عجب هوای خوبیه امروز!

خاطره مربوط است به دوران فعالیت های مخفی ام در شهر سنندج. به دوران بعد از سرکوب وسیع تشکیلات کومه له، چریک های فدائی اقلیت، پیکار, راه کارگر و …
در واقع ما نسل بعد از سرکوب ها بودیم که با وجود خفقان شدید، به میدان آمده بودیم تا راهی را که همرزمان و آموزگاران مان قبل از ما در عرصه ی مبارزه آغاز کرده بودند ادامه دهیم. همرزم انی که یا اعدام شده بودند، یا در سیاه چال های جمهوری اسلامی به سر می بردند و یا به تشکیلات علنی کو مه له ملحق شده بودند.
به دلیل جو ملیتاریزه ی شهر در آن دوران و تجربه هایی که مسئولان از لو رفتن ها و دستگیری های وسیع سال شصت و یک داشتند، فعالیت های ما، مخصوصا اعضای حوزه ی مسئولین شهر، در نهایت تدابیر امنیتی صورت می گرفت. همگی اسم مستعار داشتیم و سعی می کردیم یا در تفریح گاه های شهر و یا اماکن عمومی قرار تشکیلاتی بگذاریم. مکان جلسات حوزه را هم مسئولین “حوزه ی مسئولین” از قبل تعیین می کردند و یک ساعت قبل از جلسه در مکانی مشترک جمع می شدیم و با فاصله و در نهایت احتیاط به محل جلسه می رفتیم. دلیل این مسئله هم این بود که هر کدام از اعضای این حوزه مسئولیت چندین حوزه و هسته ی فعالین را به عهده داشتند. البته لازم به تذکر است که این وضعیت به مرور زمان تغییر کرد.
در جلسات اعلامیه ها و مقالات مهم نشریات حزبی را در جمع می خواندیم و روی آنها بحث و گفتگو می کردیم. کتاب کاپیتال مارکس، مانیفیست کمونیست، ماتریالیسم تاریخی، ماتریالیسم دیالکتیک، کتاب های فلسفی، تاریخ تکامل انسان، نظرات داروین، کتاب های تئوری های لنین و… قبل از جلسه خوانده می شد و در جمع مورد بحث قرار می گرفت. در کنار اینها رمان هایی همچون نینا، پولاد چگونه آبدیده شد، بر می گردیم گل نسرین بچینیم و بسیاری رمان دیگر بین اعضا ی حوزه برای خواندن دست به دست می شد. در جلسات معمولا وظایف مختلف دوره ای برای افراد عضو حوزه، زیر حوزه ها و هسته های مطالعاتی و… تعیین می شد و هر نفر گزارش کاری خود را ارائه می داد. طبق معمول در پایان هر جلسه انتقاد و انتقاد از خود داشتیم. در یکی از همین جلسات انتقاد و انتقاد از خود، یکی از رفقا که از همه بزرگ تر بود و در جمع از اتوریته ی خاصی برخوردار بود، روش کار ما را زیر سوال برد. گفت به نظر او ما تعدادی دانش آموز گوشه گیر و روشنفکر هستیم که مانند دراویش که در عالم خود مشغول ذکر و راز و نیاز هستند و بی خیال از دنیا حال می کنند، ما هم فقط سر گرم وظائف خود هستیم. بدون اینکه کارمان در جامعه بازدهی داشته باشد. بدون اینکه کار ما روی زندگی کارگران و اقشار تهیدست تاثیری داشته باشد. او گفت که ما در کل شاید اعلامیه پخش کن های خوبی باشیم ولی مبلغین و آژیتاتور های خوبی نیستیم. اصلا نمی توانیم یک مکالمه ی درست و حسابی با مردم داشته باشیم و از این طریق روابط خوبی با آنها برقرار کنیم و به این ترتیب برای آنها از اهداف و آرمان های خود