خاطره ای از دوران پیشمرگایتی، بمباران بوتی در ١۶ مرداد ١٣۶٧ … قسمت دوم

 خاطره ای از دوران پیشمرگایتی، بمباران اردوگاه بوتی در ۱۶ مرداد ۱۳۶۷

قسمت دوم/ پایانی

ابراهیم رستمی

روز ۱۶ مرداد پس از صرف صبحانه ای دیر وقت، سراغ رفیق هوشنگ(رحمت الله) نیک نژاد را گرفتم که در نزدیکی های ساختمان های رادیو، در دامنه کوه یک اتاق کوچکی داشت. از این اتاق هم برای سکونت و هم به عنوان اطاق کارش، استفاده می کرد. اتاقی ساخته شده بود از بلوک های سیمانی یک ردیفه ای که بر روی هم گذاشته شده بودند. داخل اطاق یک تختخواب و یک میز و صندلی بود. به هوشنگ گفتم که تخت خواب ندارم بلکه بتوانم از مسئول بهزیستی درخواست یک تخت کنم، چون که خوابیدن بر روی زمین ناهموار و دلهره و نگرانی از نیش عقرب خواب را از چشمانم می ربود. هوشنگ گفت، «رفقای بخش رادیو یک تخت را بیرون گذاشته اند که برایشان قابل استفاده نیست، بنشین یک چای با هم بخوریم و بعد برو تخت را جابه جا کن». با خود گفتم، نکند که این تخت هم نماند، پس بهتر است همین حالا بروم و آن را بردارم. در مسیر آوردن تخت بودم که کاک حسین سهیلی را دیدم مشغول سرپرستی و ساخت پناهگاه بود، با او احوال پرسی کردم واز او در مورد پیشرفت ساخت پناهگاه سئوال نمودم؟ در جواب گفت: «کار اصلی که کار گذاشتن لوله های سیمانی بوده، انجام شده است، ولی باید خاک بیش تر بررویش ریخته شود و کار بر روی وردوی های کانال هنوز باقی مانده است».

پس از انجام کارم خواستم که هر چه سریع تر نزد هوشنگ برگردم که قول چای به من داده بود. در قسمت پایینی دره  آشپزخانه و تعدادی چادر و یک پناهگاه و یک سالن بزرگ که به سالن کنگره مشهور بود وجود داشت. این قسمت با جایی که رفقای رادیو در آن جا ساختمان داشتند ۷۰-۶۰ متری فاصله داشت. ادامه  این ساختمان ها به کوهی که پایگاه و پدافند در آن جا مستقر شده بود، منتهی می شد. در مسیر برگشت به طرف هوشنگ، ناگهان صدای غرش هواپیمایی را شنیدم. بلافاصله به طرف پناهگاه نزدیک آشپزخانه دویدم. قبل از ورود به پناهگاه صدای اولین انفجارها را شنیدم. چند انفجار دیگر نیز به دنبالش، که تمام آن دره را به لرزه درآورد. در داخل پناهگاه تعدادی شاید ۱۵-۱۰ نفری بودیم که خودمان را به آن جا رسانیده بودیم. پس از آرام شدن صدای انفجارها، به همراه چند نفر از رفقا بیرون آمدیم. صدای هیاهو رفقای رادیو را در قسمت بالا شنیدیم و به طرف آن ها حرکت کردم که دوباره هواپیماها سررسیدند و من از پناهگاه آن قدر دور شده بودم که فرصت برگشت را نداشتم. با خود گفتم که کاش دوربینم همراهم می بود و برای شناسایی دشمنان رنگارنگ از هواپیما عکس می گرفتم، اما از رنگ و فرم هواپیما مشخص بود که این بار میک عراقی نیست و فانتوم ایران است.

