تاریخ اسلام

محمد روساى قبایل شکست خورده را بلافاصله تعویض‏ می نموده و یکى از مزدوران خود را جانشین آنان میکرده است و با این کار حق اعضای قبیله در امر تصمیم گیری در امور خود را که در نظام بدوی مراعات می شده نقض کرده از میان میبرده است. کما اینکه “فَروَه بن مُسَیک المُرادی” را پس از آنکه از روی فرصت طلبی نزد محمد آمده مسلمان میشود، خودسرانه، به ریاست دو قبیله دیگر که قبلاً مسلمان شده بودند- قبایل زُبَید و مَزحِج (به اضافه قبیله خود وی مُراد)- منصوب می نماید. به این ترتیب در نزد او آراء عمومى و اراده مردم در تعیین سرنوشت خویش‏ پشیزى هم ارزش‏ نداشته است.
در مورد قبایلی مانند بنی حارث نیز که تسلیم او شده و یا داوطلبانه! به او می پیوندند، اغلب با آنکه همان رؤسای قبایل را که اکنون ناخواسته به مزدور او تبدیل شده بودند در مقام خود ابقاء مینموده است، با اینحال، یکی از افراد قابل اعتماد خود را نیز تحت عنوان آموزش قرآن ونظارت براجرای احکام دین برسر آنها میگمارده است تا ازاینطریق کاملاً آنهارا تحت کنترل وفرمان خویش داشته باشد.
در مورد بنی حارث نیز پس از آنکه به اسلام می گروند، “قیس بن حصین” را در مقام سالاری خود ابقاء نموده، “عَمرو بن حَزم، را از جانب خود بر سر آنان میفرستد. محمد در نامه اش‏ به عمرو بن حزم که قرار است به آنها آموزش‏ دین داده و مراقب اجراى عدالت اسلامى! و قوانین دین در میان آنان باشد این طور فرمان می دهد:
” که در هر کار از خدا بترسد که خدا پشتیبان مردم خدا ترس‏ و نکوکار است و فرمان میدهد که حق را مطابق دستورخدا بگیرد و مردم را بشارت نیک دهد و به نیکى وادارد… و حقوق و تکالیف مردم را به آنها بگوید و در کار حق با مردم مدارا کند و در کار ظلم با آنها خشونت کند که خدای عز و جل از ظلم بیزار است و از آن منع کرده و گفته لعنت خدا بر گروه ستمگران باد.”
اگر کمى درمطالب بالا دقیق شویم آن وقت به زبان واقعی قرآن و اسلام مانند هر زبان دیگری پى میبریم. محمد به فرستاده خود مىگوید که در هر کار از خدا، یعنی از او بترسد. بعبارت دیگر، از سرپیجی از او ترس داشته باشد. خدا از مردم خدا ترس و نیکوکار پشتیبانی میکند. ولی ببینیم آدم خداترس و نیکوکار از نظر محمد و اسلام چه کسی میتوانسته باشد؟ مسلما کسی که از خدا بترسد طبق فرامین و قوانین او که نیکوکاری هم درهمان چهارچوب معنا میدهد عمل مینماید. یعنی با زنان چون بردۀ جنسی رفتارمیکند؛ با غیرمسلمانان معاشرت نمی نماید؛ با کفار یعنی افراد آزاده به جنگ می پردازد؛ در جهاد یعنی قتل و غارت مردم بی گناه و به اسارت گرفتن زنان و کودکان شان شرکت می جوید و غیره.
بعد میگوید: حقوق و تکالیف مردم را که چیزی جز وظا یف و تکالیفی که مردم باید برای یک دیکتاتور انجام دهند نیست، به آنها بگوید و در کار حق با مردم مدارا و در کار ظلم با آنان خشونت نماید.
ما اکنون میدانیم که معنای حق و ظلم در اسلام چیست؟ هرچه که اسلامی است حق است. و ظالم کسی است که به قوانین و حرف خدا تن ندهد و برعلیه آن قیام کند. پس کشتن کفار، تبعیض به غیرمسلمانان، و برده گرفتن زنان وغارت اموال مردم و… همه حق اند ولی عکس آن، یعنی عدالتخواهی و آزادی طلبی، ظلم.
