تاریخ اسلام

قیام سرتاسری اعراب علیه اسلام

محمد پس از بازگشت از مکه دچار بیماری شده راه رفتنش دشوار میشود. ولی موقتاً بهبود یافته و پس از یکی دو ماه در اواخر محرم یا صفر و به روایتی اوائل ربیع الاول از سال یازدهم هجرت، بیماریش دوباره عود میکند و دچار سردردهای شدید میشود. با این حال از فعالیت های روزانه اش دست بر نمیدارد. او همچنان، گروه های جنگی را برای فرستادن به اطراف آماده میکرده و شب ها را به نوبت نزد زنانش می گذرانده است. 

در همین زمان در حالیکه اطرافیانش سعی در فرستادن او به خانه و استراحت میکنند، برای اسامه بن زید- پسر زید، غلام سابق و پسرخواندۀ خود- بیرقی پیچیده او را مامور حمله به “ابل زیتو” در اردن و اطراف شام، در منطقه ای که پدرش زید بن حارث در جنگ مؤته کشته شده بود میکند.

به زودی در خانۀ میمونه بیماریش تشدید میشود و با موافقت زنانش قرار میشود برای استراحت و مراقبت بیشتر در حجره عایشه بماند. عایشه میگوید:

“پیغمبر در میان دو تن از کسان خود که یکی شان فضل بن عباس بود و یک مرد دیگر (علی-از من) برون آمد و پاهای خود را به زمین میکشید و سر خویش را بسته بود و در خانه من جای گرفت.”

اما در خانۀ عایشه نیز دست از فعالیت های جاری اش مانند نوشتن نامه و تصمیم گیری در امور روزانه نمیکشد. منجمله، به دنبال زمزمه های اعتراض آمیز اطرافیان در مورد گماردن اسامه به فرماندهی سپاه، به کمک دیگران به مسجد رفته اسامه را تایید میکند.

در یکی دو روز بعد سردردش شدت می یابد و برای آنکه تب اش فروکش کند دستور میدهد که “هفت مشک آب از هفت چاه مختلف ” آورده بر سرش بریزند. او را در تشتی که از آنِ حفصه بوده قرارداده آب بر سرش می ریزند. آن گاه میخواهد که او را به مسجد ببرند. در آنجا، در حالیکه تب داشته و سرش را بسته بوده است به منبر میرود و میگوید، “خدا یکی از بندگانش را میان دنیا و آنچه در پیشگاه خدا هست مخیر کرد و او پیشگاه خدا را انتخاب کرد”[۱]. با این گفته میخواهد به دیگران بگوید که او با دیگران تفاوت داشته و به پیشنهاد خدا، خودش اختیار مرگ و زندگی اش را در دست دارد. به هرحال با این گفته، ابوبکر به گریه می افتد.

آن گاه پس از تمجید از ابوبکر و انصار، و توصیه به اینکه پس از او با آنها خوش رفتاری کنید، از منبر پائین می آید و پس از انجام نماز ظهر دوباره به بالای منبر رفته میگوید:

“ای مردم، ستایش خدای یگانه می کنم. حقوقی از شما بگردن من هست اگر به پشت کسی تازیانه زده ام، اینک پشت من، بیاید تلافی کند، اگر به عرض کسی ناسزا گفته ام اینک عرض من بیاید و تلافی کند، کینه توزی در طبع من و سزاوار من نیست، آن کس بیشتر دوست دارم که حق  خویش از من بگیرد یا حلال کند تا با خاطری آسوده به پیشگاه خدا روم.”[۲]

