بخش اوّل
نقش حزب در انقلاب پرولتاریایی
تألیف و تنظیم از بیژن رستگار
مقدمه
کمونیستها در تئوری و عمل، از گنجینهای بهره میگیرند که مارکسیسم پدید آورده است؛ و آن علمی است راهنمای مبارزات تودههای رنج و کار؛ از این مبارزات نیرو میگیرد و بهآنها نیرو میبخشد. مانند هر علم دیگر، مقابلۀ بیوقفۀ تئوری و عمل از اصول اساسی آن است؛ در این مقابله، اشتباهات را تصحیح و بر نظرات درست تأکید میورزد و همراه با پیشرفت جامعه و دانش بشری تکامل مییابد. راهنمای بهبود هم تئوری و هم عمل انقلابی بوده و چگونگی دخالت بهتر انسان در سرنوشت خویش را بهتودههای زحمتکشان میآموزد. بدین گونه است که مارکسیسم کهنسال، هرگز نمیمیرد و همیشه رزمندهای جوان باقی میماند. هربار که در جریان مبارزات، بههر علت عینی، گمان بهنابودیش میرود، مانند همۀ علوم، پس از رفع کمبودها و نارساییهایش، با قدرتی افزونتر، دوباره قد میافرازد و کاراتر از پیش راهنمای مبارزات تودهها قرار میگیرد.
دستاوردهای سهمگینترین مبارزات اجتماعی، انقلابها، بحرانها و جنگها، هنگامی که بهدرستی تحلیل و تفسیر شوند، بر غنای این دانش می افزایند ولی بودند بسیار کسانی که حتی در بنیادی ترین اصول آن دست بردند و با “نوآوریها” و خیال پردازیهای خود (که اغلب نیز ریشه در شیوۀ زندگی همین افراد داشتند) از آن جدا ماندند. برخی از اینان (مانند برنشتین، کائوتسکی، هیلفردینگ و …) با آنکه زمانی از متفکران مارکسیست بودند و در ارگانهای رهبری احزاب مارکسیستی عضویت داشتند، بهراهی رفتند که رویزیونیسم نام دارد و آن عبارت است از تجدید نظر در اصول مارکسیسم و بازگشت بهشیوۀ تفکری که هم علم و هم واقعیت عینی را نادیده میگیرد، از تحلیل درست تجربه ناتوان مانده و در نتیجه بهرهنمودهایی میرسد که با مارکسیسم بیگانهاند و عملاً در خدمت طبقات استثمار کنندۀ اجتماع قراردارند. از آنجا که اینان بنیاد عمل خود را بر تئوریهای نادرست قراردادند، در فرصتهایی ویژه، ضربات سختی بر مبارزات انقلابی پرولتاریا وارد آوردند.
برنشتین از یاران نزدیک انگلس بود و در دوران صدر اعظمی بیسمارک که فعالیت سوسیال دموکراتهای آلمان ممنوع شده و با زندان مجازات میشد، نقشی مهم در چاپ و نشر نشریات مخفی مارکسیستی (و بخصوص نشریۀ “سوسیال دموکرات” Der Sozialdemokrat) برعهده داشت. ولی هماو بود که هنگامی که بهعلت توسعۀ تولید سرمایهداری، شدت بحرانهای ادواری این شیوۀ تولید موقتّاً کاهش یافت و انقلاب بهتأخیر افتاد، از قطعیت تاریخی انقلاب مأیوس شده و از اینجا در بنیادهای مارکسیسم شک کرد و به ردّ ماتریالیسم تاریخی پرداخت. او میگفت که بر خلاف نظر مارکس، انقلاب پرلتاریایی اجتناب ناپذیر نیست و زندگی طبقۀ کارگر در نتیجۀ توسعۀ تولید سرمایهداری بهبودی مییابد و بههمین دلیل بهنفع اوست که بر تولید و بازدهی کار افزوده شود و از سهمی که بهاو خواهد رسید، زندگی بهتری داشته باشد. او کارگران را نیز بهآرامش، کنارگذاشتن مبارزۀ طبقاتی و کار کردن بیشتر برای بالا بردن سطح تولید تشویق میکرد. بهنظر او، هر چه سرمایهداری بیشتر توسعه یابد، وضع زندگی طبقۀ کارگر سریع تر بهبود خواهد یافت. تا آنجا که از این لحاظ، چندان تفاوتی ما بین سرمایهدار و کارگر دیگر وجود نخواهد داشت و سوسیالیسم در نهایت بهصورت یک “انتخاب اخلاقی” از طریق مذاکره بین طبقات سرمایهدار و کارگر و بهعنوان انتخاب اصلح برای جامعه برگزیده خواهد شد. از نظر او همۀ مبارزات طبقۀ کارگر باید محدود شود بهتقلیل ساعات کار روزانه بههشت ساعت، بالابردن مناسب دستمزد و بهبود امور فرهنگی و رفاه. بههمین دلیل بود که طرفداران این تئوری بهجای مبارزۀ طبقاتی، همکاری طبقات را بهصورت یک استراتژی موعظه میکردند و در نتیجه با هر اعتصاب کننده و معترضی که مطالباتی خارج از محدودۀ تعیین شده مطرح کرده یا بنیانهای نظام سرمایهداری را زیر سئوال میبرد، باشدت بر خورد میکردند. البته پلیس بورژوازی نیز برای سرکوب و دستگیری “اخلالگران” آمادۀ کار بود. یک چنین نظریهای میبایست الزاماً با تجدید نظر در اصول بنیادی تفکر مارکسیستی یعنی ماتریالیسم تاریخی و ماتریالیسم دیالکتیک همراه باشد. زیرا نفی قطعیت انقلاب برابر است با نفی اساسیترین اصول ماتریالیسم تاریخی که طبعاً بهتجدید نظر در ماتریالیسم دیالکتیک نیز میانجامد.
پس از مرگ انگلس، نظریات برنشتین میدانی مناسب در حزب سوسیال دموکرات آلمان برای نشر پیدا کردند و همراه با آن، علی رغم ضربات کاری که انگلس بر نظرات دورینگ وارد کرده بود، دوباره پوزیتیویسم و این بار با ردای فلسفۀ ماخ و آوناریوس و … سر بر افراشت. لنین، پلهخانف، رزا لوگزامبورگ و بسیاری دیگر از مارکسیستها در برابر این انحراف و تجدید نظر بهپاخاستند و سر انجام نیز آنرا در کنگرۀ حزبی (۱۹۰۵) سوسیال دموکراتهای آلمان محکوم کردند. ولی ضربۀ کاری را، در نهایت، خیزشها و اعتصابهای اقتصادی و سیاسی وسیع سال های ۱۹۰۵ و ۱۹۰۶ اروپا [به ویژه در روسیه] بر این نظریات وارد کرد و در تجربه نشان داد که برخلاف ادعاهای رویزیونیستها، نظرات مارکس و انگلس در مورد تضادهای سیستم سرمایهداری که بهبحران های انقلابی میانجامد و مرگ الزامی این نظام در یکی از گرهگاههای تاریخ ، صحت دارد و انقلاب پرولتاریائی اجتناب ناپذیر بوده و گورکن این شیوۀ تولیدِ مبتنی بر استثمار است.