بنابراین فرستادۀ خدا باید با غارتگران و خطاکاران مدارا و در مورد کسانیکه برای آزادی و برعلیه دیکتاتوری محمد و قوانین سیاه آن مبارزه میکنند، خشونت به خرج دهد.
آنگاه میگوید، خدای عز و جل از ظلم، یعنی عدالت و برابری طلبی، بیزار است، و لعنت به ستمگر که کسی جز فرد کافر( یعنی آزادیخواه) نیست.
این زبان قرآن است. بطوریکه اگر کسی این زبان را نداند واقعاً فکر میکند محمد دارد از ظلم و ستمگری به همان معنائی که او از آن می فهمد صحبت میکند. در حالیکه ابدا چنین نیست. وقتیکه محمد از عدالت سخن میگوید منظورش عدالت اسلامی است؛ یعنی باج گرفتن از مردم بی گناه و تهدید آنها به قتل. همینطور منظورش از خداترس‏ بودن باج دادن و اطاعت از نظام ظالمانۀ وی است. منظورش از گرفتن حق مطابق دستور خدا، همان خمس‏ و زکات و جزیه است که اولى سهم محمد از غارت ها، دومی گرفتن مالیات از قبایل و مردمی که به زور مسلمان شده اند و سومی گرفتن مالیات اضافی از مردمى است که به مذهب اجبارى او تن نداده اند. این معناى واقعى حق به زبان قرآن است.
بالعکس، هرجا که محمد در قرآن یا هرجاى دیگری از ظالم و ستمگر نام میبرد، منظورش کسى است که برعلیه او قیام میکند و از حق خود دفاع مینماید. بنابراین معنای ظلم نیز در زبان قرآن عدالت است و البته “خداى عز و جل از ظلم بیزار” است و “از آن منع کرده”.
دولت اسلامی
ابزار اتحاد طبقاتی اشراف
درهمین فرمان است که محمد به فرستاده خود میگوید: “…نگذارد که از قبایل وعشایر سخن آرند و کسان را بدان خوانند، باید همه سخن از دعوت خداى یگانه باشد و هر که به خدا نخواند و به قبایل و عشایر بخواند او را به شمشیر بزنید تا همه دعوت به خداى یگانه بى شریک باشد …” که این چیزی جز تاکید بر گریز از ساختار غیرمتمرکز و آزادی خواهانۀ سیستم قبیله ای و دعوت به ساختار دولت و دیکتاتوری مطلقۀ قدرت مرکزى نیست.
لازم به توضیح نیست که در سیستم قبیله ای، همانطور که قبلاً نیز دیدیم، قدرت سیاسی متمرکزی وجود نداشت. هر قبیله بعنوان یک واحد مستقل حاکم بر سرنوشت خویش بود و هیچ نیروئی از خارج بر آن اعمال قدرت نمیکرد.
البته ما می دانیم که در دایره دمکراسی بدوی تا زمانیکه رئیس قبیله فاقد نیروی مسلح جداگانه بود، انتخاب وی و همه تصمیمات اساسی با نظر تودۀ اعضا و یا حداقل ریش سفیدان قبیله اتخاذ میشد. خود رئیس قبیله نیز انتخابی و عزل کردنی بود. بنابراین، نه تنها در درون قبیله بلکه در خارج از قبیله نیز نظام قدرت مرکزی- یعنی منبعی که همۀ قدرت در دست آن باشد- وجود نداشت و اصولا دولت به عنوان چنین منبع قدرتی هنوز به وجود نیامده بود. به جز تودۀ اعضا، صاحبان ثروت، منابع قدرت در درون قبیله بودند که از مدت ها قبل و با پیدایش مالکیت خصوصی بعنوان یک نیروی موثر و صاحب نفوذ به وجود آمده بودند. اینها همان اشرافیت قبیله ای بودند که مثلاً در مکه، ابوسفیان از جمله این اشرافیت بود.
