید تکان داد و به سرعت باد از اتاق خارج شد. در عرض چند دقیقه همسر رحیم و پسرشان که با سر و صدای ما بیدار شده بودند وارد اتاق شدند. با وجود اینکه قیافه ی محبوبه همسر رحیم از فرسوده گی، خستگی و درد حکایت می کرد، مانند مادری مهربان صورت تک تک ما را بوسید و به گرمی خوشامد گفت و علی با حالتی آمیخته با شادی و در عین حال خجالت زده با ما دست داد. رحیم علی را فرستاد تا در آماده کردن غذا به مرضیه کمک کند. در این فاصله رحیم تعریف کرد که مرضیه عروس شان است، دیپلم بیکار است و با پسرش در سنندج زندگی می کند. به دلیل کسالت همسرش و اینکه خود او روزها در مزرعه کار می کند و پسرشان کوچک شان به مدرسه می رود چند روزی نزد آنها آمده تا در کارها و امور خانه به آنها کمک کند.
بعد از نیم ساعتی مرضیه و علی با سینی های آراسته به نیم رو، ماست، دوغ، نان و سبزی وارد اتاق شدند. شام دیر وقت، در میان حرف های دلگرم کننده و شادی آفرین صاحب خانه های مهربان صرف شد و بعد از نوشیدن چای تازه دم و خوش عطر به آنها گفتیم که قصد داریم بعد از استراحت ی کوتاه و قبل از روشن شدن هوا روستا را ترک کنیم. اما رحیم، همسرش، مرضیه و حتی علی کوچولو اصرار داشتند که شب را در خانه ی آنها بمانیم. مسئولین دسته توضیح دادند که این کار امکان پذیر نیست و باید خودمان را به روستای دیگری برسانیم.
قرار بود دو ساعت در آنجا بخوابیم و رفیق جانباخته محمد هاله دره* که مسئول نظامی دسته بود گفت که همگی می توانند بخوابند چون او قصد دارد خودش نگهبانی بدهد. اما مرضیه گفت که همگی باید بخوابند و او حاضر است بعد از دو ساعت ما را بیدار کند. بعد از بحث کوتاهی با پیشنهاد او موافقت کردیم.
با وجود اصرار فراوان ما در مورد اینکه نیازی به رختخواب نیست، در عرض چند دقیقه رختخواب های رنگارنگ در کف اتاق پهن شد. هیچکس دلش نمی آمد در مقابل این همه مهربانی چیزی بگوید. پس بعد از تشکر، هر کس یکی از رختخواب ها را انتخاب کرد و بزودی همگی در رختخواب های گرم و نرم با ملافه های سفید که بوی تمیزی می داد به خواب رفتیم.

در طول شب یکی دو بار بیدار شدم، از اینکه کسی بیدار مان نمی کرد تعجب کردم. ولی فکر می کردم که هنوز وقت بیدار شدن نیست و باز چشمانم را بر هم می نهادم و به سرعت به خواب می رفتم.
……..
با شنیدن بانگ خروس همگی سراسیمه از خواب پریدیم. در ابتدا با چشمان ورم کرده و حیرت زده به یکدیگر خیره شدیم. بعد نگاهی به اطراف انداختیم و مرضیه را که سرش را روی بازویش گذاشته بود و جلو در خوابیده بود دیدیم. پچ پچ کنان از یکدیگر ساعت را پرسیدیم. ساعت شش صبح بود. بعد با همان پچ پچ ادامه دادیم که چرا مرضیه بیدار مان نکرده. مرضیه از صدای پچ پچ ما بیدار شد و وقتی نگاه های حیران تک تک ما را که همچون نور افکن خواب را از چشمانش می پراند، دید، زیر لب خواب آلوده و با لحن پوزش طلبانه ای گفت:
«می دونم که الان خیلی از دستم عصبانی هستین، ولی راستش اصلا دوست نداشتم به این زودی برید. به خاطر همین بود که بیدار تون نکردم. منو ببخشید. ولی دوست دارم حداقل یه روز مهمون ما باشید». مکث کوتاهی کرد تا اثر صحبت های خودش را بر ما ببیند. وقتی که مخالف تی در چهره های هیچ یک از ما ندید ادامه داد:« حالا دیگه بهتره باز بخوابید. چون هوا روشن شده. بذار حداقل یه استراحت کامل بکنید. دیشب خیلی دلم براتون سوخت. همگی خسته بودید و به این استراحت احتیاج داشتید».