نمونههای تجربیات انقلابی در سراسر جهان بسیار فراوانند که مطالعۀ یک یک و درس گرفتن از آنها، هر چند لازم است، ولی بهچنان حجمی از کار نیاز دارد که در این جا نمیتوان بههمۀ آنها پرداخت. بهعلاوه جهان نیز پیوسته تغییر میکند و در شرایط و اوضاع کنونی چنان پیچیدگیهایی وجود دارد که بهتر است بههمه چیز با احتیاط بیشتری برخورد کرد و بخصوص از هرگونه الگو برداری و پیشگوییهای عجولانه احتراز نمود. تاریخ را جز در خطوط کلّی آن نمیتوان پیشگویی کرد. زیرا ذهن همیشه نسبت بهعین تأخیر دارد و الگوها بر ذهنیت استوارند و از این رو نمیتوانند اجباراً با واقعیت عینی که هنوز در حال تکوین است منطبق باشند. امروز در عصر سلطۀ جهانی امپریالیسم – که از همۀ انقلابهای گذشته درس گرفته و بشدت مراقب تمامیت حاکمیّت و موجودیّت خویش است- بیشک انقلاب پرولتاریایی نیز بیش از پیش جهانی شده و پیروزی کاملِ انقلاب بهسادگی، بریده از دنیا، در درون مرزهای یک کشور، بدون یک جنگ طبقاتی و دخالت خارجی، بهدشواری قابل تصوّر است. راه انقلاب ایران مسلماً نه راه انقلاب روسیه است و نه راه انقلاب چین یا کوبا یا … راه انقلاب ایران را باید پیدا کرد و برای اینکار باید با مغز خود اندیشید. محیط و جامعۀ ایران و اوضاع جهانی را با دقت مطالعه و بررسی کرد و در عین حال از درسهایی که تجربیات گذشتۀ جنبش کمونیستی در سطح جهانی بجا گذاشته اند آموخت و، مهم تر از هر چیز، این آموختهها را با ظرافت و بهدرستی در جریان مبارزات طبقاتی وعمل انقلابی بکار گرفت. عمل بسیار غنی و زاینده است و چه بسا راههای نو نشان میدهد که یافتن بهترینش جز از عهدۀ کسانی که بهتئوری و نیز بر آموزشهای تجربیات گذشته تسلط دارند، بر نمیآید. آنچه در این نوشته میآید نیز هر چند بسیار مختصر و ناکافی است، هدفی را تعقیب میکند که همانا یادآوری برخی تجربیات گذشته و تئوریهای مربوط به آنهاست که بیشک برای روشنتر دیدن راهی که در پیش داریم بیتأثیر نیست.
*********
با آغاز قرن بیستم، سرمایهداری، در مراحل ابتدائی امپریالیسم، همراه با تشدید تضادهایش، جنگهایی در مقیاس جهانی بهراه اندخت. افزون برآن دوران انقلابهای پرولتری که نابودی این نظام را هدف دارد نیز آغاز شده بود. سوای دو جنگ خانمان برانداز جهانی اول و دوم، جنگهای دیگری رخ دادند که برخی با هدف تقسیم مجدد جهان یا فتح سرزمینهای جدید و بهانقیاد کشیدن مردم آنها و تعدادی نیز ناشی از مداخلات امپریالیسم و برای مقابله با انقلابهای پرولتری و انقلابهای آزادیبخش ملّی بودند. هرجا انقلابی آغاز میشد، سروکلّۀ نیروهای مختلف امپریالیستی یا وابستگانشان نیز پیدا میشدند که در اتحاد با ارتجاع محلّی بهسرکوب یا انحراف انقلاب از اهداف خود میپرداختند. در چین و ویتنام، کوبا و الجزایر و …. جنگهای بسیار سختی درگرفت که همواره چندین سال طول کشید و کشتهها و خرابیهای بسیاری بهجا گذاشت. در نیکاراگوئه، مزدوران کنتراس چندین سال علیه دولت انقلابی این کشور جنگیدند تا بالاخره حاکمیت سرمایهداری را در آن کشور تحکیم کردند. این داستان همچنان ادامه دارد زیرا تا امپریالیسم هست، انقلاب هست و جنگ نیز خواهد بود.
امروز کجا هستیم و از اینهمه تجربه چه آموختیم؟ برای گشودن بحث، یاد آوری تجربیات روسیه و آلمان در سال های پایانی جنگ جهانی اول از آنجا ضروری بنظر میرسد که اولاً این دو نمونه آموزشهایی بسیار غنی بههمراه دارند و در شرایط ویژهای رخدادند که احزاب سوسیالیستی قوی بودند و یک انترناسیونال پر قدرت نیز وجود داشت. ولی در عین حال رویزیونیسم راست، شکلی از رفرمیسم در لباس مارکسیسم، نیز بر اکثریت احزاب حاکم بوده و نیروهای کمونیسم انقلابی ضعیف بودند. رویزیونیستها حتی بهتعهدات خود (درکنگرۀ فوق العادۀ ۲۴ و ۲۵ نوامبر ۱۹۱۲ در شهر بال سویس) مبنی بر عدم همکاری با بورژوازی خودی، دفاع از صلح و تبدیل جنگ امپریالیستی بهانقلاب پرولتری، خیانت کرده و تودههای پرولتاریای کشور خود را به مسلخ سرمایهداری میفرستادند. از لحاظ تجربی نیز تنها نمونۀ تاریخی کوشش پرولتاریا برای تصرف قدرت دولتی، کمون پاریس بود. قرن بیستم، امّا، شاهد چندین پیروزی بزرگ پرولتاریا بر بورژوازی و استقرار حکومتهای پرولتاریائی بر نزدیک بهیک سوم کرۀ خاکی بود. دوران زوال این قدرتهای نو با اشاعۀ دوبارۀ نظرات رویزیونیستی همراه شد که تودههای انقلابی را بهیأس و دست یازیدن به راههای آزموده شده و شکست خوردۀ گذشته نظیر بلانکیسم و “جنگ های چریکی” جدا از تودهها کشانید که یک بار دیگر، سترونی خود را به اثبات رسانیدند. اکنون دیگر این دوران بسرآمده است و انقلاب پرولتاریائی از نو و در همان چهارچوب نظری که توسط مارکسیستها ارائه شده بود مطرح شده و چهره مینماید. در عین حال، پس از فروپاشی اتحاد شوروی و “اردوگاه سوسیالیسم”، در راستای جستجوی علل انحراف دولتِ حاصل از انقلابِ اکتبر از مسیری که انتظار میرفت بهپیروزی اهداف اولیهاش ختم شود، امروز بحثهایی دوباره بهمیدان میآیند که در دوران انقلابهای شوروی و آلمان نیز مطرح بودند. این مباحث حائز چنان اهمیتی هستند که نمیتوان آنها را از نظر دور داشت. بهعلاوه، از آن زمان تا کنون تجربیات فراوانی انباشته شدهاند که محتوای آنها بر غنای نظریات و بحثها میافزایند. کمونیستها که برایشان محک تجربه از اهمیتی بسیار بالا برخوردار است، از طریق یادآوری آن تجربهها و این بحثها، مسلماً وظیفه دارند کوشش کنند در درست مطرح شدن سئوالات نیز، سهم خود را ادا نمایند. بخصوص باید کوشید که بحث مربوط به روند پیروزی انقلاب پرولتاریائی با بحث مربوط به فروپاشی اتحاد شوروی درنیامیزد.
*********
می دانیم که در دورۀ پایانی جنگ جهانی اول دو انقلاب، در فاصلۀ یک سال از یکدیگر، در روسیه و آلمان رخ دادند. اولی در ماه اکتبر سال ۱۹۱۷، تحت رهبری حزب کمونیست (بلشویک) روسیه با سرنگونی قدرت دولتی بورژوازی و استقرار حکومت شوراها، بهپیروزی رسید ولی دومی که از ماه نوامبر ۱۹۱۸ در آلمان شروع شد، با شکست فاجعه باری برای پرولتاریای آلمان و جهان، پایان یافت. بررسی درسهای پیروزی یکی و شکست آن دیگری از آنجا اهمیت دارد که اولاً چنان اختلاف فاحشی در رشد سرمایهداری در این دو کشور وجود داشت که در مقایسه با آلمان، روسیه کشوری عقب مانده بهنظر میآمد. ثانیاً، حزب سوسیال دموکرات روسیه بسیار جوان تر از سوسیال دموکراسی آلمان بود که از دوران حیات مارکس و انگلس با تلاش رهبرانی چون ویلهلم لیبکنشت (پدر) و ببل شکل گرفته و با استفاده از شرایط ویژۀ این کشور رشد کرده و بهچنان اقتداری رسیده بود که قبل از جنگ، در حوالی سال ۱۹۱۴، قریب سی درصد از آراء مردم (اکثراً از طبقۀ کارگر این کشور) را در انتخابات پارلمانی کسب میکرد. استحکام و قدرت این حزب تا آنجا بود که کمونیستهای جهان از جمله روسها (و نیز لنین) از آن سرمشق میگرفتند و برای کشور خود آرزوی داشتن حزبی مشابۀ آن را داشتند. همچنین، بسیاری از سوسیالیستهای آن دوران فکر میکردند که آلمان آمادۀ انقلاب سوسیالیستی است. باید پرسید چرا و بهچه دلیل عینی و ذهنی انقلاب در روسیه پیروز شد ولی در آلمان شکست خورد ؟!
