فریدون گیلانی
از خود بر آشفتم
در خود برافروختم
با خود چنان سوختم
که خانه در زلزله ای فرو ریخت
و گلدان فراموش کرد که نژادش را
در آستانه ی باران بر ساقه شورانده اند
این همه سایه که از گذشته سان می بینند
با من از سفری باز گشته اند
که دریا را پراز تلفات کرده
و آواز تو را
پشت دیوارها
به صدای دوره گرد ریخته که شاید کسی
از کنار ملاقات ممنوع گذشته باشد
و به آیه ای گفته باشد املایش غلط است
از تو نمی خواهم تصویر رودخانه ای را بکشی
که در آخرین ملاقات ما
جوانه های مرا به سرقت برده
و روشنائی را
زیر پنجره دار زده است
به من بگو که چگونه به مقصد برسم
و زبانی را پیدا کنم که در تاریکی
واهمه ی کوه را به دره خبر داده است
از خود بر آشفتم
بدون تو تکثیر شدم
و از دریا خواستم
که خرابه هایم را به من پس بدهد
نمی خواهم از خط حادثه بگذرم
و دروغ را
در چشم های شما به زبان نیاورم
محله از کلمات پژمرده انباشته است
راهبان تنش را در چشمه نمی شوید
تن از فرط بیداری خمیده
و چراغی که به قصد آزار در نگاه ملوان عرق کرده
روز را هم فریفته است
هیچ معلوم نیست که در این قفس
کدام راه از بیابان آمده
و کدام راهی از پنجره می گذرد
در سقفی به بلندی زبان گمشده
به زمان آویختم
و در خو چنان سوختم
که خانه در زلزله ای فروریخت
و شعر دست آویز ساحرگان شد
از خود بر آشفتم
در خود بر افروختم
و آدمی را دنبال کردم
که زمزمه ی عشق را به خاک نریزد
و به زخم نگوید زخمه ی چنگ .
مرداد ١۳۸۷