“به ریحانه – دختر ایستاده!”
از: زهره مهرجو
ای دختر خورشید
سر برآورده از جوانۀ هستی!
چنین شتابان
به کدام سو می روی ..؟
…
“اینجا سیاهی ریشه دوانده،
قلبم را به تو می سپارم
می روم به جستجوی ستاره ها!”
…
نگاه کن!
می توان از اینجا نیز
ستاره ها را شمرد،
اما شرط نگاه داشتن فاصله هاست ..!
…
“نه، نمی توانم بپذیرم!
در آن شب طوفانی
همۀ مرزهایم شکستند،
قلبم را به دست باد سپرده ام؛
باد که شگفتی آفرین است ..!”
…
در کلامت پیام روشنایی ست،
ولی، زیر پایم زمین هنوز سخت است.
یاری ام ده،
نمی شود کمی بیشتر بمانی؟
…
“نه ..! نمی توانم
ستاره ها به خانۀ خورشید رهنمونم خواهند کرد،
در انتظار وصالش سخت بیتابم.
اینجا همه چیز بی رحمانه سرد است.”
…
ای دختر روشنایی،
کمی پشت ابرها پنهان شو!
خورشید نیز گاه به سیاهی تن می دهد!
…
“نه، نمی بینی مگر ..؟
دیریست که محصور سیاهی ام،
می خواهم به یکباره سدها را بشکافم؛
می خواهم نشانت دهم که «رهایی»
«بی نهایتی» ست.”
…
به سلامت دختر باد .. بدرود!
کلامت را به خاطر می سپارم،
می دانم
جوانه های دیگری خواهند رویید –
به زیبایی روی تو.
…
“بدرود ای یار ..!
کلامم نوش جانت.
قلبم را نیز به تو می سپارم،
از آن خورشید دیگری بساز ..!”