از همان سالهای اول جنگ جهانی، همۀ تولید این کشورها متوجّۀ تأمین احتیاجات میدانهای جنگ گشته و نیازهای مردم و اجتماع بهحال خود رها شدند. حاصل آنکه در هر دو کشور، قحطی و فلاکتی عمیق و توصیف نکردنی گریبانگیر تودههای وسیع مردم شد. گرسنگی، بیماری، بیخانمانیِ پایان ناپذیر، زمانی غیر قابل تحملتر میشد که مردم هیچ دلیل موجهی برای ادامۀ جنگ پیدا نمیکردند و برای پایان یافتن آن نیز دورنمایی نمیدیدند. افسانۀ “دفاع از وطن در مقابل حملۀ خارجی” به سرعت ماهیت دروغین خود را بهاثبات رسانید و مردم دریافتند که اینهمه محرومیت و فداکاری فقط حاصل یک فریبکاری بزرگ برای تأمین منافع بیشترِ مشتی سرمایهدار بود که مردم را بازیچۀ تبلیغات بی پایۀ “وطن” و “دفاع در مقابل حملۀ بیگانه” قراردادند و گروه گروه از جوانان را بهکشتارگاههای جبههها فرستادند تا بکشند و کشته شوند و بر سودهای سرمایهداران بیافزایند. نابسامانی و مصیبت، طی چهارسال، چنان تودهای از خشم و انزجار انبار کرد که سریعاً بخشهای وسیعی از مردم را علیه طبقه و نظام حاکم برانگیخته و بهقیام واداشت. در فاصلۀ کوتاهی، ارکان بسیاری از حکومتها متزلزل شده و در هم ریختند. ارتش و پلیس بهشدت تضعیف یا تجزیه و دستگاههای سرکوب متلاشی شدند. دولت ها چنان ناتوان شدند که عملاً خلاء کاملی از قدرت بهوجود آمد. در این شرایط که حکومتگران قدیم از صحنه رانده شده و نظام کهنه فرو میریخت، در موقعیتی که شرایط عینی برای انقلاب آماده بود، پرکردن خلاء قدرت و لزوم استقرار نظامی نو ذهن جامعه را بهخود مشغول میداشت و این سئوال اساسی در مقابل نیروهای انقلابی سوسیالیست مطرح میشد که برای رهایی از استثمار و بربریت دهشتناک سرمایهداری، چه نظمی و چگونه باید مستقر شود که راهگشای پیروزی پرولتاریا و بنا کردن یک جامعۀ سوسیالیستی، جامعهای در خدمت تأمین منافع مردم زحمتکش، باشد.
*********
پیروزی انقلاب در روسیه : بالاترین درجۀ آگاهی در حزب تبلور مییابد و از اینرو، وضع حزب کمونیست و درجۀ پیوند آن با تودههای پرولتاریا و زحمتکشان، که نیروهای اصلی انقلابند، میزان سنجش آمادگی شرایط ذهنی انقلاب پرولتاریایی است. در روسیه فقط وضعیت و آمادگی جناح بلشویکِ حزب سوسیال دموکرات روسیه که بعدها بهحزب کمونیست روسیه (بلشویک) تبدیل شد، میتوانست مظهر آمادگی شرایط ذهنی انقلاب پرولتاریائی باشد. زیرا تنها این حزب بود که بنیادش بر نظریات مستحکم مارکسیستی مستقر بوده و راه درستِ مسئلۀ لزوم تصرف قدرت دولتی را بهعنوان اولین قدم بهسوی ساختن نظمی نو و جامعهای سوسیالیستی ارائه میداد. اولین هستههایاین حزب، قبل از آنکه عملاً در دوّمین کنگرۀ حزب سوسیال دموکرات روسیه، در سال ۱۹۰۳ حول نظرات لنین گردآمده و بهصورت یک گرایش اکثریت برآمد کند، همراه با مبارزه تئوریک علیه اکونومیسم، کارگرزدگی، رفورمیسم و انحلال طلبی و نیز کسانی که در شرایط سرکوب تزاری خواهان علنی شدن حزب بودند، از یک دورۀ طولانی و پرتلاطم مبارزات تودهها درس گرفته و همزمان مطالعات وسیعی از شرایط اقتصادی و اجتماعی این کشور، بر پایۀ مارکسیسم، انجام داده بود. (در این زمینه مطالعۀ بحثهایی که بین ناردنیکها و مارکسیستها تا مدتها جریان داشت حائز اهمیت ولی از محدودۀ بحث ما خارج است) بهمین جهت، بالقوه توانایی بناشدن بر پایههای سترگ تئوریک برای حزبموجود بود. در آن زمان سه جریان سیاسی عمده که از سه طبقۀ اساسی روسیه نمایندگی میکردند در کنار هم وجود داشتند. درکنار احزاب بورژوا لیبرال، احزاب سوسیال دموکرات و سوسیال روولوسیونر حضور داشتند که از خرده بورژوازی دموکراتیک نمایندگی میکردند و بر بخشی از آنها نظریاتی شدیداً آنارشیستی حاکم بود. جریان پرولتری هنوز در درون حزب سوسیالدموکرات روسیه قرار داشت. این امر موجب مبارزات شدیدی بر سر نظریات برنامهای و تاکتیکی و همچنین (نکتۀ مهم) اساسنامه و ساختار حزب میشد که فقط میتوانست نشان دهندۀ دورنمای شدت برخوردهای آتی در درون جامعه باشد. در جریان همین مبارزات بود که بلشویکها رفتهرفته بصورت یک فراکسیون، در درون حزب سوسیال دموکرات روسیه شکل گرفته و سازمان یافتند.
اختلافات بر سر برنامه و تاکتیکهای کمونیستها در انقلاب، ابتدا بیشتر بر سر چگونگی برخورد با جنبشهای خودانگیخته و فعالیت در درون طبقات مختلف جامعه متمرکز میشد. هر چند توافق بر سر خطوط عمومی برنامۀ سیاسی حزب سریعاً حاصل شده بود ولی اقلیت حزب (منشویکها) تاکتیکهایی ارائه میکرد که کمونیستها را بهدنبالهروی از جنبش های خودانگیخته و در نتیجه تقلیل اهداف مبارزات طبقاتی بهمسائل روز و فراموش کردن هدف نهایی و از نظر تشکیلاتی، حل کردن نیروهای پرولتری در تودۀ عقبمانده و بیشکل میکشانید. تاکتیکهایی نظیر “تاکتیک-پروسه” یا اعلام نکردن نظریاتی که ممکن است “بورژوازی را ترسانده و از انقلاب بهرماند” و یا “موجب شود که شکاف میان بالائیها از بین برود” و مانند آنها که توسط اکونومیستها و بعدها منشویکها اشاعه مییافت و بهدنباله روی پرولتاریا از بورژوای میانجامید، همگی در نوشتههای مختلف و بهخصوص در جزوۀ “دوتاکتیک سوسیال دموکراسی در انقلاب دموکراتیک” که توسط لنین تهیه شد، بهخوبی تحلیل و نقد شدهاند که جا دارد علاقمندان بهآنجا رجوع کنند.
منشویکها، یا کسانی که بعدا منشویک شدند، ظاهرا در سال ۱۹۰۳ با بلشویک ها اتحاد نظر داشتند و اختلافات بین آنها و بلشویک ها در ابتدا بر سر مسایل تشکیلاتی بروز کرد. اما سیر رویدادها نشان داد که ریشه های اختلاف عمیق تر از صرفا مسایل تشکیلاتی بود : در سال های ۱۹۰۵ و پس از آن معلوم شد که بلشویک ها و منشویک ها در مورد درک از سرشت انقلاب روسیه (درک از انقلاب دموکراتیک و نقش طبقۀ کارگر و حزب او در آن)، در شیوۀ برخورد بهبورژوازی لیبرال، در مسألۀ قیام و در مسألۀ ارضی نیز اختلاف دارند، بعدها معلوم شد در بارۀ سرشت حزب (حزب انقلابی یا حزب قانونی)، سرشت مبارزۀ سیاسی، درک از سندیکا (منشویکها به بیطرفی سیاسی سندیکا اعتقاد داشتند)، تا حدودی درک ازمسألۀ ملی و غیره نیز اختلافهای جدی دارند. در سال های ۱۹۱۲ و ۱۹۱۴ و پس از آن معلوم شد که که در زمینۀ درک از جنگهای امپریالیستی و چگونگی برخورد پرولتاریا بهاین جنگها و رابطۀ بین جنگ و انقلاب نیز اختلافهای بسیار مهمی بین بلشویکها و منشویکها وجود دارد.
