نوشته اقای قراگوزلو* فرصتی به دست داد که نوعی از اندیشه و متد بررسی مورد کنکاش قرار بگیرد که در عصر ما کما بیش متعلق به همهٔ مکانهای جغرافیایی است. نوسان در ظهور آن و نحوه بیان آن اما منوط به حوادث، ویژگی جغرافی و مکانی مییابد.
تا آنجا که به کلی گویهای قسمت اول نوشته برمیگردد، این طور به نظر میاید که نویسنده با بیان آنها از جمله به ریشخند گرفتن مضحکه تهوع آور “ائتلاف علیه داعش” و یا هشدار به تفکر فشار بر “جامعه جهانی” و خزعبلاتی مانند “داعش وحزب اتحاد دمکراتیک سوریه یکسان و هر دو تروریست هستند”، روی سخنش عناصر غیر چپ و “سوسیالیست”- آن هم از نوع رادیکال آن – میباشد. زیرا که این مجامع و مفاهیم برای هر فردی که با نگرش چپ آن هم از نوع “ضد سرمایه داری” آن حداقل آشنایی داشته باشد، کمترین طعمه هست و بوی مرداروار آن، مانع افتادن یک عنصر “رادیکال” “چپ” و “سوسیالیست” به آن دام میباشد.
البته که این طور نیست. روی سخن نویسنده دقیقا عنصر “رادیکال” “چپ” و “سوسیالیست” است. این کلی گویی در پیشدرآمد نوشته، تنها دانههایی برای دام گسترده شده در بخش اصلی نوشته میباشند.
نویسنده بعد از ورود به بحث اصلی، گریزی به یک تذکر میزند وهر فردی را که بخواهد این دام را مورد تعرض قرار دهد، در قامت شخصیتی نا مجهول از این کار بر حذر میدارد و برای مقابله با هر نوع تلاش در این جهت، از چماق خطر داعش در رابطه با کوبانی استفاده میکند. اما در لابلای این تذکر هم خط اصلی نگرش و متد بررسی مورد نقد خود را نمایان میکند. باید اذعان کنم که این اولین نوشتهای است که من از اقای قراگوزلو خواندهام. دوستی چند هفته قبل مصاحبهای از ایشان را در رابطه با کوبانی برایم فرستاد. اما همین دو سند، من را ملزم به نقد این نگاه کرد.
در بخش “الف” مقاله، نویسنده با یاد آوری حمله و اشغال افغانستان در سال ۲۰۰۱، این نظر را که دربرابر القاعده و طالبان، چون ارتجاعی هستند، میتوان از حمله آمریکا و متحدینش دفاع کرد “اکنون نادرست از آب درآمده” میداند. من اطلاع ندارم که نظر خود نویسنده در آن زمان چه بود، ولی تا آنجا که من میدانم، تنها پیروان حکمتیسم، از این نوع تفکر پشتیبانی کردند و حالا هم در روند این سقوط و انحطاط نظری، نبرد هر نیرویی که با داعش بجنگد را مترقی ارزیابی میکنند. البته در این جا من قصدم نقد این نیرو نیست، مسیر حرکت این نیرو از همان نیمه اول دهه نود میلادی با طرح سناریوی “سیاه و سفید” توسط “مارکس زمانه” حداقل برای من شخصاً جای هیچ تردیدی نداشت. البته من نویسنده نبودم که این در جایی مکتوب شده باشد ولی دوستان نزدیک میدانند که از شب آغاز زمزمه “پایان تاریخ” و حتی خیلی قبل از آن به مدد گنجینههای مارکسیسم کلاسیک و خطاهای جبران ناپذیر سیاسی گذشته در دوران نوجوانی، تلاشم درک قوانین عینی روندهای تاریخی و اجتماعی بوده است و آینده این گروه سیاسی برایم کاملا روشن بود.
