وهم / کمال محمدی

وهم

خوابم نمی برد
درتراز خانه ام قدم
می زدم
شوریده، آرزوی دودی
کردم
دود تلخ افسردگی
پنجررا بازکردم
شفق سرخ بود
کوچه وخیابان ساکت
طنین گنجشک ها مرا درخود
پیچانده
دود غلیظ و نفس طویل
بادود سیگارم که به هوا
می پیچید واژۀ
آزادی راکشیدم
روبرویم سرنبشی خیابان
بود
عدسی دوربین مداربسته
درسوراخ دیوار
پنهان شده بود
بیخیال
چشمانم خواب آلود
توی رختخواب رفتم
چرتی بزنم
مادرم فریاد زد:
کیه؟ کیه؟
توکی هستی دررا میزنی؟
پلیس، ده ها پلیس درمحاصره
تنگ
تصویر واژه آزادی را
که من در رویا آرزویش
کرده بودم
در دوربین ضبط شده بود
اندیشه مرا
درخواب کنترل کرده
بودند
د ستبند استبداد دردستم
رفت
بپای میزمحاکمه رفتم
جرم آرزویم
گناه کبیره، پاداش اش
شلاق، صد ضربه شلاق
روی بدنم ده ها جاده وخیابان را
نقاشی کردند
نیمه جان بخانه برگشتم
رویای من همان دود بود
که به هوارفت
مادرم ران راستش را
برایم متکا کرد و
چرتی زدم
با صدای گریه مادرم
خوابم آشفته شد و
بیدارشدم
باردیگر آرزوی دود کردم
اینبار درحیاط تنگ خانه ام
با دود سیگارم، تصویر دوچشم
متحیر
خیره برهمد یگر
مثل دوپیکر
تصویردو قلب به آرزوی
همدیگر
شنا درحوضچه چشمان او
شیرجه میرفتم
آهی عمیق کشیدم
آرزوی دنیای برابر،
دنیای پرازعدالت
دنیای آزادی
قدرت دردست
کارگر.

٨ /١٠/٢۰١۴ کمال محمدی