این اختلافات طبعاً با اختلاف بر سر اساسنامه و ساختار حزبی نیز همراه بود. بخشی از اقلیت حزب (منشویکها) از مشیِ باز کردن درهای سازمان کمونیستی بر روی تودههای هر چه وسیعتری از مردم که درجۀ تعلق خاطرشان بهآرمانهای پرولتاریای سوسیالیست مشخص نبود، پیروی میکردند. از نظر آنها، هرکسی که تمایل داشت، صرفنظر از تعلق طبقاتی و درجۀ آگاهیش، میتوانست بهعضویت حزب درآید و در انتخاب مسئولین و تعیین تاکتیکهای مبارزاتی آن مشارکت داشته باشد. علاوه براین، با ادعای اجتناب از اتوریتاریسم، اصل تبعیت اقلیت از اکثریت و پیروی الزامی تکتک اعضا از تصمیمات حزب را رد میکردند. از نظر اکثریت حزب (بلشویکها)، این مشارکت که تودههای غیر پرولتری و نا آگاه را با افراد آگاه در هم میآمیزد، و اخذ تصمیم را بهآراء تودههای ناآگاه وابسته میکند، نوعی دیدگاه لیبرالیستی بود و کمونیستها را در تودهای بیشکل و دارای منافع طبقاتی مختلف که در یک جامعۀ بورژوایی اجباراً حامل ایدئولوژی غیر پرولتری طبقۀ حاکمه (بورژوایی) نیز هست حل میکند و مانع میشود که ایدئولوژی و مشی پرولتری مبتنی بر مبارزۀ بیامان طبقاتی در همه جا با صلابت دنبال شود. آنها بر عکس عقیده داشتند که کمونیستها اعضاء حزب را باید خودشان و بر اساس معیارهای معین در انطباق با اصول کمونیستی انتخاب کنند. تنها در این حالت، در درون حزب و ما بین افراد آگاه حزبی استقرار یک دموکراسیِ متفاوت با دموکراسیِ صوریِ بورژوائی امکان پذیر میگردد. نماد این دموکراسی کنگرۀ حزب است که از طرف همۀ اعضاء انتخاب میشود، عالیترین ارگان حزب بوده، مسئولین را انتخاب کرده و بر تمامی فعالیتها دقیقاً نظارت دارد و در عین حال، تودههای حزبی نیز بر فعالیتهای تمامی مسئولین حزبی و نمایندگان خود که قابل عزل هستند نظارت میکنند. انتخاب آزاد ارگانهای بالای حزب و در عین حال کنترل دائم بر منتخبین و قابل عزل بودن آن ها ضامن تداوم مستحکم دموکراسی در حزب است. لنین در این باره چنین میگوید :
” سوسیال دموکراسی ترکیبی است از سوسیالیسم و جنبش کارگری” … “وظیفۀ سوسیال دموکراسی عبارتست از بردن آرمانهای مشخص سوسیالیستی در جنبش کارگریِ خودانگیخته، پیوند دادن این جنبش با معتقدات سوسیالیستی … و نیز پیوند دادن آن با مبارزۀ سیاسی مداوم در راه دموکراسی بهعنوان وسیلهای برای تحقق سوسیالیسم و بهیک سخن در آمیختن این جنبش خود انگیخته با فعالیت حزب انقلابی و تبدیل آنها بهکلّ واحد نا گسستنی …..”
(لنین، وظیفۀ عاجل ما، مجموعۀ کامل آثار، جلد ۴، ص ۱۸۱ تا ۹۱۲)
روشن است که پیوند دادن جنبش با معتقدات سوسیالیستی فقط از عهدۀ فعالینی برمیآید که خودشان با سوسیالیسم آشنا باشند. سپردن سرنوشت جنبش بهدستهای نامرئی تودههایی که آگاهی از اهداف و نظریات سوسیالیستی نداشته و قادر بهتشخیص راههای پیروزی جنبش نیز نیستند (تودههای ناآگاه)، معنایی جز رها کردن آن بهقضا و قدر ندارد. بههمین ترتیب، نفوذ عناصر دارای نظریات و شیوۀ تفکر بورژوایی، حزب را تضعیف کرده و در مراحل گرهی که باید در تشخیص راه وعمل انقلابی، تصمیم گیری کرد، آن را ضربهپذیر مینماید. بر این اساس، لنین در بارۀ شکل سازمان حزبی چنین میگوید :
“ایدۀ اساسی رفیق مارتف – یعنی خود را عضو حزب قلمداد نمودن – همانا “دموکراتیسم” کاذب و ایدۀ ساختمان حزب از پائین بهبالا است. بر عکس ایدۀ من بهمعنی “بوروکراتیک” است که بر طبق آن حزب از بالا بهپائین یعنی از کنگرۀ حزبی بهسازمانهای جداگانۀ حزبی ساخته میشود.” (لنین “یک گام به پیش، دو گام به پس” : (صفحۀ ۷۹۴ منتخب آثار چاپ مسکو، ۱۹۵۰)
سازمان دهی حزب از نظر لنین به ترتیب زیر است :
” … بر حسب درجۀ تشکّل سازمان عموماً و اختفاء آن خصوصاً میتوان تقریباً این درجات را قائل شد :
۱) سازمان انقلابیها ؛
۲) سازمان کارگران که حتیالامکان وسیعتر و گوناگونتر باشد (من به ذکر طبقۀ کارگر تنها اکتفا میکنم زیرا فرض میکنم بهخودی خود واضح است که عناصر معینی از طبقات دیگر نیز با شرایط معینی میتوانند اینجا وارد شوند). این دو درجه تشکیل حزب میدهند. سپس،
۳) سازمان کارگرانی که با حزب بستگی دارند؛
۴) سازمان کارگرانی که بهحزب وابستگی ندارند ولی عملاً تابع نظارت و رهبری آنند؛
۵) عناصر غیر متشکلّی از طبقۀ کارگر که آنها هم تا اندازهای، لااقل در موارد تظاهرات بزرگ مبارزۀ طبقاتی، تابع رهبری سوسیال دموکرات میشوند.
اینست تقریباً آن صورتی که این قضیه از نقطۀ نظر من دارد. بر عکس از نظر رفیق مارتف، حدود حزب بکلّی نامعین باقی میماند زیرا “هر اعتصاب کنندهای” میتواند خود را عضو حزب بخواند”. چه فایدهای از این ابهام حاصل میشود؟ رواج وسیع “عنوان”. ضرر آن – رسوخ نظریۀ مولّد بینظمی در بارۀ اختلاط طبقه و حزب. …” (صفحۀ ۵۹۰ و ۵۹۱ از “یک گام به پیش، دو گام به پس” منتخب آثار چاپ مسکو، ۱۹۵۰)
این شکل سازمانی که انقلابیون کمونیست و تودههای غیرکمونیست را در سازمانهای جداگانه متشکل میکند، محتوایی را در بر دارد که لااقل تا دوران انقلاب و حتّی چندین سال پس از آن نیز تقریباً دست نخورده باقیمانده و با دقّت حفاظت میشد.
سال های انقلاب (۱۹۰۷ – ۱۹۰۵) فرارسیدند. تمام طبقات روسیه آشکارا به میدان آمدند و نظرات برنامهای و تاکتیکی آنها در جریان عَملِ تودهها و نقاط قُوّت و ضعفهایشان در دوران انقلاب، وارسی شدند. جنبش انقلابی ابتدا با اعتصاباتی اقتصادی شروع شد که پس از سرکوب خونین سریعاً با اعتصابات سیاسی و سپس با قیام ادامه یافت و طی آن مناسبات پرولتاریا با دهقانان و سایر طبقات جامعه عملاً وارسی شدند. شکل سازمانی شورایی، یاد آور کمون پاریس، ضمن تکامل مبارزات خودجوش پدید آمد و ابعاد عظیم مبارزات و اهمیت شوراهای انقلابی سالهای ۱۹۱۷ را از پیش بهنمایش گذاشت و واکنش احزاب مختلف و چگونگی برخورد آیندۀ آنها را با این پدیدۀ جدید نشان داد و چهار چوبۀ استراتژی و تاکتیک های حزب پرولتری را در دوران انقلاب تا حدودی تعیین کرد.