بگوئیم. گفت اگر ما نتوانیم آمال و آرزوهای خود را به آمال و آرزوهای مردم تبدیل کنیم، اگر نتوانیم به آنها بگوئیم که چرا ما جامعه ای بدون طبقه می خواهیم، چرا از مارکسیسم دفاع می کنیم، اگر نتوانیم به آنها بگوئیم که چرا مخالف جمهوری اسلامی هستیم و در مقابل چه حاکمیتی را می خواهیم، اهداف مان مثل یک کتاب مقدس گرد و خاک گرفته روی طاقچه است که هیچکس لای آن را باز نمی کند. چون به زبانی نوشته شده که مردم آن زبان را نمی دانند. وقتی سکوت سرشار از تائید ما و دبیر حوزه را دید با شور و شوق ادامه داد:
«رفقا، اعتقادات ما، بر خلاف اعتقادات افراد مذهبی مقدس و آسمانی نیست. ما حل مشکلات مان را به خدا واگذار نمی کنیم. ما می خواهیم مردم خود قانون گذار و خود مجری قوانین خود باشند. می خواهیم مردم اختیار زندگی خود را در دست بگیرند و خود حلال مشکلات خود باشند. اعتقادات ما ساده و عملی و زمینی است. دنیایی است که در آن انسان تحقیر نمی شود. همه به اندازه ی نیاز خود دارند و همگی به یک اندازه به ثروت طبیعت و امکانات اجتماعی دسترسی دارند. تا کی می خواهیم پشت درهای بسته از مارکسیسم و تاریخ تکامل انسان برای یکدیگر بگوئیم، آیا فکر می کنید ما آینده ی بهتری از فعالین قبل از خودمان داریم. آیا اگر رژیم حمله ی دیگری بر علیه فعالین انجام دهد و باز تشکیلات شهری ضربه بخورد و ما را زندانی و بعد اعدام کنند، جامعه ضرری خواهد کرد؟! آیا بغیر از خانواده های مان کسی می دادند که چرا زندانی شده ایم؟!. ما باید به میان مردم برویم. ولی راستش چطوری شو نمی دونم. فقط می دونم که خوبه که ما آگاهی سیاسی مون رو ارتقا بدیم، اما این ارتقا باید در خدمت دگرگونی جامعه، در خدمت قشر ستمدیده ی جامعه، در خدمت آگاهی مردم، در خدمت آشنا کردن زنان به حقوق شان، آشنا کردن کارگران به حقوق شان و… باشد».
بعد از سخنان این رفیق، که اسم مستعار ش ارغوان بود، همگی مدتی طولانی به فکر فرو رفته بودیم و سکوتی به بلندی دیوارهای اتاق بر جمع حاکم شده بود. عاقبت گلنار دبیر حوزه سکوت را با این جملات شکست:
«رفیق ارغوان کاملا با شما موافقم. راستش بعضی اوقات منم به معایب کار مان و اینکه ما خیلی سرمون تو لاک خودمونه فکر می کنم و می دونم چی می گی. پیشنهاد من اینه که برای دوره ای مطالعات خودمون رو روی چگونگی ارتباط گیری با مردم، چگونگی نزدیک شدن به مردم و کلا چطور می تونیم آدمای اجتماعی باشیم که رو محیط اطراف مون موثر باشیم مطالعه کنیم. من شخصا به کتاب های پداگوژی و روان شناسی علاقه دارم. فکر کنم ما باید کتاب هایی در این زمینه و در زمینه ی مردم شنا سی بخونیم تا روش ارتباط گیری درست با مردم رو یاد بگیریم. نظر جمع چیه؟».
جمع بلا استثنا با نظرات گلنار موافق بود. قرار بر این شد که گلنار در مورد اینکه چه کتاب هایی در این رابطه ارزشمند است تحقیق کند و همگی برای خرید کتاب ها پول جمع کنیم و مدتی مشغول مطالعه در این زمینه باشیم.
………..