آن گاه کسی برمی خیزد و میگوید که سه درهم از محمد طلب دارد که به او میدهند. شخص دیگری ادعا میکند که سه درهم به ناحق از غنائم برداشته است که از او میگیرند و قس علی هذا. البته، کسی در آن جا نیست که جرات بر هم زدن این زهد نمائی ریاکارانه را داشته باشد. نمایشی که در آن هزاران هزار درهم و اموال غارت شده مردم تحت عنوان غنائم جنگی، وجدان کسی را نمی آزارد، ولی دزدی  سه درهمیِ یک دزد از اموال غارتی دزدان دیگر مایه  نگرانی میشود. نمایشی که در آن بدهی سه درهمی محمد، که از روی فراموش کاری تادیه نشده بوده است به یاد آورده و حتی پرداخت میشود، ولی سخنی هم از هزاران هزار بدهی او به مردم بینوای عرب بخاطر اموال غارت شده شان به میان نمی آید. زیر پا گذاشتن ابتدائی ترین حقوق مردم عرب در حفظ آزادی های فردی و سیاسی شان، در حفظ مذاهب شان، اموال شان، زنان و فرزندان شان زیر ترک تازی ها و کشت و کشتارهای محمد نا دیده گرفته میشود، ولی برای حق و حقوق احتمالاً پایمال شدۀ یکی از همین غارتگران که ممکن است به اشتباه به او ناسزائی گفته شده یا بر تن مبارکش ! تازیانه ای خورده شده باشد، روضه خوانی و اشک افشانی می شود.

مسلماً محمد به آنچه می گفته عقیده داشته و در آن جدی بوده است. او خواستار عدالتی بوده است که بر بنیادهای بی عدالتی بنا شده بوده است. او از یاران و اطرافیان خود میخواهد که از یکدیگر یعنی از اموال غارتی مردم ندزدند؛ تازیانه ای را که برای زدن بر پشت مردم بلند شده بر پشت یکدیگر نزنند؛ قدرتی را که از راه سلب قدرت از مردم کسب شده علیه هم به کار نبرند؛ و در یک کلام، برای حفظ نظامی که از طریق کینه توزی با انسان به پا شده، دست به کینه توزی علیه هم نزنند.

سپس محمد از منبر پائین آمده به خانه برده میشود. چند روز بعد، دوباره اصحاب را به حجرۀ عایشه، به گرد خود فرا میخواند و در حالیکه اشک به چشمانش راه یافته، به آنها نگریسته میگوید:

“مرحبا به شما، خدا رحمت تان کند، خدا پناه تان دهد، خدا حفظ تان کند، خدای تان بردار، خدایتان سود دهد، خدای تان توفیق دهد، خدای تان یاری کند، خدای تان درود گوید، خدای تان رحمت کند، خدای تان مقبول دارد، به شما سفارش میکنم که از خدا بترسید، از خدا میخواهم که شما را رعایت کند و شما را بدو می سپارم که من بیم رسان و مژده رسان شما هستم… “[۳]

آن گاه، یاران وی ازاو می پرسند:

“ای پیغمبر کی تو راغسل دهد؟” و او می گوید:”کسان من، نزدیک تر و نزدیک تر.”

گفتیم: “… کفن تو چه باشد؟”

گفت: “اگر خواستید همین لباسم با پارچه سفید مصر یا یک حله یمنی.”

گفتیم: “… کی بر تو نماز کند؟

گفت: “آرام باشید، خدای تان ببخشد و در مورد پیمبرتان پاداش نیک دهد.”

گوید: و ما بگریستیم و پیغمبر بگریست و گفت: “وقتی مرا غسل دادید و کفن کردید در همین خانه بر کنار قبر روی تختم بگذارید و برون شوید و ساعتی بمانید که نخستین کسی که بر من نماز کند همدم و دوست من جبرئیل است، پس از او میکائیل و آن گاه اسرافیل و پس از آن ملک الموت با گروهی بسیار از فرشتگان نماز کنند. آن گاه گروه گروه سوی من آیید و نماز کنید و درود گویید و مرا به ستایش و ناله و فغان آزار مکنید.”[۴]

(وهابیون، فرقه ای که معتقد به پیروی کامل از قرآن و گفتار و کردار محمداند و کوچک ترین عملی متفاوت از آن را تحمل نکرده خواستار تجدید بی کم و کاست حکومت اسلامی شبیه زمان محمد اند، آن چنان در پیروی از او دقیق و مو شکافند که بنابر همین گفته محمد، و بر عکس سایر فرق اسلامی، از گریه و زاری پس از مرگ به شدت احتراز می کنند. نمونه این امر را در عربستان سعودی پس از مرگ ملک فهد مشاهده می کنیم. عربستان سعودی مرکز وهابیون است. لس آنجلس تایم، سوم آگوست ۲۰۰۵، .A3   )

به این ترتیب محمد و یارانش در مدینه، در کنار غم بزرگی که داغ آن را طی سال ها کشتار و غارت و ظلم بر دل مردم عرب گذارده بودند، گردهمائی کوچک خود را که در غم از دست رفتن نزدیک وی به پا شده بود به پایان میرسانند و برای آغاز  کشمکش هائی که برای چنگ انداختن بر قدرتی که او از خود به جا گذارده بود، آماده می گردند.