یادش بخیر محمد هاله دره آدم شوخ طبعی بود و گاهی حالت های شیطنت آمیز بچه گانه ای داشت که او را خیلی دوست داشتنی می کرد. با همان حالت شیطنت آمیز در حالی که با دستی ابتدا پاها و بعد شانه اش را با لحاف می پوشاند و روی آرنج دست دیگرش تکیه داده بود به مرضیه گفت:
«اینطور که معلومه ما در دست تو اسیری م. جلو در رو گرفتی و راه فراری هم باقی نذاشتی. پس بهتره اطاعت کنیم». بعد دراز کشید و لحاف را روی سرش کشید و گفت: « من که خوابیدم بچه ها. راه فراری از دست مرضیه نیست. بهتره به حرفا ش گوش بدیم». بعد زیر پتو ریز ریز خندید و خنده اش به همه سرایت کرد. در ادامه ی شوخی های او کمی شوخی کردیم و همگی صلاح دیدیم در این مورد بحثی نکنیم.
……….
حدود ساعت دوازده یکی پس از دیگری بیدار شدیم و از پنجره به حیاط نگاه کردیم. مرضیه را دیدیم که مشغول شستن لباس بود. ما را دید و به سرعت خودش را به اتاق رساند و بعد از سلام و احوال پرسی گفت:
« دایه* (مادر شوهرش) براتون نون درست کرده و نهار آماده س. به زودی براتون می آرم». بعد پرسید که آیا خوب خوابیدیم یا نه و محمد باز به شوخی گفت:« آره، خواب اجباری خوبی بود». همگی زدیم زیر خنده.
……….
بعد از نهار مفصل همگی حمام کردند. قبل از اینکه من حمام کنم مرضیه گفت که برای من لباس آماده کرده تا بعد از حمام بپوشم و به این ترتیب او لباس های من را بشورد. در جواب گفتم که می خواهم خودم لباس هایم را بشورم. و او گفت:« خوب با هم می شوریم، خوبه؟». سپس لبخندی دوستانه را طلیعه ی صحبت خود کرد. حالت او چنان هیبت حرمت انگیزی به او داده بود که برای من هیچ بهانه ای برای مخالفت نمی گذاشت.
بعد از شستن لباس ها با هم کنار تند ور گرم نشستیم. عطر دلپذیر نان تازه، مهربانی های صمیمانه و رفتارهای خودمانی مرضیه نشاط و آرامش خاصی به من بخشیده بود. با چوب های نازک لباس ها را جهت خشک کردن روی تند ور گرفتیم و در عین حال مشغول گپ زدن شدیم. مرضیه از خودش، از خانواده اش، از ناکامی های خودش و همسر اش در یافتن کار بعد از دیپلم، از زندگی مشقت بارشان، از فقر و درد و رنج ها و محنت های فراوانی که در زندگی کشیده بود می گفت و از من می خواست از خودم بگویم. رشته ی صحبت های ما به جاهای دور و دراز از جمله چگونگی آشنایی او با کو مه له کشیده شد. او گفت:
« من همیشه به رادیو کو مه له گوش می دم. خانواده م از شما خوش شون میاد. همیشه آرزو داشتم یه پیشمرگه ی کومه له رو از نزدیک ببینم و از ش بپرسم انگیزه ش برای مبارزه چیه و چطور دلتون میاد خونواده تون رو ترک کنین؟». برای جواب سوال در صورت من خیره شد.