این اشرافیت هرچند صاحب قدرت اقتصادی بود و از این طریق تقریباً در همۀ امور بطور غیرمستقیم اعمال نفوذ میکرد، ولی هنوز قدرت سیاسی اش در درون قبیله محدود بود و نمیتوانست چندان از مرزهای دمکراسی بدوی فراتر رود. بعبارت دیگر حقوق سیاسی و اجتماعی و حتی فردی این اشرافیت، حداقل از نظر رسمی، بهمان اندازه بود که حقوق یک عضو سادۀ قبیله. درواقع، اشرافیت قبیله ای هرچند از لحاظ قدرت اقتصادی برتر از تودۀ اعضا و دارای نفوذ برآنها بود، ولی این نفوذ هنوز به سطح سلطه سیاسی ارتقاء، و حداقل رسمیت نیافته بود. از این رو این اشرافیت که اکنون تقریبا در بیشتر قبایل به وجود آمده بود، ازنظر اقتصادی هنوز پراکنده و نتوانسته بود خود را زیر لوای یک قدرت سیاسی مرکزی متحد سازد.
این پدیده در عربستان جنوبی (یمن) و شمالی که قبلاً شاهد پیدایش نظام پادشاهی شده بود، در سطح منطقه ای به وجود آمده بود. ولی در عربستان مرکزی، سیر تحول اجتماعی هنوز به این مرحله از تکامل خود نرسیده بود. و اشرافیت قبیله ای هنوز حتی خود را از نظر سیاسی در چهارچوب دولت- شهر متمرکز و متحد نکرده بود. درنتیجه از نظر اقتصادی نیرویش پراکنده و از نظر سیاسی ضعیف بود و هنوز نتوانسته و یا هنوز نخواسته بود خود را بطور کامل از بندهای قبیله ای آزاد و بصورت یک طبقه متشکل سازد.
لازمۀ این کار از میان بردن استقلال قبیله ای و قراردادن خود بعنوان یک طبقه و تحت لوای یک قدرت مرکزی بر بالای سر آن بود. اشرافیت قبیله ای تنها تحت لوای چنین دولتی بود که می توانست خود را در سطح یک طبقه متحد سازد. این وظیفه ای بود که آگاهانه یا نا آگاهانه محمد انجام آن را به عهده گرفته بود. هنگامی که محمد به فرستاده خود می نویسد که “همه سخن از دعوت خداى یگانه باشد و هر که به خدا نخواند و به قبایل و عشایر بخواند او را به شمشیر بزنید تا همه دعوت به خداى یگانه بى شریک باشد”، او در واقع بسط قدرت یگانه مرکزی به جای قدرت های پراکنده قبیله ای را مد نظر دارد.
همانطورکه میدانیم تشکیل قدرت مرکزی دولتی درعربستان، به دست محمد و درابتدا جدااز خود این طبقه بود که انجام گرفت. چرا که اشرافیت مکه در ابتدا- و زمانیکه محمد با ادعای مطیع کردن عرب وعجم در پشت سر آن قدم به پیش گذارد- تصور این را هم نمیکرد که روزی محمد بتواند بر قبایل عرب مسلط شده، قدرت شخصی خود واطرافیانش را به مثابۀ یک دولت مرکزی جایگزین قدرت آنها نماید. بهمین دلیل وقتیکه این قدرت به وجود آمد و هنگامیکه خود را بطور تهدید کننده ای به دروازه های مکه رسانید، به سرعت و به راحتی از طرف اشرافیت مکه و به خصوص ابوسفیان پذیرفته شد.
ما نیز دیدیم که محمد نه برای قتل عام و نابودی اشرافیت قریش، بلکه برای جلب رضایت آن به قبول و خزیدن زیر لوای این قدرت مرکزی بود که به مکه آمده بود. در واقع نیز، تاریخ بعدی اسلام، تاریخ افتادن این قدرت به دست اشرافیت عرب، به کار رفتن آن در جهت تحکیم و بسط قدرت آن و ارتقاء اش به سطح یک طبقه مسلط ملی و بعد جهانی در اشتراک و اتحاد با کل اشرافیت عرب و اشرافیت سرزمین ها و ممالک مفتوحه بود.