روز پنج شنبه، بیماری محمد سخت تر میشود و پاهایش شروع به بی حس شدن میکنند. وقتی به او میگویند که احتمالاً دچار بیماری ذات الجنب شده است، همین که از درد بی هوش میشود، اطرافیانش به راهنمائی عباس عمویش اسماء دختر عمیس دوائی به دهانش می مالند. وقتیکه به خود آمده متوجه میشود، از آن جائی که معتقد بوده است که “این بیماری از آن شیطان است… و پیش خدا گرامی تر از آن است که او را به این بیماری گرفتار کند”، دستور میدهد برای مجازات همه کسانیکه در این کار دست داشته اند، همۀ اهالی خانه منجمله میمونه- یکی اززنانش که روزه بوده است- به جزعمویش که به زعم وی مقصراصلی بوده، با همان”دوا به دهان شان بمالند.”[۵]

روز دوشنبه که روز آخر او بوده، محمد از اطرافیانش میخواهد که برایش لوازم نوشتن بیاورند تا برای آنها مکتوبی بنویسد که پس از وی “گمراه نشوند”. ولی بر سر آوردن وسایل نوشتن میان اطرافیان وی اختلاف می افتد. آنها میگویند، “چه میگوید؟ هذیان میگوید؟ از او بپرسید.” و از او توضیح میخواهند. میگوید: “ولم کنید که این حال که من دارم از آنچه سوی آنم میخوانید بهتر است.” آنگاه سه سفارش میکند. میگوید: “مشرکان را از جزیره العرب بیرون کنید و فرستادگان قبایل را چنانکه من جایزه میدادم جایزه دهید.” و در مورد سومی سکوت میکند و بعد میگوید، “فراموش کرده ام.”[۶]

به این ترتیب محمد که قبلاً گفته بود “کینه توزی در طبع من و سزاوار من نیست” نشان میدهد که چه کینۀ پایان ناپذیری علیه اعراب آزادۀ بدوی و غیر معتقدین به خود داشته است.

وقتی علی از اطاق وی بیرون می آید مردم از او در مورد حال وی جویا میشوند و او جواب میدهد که “امروز بحمد الله او را هیچ رنجی نیست”. عباس بن عبدالمطلب عموی علی دست او را میگیرد و میگوید: “تو هنوز جوانی، من میدانم که پیمبر از این بیماری می میرد، من چهره فرزندان عبدالمطلب را که سوی مرگ میروند می شناسم، پیش پیمبر برو و بپرس کار خلافت از کیست؟ اگر از ماست بدانیم و اگر از دیگران است سفارش ما را بکند.” و علی میگوید: “به خدا اگر از او بپرسم و به ما ندهد، هرگز مردم به ما نمیدهند. به خدا این سؤال را از پیمبر نمیکنم.”[۷]

بر طبق روایت دیگری از “ارقم بن شرحبیل”، وقتیکه محمد در بستر مرگ بوده میگوید: “علی را بخوانید.” اما عایشه دختر ابوبکر میگوید: “اگر کس پیش ابوبکر فرستی” و حفصه دختر عمر میگوید: “اگر کس پیش عمر فرستی.” و به جای علی خود همگی به نزد محمد می آیند که محمد به آنها میگوید: “اگر کاری با شما داشتم کس به طلب شما می فرستم.”[۸]

 آنگاه محمد از عایشه میخواهد که ابوبکر را برای امامت نماز به جای او به مسجد بفرستد و عایشه از ترس اینکه مبادا رقبای ابوبکر به بهانه اینکه او در زمان حیات پیغمبر خود را قائم مقام او کرده است، برایش دشمن تراشی کنند، سعی در منصرف کردن محمد میکند و به او میگوید: “یا رسول الله، ابوبکر مردی تنگ دل است و آوازی باریک دارد و در نماز بسیار میگرید، کس دیگری بفرمای تا با مردم نماز کند”. محمد که درخواست خود را تکرار کرده و دوباره با همان جواب عایشه روبرو میشود، خشمگین شده به او میگوید: “شما از آن زنانید که یوسف را از راه ببردید و بر وی دروغ گفتید.” و عایشه ادامه میدهد که “یعنی خاموش باشید که زنان ناقص عقل باشند و در غور هیچ کار نرسند.”[۹]