در سال های بین دو انقلاب ۱۹۰۵ و ۱۹۱۷، اشکال مبارزات پارلمانی و تاکتیکهای بایکوت یا شرکت در انتخابات و آزمودن شیوههای مبارزات علنی و غیرعلنی و چگونگی تلفیق این دو، بهتودهها و رهبرانشان و بهطبقات و احزابشان آموزشهای ارزشمندی دادند. بعد از انقلاب ۱۹۰۵ در کنگرۀ لندن (سال ۱۹۰۷)، پس از آنکه منشویکها در عمل بیمحتوایی نظریات و عملکرد خود را بهاثبات رساندند از کمیتۀ مرکزی منتخب کنگره حذف شدند و بالاخره در کنفرانس ژانویۀ ۱۹۱۲ در پراگ، پس از سالها مبارزه علیه اکونومیستها، انحلال طلبان، گرایش مارکسیسم رسمی و دیگر گرایشات اپورتونیستی، حزب بلشویک بصورت یک حزب کاملاً مستقل درمیآید و با آموختن از درسهای این سالها، و در عین حال تحکیم پیوندهایش با طبقۀ کارگر، قادر میشود انقلاب سوسیالیستی اکتبر ۱۹۱۷ را بهدرستی رهبری کرده و بهپیروزی برساند. لنین حق داشت بگوید که بدون تکرار عمومی آزمون انقلاب در سال ۱۹۰۵، پیروزی انقلاب اکتبر در سال ۱۹۱۷ محال بود. روند رویش این پیروزی در دورهای که از انقلاب بورژوایی ماه فوریۀ ۱۹۱۷ تا اکتبر همان سال تحت رهبری حزب بلشویک بهدرازا کشید(ضمیمۀ الف) بسیار آموزنده است. نبوغ و روشنبینی لنین در تفسیر دیالکتیکی اوضاع و دست یافتن بهرهنمودهای مناسب مبارزه، مشاهدۀ اینکه چگونه باید یک حزب کمونیست، علاوه بر اتکا بر تئوری انقلابی، با ساختاری یکپارچه و اتحاد و دیسیپلینی آهنین در وقایع شرکت داشتهباشد تا بتواند پرولتاریا را بهپیروزی برساند، مشاهدۀ اهمیت درجۀ پیوند تئوری و عمل، حزب با تودههای انقلابی و پیشتازِ طبقۀ کارگر و از این طریق با دیگر طبقات زحمتکش جامعه و … و بالأخره تصدیق کردن این امرکه حتّی انتخاب دقیق اعضا و مبارزات دوشادوش و طولانی، مانع پدیدارشدن نظرات مخالف و متضاد در میان همین مسئولین و رهبران و دیگر اعضاءِ حزب نمیشوند، تماماً آموزشهایی پراهمیت همراه دارند. همچنین مقایسۀ نظرات بلشویکها (و بخصوص لنین) با نظرات منشویکها در دوران انقلاب و در زمینۀ دولت، دموکراسی، جنگ، برنامۀ ارضی، رابطۀ حزب با تودهها، سازمان حزبی و … بهآسانی نشان میدهد چرا اکثریت منشویکها، چه در دوران انقلاب و چه بعد از پیروزی آن، بهدنباله روی از بورژوازی پرداختند و از برنامهای که انقلاب در دستور روز قرار میداد عقب مانده و حتی بر علیه انقلاب جنگیدند حال آنکه تودههای میلیونی بلشویکها را پیشاپیش صفوف خود قرار دادند که آنها را در برانداختن حاکمیت بورژوازی و استقرار نظامی پیشرو و مبارزه علیه دشمنان داخلی و خارجی انقلاب، از یک پیروزی بهپیروزیهای بزرگتر رهبری کردند. در این رابطه، نظری کوتاه بر روند انقلاب پرلتاریائی ۱۹۱۷ در روسیه، بسیار آموزنده است :
*********
رویدادهای انقلاب روسیه : در ماه فوریۀ ۱۹۱۷، حکومت تزار پس از چند روز اعتصاب و تشکیل شورای شهر پتروگراد و سپس پیوستن نیروهای پادگان این شهر بهاعتصاب کنندگان و استعفای تزار که ناتوان ماندهبود، درهمریخت. یک دولت موقّت از طرف مجلس (دوما)، که در آن بازماندگان حکومت گذشته، فئودالها و بورژواها اکثریت داشتند، انتخاب شد که برای پیشبرد امور مجبور بود از طریق شوراهای متشکل از کارگران و سربازان (با منشأ دهقانی) عملکند. این شوراها تحت نفوذ منشویکها، اسارها و دیگر احزاب خردهبورژوایی قرارداشتند. بلشویکها اقلیت ناچیزی را در درون شوراها تشکیل میدادند. لنین که تا ماه آوریل موفّق بهبازگشت بهروسیه نشده بود، اوضاع مشخّص آن دوره را در تزهای آوریل تحلیل کرده و بر این اساس نتیجهگیریهایش را در مورد تاکتیکهای حزب پیشنهاد میکند. به لنین توجه کنیم :
“۴- بهاین واقعیت اعتراف شود که حزب ما در اکثر شوراهای نمایندگان کارگران در برابر کلیّۀ عناصر اپورتونیست خرده بورژوا، از سوسیالیستهای تودهای و اسارها گرفته تا کمیتههای تشکیلاتی، (چخیدزه، تسره تلی و غیره) و استُکلُف و سایرین، که بهنفوذ بورژوازی تن در داده و نفوذش را در بین پرولتاریا بسط میدهند، در اقلیت و آنهم در اقلیت ضعیفی است.
بهتوده ها توضیح داده شود که شوراهای نمایندگان کارگران یگانه شکل ممکنۀ حکومت انقلابی است و بدین جهت مادام که این حکومت بهنفوذ بورژوازی تن میدهد، وظیفۀ ما فقط میتواند این باشد که اشتباهات تاکتیک شوراها را با شکیبائی و بهطور سیستماتیک و مصرانه بهتودهها توضیح دهیم و این عمل را بهخصوص با نیازمندیهای عملی تودهها دمساز نمائیم.
مادامی که ما در اقلیت هستیم کارمان انتقاد و توضیح اشتباهات است و در عین حال لزوم انتقال تمام قدرت بهدست شوراهای نمایندگان کارگران را تبلیغ مینمائیم تا تودهها بهکمک تجربۀ خود از قید اشتباهات خویش برهند.
۵- پارلمانی نَه، زیرا رجعت از شوراهای نمایندگان کارگران بهجمهوری پارلمانی گامی است بهپس، بلکه استقرار جمهوری شوراهای نمایندگان کارگران و برزگران و دهقانان در سراسر کشور، از پائین تا بالا. …..” (لنین تزهای آوریل.)
دولت موقت که نمایندۀ بورژوازی بود و خواستهایی متضاد با خواستهای مردم زحمتکش داشت، نَه قادر بود جنگ را خاتمه دهد، نَه نان تهیه کند، نَه زمینهای اربابان فئودال را بین دهقانان تقسیم کند و نَه آزادی بدهد. ولی تودهها در عینحال خواستهای خودشان را داشتند و بیصبرانه در انتظار پایان جنگ و تقسیم زمینها و … بودند که دولت موقّت بهتاریخی نامشخص حواله میکرد. این تضاد بالاخره در ماه ژوئیۀ ۱۹۱۷ بهمرحلۀ آنتاگونیستی رسید و تودههای وسیع طبقۀ کارگر را بهقیام علیه دولت موقت وادار کرد. در این مقطع، سیر حوادث و آمادگی بلشویک ها برای رهبری صحیح انقلاب، نشان دهندۀ نبوغ لنین و روشن بینی اوست که در همۀ زمینههای سیاسی وتشکیلاتی اجازه داد طی سالیان دراز همۀ پیش شرطهای لازم را برای پیروزی انقلاب فراهم آورد
در خاطرات کروپسکایا، همسر و هم رزم لنین چنین می خوانیم :
“آغاز قیام در ماه ژوئیه خودانگیخته بود، ولی حزب، با حفظ خونسردی، قیام را زودرس ارزیابی کرد. میبایست حقیقت را قبول کرد و آن حقیقت هم عبارت از این بود که تودهها هنوز برای قیام آمادگی نداشتند. بههمین جهت کمیتۀ مرکزی تصمیم گرفت آنرا بهتعویق بیاندازد. محدود کردن قیام کنندگانی که خونشان بهجوش آمدهبود کار آسانی نبود. ولی بلشویکها وظیفۀ خودشان را انجام دادند، هرچند کاری دشوار بود، زیرا اینگونه برآورد کردند که انتخاب لحظۀ درست برای قیام دارای اهمیت حیاتی است.”