کمی به فکر فرو رفتم. چند ثانیه ای به سقف سیاه که پوشیده از دود چندین و چند ساله ی تند ور بود نگاه انداختم سپس در جواب گفتم:
« خب درسته که ما نزدیک انمون رو دوست داریم ولی در عین حال در جامعه ای زندگی می کنیم که حاکمان آن بدون اینکه جیب بری کنن می دزدن. در جامعه ای زندگی می کنیم که قوانین جابرانه ای بر آن حاکمه. از بچه گی بی عدالتی های فراوانی رو می بینیم که دیدن ش ما رو آزار می ده و کم کم تموم این بی عدالتی ها به کوهی از تنفر نسبت به مسبب ین این نابرابری ها تبدیل می شه. درصد زیادی از مردم این جامعه در فقر مطلق به سر می برند. پول غذا و دوا و درمان ندارن و به همین دلیل خودشون و بچه هاشون به دلیل عدم دسترسی به غذای مورد نیاز و دارو و درمان تلف می شن. در کشوری زندگی می کنیم که مردم اش از روزی که به دنیا می ان تا روزی که می میرن نه نان کافی دارن، نه درمان، نه آزادی، نه رفاه و نه عدالت اجتماعی. از تموم نعمات این آب و خاک، حتی صاحب یه وجب خاک هم نیستن. فقط وقتی که می میرن صاحب یه وجب خاک می شن و اونم قبر شونه. این در حالیه که پول نفت و تموم دارایی های این کشور می ره تو جیب یک عده ی محدود. تموم اینا به من در مبارزه با نابرابری ها انگیزه می ده».
مرضیه با لحنی آمیخته با کنجکاوی پرسید: « آیا تنها راه مبارزه با بی عدالتی ها اسلحه به دست گرفتن و دور شدن از عزیزان ه؟»
با چشمان نیمه بسته و در حالی که صورتم را کمی از تند ور دور کرده بودم تا حرارت آتش صورتم را نسوزاند گفتم :
«راستش این مبارزه ی مسلحانه به ما تحمیل شده. شخصا عاشق اسلحه نیستم ولی در شرایطی که ما با رژیمی وحشی سر و کار داریم که جا برای هیچ نظر و دیدگاهی به جز آنچه که خودش به اون باور داره نمیذاره و هر اعتراضی رو به خاک و خون می کشه، ما مجبوریم اسلحه به دست بگیریم. برای من در مقطع زمانی مشخصی این تنها چاره بود. چون به دلیل فعالیت ام تو شهر موقعیت م به خطر افتاده بود و می بایست شهر رو ترک می کردم. ولی ما همچنان فعالین زیادی در شهر و روستا ها داریم».
مرضیه شلوار خشک را تا کرد و عرق صورتش را که ناشی از حرارت تند ور بود با آرنج اش پاک کرد و پرسید: « اصلا به خطرات این راه فکر کردی؟! می دونی شاید جون ت رو از دست بدی؟!».
پیراهنم خشک شده بود. و حسابی گر مم شده بود. از تند ور فاصله گرفتم و در جواب گفتم:
«من زندگی رو دوست دارم. به نظر من دنیا جای دلپذیری ه اما من دوست دارم زیبای های زندگی برای همه باشه. به نظر من می ارزه که آدم برای این آرزو بجنگه. در مورد خطرات هم که گفتی من زیاد در قید خودم نیستم. اما برای دیگران رنج می برم. به نظر من در شرایطی که درصد کمی تموم ثروت های جامعه رو در اختیار دارن و در این نظام گندیده انسان ارزش خودش رو از دست داده، برای اعتلای انسانیت، برای آزادی و رفاه عمومی، برای حقوق انسانی باید جنگید. در ضمن من فکر می کنم ارزش عمر در کمیت آن نیست، بلکه در کیفیت آن است ».