چون آن روز ابوبکر را نمی یابند- و یا شاید عمدا و برخلاف نظر محمد- عمر را برای نماز به مسجد میفرستند. محمد که اصرار داشته ابوبکر به جای او نماز بگزارد، پس از اطلاع از نمازگذاری عمر، از ابوبکر میخواهد که دوباره با مردم نماز بگزارد و خودش هم که حالش بهتر شده به کمک دو مرد به مسجد رفته در کنار او به نماز می نشیند و پس از نماز با صدایی بلند که در بیرون از مسجد هم شنیده میشده رو به مردم کرده چنین میگوید:

“ای مردم، آتش افروخته شد و فتنه ها چون پاره های شب تاریک بیامد، به خدا خرده ای بر من نتوانید گرفت که من جز آنچه را قرآن بر شما حلال کرده حلال نکردم و جز آنچه را قرآن بر شما حرام کرده حرام نکردم.”[۱۰]

آیا محمد از جنب و جوش اعراب در خارج از مدینه که از خبر بیماری محمد امیدوار شده خود را برای طغیان علیه حکومت جبار و ستمگر وی آماده میکردند مطلع شده و این مطالب تبرئه کننده را در رابطه با آن میزند؟ جز این نمیتوان فکر کرد. چون سیر وقایع  پس از مرگ وی نیز بر آن مهر تایید میگذارد.

بهرحال ابوبکر که از بهبود حال محمد خوشحال شده است به او میگوید: “ای پیمبر خدای، می بینم که به نعمت و فضل خدا چنان شده ای که ما دوست داریم، امروز نوبت دختر خارجه است و من پیش او میروم.” آنگاه، پس از پایان نماز، محمد به خانه میرود و ابوبکر برای خبر کردن دختر خارجه به سوی سنح میرود.

عایشه میگوید، “وقتی آن روز پیمبر از مسجد بازگشت در دامن من بخفت. یکی از خاندان ابوبکر بیامد و مسواکی سبز به دست داشت، پیمبر نگاهی به دست او کرد که دانستم مسواک را میخواهد و آن را گرفتم و خاییدم تا نرم شد و به پیمبر دادم. گوید: با مسواک چنان به سختی مسواک زد که کمتر دیده بودم. سپس آن را بینداخت، متوجه شدم که پیمبر در دامن من سنگین میشود، به چهره او نگریستم و دیدم که چشمانش به یک جا دوخته شده بود و میگفت: “رفیق بالاتر از بهشت.” گفتم: “قسم به آن که تو را به حق بر انگیخت مخیرت کردند و اختیار کردی.” و همان دم پیمبر خدای صلی الله علیه وسلم جان داد… سر او را بر بالش نهادم و برخاستم و با زنان نالیدم و به چهره زدم.”

على میگوید: پیمبر نه دراز بود، نه کوتاه، سر بزرگ داشت و ریش‏ انبوه، و دستان و پاهاى ضخیم، درشت استخوان بود، چهره اش‏ بسخى مىزد. موى بلند بر سینه داشت. هنگام رفتن پیکرش‏ لنگر میگرفت گویى از بالا سرازیر شده بود، پیش‏ از او و پس‏ از او کسى را چون او صلى الله علیه و سلم ندیدم.”[۱۱]


-[۱] طبری، جلد چهارم، فارسی، ص ۱۳۱۷٫

-[۲] همان جا،، ص ۱۳۱۶٫

-[۳] همان جا، ص ۱۳۱۸٫

[۴]– همان جا، ص ۳۱۹٫

  -[۵]همان جا، ص ۱۳۲۲٫

-[۶] همان جا، ص ۱۳۲۰٫

-[۷] همان جا، ص ۱۳۲۱٫

-[۸] همان جا،۱۳۲۳٫

-[۹] ابن هشام، چلد دوم، فارسی، ص ۱۱۰۶٫

 -[۱۰] طبری، جلد چهارم، فارسی، ص ۱۳۲۵٫

[۱۱]همان جا، ص‏ ۱۳۰۷