“انسانی که به مسلخ می کشی”
از: زهره مهرجو
۰۵٫ اکتبر. ۲۰۱۴
شعری خطاب به بازجویان، شکنجه گران و اجرا کنندگان حکم اعدام.
بنگر به خویش ..!
وقتی که تازیانۀ شب را
بر پیکری دربند
فرود می آوری،
وقتی که وجودی را
دربندِ زخمهای
ماندگار می کنی.
…
به دور از حصارهای دروغین
که برپا گشته
میان تو و دیگران؛
اندیشه کن لحظه ای
به خویشتن بازگرد ..!
…
نگاه کن ..!
حاصل کارت همه
درد است .. و نفرت .. و ننگ،
آنچه می آوری به دست
خون است
که می رود به خاطرش.
…
گوش کن!
این آهها که می دهند برون
ز سینه مادران،
ثابت نمی شوند
بر پیکر دیوارها.
…
هرگز مگوی
که دستور ز بالاست،
چاره نیست مرا!
هرگز میاندیش
که وجودت
پربهاتر از
وجودی دگرست!
…
مخور آن لقمه
که هست بهایش
زخم بر جانِ دگر،
فرو مده هوایی
که ربوده اند در آن نفس
ز وجود دگر!
…
بنگر!
این نقش ها
که می کشی بر کتاب عمر خود،
با هیچ بهانه ای
پاک نمی شوند.
…
آهسته شو
لحظه ای،
بسوی حقیقت
تأمل کن!
دریاب “انسانی” را
که مکرٌر می کشی
به مسلخ
در وجود خویش ..!
طرح از: Patryk Mogilnicki