درک قوانین عینی روندهای تاریخی و اجتماعی و تجارب تاریخی، فرد و یا یک جریان سیاسی را از خطاهای جدی مبرا نمیکند. تئوری معجونی جادویی نیست که انسان را یک بار برای همیشه روینتن و شکست ناپذیر بسازد. آزمون زندگی، به خصوص در عصرهای طوفانی، خود هر روز مدرسه آموزش و امتحان متد و تئوری هستند. تئوری و متد اما قطب نمایی است که به فرد کمک میکند که حدودا مسیر حرکت را تشخیص دهد. علم پزشکی، پزشک را از خطاهای حتی جبران ناپذیر مبرا نمیکند و پزشک در درمان هر بیماری با شرایط جدیدی روبرو است، ولی علم پزشکی ضرورتش در این است که هر بیمار جدید، موش آزمایشگاهی آزمون درمان کننده نشود. اگر تئوری این خاصیت را نداشته باشد، بار خاطر است و نه یار شاطر.
ولی خطاهایی از این دست جدا از بد فهمی و یا فقر متد و تئوری برای نسل جوان، که فکر کنم روی سخن نویسنده با آنها است – به خصوص در ایران که سنگ را بستهاند و سگ هار را رها کردهاند، در سرزمینی که حتی علوم انسانی در سطوح آکادمیک هم خطر محسوب میشوند و شفا از درون چاه نمناک و تاریک قرون تبلیغ میشود، در سرزمینی که جنبش سیاسی آن همیشه، شمشیر حرامیان را بر گردن خود حس کرده و تسلسل زنجیره تجربه هر بار در خون از هم گسسته شده است -، دارای ریشههای عینی دیگر نیز میباشد. چپی که از درون استالینیسم، مائوئیسم و یا جنبش چریکی دههٔ پنجاه سر برآورده و یا از بدبینی به حق نسبت به تجربه خفتبار دوران نه چندان دور حزب توده و اکثریت رشد کرده است. چپی که از کویر “پایان تاریخ” گذشته تا به بنفشه و باران سلام بگوید…
پایگاه و خاستگاه این “چپ” عموما از اقشار میانی است و در دورانی زندگی میکند که رابطهای ارگانیک با سوبژه عصر ما یعنی طبقه کارگر ندارد. فروپاشی اتحاد شوروی و آغاز “پایان تاریخ” بخش بزرگی از چپ را از بار دشوار طبقه رها کرد، به همان صورت که در عصر جهانی شدن، “ارزش مبادله” بند نافش را از “ارزش مصرفی” جدا کرد و این بار “توده ها” از منظر جدیدی به سوبژه بدل شدند، آنتونیو نگری و مایکل هارت اما در غرب خورشیدشان خیلی سریع غروب کرد و بحرانهای دهه گذشته نشان دادند که “ارزش مبادله” تا لحظه مرگش، چنان روح، تنها در کالبد “ارزش مصرفی” معنی دارد…
بعد از بیان این نظر که القاعده و طالبان، چون ارتجاعی هستند، میتوان از حمله آمریکا و متحدینش دفاع کرد، “اکنون نادرست از آب درآمده”، نویسنده با وسواسی در خور تحسین و آسمان و ریسمان بافی به یک باره روی سخنش با عناصر غیر “چپ” و رادیکال و شکوایه از آنها میشود و اگر چه اذعان میکند که هدف آمریکا “هرگز خیر نبوده است” ولی کاشف به عمل میاید که واکنش “سازمانهای رزمنده کرد” و تکیه آنها به امپریالیسم در بمباران داعش “امری عقلانی و بدیهی و بسیار طبیعی است”!
و صد البته “سازمانهای رزمنده کرد” چون در زیر آتش کوردلان داعشی هستند و دربرابر اهریمن داعش، خود آنها هم زمین خاکی را ترک میکنند و در آسمان بدون طبقات و جامعه و قوانین طبقاتی معلق و چون “سازمانهای رزمنده” هستند، میتوانند سد طبقات و منافع را بشکنند! این گروهها به میمنت این ویژگی نه خاستگاهی دارند و نه برنامه یا دورنمایی و فقط “طبیعی ” و “عقلانی” عمل میکنند.
در مارکسیسم در مفهوم عام، مبنای درک پدیدههای اجتماعی، خاستگاه و دلایل عینی که بر محور منافع مبتنی هستند، کلیدی است، در مارکسیسم انقلابی اما چون زاده عصر امکانات و ممکنها است، تئوری و هدف نقش ممتاز مییابد. وگرنه چه نیازی به مارکسیسم و ۲۰۰ سال مبارزه طبقاتی دوران مدرن؟ این تحلیل در چارچوب جنبش روشنگری قبل از مارکس هم قابل تبیین است. برای مارکسیسم، آنطور که من درک کردم، در عصر مدرن، طبقه کارگر سوبژه تاریخ است و نه به مانند پیشین ملت، اصناف، طایفه و یا قوم.