با مطالعه ی کتاب ها ی روانشناسی، جامعه شناسی و مردم شناسی در دوره ای چهار پنج ماهه و حتی کتابی در زمینه ی چگونگی سر صحبت باز کردن با مردم بیگانه در اماکن عمومی و یک کتاب روان شناسی در باره ی تربیت کودک، دوره ای تازه از فعالیت های ما آغاز شد که دستاوردهای چشم گیری را به همراه داشت. چندین نفر از ما و اعضای حوزه های دیگر ماموریت یافتیم که بعد از مدرسه در کارگاه های قالی بافی و دیگر کارگاه های کوچک که در آن زنان و دختران جوان با دستمزدی ناچیز استثمار می شدند به کار بپردازیم. خود من در فاصله زمانی کوتاهی در دو کارگاه قالی بافی شروع به کار کردم اما در هر دو مورد به دلیل اعتراض اتم به نحوه ی برخورد با کارگران و بی حقوقی آشکاری که به آنها روا می شد، از طرف سر کارگران به بهانه ی اغتشاش در محل کار بعد از مدت کوتاهی اخراج شدم. اما نکته ی جالب این بود که در آن مدت کوتاه توانسته بودم در بین کارگران دوستانی بیابم، آنها را خارج از کارگاه ملاقات کنم، سطح توقعات آنها را بالا ببرم و آنها را با حق و حقوق خود آشنا کنم. بقیه رفقا هم که در کارگاه های دیگر کار می کردند تجربیاتی کاملا مشابه داشتند. در واقع می توان گفت که کارگاه ها به دوره ی قبل و بعد از حضور ما تقسیم می شد و بعد از اخراج من و رفقای دیگر، زنان و دختران کارگر دیگر آن کارگران سر به راه نبودند و مطالبات و خواسته های خود را داشتند و برای تحقق آن مبارزه می کردند.
عرصه ی جدید دیگر فعالیت های ما مدارس بود. تشکیل گروه های مطالعاتی، گروه های کوه نوردی، گروه های مهمانی و گروه های تفریحی. که در این زمینه هم به موفقیت های ارزشمندی دست یافتیم. در آن زمان در شهر سنندج به غیر از افراد فعال سیاسی چپ کمتر کسی با هشت مارش، روز جهانی زن یا اول ماه مه، روز جهانی کارگر آشنایی داشت. فعالیت های ما و بقیه ی فعالین شهر در جمع های مختلف در کنار نصب ترا کت و پخش اعلامیه و بی شک کار آگاه گری رادیو کو مه له و صدای حزب کمونیست ایران تاثیر عمیقی در معرفی این دو روز مهم و طرح مطالبات کارگری و مطالبات زنان و جشن گرفتن این دو روز را به همراه داشت. عرصه ی دیگر کار ما سازماندهی جنبش ضد مقنعه در مدارس دخترانه بود که توانستیم چندین سال متمادی طرح مقنعه ی اجباری رژیم را در مدارس دخترانه ی شهر سنندج خنثی کنیم. که آن هم داستان خود را دارد.
تمام اینها دست آورد های مفیدی برای ما بود. اما ما می خواستیم در میان توده های زحمتکش که در حاشیه ی شهر زندگی می کردند نفوذ کنیم و آنها را با بی حقوقی هایی که نسبت به آنها اعمال می شد آشنا کنیم. در یکی از کتاب هایی که در رابطه با ارتباط گیری با مردم خوانده بودیم در جایی نوشته بود:
« اگر می خواهید سر صحبت را با بیگانه گان در اماکن عمومی باز کنید، سعی کنید در مورد چیزهایی که مشترک است صحبت کنید. مثلا همه یک روز خوب آفتابی را دوست دارند. می توانید سر صحبت را با گفتن:« عجب هوای خوبیه امروز» باز کنید و کم کم در مورد موضوع اصلی یعنی کار آگاه گرانه صحبت کنید».
روزی بعد از اتمام جلسه ی حوزه با دو نفر از رفقای هم حوزه ای از محل جلسه خارج شدیم و به بستی فروشی رفتیم و سه بستنی خریدیم. روز آفتابی زیبایی بود و هر سه نفر خیلی سر حال بودیم. به قول معروف گل می گفتیم و گل می شنیدیم. در این میان یکی از رفقا به اتوبوسی که مقصدش محله ی کانی کو زه له که یکی از محله های فقیر نشین حاشیه ی شهر بود اشاره کرد و گفت:
«بچه ها، بیاین سوار اون اتوبوس بشیم. اتوبوس همیشه پره از مردم فقیر و زحمتکش. ببینیم می تو نیم کمی تبلیغ کنیم یا نه».