رقابت های میان جانشینان محمد پس از مرگ وی نیز چیزی جز رقابت های میان بخش های متفاوت این اشرافیت برای قرار گرفتن در راس این قدرت و برخورداری از سهم بیشتری از چپاول و غارت مداوم توده های عرب و سرزمین های دیگر نبود. پس از مرگ محمد نیز به درجه ای که این طبقه، قدرتی را که وی در سایه تلاش و کوشش های پیگیر خود به وجود آورده بود، بیشتر در دست خود میگیرد، به موازات افزایش ثروتی که از چپاول وغارت کشورهای دیگر عایدش میشود، آن را هرچه بیشتر از شکل ساده و ابتدائی اش در زمان محمد در می آورد و به دستگاه پر تجمل و پر زرق و برق یک قدرت مسلط جهانی، مشابه آنچه قبلاً اشرافیت رومی و ایرانی برای خود فراهم آورده بودند تبدیل میکند. تقلید کردن دستگاه خلافت از دربار ساسانی و به خدمت گرفتن بعدی کل بوروکراسی دولتی ایرانی، چیزی جز ارتقاء و تکمیل اداری این طبقه از یک طبقۀ ساده منطقه ای و محلی به یک طبقۀ گستردۀ جهانی نبود.
در پایان همین سال- سال دهم- محمد ماموران خود را برای جمع آوری مالیات زکات به نقاط تازه در قلمرو خود میفرستد. زیاد بن لَبید را به حَضرَ موت در یمن، عَدیّ بن حاتم را به طَئی (طَی)، مالک بن نُویرَه را به قبیلۀ بنی حَنظَله و عَلاء بن اَلحَضرَمی را به بحرین می فرستد. بعلاوه، کمی بعد نامه هائی را نیز به همراه فرستادگان خود، برای قیصر روم، کسری شاه ایران، مُقَوقِس پادشاه اسکندریه، همان که ماریه را به همراه یک کنیز و غلام دیگر برای او فرستاده بود، ارسال نموده آنان را دعوت به اسلام می نماید.

حجه الوداع
محمد، در ذیقعده سال دهم، برای حج عازم مکه میشود. در این سفر همۀ زنان و در واقع حرمسرای خود را به همراه می برد. پس از ترک مکه، این دومین بار بود که محمد مراسم عُمره، طواف کعبه و سفرهای میان صَفا و مَروه را خود انجام می داد. اما او تا کنون در مراسم حج که در سال های بعد از صلح حدیبیه، با حضور مسلمانان و پاگان ها، هر ساله در تپه های عرفه و مُزدلیفه و در دره مِنا انجام می گرفت شرکت نکرده بود.
حتی درسال گذشته- سال نهم- او از شرکت درمراسم حج، شاید بخاطر حضور کفار و پاگانها امتناع ورزیده بود. ولی اکنون بعد از آنکه درسال گذشته، علی را بهمراه ابوبکر برای قرائت سوره برائت و محروم کردن اعراب پاگان از حضور در مراسم حج به مکه فرستاده بود، مانعی در اینکه شخصا در این مراسم شرکت نموده مراسم آن را رهبری کند، نمی دید. و به راستی، اکنون که خانه کعبه از وجود انسان های بدوی و آزادۀ ما قبل تاریخ و بت های بی آزار آنان پاک شده بود، مناسب خلوت و تجدید میثاق غارتگران و سرکوبگران عرب با خدای جبار و ستمگر خود شده بود.
محمد هنگامی که به عرفه رسید، کوهی را که بر آن ایستاده بود موقف نامید. آنگاه درحالیکه “ربیعه بن امیه بن خلف” سوالات محمد را از بالای عرفه با بانگ بلند برای خیل اطرافیانش- کسانیکه دست شان به خون بسیاری از مردم بیگناه عرب آلوده شده بود و اکنون در مراسم حج در پی او روان بودند- تکرار میکرد، مردم نیز یک صدا به او پاسخ میدادند. محمد سئوال میکرد: ای مردم میدانید این چه ماهی است؟ و ربیعه با صدای بلند آن را تکرار مینمود. سپس مردم یک صدا جواب می دادند: ماهِ حرام است. آن گاه به ربیعه می گفت. بگو می دانید این چه روزی است؟ ربیعه آن را تکرار می کرد و مردم جواب می دادند: روز حج اکبر است. بگو: خداوند خون ها و اموال تان را بر یکدیگر چون این ماه حرام کرده تا به پیشگاه پروردگار روید. بگو، خوب فهمیدید؟ و مردم جواب می دادند، بله! خدایا به تو شهادت می دهیم.
محمد مراسم حج را در هرجا که میخواست متفاوت از مراسم حج پاگان ها باشد، تعیین نموده، در این مراسم به پیروان خود نشان میدهد تا بعد از وی دقیقا مورد عمل قرار گیرد. در آخر، دست به ایراد خطبه ای میزند که در آن چند نکته مهم را مورد تاکید قرار می دهد.