درک از مارکسیسم و سوسیالیسم بطور عمده تا اواسط دهه ۲۰ قرن گذشته با طبقه کارگر عجین بود. “ساختمان سوسیالیسم در یک کشور” و سیاست “دهقانان خود را ثروتمند کنید” در شوروی در سطح جهانی با تشکیل “انترناسیونال دهقانان” برای جذب کشاورزان آمریکا و حاکمیت “چهار طبقه” در چین اولین نشانههای جستجو برای یافتن بستر اجتماعی دیگر نضج گرفت. به یک باره دهقانان از طرف کسانی که خود را مارکسیست میدانستند، نیرویی تبلیغ شد که باید وظایف طبقه کارگر را عملی میکرد. در پرتو شکست ۱۹۲۸ این خط در چین غلبه کرد. با شکست تاریخی طبقه کارگر جهانی یعنی سال ۱۹۳۳ و پیروزی فاشیسم، زمینههای جایگزینی این بستر شکلی کیفی پیدا کرد. از یکطرف در حیطه آکادمیک و بر بستر یک رجعت به پسمیسم رمانتیسم آلمانی بخشی از روشنفکران خود را از بار طبقه آزاد کردند. شکستی که استالینیسم عامل آن بود به حساب طبقه نوشته شد. در زمینه اجتماعی هم به علت خطر فراگیر فاشیسم، حالا طبقه کارگر باید کمی عقب میکشید تا “خلق” متحد این خطر را از بین ببرد(!!!). “جبه خلق” بستر شکستهای بعدی طبقه کارگر در فرانسه و اسپانیا را فراهم کرد. این اتحادها برای جذب امپریالیستهای فرانسوی، انگلیسی و بعد امریکایی لازمه سیاست خارجی شوروی بودند. بعد از جنگ و فتح بخش بزرگی از اروپا توسط ارتش سرخ، حالا ناخواسته این استالینیسم بود که نقش سوبژه تاریخ را عهده دار شده بود. و جنبش دهقانی تحت تاثیر انقلاب چین مدتی بعد عهده دار این نقش شد و بعدها جنبش چریکی آمریکا لاتین این وظیفه را عهده دار شد، چه و فیدل سمبل جوانان برآمده از اقشار متوسط شدند. این جوانان خواب نما شدند که سوبژه تاریخ همانا آنها هستند و سپس نوبت به دانشجویان، تودههای فقیر آفریقا و آسیا رسید…
بعد از فروپاشی اتحاد شوروی در حیطه تئوری “مالتیتود”، در حیطه عملی جنبش زاپاتیستها در مکزیک، “سوسیالیسم قرن ۲۱” آقا چاوز در ونزوللا… ، تا جدیدا این وظیفه تاریخی به “کانتونهای کردستان سوریه” رسیده است. چه خوب، پس دیگر نه به تئوری نیاز است و نه حزب. مائوئیسم دیروز با پوشیدن لباس جنبش خود انگیخته با آمیختهای از اسطوره در کردستان سوریه در حال ساختن آینده است!
همهٔ این توضیحات به معنی آن نیست که قلبم از این همه بیرحمی امپریالیسم و یا داعشیها خون گریه نمیکند. ولی کوبانی اولین یا آخرین خاکریز نیست. به میمنت دور نوین بحران، شرایط عینی، تمام قد به سوی نبردهای طبقاتی هستند. طبقه کارگر در نبردهای پیش رو نشان خواهد داد که ماه میسال ۱۹۶۸ تنها پیشدرامدی از انرژی عظیم نمک جهان است. آخرین کلام از آن طبقه کارگر است…
برای توجیه پذیرش امر “طبیعی ” و “عقلانی” نویسنده دست به یک خطای دیگر میزند، به یکباره داعش به فاشیسم تبدیل میشود. اینجا هم روش بررسی پدیدههای اجتماعی در تحلیل گم میشود و از این طریق بمباران داعش توسط امپریالیسم بار مثبت مییابد.