مرضیه کتری بزرگی آورد و آن را روی آتش قرار داد و با لحن پوزش طلبانه ای گفت:
«منو ببخش. زیادی فضولی می کنم و حسابی سوال پیچت کردم. ولی دوست دارم بدونم که آیا از مرگ نمی ترسی؟ اصلا تا حالا چند بار با خطر مرگ مواجه شدی؟».
در حالی که زانوانم را در آغوش کشیده بودم گفتم:
«نه بابا، اتفاقا من دوست دارم مردم بدونن که چرا ما این راه رو انتخاب کردیم. در مورد سوال ات راستش در بحبوحه ی شرایطی که ما در اون به سر می بریم بارها مرگ رو از نزدیک دیدیم و باید اعتراف کنم زشت ترین و کریه ترن چهره رو داره. ما زندگی رو دوست داریم ولی ترجیح می دیم بمیرم اما در مقابل قوانین ضد بشری جمهوری اسلامی روی زانو نخزیم».
نگاهش را پائین آورد و یک دقیقه ای اتاق در سکوتی سنگین فرو رفت. سپس آمد نزدیک من نشست. چشمان سبز رنگ زیبای اش با شعله ی عظم و اراده ی جوانی، با هیجان می درخشید. بازوی ام را به آرامی گرفت و با لحنی قاطعانه گفت:
«ناهید، من دوست دارم به شما بپیوندم. تموم سوالات ام، حتی اینکه شما رو اینجا نگه داشتم، یکی از دلایل ش همین بود. سال هاست آرزو می کنم به طریقی به این جنبش کمک کنم ولی خودت می دونی که آدم نمی تونه به راحتی به هر کسی اعتماد کنه. دوست دارم به فعالین شما تو سنندج ملحق بشم. به خاطر خانواده م نمی تونم پیشمرگه بشم و شخصا فکر می کنم ضربه زدن از درون کاری تر از ضربه زدن از بیرونه. به من بگو چیکار باید بکنم. هر چی بگی حاضرم».
از حالت سرشار از اعتماد و عظم و اراده ی او منقلب شدم. بغض خفیفی گلویم را فشرد و در جواب دادن کمی تعلل کردم. بعد در همان حالتی که به زمین خیره شده بودم به او گفتم از آنجا که عبدل و حسین احمدی نیا مسئولیت این عرصه را به عهده دارند باید با آنها صحبت کند.
……….
بعد از خوردن شام در میان نگاه های سرشار از عشق و محبت و اعتماد صاحب خانه ها، از جمله علی که با نگاه های تحسین آمیز سر تا پا محو تک تک ما شده بود، عاقبت با مرضیه و خانواده ی محترم او عصر همان روز خداحافظی کردیم. موقع خداحافظی هر چهار نفر ناراحت بودند اما علی از همه ناراحت تر بود. بعد از خداحافظی با سری آویخته از ما دور شد. حتی نگاهی هم به عقب نینداخت. اما شانه های ش تکان می خورد. از دیدن آن صحنه دلم برای آن پسرک مهربان و کم حرف و دوست داشتنی سوخت.
و باز در جریان فعالیت های مان با مردمی فداکار مواجه شدیم. مردمی که هر بار با آنها مواجه می شدیم حرارت مطبوعی را بر دل و جان ما حکمفرما می کردند. چه احساسی می توانست در جریان پیاده روی های طولانی شبهای تاریک پائیزی، لبخندی بر لبان ما و امید و دلگرمی بر قلب های ما بنشاند، به غیر از این ملاقات های کوتاه با مردمانی که دوست شان داشتیم و آنها دوست مان داشتند.
وقتی که در تاریکی شب راه می رفتم جز آن خانواده مخصوصا مرضیه نمی توانستم به هیچ کس دیگری بیندیشم. در دل با خود می گفتم:« مرضیه جان یادت رفت از من بپرسی که ما انرژی مون رو برای مبارزه از کجا می آریم، تا به تو بگم از حرارتی که شما به دل های ما می بخشید».
ناهید وفائی