بر روی زمین خوابیدم که از امواج بمب در امان باشم و این بار بمب ها به نقطه ای دورتر در اطراف بخش فنی و پایگاه اصابت کرد. از دور ساختمان های رادیو را دیدم که بر هم ریخته بود. رفقای رادیو با لباس و صورت خاکی و تعدادی با صورتی خون آلود، اما با جراحات سطحی به طرف چشمه بزرگی که آب اردوگاه را تامین می کرد، در حرکت بودند. به سوی رفقا رفتم که کمک کنم. از دور کاک وریا (فریدون ناظری) را دیدم که با  بی سیم صحبت میکرد. رفیق فریدون «این گرگ باران دیده» که جنگ ۲۴ روزه سنندج و عملیات های لق(واحد نظامی کومه له) رفیق سعید به فرماندهی کاک شوان در ناحیه سنندج را به خود دیده بود، در کمال خونسردی رفقا را به سمت چشمه هدایت می کرد و بر خلاف حالت عادی که همیشه با هول هول صحبت می کند« به مثابه این که یک دلمه داغ را اشتباهی در دهن گذاشته و به اینور و آنور میچرخاند»، بسیار شمرده و آرام در بی سیم صحبت می کرد. موج بمباران لباس برخی از رفقا را پاره کرده بود. یکی از این رفقا، گوینده اصلی رادیو، رفیق شهین شهلایی بود که یک طرف شلوار کردی (پانتول) وی نخ هایش باز شده بود، تصور می شد که خیاط ناشی برای دوخت مجدد ساعت ها نشسته و نخ آن را بادقت بیرون آورده است. یکی از رفقا را که صورتش زخمی بود مورد سئوال قرار دادم که آیا حالش خوب است؟ وی در جواب گفت آری!. رفیق شهین در کنارم بود و توجه ام به حامله بودنش جلب شد و با خود گفتم که حتما نیاز به کمک دارد. از ر. شهین سئوال کردم که حالش چطور است؟ در جواب گفت «حالم خوب است». در واقع هر یک از دیگری بدتر، اما همه دوست داشتند که کمک متوجه افراد «لازم تر» بشود. رفیق شهین دست چپش را به روی صورتش کشید که  کردوخاک را پاک کند و دست راست را روی شکمش گرفته بود و بسیار با روحیه ولی خیلی ساکت حرکت می کرد. انگار در درون خود با نوزاد به دنیا نیامده اش(شبنم خانم کنونی) حرف می زد و از وی عذر خواهی می کرد که چرا باید سرنوشت وی که هنوز به دنیا نیامده، با بمباران اجین شود.

من رفقا را که با حالت سرگیجه راه می رفتند تا سر چشمه همراهی می کردم. در میسر همراهی متوجه شدم که کاک رحیم طلوعی فر نیز جان باخته است. به محض مطمئن شدن از این که رفقا به جای امن تری رسیده اند، مجددا به داخل اردوگاه برگشتم و از دور صدای کمک طلبیدن را شنیدم، کمی مسیر خود را به سمت صدا تغییر دادم که از روی پناهگاه بالایی عبور کردم،  کاک حسین سهیلی را با آن قامت بلند دیدم که بی حرکت در قسمت مسطح روی پناهگاه افتاده بود و ترکش بمب از نزدیک او را گرفته بود، سریع متوجه شدم که چرا در دم جان باخته (موج و تکه بمب تمام بدن وی را گرفته بود). به نزدیک سقف فرو ریخته که رسیدم  کاک وریا و یکی دو نفر دیگر آن جا بودند. کاک عمر کمالی در زیر سقف فرو ریخته گیر کرده بود. ظاهرا معلوم بود که فقط  یک پایش از ناحیه مچ در زیر آوار مانده است.