شنیدن این جمله همان و دویدن به سوی اتوبوس همان. هر سه نفر بستی در دست سوار اتوبوس شدیم و دنبال جایی گشتیم که کنار مردم بنشینیم. از دور زن تنهایی را دیدم و دو صندلی خالی. به رفقا اشاره کردم که به آنجا برویم. قبل از نشستن سلام کردیم. زن با تعجب سرش را برگرداند. خودش را کمی جمع و جور کرد و بعد با اکراه جواب سلام مان را داد. من و یکی از رفقا در دو صندلی خالی کنار زن نشستیم و رفیق دیگر در صندلی دیگری نزدیک ما. رفیق بغل دستی چند بار به من اشاره کرد که سر صحبت را باز کنم و من با اشاره می گفتم که او سر صحبت را باز کند. و او هم اشاره می کرد که تو بغل دست زن نشستی. آخرش با هزار بدبختی به زنی که رویش را از ما برگردانده بود و چادر سیاهش را طوری روی صورتش گرفته بود که ما را نبیند و از شیشه ی اتوبوس بیرون را نگاه می کرد گفتم:
«عجب هوای خوبی ه امروز». با شنیدن این جمله زن رویش را به سوی من بر گرداند، چینی به پیشانی اش انداخت و با عصبانیت و با حالتی پرخاشگرانه جواب داد:
«خوب، هوا خوبه یا بده یا هر زهر ماریه چیکار کنم. اصلا گیرم از هوا طلا بباره. به من بدبخت بیچاره چی؟!. اصلا شما چرا این همه جای خالی تو اتو بوسه اومد ین به من چسبید ین؟!. دخترای بی کار!».
جوابی که از آن زن شنیدیم، درست بر خلاف آن چیزی بود که ما انتظار شنیدن اش را داشتیم و در کتاب نوشته شده بود. این موجب تعجب ما و بنابر این سکوتی گذرا شد. بعد انگار بادکنک ی به ته دلم چسبیده بود و یواش یواش از خنده پر می شد و هر آن بزرگ تر و بزرگتر می شد و به زودی می ترکید. در ابتدا آرام آرام خندیدم. بعد خنده از من به رفیق بغل دستی سرایت کرد و بعد به نفر سوم. عاقبت آنقدر خنده مان گرفته بود که به دوستم اشاره کردم که بهتره جای مان را عوض کنیم. در میان چشم غره رفتن زن و زیر لب حرف زدنش و چپ چپ نگاه کردنش به ما، در حالی که سعی می کردیم صدای خنده مان را بلند نکنیم خودمان را به آخرین صندلی های اتوبوس رساندیم و هر سه نفر کنار هم نشستیم. داشتیم از خنده روده بر می شدیم که اتوبوس در محله ی کانی کو زه له توقف کرد و ما شتابان از اتوبوس پیاده شدیم و با صدای بلند بی توجه به نگاه های متعجب و اخم آلود مردم، آنقدر خندیدیم که اشک از چشمان مان سرازیر شده بود و شکم درد گرفته بودیم.
بعد در جلسه ی حوزه ماجرا را برای بقیه تعریف کردیم. آنها هم از شنیدن موضوع خندیدند. مرضیه با شنیدن حرف های ما گفت:« بچه ها، چیز ای که در کتاباا می نویسن نسخه ی دکتر نیست که برای هر مریضی تجویز بشه. اون زن از همون اول نشون داده که تمایلی به صحبت کردن با شما نداره. خوب شما خودتون رو به او تحمیل کردین. حالا خوبه این کار هم تجربه ای شد برای شما و هم مایه ی خنده ی ما تا مدت های مدید». و واقعاً هم همینطور بود تا مدت ها هر بار به هم می رسیدیم به شوخی می گفتیم: «عجب هوای خوبی ه امروز» و باز موجی از خنده…
ناهید وفائی