با آنکه بلشویک ها از قیام برای تصرف قدرت در ماه ژوئیه جلوگیری کرده بودند ولی دولت موقت بهبهانۀ این تظاهرات بهسرکوب بلشویک ها پرداخت. اوضاع بر بلشویک ها سخت شد. تعدادی، از جمله ترتسکی، بهزندان افتادند و لنین در فنلاند پنهان شد. با همراهی منشویکها و اسارها، ارتجاع دوباره سربلند کرد. منشویکها و اسارها از بورژوازی پیروی میکردند و چون شوراها را بهدنبال خود میکشاندند، آنها را نیز بهدنبالچۀ بورژوازی تبدیل کرده بودند. در این شرایط آیا بازهم میتوانست از دوگانگی قدرت سخنی در میان باشد ؟
لنین در بارۀ تحول وضعیت شوراها از ماه فوریه تا ژوئیه چنین می نویسد :
“(از ۲۷ فوریه تا ۴ ژوئیه) … هیچکس، هیچ طبقه و هیچ نیروی جدّی نمیتوانست در مقابل انتقال قدرت بهدست شوراها مانع و رادعی ایجاد نماید. این تمام مطلب نیست. در آن هنگام، بسط مسالمت آمیز حتّی از این لحاظ هم امکان پذیر بود که مبارزۀ طبقات و احزاب موجوده در درون شوراها، در صورت انتقال بهموقع قدرت دولتی بهدست شوراها، میتوانست بهمسالمت آمیزترین و بیدردترین نحوی انجام پذیرد. (لنین مقالۀ در بارۀ شعارها، قسمت اوّل آثار منتخب، جلد ۲، چاپ مسکو ص۹۶).
“شوراها از لحاظ ترکیب طبقاتی خود ارگانهای جنبش کارگران و دهقانان و شکل حاضر وآمادۀ دیکتاتوری آنان بودند. اگر قدرت بهدست آن ها میافتاد آنگاه نقص عمدۀ قشرهای خرده بورژوا و گناه عمدۀ آنان یعنی زود باوری آنان نسبت بهسرمایهداران در جریان عمل از بین میرفت و تجربهای که در حین انجام اقدامات خود بهدست میآوردند این نقص را در معرض انتقاد قرار میداد. … تعویض طبقات و احزاب حاکمه ممکن بود از طریق مسالمت آمیزی در درون شوراها بر زمینۀ قدرت واحد و مطابق آن انجام گیرد.
….. ولی اکنون این مبارزه، یعنی مبارزه برای انتقال بهموقع قدرت بهدست شورا ها، بهپایان رسیده است. راه مسالمت آمیزِ بسط دامنۀ انقلاب غیر ممکن شده و راه غیرمسالمت آمیز آغاز گردیده که از همه دردناکتر است.” (همانجا ص۹۷)
“چرخش روز چهارم ژوئیه عبارت از همین است که پس از آن، وضعیت ابژکتیو شدیداً تغییر یافتهاست. وضع متزلزل قدرت پایان پذیرفته و قدرت در محل، قاطع بهدست ضدانقلاب افتاده است. پیش روی احزاب در زمینۀ سازشکاریِ دو حزب خرده بورژوای اسار و منشویک با کادتهای ضد انقلابی کار را بهجایی رسانده است که هردوی این احزاب خرده بورژوا در حقیقت شریک و دستیار جلادان ضدانقلابی شدهاند”…. (همانجا ص ۹۸)
…”در ۲۷ فوریه تمام طبقات متفقاً با رژیم سلطنتطلب مخالف شدند. پس از چهارم ژوئیه بورژوازی ضدانقلابی، دست بهدست سلطنتطلبان و باندهای سیاه، اسارها و منشویکها را که مرعوبشان کرده بود، بهخود ملحقساخت قدرت واقعی را بهکاونیاکها، یعنی بهباند ارتشیها تسلیم نمود که متمردین را در جبهه تیرباران کرده و بهتارومار ساختن بلشویکها در پتروگراد مشغولند.
شعار انتقال همۀ قدرت بهدست شوراها اکنون دون کیشوتیسم یا مضحکهای بیش نخواهد بود. معنای این شعار از نظر ابژکتیو فریب مردم و تلقین این توهّم در آنها است که گویا اکنون نیز کافیست شوراها مایل باشند یا قرار صادر کنند تا قدرت را بهدست خود گیرند و گویا در شوراها هنوز احزابی وجود دارند که خود را در نتیجۀ همدستی با جلادان لکّه دار نکرده با شند و گویا میتوان بوده را نابود ساخت.” (همانجا ص ۹۸)
…”هنگام انقلاب، مجرّد را جاینشین مشخص کردن یکی از مهمترین گناهان، یکی از خطرناکترین گناهان است. شوراهای فعلی بهعلت تسلّطی که احزاب اسار و منشویک در آنها داشتهاند درهم ریخته و متحمل ورشکست کامل شدهاند. اکنون این شوراها شبیه بهگوسفندانی هستند که در کشتارگاه کارد بهحلقومشان مالیده و مذبوحانه مینالند. شوراها اکنون در مقابل ضدانقلابی که غلبه کرده و میکند زبون و ناتوانند. شعار واگذاری قدرت بهدست شوراها را باید بهمثابه دعوت سادهای برای انتقال قدرت بهدست همین شوراها دانست، و حال صحبت در اینباره و دعوت بهاین عمل در لحظۀ فعلی معنایش فریب مردم است و هیچ چیزی هم خطرناکتر از فریب نیست.” (همانجا ص۱۰۴)
دوماه بعد شرایط کاملاً تغییرکردهبودند. اکنون دیگر اکثریت شوراها از بلشویکها حمایت میکردند. پس از درهمشکستن کودتای کُرنیلف توسط بلشویکها، ترتسکی بهریاست شورای پتروگراد انتخاب شدهبود. در کمیتۀ مرکزی بحث بر سر ادامۀ راه پارلمانی یا تصرف قدرت از راه قیام مسلحانه و تخریب دستگاه دولتی بورژوازی از ماه سپتامبر شدت یافت. لنین، هنوز مجبور بود در فنلاند مخفی بماند و در کمیتۀ مرکزی مشی پارلمانی غالب بود که توسط کامنف، زینوویف و ریکُف حمایت میشد و در مقابل مشی قیام که مدافعینش استالین و ترتسکی بودند، اکثریت داشت. بلشویکها راه پارلمانی را ادامه میدادند ولی مبارزه میان دو مشی در حزب شدت یافت. در ماه سپتامبر، لنین نامهای خطاب بهکمیتۀ مرکزی و کمیتههای پتروگراد و مسکو نوشت که در آن میگوید : “با احراز اکثریت در شوراهای نمایندگانِ کارگران و سربازان، بلشویکها میتوانند و باید قدرت را بهدست گیرند.” (لنین، مجموعۀ آثار، جلد ۲۶، مقالۀ “بلشویک ها باید قدرت را در دست گیرند.”). صحبتهایی بر سر تسلیم پتروگراد بهآلمان توسط کِرِنسکی و نیز صلحی جداگانه مابین انگلیس و آلمان بهگوش میرسید. لنین شروع کرد بهاثبات اینکه چرا قدرت را باید دقیقاً در همان زمان تصرف کرد … : “زیرا تسلیم کردن پتروگراد، صدبار از شانس موفقیت ما میکاهد.” … “میتوان و باید از یک صلح جداگانه مابین انگلیسیها و آلمانیها جلوگیری نمود ولی باید سریع عمل کنیم.” لنین نوشت که “برای اهداء صلح بهملتها باید دقیقاً در این زمان پیروز شد.”