هوشنگ همیشه با عجله صحبت می کرد و در هنگام عصبانی شدن و یا اضطراب طوری حرف می زد که دیگران حرف هایش را کم تر می فهمیدند. در چنین موقعیت هایی به شوخی می گفتم: «کوتاه بیایید، باید هوشنگ کمی آرام بشود و لکنت زبانش خوب بشود»، ولی حالا کجاست؟، در این وضعیت اضطراری از وی هیچ خبری نبود! او که در شرایط دشوار و در درگیریهای نظامی همه جا حاضربود و به همسنگرانش توصیه و هشدارهای دلسوزانه میداد، اکنون ناپیداست!  با لحنی معترضانه نسبت به هوشنگ، خطاب به کاک وریا که در همان حوالی مانده بود گفتم «کو این هوشنگ، کجاست؟» کاک وریا که بی سیم رادیویی را در دست داشت به من نگاهی کرد و گفت، هوشنگ… و در نگاهش خواندم که می خواهد چه بگوید، قبل از این که من با خود بگویم «زبانت لال اگر بگویی هوشنگ جان باخته است»، جمله درد آورش را تکمیل کرد و تحویل من داد. گفتم کجا؟ در جواب گفت: در نزدیک همان چادر بزرگ و آن طرف تر از اتاق خودش. معلوم بود که هوشنگ در بیرون مانده که رفقا را به پناهگاه بفرستد و مورد اصابت یک بمب واقع شده بود و کاک حسین نیز هم چنین. آن همه پناهگاه و نقاط امن که کاک حسین سرپرستی ساختنش را به عهده داشت، وی را در خود جای نداد که از مرگ برهاند، و این مساله من را به یاد یک شعر انقلابی کردی انداخت که می گوید: «تا کی من کارگر و نجار باشم اما بدونه درب و سرپناه، نساج و کشاورز باشم اما بی لباس و گرسنه».

برای یک لحظه فریاد کمک کاک عمر قطع شد و انگار فراموش کردم که کسی کمک می خواهد. با صدای تیراندازی پدافند و سلاح های دیگر امیدوار شدم که هواپیماها آسمان منطقه را ترک کرده باشند، ولی صدایشان هنوز به گوش می رسید. من بی اختیار سراغ هوشنگ رفتم. وی را در کنار حفره ای بزرگ و یک بمب نیمه منفجر شده (۲ نوع بمب پرتاب شده بود، یکی ناپالم که منفجر شده بود و دیگری خوشه ای که به دلیل ارتفاع کوتاه رها کردن تا اصابت به زمین، فرصت انفجار را نیافته بودند که در عکس ها مشاهده می کنید) یافتم. جسد بی جانش را که دیدم مثل پرنده گان در ویترین فروشگاه ها و عقاب ها با بال باز و چشمان شیشه ای در موزه های بیولوژی/ زیست شناسی، بر روی سرهوشنگ خشکم زد، ولی با این تفاوت من پرواز کردم و با سرعت رعد و برق سری به برخی نقاط زدم که با هوشنگ بودم. او را در کوهستان های چهل چشمه، قله به رد، حاجی سید، هه وازو، نه که روز و… دیدم. وی را در مناطق هه وه تو، قالقالی وقمری، سارال، خورخوره، شلیر،سرشیو سقز، نوار مرزی ایران و عراق و اردوگاه ها دیدم که چگونه با آمدورفت های سریعش کاروان ها و واحدها را زیر نظارت می گرفت. در تسخیر پایگاه های یاپال، بناوه چان و دیکر عملیات های دیواندره به خصوص شکستن طرح رژیم «محاصره و نابودی کل واحد» در زمستان ۱۳۶۴ را دیدم که روزهای متوالی در روستاهای شمسه، گلانه، حسین آباد، کیله کبود و غیره، هوشنگ یکی از فرماندهان خط مقدم جبهه ها در شکستن این حلقه محاصره بود. وی را در جلسات و بحث ها سیاسی دیدم که چگونه با جسارت و استدلال برای به کرسی نشاندن نظرات خود تلاش می کرد و صراحتا افکار و نظرات غیرکمونیستی را مورد انتقاد قرار می داد. به ورزش کردن وی فکر کردم که جدا از سرمشق بودن برای ورزش صبحگاهی دیگر رفقا، خود مرتب دویدن و یا طناب بازی کردنش را… تا جسم خسته اما ورزیده اش را حفظ کند.