نویسنده طوری سخن میگوید که گویا از نشستها و ارتباط “سازمانهای رزمنده کرد” با امپریالیسم و قدرتهای ریز و درشت منطقه خبر ندارد. البته در این میان برای امپریالیسم این همکاری مشکل تر است تا “سازمانهای رزمنده کرد”، آن هم به این علت که در این میان فاکتور ترکیه عمل میکند. برای “پ ک ک” این همکاری با دشواری کمتری همراه است تا برعکس. این نیروها بنا بر دورنما، افق و برنامه تنگ ملی خود در این مسیر عمل خواهند کرد. البته مسیر دشوار و سنگلاخی خواهد بود. عمدهترین دشواری، در خصلت سازمانهای کرد نهفته نیست، بلکه در تناقضات تقسیمات و ساختاری نهفته است که در پرتو بحران ادامه حیاتشان در کنار هم مشکل است.
بمباران مواضع داعش در کوبانی بنا به آخرین انتشارات که حتما به علت انتخابات در آمریکا در آن اغراق میشود، موجب مرگ حدود ۵۰۰ نفر از نیروهای داعش بوده است. راکتهای ۱۵۰۰۰۰ دلاری برای کشتن یک و یا دو داعشی و یا یک وسیله جنگی یا نقلیه، خود گواه جنبه تبلیغاتی و خوراک سیاسی آن دارد. تازه مگر بمباران در یمن، افغانستان و پاکستان نتیجهای جز کشتار مردم بیدفاع و مظلوم نمایی طالبان و غیره دارد؟
بمباران مواضع داعش در کوبانی برای امپریالیسم خوراک داخلی و خارجی دارد. هنگام انتخابات است، اوباما باید خود را با این بمباران آرایش کند و از طریق این بمباران پل ارتباطی با “سازمانهای رزمنده کرد” برقرار میشود و ترکیه به روی خط آورده میشود.
برای مارکسیستهای انقلابی و نه کمینترن استالینیستی، جنگ جهانی دوم ادامه و تکامل جنگ جهانی اول و امپریالیستی بود. حتی وجود اتحاد شوروی هم کاراکتر ارتجاعی این جنگ را تغییر نمیداد. بمباران شهرهای آلمان که مراکز ساخت تسلیحات هم بودند و از این نظر “مواضع” فاشیستی بودند، برای مارکسیستهای انقلابی جنایات جنگی بودند. بمباران شهرهای آلمان قبل از همه کارگران، زنان و کودکان را قربانی میکرد. بمباران شهر “درسدن” به عنوان یک جنایت جنگی هرگز از دامن امپریالیسم فرتوت انگلستان پاک نخواهد شد.
درضمن بیش از ۲ دهه است که امپریالیسم همیشه قربانیان واقعی و یا فرضی مییابد، تا به عنوان منجی و نجاتبخش، تقسیم مجدد جهان را سازمان دهد. در حمله به عراق این کویت بود که نقش قربانی را به عهده گرفت، در جنگ یوگسلاوی در کنار قربانیان متفاوت، امپریالیسم به کشف جدیدی نائل آمد، فیشر سبز و شرودر “سوسیالیست” در پناه اتحادیههای کارگری بعد از کشف “خطر آشویتس” جدید، قوانین جاری بینالمللی را زیر پا نهاده و به بمباران صربستان پرداختند. این خدعه تکرار و تکرار شد. امروزه راست ترین جناحهای احزاب حاکمه اشک تمساح برای کوبانی میریزند و بعد از ایجاد فاجعه سوریه توسط خود آنها، با آغاز ورود علنی به این کشور، هر چه بیشتر ثبات شکننده منطقه را شکننده تر میکنند و پایه های تراژدی مهلکتری را در کلّ منطقه بنا میریزند.
به نظر من، نگاه نویسنده بر ۳ ضعف پایهای استوار است، کم بها دادن به برنامه یا دورنما و عمده کردن نقش “جنبشهای اجتماعی تودهها” (تاکید از من است) و البته نه طبقهٔ کارگر. نویسنده فراموش میکند که در سیاست تناسب قوا تعین کننده است. گول زدن امپریالیسم با دست خالی خیالی بیش نیست.
با این قطب نما و جهت یاب بر روی دریای طوفانی بحران همه جانبه نظام سرمایه داری دشوار بتوان مسیر عبور را یافت.
ادامه دارد
فرهاد فردا
۲۵ اکتبر ۲۰۱۴