در نامه بهکمیتۀ مرکزی، مسئلۀ چگونگی تعیین لحظۀ قیام و چگونگی آماده کردن آن، مفصلاً مورد بحث قرار گرفت : ” قیام، برای کسب موفقیّت، نباید بهتوطئه یا بهیک حزب متکّی باشد. بلکه باید بهطبقۀ پیشگام تکیه نماید. این اولّین نکته است. قیام باید بهیک خیزش انقلابی مردم متکّی باشد. این نکتۀ دوّم است. قیام باید بهآن لحظۀ قاطعانۀ تاریخِ گسترشِ انقلاب وابسته باشد که در آن فعالیت در صفوف پیشرفتهترین مردم در اوج خود است، و تزلزل در صفوف دشمن، افرادضعیف، کمجرأتها و دوستانِ نامصمم انقلاب بسیار قوی است. این سوّمین نکته است.” …” و برای آنکه با قیام بهشیوۀ مارکسیستی، یعنی، بهمثابۀ یک هنر برخورد کنیم، باید همزمان، بدون اتلاف وقت، یک مرکز فرماندهی برای فوجهای شورشیان بهوجود بیاوریم، نیروهای خود را توزیع کنیم، فوجهای مورد اطمینان خود را بهمهمترین نقاط ببریم، تئاتر الکساندریسکی را محاصره کنیم، قلعۀ “پِتِر وَ پُل” را اشغال کنیم، کارمندان ادارۀ کل دولت را دستگیر کنیم و علیه کادتها و “هنگ وحشی”، گروهی که حاضرند کشته شوند ولی بهدشمن اجازۀ نزدیک شدن بهشهر را ندهند، نیرو بفرستیم. ما باید کارگران مسلح را بهمیدان بیاوریم و بهآنها توضیح دهیم که در آخرین نبرد سرنوشت ساز میرزمند، مرکز مراودات تلگراف و تلفن را همزمان اشغال کنند، مرکز فرماندهی قیام را در مرکز مراودات تلفنی مستقرکرده و آن را از طریق تلفن بهتمامی کارخانهها، بههمۀ فوجها، بههمۀ نقاط درگیری و غیره… متصل کنند. البته اینها همه برای نمونه است، فقط برای نشاندادن اینست که در لحظۀ حاضر، نمیتوانیم مارکسیست باقیبهمانیم، انقلابی باقی بهمانیم، مگر آن که با قیام بهمثابۀ یک هنر برخورد کنیم.” (مجموعۀ آثار، جلد ۲۶، نامه بهکمیتۀ مرکزی، مقالۀ مارکسیسم و قیام، ۲۶-۲۷ سپتامبر)
آخرین نامهای که لنین از فنلاند برای نمایندگان بلشویک در کنگرۀ شوراهای استانهای شمالی فرستاد اهمیت بسیاری دارد. در این نامه میخوانیم :
“… شورش مسلحانه شکل ویژهای از مبارزۀ سیاسی است، مبارزهای با قوانین ویژۀ خودش که باید با دقّت در نظرآورد. کارل مارکس این حقیقت را با برجستگی قابل ملاحظهای بیانداشته و مینویسد “قیام هنری است بههمان اندازۀ جنگ”. قوانین اساسی این هنر که مارکس ارائه میدهد عبارتند از :
هیچ گاه با قیام بازی نکنید، ولی هنگامی که شروع کردید باید مسلم بدانید که باید تا آخر بروید.
به هرقیمت باشد، نیروهائی با بیشترین برتری را در نقاط تعیینکننده و در لحظۀ معین متمرکز کنید وگرنه، دشمن که آمادگی و سازماندهی بهتری دارد، نیروهای شورشی را درهم خواهدشکست.
هنگامیکه شورش آغاز شد، باید با ارادهای استوار عمل کرده و بههرقیمت که باشد، بدون دودلی حمله کنید. “موضع دفاعی گرفتن برابر است با مرگ قیام مسلحانه”.
باید سعی نمود که دشمن غافلگیر شود، لحظهای را انتخاب کنید که نیروهایش پخش هستند.
هر روز باید موفقیت بهدست آورد، حتی اگر کوچک باشد، (در مورد یک شهر، باید بگوئیم هرساعت)، و بههر قیمت، از برتری روحیه باید حفاظت شود.
“مارکس درسهای همۀ انقلابها را در رابطه با قیام مسلحانه، با جملاتی از “دانتن، بزرگترین استاد تاکتیک انقلابی تاریخ”، چنین بیان میکند : “جرأت، بازهم جرأت و همیشه جرأت”.
کاربرد این اصول در مورد روسیه انقلاب اکتبر ۱۹۱۷، چنین معنی میدهد : یورش همزمان، بسیار ناگهانی و بسیار سریع بهپتروگراد، هم از خارج و هم از داخل، از محلّههای کارگری، از فنلاند، از رِوال، از کرونشتاد، حملۀ تمامی نیروی دریایی، تمرکز نیروهایی بینهایت برتر از ۱۵ یا ۲۰ هزار نفر (یا بیشتر) از گاردهای بورژوای ما (دانشجویان افسری)، از هنگهای شوووان (واحد های قزاق) و غیره.
نامۀ لنین در ۲۱ اکتبر (بهتقویم روسی) نوشته شد و روز ۲۲ لنین خودش در پتروگراد بود. فردای آنروز یک گردهم آیی از کمیتۀ مرکزی تشکیل شد. اسوِردلُف رئیس جلسه بود. لنین یک جمع بندی از اوضاع ارائه داد. بهپیشنهاد لنین، فراخوانی برای قیام مسلحانه فوری تصویب شد. فقط کامنف و زینوویف علیه این مصوبه رأی دادند. تروتسکی رأی ممتنع داد ولی اظهار داشت که قیام تا کنگرۀ دوّم شوراها بهتعویق بیافتد که معنای عملی آن مشکل ایجادکردن برای قیام و اجازه دادن بهدولت موقت بود تا نیروهای خودش را جمع آوری کرده و قیام را در روز افتتاح کنگره در هم بشکند. (لنین، مجموعۀ آثار، جلد ۲۶، گزارش جلسۀ کمیتۀ مرکزی حزب کارگری سوسیال دموکرات روسیه (بلشویک)، ۲۳ اکتبر ۱۹۱۷ (به تقویم روسی))
لنین مینویسد : “پیروزی انقلاب روسیه و انقلاب جهانی بههمین دو یا سه روز مبارزه وابسته است.” ( مجموعۀ آثار، جلد ۲۶، صفحههای ۱۵۱ تا ۱۵۳)
پس از تصویب قیام مسلحانه از طرف کمیتۀ مرکزی، نمایندگانی بهشهرستانهای مختلف فرستاده شدند که عبارت بودند از وروشیلف، مولوتف، دزرژینسکی، اورژونیکیدزه، کیرف، کاگانویچ، کُویسبیشِو، فرونتزه، یاروسلاوسکی و دیگران.. ( Voroshilov, Molotov, Dzerzhinsky, Ordjonikidze, Kirov, Kaganovich, Kuibyshev, Frunze, Yaroslavsky)
در ۲۳ اکتبر یک کمیتۀ مرکزی وسیع تشکیل شد که یک مرکز رهبری قیام بهریاست استالین و شرکت دزرژینسکی، اسوردلف، بوبنو و دیگران انتخابکرد. این مرکز، رهبریِ کمیتۀ نظامی انقلاب در پتروگراد و همۀ کمیتههای دیگر را عهدهدار بود.
زینوویف و کامنف که با قیام مخالفت کرده بودند، جریان آماده سازی قیام را بهنشریۀ منشویکی نوایا ژیزن (Novaya Zhizn) گزارش کردند. بهخاطر افشای اسرار حزبی، لنین تقاضای اخراج این دو را در مقابل کمیتۀ مرکزی حزب مطرح کرد. روز ۲۴ اکتبر کمیتۀ نظامی انقلابی، کمیسارهایی برای واحدهای نظامی تعیین کرد. فردای آن روز، دولت موقت تصمیمگرفت اعضای کمیتۀ نظامی انقلابی را سرکوب کند و فرمان دستگیری اعضای آنرا صادر کرد. ولی دیگر برایش دیر شده بود. واحدهای نظامی بهحمایت از بلشویکها برخاسته بودند و کارگران برای تحویل قدرت بهشوراها قیام کردند.
ساعت ۱۰ صبح ۲۵ اکتبر بیانیهای توسط کمیتۀ نظامی انقلابی خطاب بهشهروندان روسیه صادر شد که در آن سرنگونی دولت موقت و تحویل قدرت دولتی بهارگان نمایندگان شورای کارگران و سربازان، کمیتۀ نظامی انقلابی، اعلام شد که در رأس پرولتاریای پتروگراد و پادگان آن قرار داشت. پیشنهاد یک صلح دموکراتیک و فوری و الغاء مالکیت زمین توسط اربابان زمیندار و کنترل کارگری بر تولید و ایجاد یک دولت شورایی از وظایف فوری این قدرت جدید اعلام شد.