او بعضی موقع هزار هزار طناب می زد و طناب پیچ هایش آدمی را مبهوت می کرد. به همه این ها و به عروسی هم زمان در ۶ ماه پیش و سخن های ناتمام هر دو فکر کردم. با بال های خشک شده ام در پرواز بودم که دوباره فریاد کمک، مرا بر بالین هوشنگ آورد و با خیره شدن به جسم بی جانش و پای قطع شده اش(یک پای وی را از بالای زانو روز بعد در فاصله ده ها متری در دامنه «کوه پایگاه»، یافتیم) فکر کردم که بر روی تشک های کشتی در استان مازندران با «قیچی» گرفتن از حریف، مدال هایی را به خود اختصاص داده بود، با خود گفتم که چه چیزی می توانست پاهای او را از کار بیندازد، غیر از بمب لعنتی؟! پاهای تو در قدرت و تحرک با فوتبالیست هایی چون مارادونا رقابت می کرد. آن ها برروی زمین صاف و چمن می دوند و تو بر سنگلاخ و مناطق سعب العبور و کوه های پر فراز و نشیب کردستان در آمد و رفت بودید. آن ها توپ را که حاوی هوا است از میدان خود دور می کنند و دروازه رقیب را هدف قرار می دهند، ولی هوشنگ جان! شما توپ با محتوای آهن و باروت را می زدید و خود را هدف قرار می داید که جان رفقا دیگر را نجات دهید.

پرواز چندین ثانیه ای من تمام شد، چشمان این پرنده خشک شده جان گرفتند و با صدای کمک رفیق مان از زیر سقف، بال و پایم نیز جان گرفت و به دنیای واقعی برگشتم. می خواستم دستی به صورت هوشنگ بکشم و بروم ولی جرات نداشتم چون می ترسیدم که بیدارش کنم، آخر کم تر کسی موفق می شد هوشنگ را قبل از این که خودش بیدار شود، برای نگهبانی و یا پاس بخشی بیدار کند. همیشه مثل این که بیدار بوده، از خواب می پرید، سریع به پا می خاست و ظرف چند ثانیه آماده می شد.

 به خود جنبیدم که به کمک رفیق مان بروم. چند نفر دیگر در محل ساختمان فرو ریخته با سقف بتونی جمع شده بودند. کاک محمد کمالی یکی از آن ها بود و می خواست به همراه دیگر رفقا برادرش کاک عمر کمالی را کمک کند. رفیق صابر لطفی مسئول پل، اعلام نشده وظایف و کارهای رفیق هوشنگ را به عهده گرفته بود. وی برای کسب اطلاع از تلفات احمتالی بیش تر، بعد از سر زدن به  جاهای لازم و تماس با پایگاه و بخش فنی به محل ساختمانی که کاک عمر گیر افتاده بود، برگشته بود. سقف ساختمان بدون شکستگی و یک پارچه بر زمین فرو ریخته بود. دیوارهایش بر اثر موج انفجار به اطراف پرت شده بود. این سقف در ضلعی تقریبا با زمین تماس داشت و در ضلع مخالف، چند ردیف دیوار بلوکی، که کاک عمر در این قمست بود. از قمست منتهاالیه بیرونی زیر سقف مشهود بود که به غیر از مچ پا، ظاهرا بقیه بدنش سالم و جای نگرانی مرگ نبود. بیرون آوردن از زیر این سقف ده ها تنی که بیش از ۳۰ متر مربع بود، کار آسانی نبود. کاک مصطفی کرمانشاه با ماشین لودرش آن جا حاضر بود که کمک کند. با رفقا و مشخصا کاک صابر مشورت کردیم(تدابیرکاک صابر برایم مهم بود چون خلاقیتش به مانند جسارتش با لقب وی هم خوانی نداشت که وی را «صابر کوچولو» مورد خطاب قرار می دادیم).