اول اینکه، در این خطبه اظهار میکند که نمیداند آیا سال بعد هرگز آنها را در این محل باز هم ببیند یا نه، که برحسب اتفاق، حدس او درست از آب در می آید و بهمین دلیل حج مزبور به “حجه الوداع” معروف میشود.
دوم اینکه، اعلام از میان رفتن ربا را میکند و میگوید: “رباها از میان رفت. فقط به سرمایه خود حق دارید… خدا فرمان داده که ربا نباشد. ربای عباس بن عبدالمطلب نیزهمه ازمیان رفت.” بنابراین، هرکس که بدهی داشته است، بخش بهره آن از میان میرود. این قانون را البته محمد برای جلب نظر اعراب که زیر بهره وام های اشراف، بخصوص اشراف قریش، احساس سختی میکرده اند وضع مینماید.
سوم اینکه، بار انتقام خونی را از دوش قبیله برمیدارد وهمانطورکه درگذشته مفصلا شرح داده ایم ، بصورت قصاص بر دوش خانواده میگذارد. باین ترتیب با جایگزین کردن همبستگی خانوادگی به جای همبستگی قبیله ای در این مورد نیز ضربه دیگری به نظام قبیله ای و به نفع خانواده که یکی از ارگان های بسیار مهم نظام جدید بود وارد می آورد و برای نمونه، خون “حارث بن عبدالمطلب” را که به شیرخوارگی او را به طایفه بنی لیث سپرده بودند و مردم هُذَیل او را کشته بودند، نادیده میگیرد و اعلام می دارد: “این نخستین خون ایام جاهلیت است که از میان میرود.”
چهارم اینکه، ماه های حرام اسلامی را جایگزین ماه های حرام کفار نموده اعلام می کند که از این پس فقط “چهار ماه حرام است، سه ماه پیاپی و رجب مضر که میان جمادی و شعبان است.” البته، برعکس ماه های حرام کفار که در آن هر نوع کشت و کشتار قدغن بوده است، در ماه های حرام اسلامی تنها کشتار مسلمانان به دست یکدیگر و نه کفار منع می گردد. و سرانجام به منظور تاکید بر موقعیت پست و برده وار زنان اظهار می دارد:
“و اما بعد، ای مردم شما بر زنان تان حقی دارید و آنها نیز بر شما حقی دارند، حق شما بر زنان تان چنان است که کسی را که از او بیزارید بر فرش شما ننشانند و مرتکب کار زشت نشوند و اگر مرتکب شدند خدا به شما اجازه داده که در خوابگاه از آن ها دوری کنید و آنها را نه چندان سخت بزنید، اگر دست برداشتند روزی و پوشش آنها را بطورمتعارف بدهید. با زنان به نیکی رفتار کنید که به دست شما اسیرند و اختیاری از خویش ندارند، شما آنها را به امانت خدا گرفته اید و به وسیله کلمات خدا حلال شان کرده اید.”
آنگاه رو به آسمان میکند و میگوید: “بار خدایا، نمیدانم که من رسالت تو به شرط گزاردم، چنانکه شرط بود به بندگان تو رسانیدم و از عهده آن بیرون آمدم یا نه؟” و همه کسانیکه در مراسم حج حضور داشته اند هم صدا آواز بر می آورند که: “بلی یا رسول الله، رسالت حق تعالی به تمامی به ما گزاردی و از عهده آن بیرون آمدی”. بعد می گوید: “بارخدایا، تو گواه باش بر ایشان که اعتراف نمودند بدان که من رسالت تو به ایشان گزاردم و شرط آن ایشان را به جای آوردم و از عُهده آن بیرون آمدم”.
البته ما میدانیم که در رسالت محمد مانند هر دیکتاتور دیگری، جایی برای رجوع به آراء عمومی برای گرفتن تاییدیه وجود ندارد. چرا که بنا به فرض، خدای وی داناتر از آن است که بخواهد در کشف حقیقت به آرای مردم مراجعه نماید. با اینحال، همین که کسی جرات این را که در آن جمع برخیزد و موفقیت او را در انجام رسالتش تکذیب نماید نمیکند، خود بالاترین نشان موفقیت او در انجام رسالتش بوده است.
پا نویس ها