با وجود این که هواپیماها آسمان منطقه را ترک نکرده بودند ما به کار نجات ادامه دادیم، ولی با این تقاوت که بمب بیش تری را در اطراف ما رها نکردند (انگار رژیم ایران و بعث عراق به توافق رسیده بودند که قبل از نوشتن قرارداد صلح، از وضعیت آتش بس پیش آمده استفاده و بدون مشکل در خاک عراق عملیات کنند). خواستیم که تعداد زیادی تجمع نکنیم، همراه یکی دونفر ماندیم. کاک عمر نگران بود که او را تنها بگذاریم، از او دلجویی کردیم و قول دادیم که او را تنها نگذاریم. در فکر همین تدابیربودیم که کاک مصطفی سعی کرد که با بیل لودر، سقف را بلند کند. وحشتم گرفت و داد زدم که تمام کند. سقف تکانی خورد و لغزید، نگران بودم که سقف بر سر کاک عمر فرود آید و کوبیدن سقف دیوارهای  نیم بند را بر هم بریزد و کار از کار بگذرد. مصطفی به فریاد من توجهی نکرد و به کارش ادامه داد. اعتراض من رساتر شد و گوشهای مان که از صدای انفجار کیپ شده بود با صدای لودر ناشنوایی ما به حد اعلا رسیده بود که صدای همدیگر را خوب نمی شنیدم و داد می زدیم. برای یک لحظه، تلاش مجدد کاک مصطفی را بسیار غیرمنطقی دانستم و برای کوتاه آمدن بر سرش داد زدم و برای دومین بار در زندگی پیشمرگایتی خطاب به همقطارانم به یک حرف رکیک و ناشایست روی آوردم.(بار اول در تابستان ۱۳۶۴ در نوار مرزی چمپاراو بانه بود که از کاک صالح سرداری به خاطر دیر جنبیدن کاروانی که وی مسئولش بود، از وی ناراحت شدم. در این کاروان رفقایی چون سروه ناصری، باقی کرمی و یدی صلواتی (سنه) زخمی بودند که با مرگ دست و پنجه نرم می کردند و … این بار هم جان رفقا در خطر بود. اگر چه بدگویی من از نوع غیرقابل بخشیدنی ها نبود، ولی بار دیگر پوزش خود را برزبان آوردم).

 کاک مصطفی کوتاه آمد و با صابر به این نتیجه رسیدیم که سقف را جک بزینم. جک ماشین معمولی که نمی شد! جک لودر تنها امکان ما بود که آن هم درقسمت پایین ارودوگاه بود. کاک مصطفی رفت آنرا بیاورد. کاک عمر از فرط درد بی قراری می کرد. فریاد وی به خاطر پرس شدن استخوان پایش قابل درک بود. در حالی که بشدت تحت فشار بود خطاب به بردارش کاک محمد کمالی داد زد که چرا «بی اراده است» و کاری نمی کند؟ کاک محمد کمالی که با صدای رسا و پر ابهتش هر روزه هزاران هزار شنونده را به پای رادیو کومله می کشانید، در آن لحظه از آن رزمندگی باز ایستاده بود. وی با آرامشی که یک مادر بچه صدمه دیده اش را دلنوایی می کند، در جواب برادرش گفت: داداشت فدایت شود، من چکار کنم، نمی بینی که مشغولیم(کاکت به قوربانت بیت، من چی بکه م، نابینی که خه ریکین).

 از کاک صابر شنیدم تلفات ما همان سه رفیق بوده و من با عجله سری به ساختمانی زدم که کاک رحیم طلوعی فر در آن جا بود. دیدم که به سان هوشنگ و کاک حسین بمب و تکه سنگ، وی را بی رحمانه مورد اصابت قراد داده است. آری کاک رحیم که روزانه از فداکاری رفقا و دیگر عرصه های مبارزه در کردستان به تنظیم اخبار و رپورتاژ می پرداخت، این بار خوش موضوع خبر شده بود!. متاسفانه این عزیز را از نزدیک زیاد  نمی شناختم که در این جا به وی اشاره کنم، ولی از وی، جدا از فداکاری و رزمندگی و راه پر افتخارش، یادگاری (یک دختر) به یادگار مانده است. یادش عزیز و گرامی است.

 من به جای خود برگشتم و در این فاصله که منتظر جک بودیم سری به زیر سقف زدم که از کجا و چگونه وارد شویم؟ با آمدن کاک مصطفی کار را شروع کردیم. ابتدا جک را زیر سقف بردم و مشغول شدم که تقریباه غیرممکن بود، چون فضا برای جک انداختن کافی نبود. به عبارتی دیگر جک در زیر سقف جای نمی گرفت و اهرم جک عمل نمی کرد. به ناگزیر آنرا به قسمت بیرونی سقف آوردیم و جک زدیم. با بلند شدن جک، سقف می خواست لیز بخورد و نزدیک بود همان اتفاقی بیفتد که من به خاطرش از کاک مصطفی ناراحت شدم. ادامه کار را متوقف کردیم. کاک صابر در گوشه و کنار، بلوک هایی را به زیر سقف گذاشت که در صورت لغزش احتمالی جک، کاک عمر و من که می خواستم زیر سقف بروم، در امان باشیم. ابتدا با سر داخل شدم. متوجه شدم که یک دیوار دو ردیفه بلوک جلو دستم را گرفته که بتوانم پای کاک عمر را آزاد کنم. با چکش مشغول شدم اما مشکل بود چون دست راستم کارایی کافی نداشت. ناچارا بیرون آمدم و به مانند عقرب های پایگاه عقب عقب به زیر سقف خزیدم و کار را شروع کردم. با شکستن آن چند بلوک سقف تکان کوچکی خورد و فکر کردم که بر سرم فرود آمد و سرم سرنوشت گردوهای دوران بچگی را پیدا کند(وقتی گردو را در گردو بازی می بردیم، سنگ بزرگی را برمی داشتیم و بر سر گردو می زدیم که زیرش هم سنگ بود، آن موقع استخوان و مغز گردو با هم قاطی می شد و چربی بیرون می زد)، شاید چربی از سر من هم بیرون آید! ولی  فقط تکان کوچکی بود و سقف بر جای خود ماند. پس از حدود یک ساعت موفق به نجات کاک عمر شدیم، و چه لحظه لذت بخشی بود!

عمل کمک رسانی پایان یافته بود. من دیگر به کلی بی رمق شده بودم. با استراحت اندکی کمی قوت گرفتم و با خود گفتم که بهتر است دوربین عکاسیم را بیاورم و دوباره نزد هوشنگ بروم و آخرین عکس را از او بگیرم. اگر چه می دانستم که این بار به مثابه گذشته از  دست های پر محبتش بر روی شانه ام خبری نخواهد بود. اما رفقا از انتقال جسد وی در چند لحظه ماقبل، به قبرستان خبر دادند. من از رفقای جانباخته کاک حسین و کاک رحیم چند عکس گرفتم. به محل جانباختن هوشنگ رفتم و با دروبین از بمب خوشه ای و محل بمب ناپالم عکس هایی گرفتم. در جای هوشنگ فقط آثار خونی که اولین قطره ها و پلاسمایش در کناره دریای خزر شکل گرفته بود، اما به صورت لیتر زمینی را در کردستان عراق رنگین کرده بود، گرفتم. منتظر شدم که انتقال ۲ عزیز دیگر صورت گیرد.

 با کاک صابر و یکی دو نفر از رفقا( اسمی بیاد ندارم و شاید کاک رحیم یزدان پرست) برای آخرین وداع به قبرستان پائین رفتیم. اجساد را با برگ درختان پوشانیدیم که از آفتاب و گرما در امان باشند. برای خاکسپاری منتظر کارگران (گور کن) از رانیه بودیم. به بالین هوشنگ رفتیم و کاک صابر بسیار غمگین پتو را از روی پایش برداشت و بار دیگر به وی نگاه کرد. من پس از گرفتن آخرین عکس دوربین را در جیبم گذاشتم. در کنار دست راست هوشنگ نشستم و با دست چپم دست سرد و انگشتان گوشتالویش را گرفتم و کمی فشار دادم تا بلکه برای آخرین بار احساس من را با خود ببرد. به وی نگاه کردم و خاطرات و آرزوهای زیادی را در چشمان نیمه بازش دیدم. با دست راست دستی بر روی صورتش کشیدم که دیگر چشم هایش باز نماند و نگران رفقا و تامین واحدهای گردان نباشد. و آخرین وداع خود را با وی نمودم. هنوز هم سردی دستانش را در دست خودم احساس می کنم، اگر چه نمی دانم که آیا او هم احساس دست گرم من را پذیرا شد یا نه؟

 زنده باد آرمان های والا و انسانی این رزمنده گان و تمامی جانباختگان راه آزادی و سوسیالیسم!

۱۶ مرداد ۱۳۹۳

پاورقی: بسیار سپاسگزارم که اگر خواننده ای بتواند پیوند من را با خانواده و بستگان رفیق هوشنگ برقرار بنماید، بلکه عکس های بیش تری از آلبوم خود را در اختیارشان قرار دهم) ۱۲ عکس در در صفحه فیسبوک  Ebrahim Roostami موجود است).