*********
رهایی از وابستگی فکری (aliénationیا از خود بیگانگی) بهارزشهائی که جامعۀ بورژوایی میآفریند و درک لزوم گسستن از این ارزشها توسط طبقۀ کارگر و رهبرانش، آزاد شدن اندیشه (émancipation یا رهائی) از معیارهایی نظیر دموکراسی بورژوایی، پارلمان، انتخابات عمومی و .. و تصوّر اینکه ساختارهای دیگری نیز میتوانند بهوجود آیند که از منافع پرولتایا بهتر محافظت کنند، کاری است دشوار که فقط در جریان تجربه، آنگاه که واقعیت عینی، انتخابهایِ ویژۀ موقعیتِ مشخص را در مقابلِ ذهن جستجوگرِ مبارزِ آگاه قرار میهد، امکان مییابد . زمانی که لنین نظریاتش را ابراز میداشت، حتّی در حزب خود، کاملاً در اقلیت بود. ولی رفته رفته و همراه با تجربه، اکثریت قاطع بلشویکها بهنظرات او پیوستند و برای سرنگونی دولت موقّت و در دستگرفتن همۀ قدرت توسط شوراها یکدل شدند. تصرف قُدرت توسط کنگرۀ دوّم شوراهای سراسر روسیه تأیید شد و دولتی که در همین کنگره انتخاب شد، بههمراهی و زیر نظر شوراها برای اجرای تغییرات اساسی و همه جانبه در ساختارهای سیاسی، اجتماعی، نظامی و اقتصادی روسیه اقدام نمود. این دولت دیگر ماهیتاً دولتی بود که بهمردم زحمتکش تعلق داشت و توسط خودشان انتخاب شده و تحت نظارت خودشان امور کشور را که اکنون دیگر فقط بهخودشان تعلق داشت، با یک جهتگیری سوسیالیستی، در خدمت بهپرولتاریا و زحمتکشان، اداره میکرد.
پیروزی انقلاب در روسیه، در عین حال نشان دهندۀ صحّت این نظریۀ مارکس، انگلس و لنین نیز بود که بر لزوم تسخیر قدرت و درهم شکستن ماشین دولتی بورژوازی توسط پرولتاریا و تحت رهبری حزب کمونیست تأکید داشتند. حزبی که در آن پیوندهای ناگستنی بین رهبری و تودههای حزبی از یک طرف و از طرف دیگر با کلِّ طبقۀ کارگر و سایر طبقات و اقشار زحمتکش جامعه وجود دارد و برنامه و عملش بر اساس آموزشهای مارکسیسم و بررسی واقعیتها و نیازهای جامعه قرارگرفته است. حزبی که یکپارچگی ساختارش چنان است که نمیتوان در آن بخشی را از بخش دیگر، “رهبری” را از “بدنه”، “بالا” را از “پایین” و همۀ حزب را از تودههای زحمتکش جامعه که همگی در یک مجموعه، در پیوندی تنگاتنگ و دیالکتیکی با یکدیگر قرار دارند، جدا کرد. “بالا”، “رهبری”، “مسئولین حزبی”، از درون پایههای حزب، “پائین”، میآیند و “تودههای حزبی” آنها را بهواسطۀ درجۀ بالای آگاهی، وفاداری بهآرمان های طبقۀ کارگر و قابلیت هایشان انتخاب میکنند و در ارگانهای رهبری، نمایندۀ خود قرار میدهند. رهبری بیان کنندۀ خواستهای تودهها و راهنمای آنها در مسیری است که باید به پیروزی برسد. اگر رهبری، این وظیفۀ خود را بهدرستی انجام ندهد، تودهها از او صلب اعتماد کرده و رهایش میکنند. درست بههمین علت بود که در شوراها، کارگران وسربازان از منشویکها جدا شدند و بلشویکها را بهرهبری پذیرفتند که راهی در انطباق با خواست زحمتکشان پیشنهاد مینمود. اینچنین است که “بالا” و “پائین” از هم جدا نیستند و همواره بر فعالیت یکدیگر نظارت دارند و بالائیها همانگونه که توسط تودهها بهمسئولیت گمارده شدند توسط انتخابکنندگان خود هرلحظه قابل عزل میباشند. اگر اغلب اعضای بالای حزب بلشویک توسط کنگرۀ دوّم شوراها بهمسئولیتهای دولتی انتخاب شدند، علتش این بود که در آن هنگام “بین قدرت انقلابی پرولتاریا و بلشویکها همسانی وجود داشت.”
(بهنقل از لنین، “توصیههای یک غایب”، مجموعۀ آثار، جلد ۲۶، صفحات ۱۸۲-۱۸۴)
بلا فاصله پس از تصرف قدرت دولتی و برای بازپس گرفتن آن، جنگهای سختی از سوی ارتجاع خارجی و داخلی، که بخشهای عظیمی از منشویکها و آنارشیستها ( بهواسطۀ منشأ طبقاتی خویش) نیز با آنها همکاری میکردند، آغاز شد که اگر این درهم تندیگی تشکیلات حزبی با پرولتاریا و تودههای مردم زحمتکش وجود نمیداشت، اگر این تودهها دولت وحزب بلشویکها را از خودشان ومدافع منافع خودشان نمیدانستند، ممکن نبود حاکمیت شوراها دوام بیاورد. بهراه افتادن جنگ داخلی همراه با مداخلات مسلحانۀ وسیع ارتشهای خارجی وپیروزی نهایی پرولتاریای روس پس از چهار سال نبردهای سهمگین، یکبار دیگر این اصل مارکسیستی را که در تجربۀ شکستِ کمون پاریس تأیید شده و از درسهای منفی آن است، بهاثبات رسانید که رهبری حزب کمونیست برای دستیافتن بهپیروزی و حفاظت از آن، همچنانکه دیکتاتوری پرولتاریا، در تمامی طول دوران گذار و فرارسیدن قطعی جامعۀ کمونیستی، از الزامات راه است.
*********
شکست انقلاب آلمان : در آلمان اوضاع بهگونهای دیگر بود و درسهایی که از این انقلاب میتوان آموخت چنان پراهمیت هستند که جا دارد با دقت بیشتریبهآن بپردازیم. این درسها، در عینحال اهمیت مبارزات بلشویکها را برای آماده کردن حزب جهت رهبری و شرکت مؤثر در انقلاب نشان میدهند زیرا بلشویکها نیز در دوران آماده شدن برای انقلاب، با همین گونه مسائل روبرو بودند. جریانات رویزیونیستی در حزب سوسیال دموکرات روسیه بهرهبری افرادی نظیر پلخانف و مارتف و در درون جامعۀ روسیه، جریانهای آنارشیستی و پوپولیستی سوسیال روولوسیونر و آنارشیستهای پیروان باکونین و کروپوتکین، مبارزات دشواری بهبلشویکها تحمیل کردند که فعلاً از حوزۀ بحث ما خارج است ولی از لحاظ نظری مشابهتهای بسیاری با تئوریهای رایج در دورۀ انقلاب آلمان دارند.
سوسیال دموکراسی آلمان : بیش از نیم قرن فعالیتهای سیاسی مارکسیستی در این کشور، که حتّی شرایط دشوار ممنوعیت دورۀ صدر اعظمی بیسمارک نتوانست آن را متوقف کند، بهحزب سوسیال دموکرات آلمان امکان داد تودههای وسیعی از مردمرا در یک حزب سیاسی و یا در سندیکاها و سازمانهای وابسته بهآن متشکل سازد. ولی در عوض، بر خلاف حزب بلشویک که بهعلّت خفقان حاکم بر روسیه مجبور بود همیشه در شرایط مخفی بهسر ببرد و از این رو فقط برای افراد واقعاً مبارز طبقۀ کارگر گیرایی داشته و آنها را جلب میکرد، شرایط فعالیت علنی و درهای باز در حزب سوسیال دموکرات آلمان موجب انبار کردن هرنوع افرادی با وابستگیهای طبقاتی غیرپرولتاریائی شده بود. دهقانان، خوردهبورژوازی شهری، اقشار بالای طبقۀ کارگر نظیر سرکارگرها، کارمندان دفتری و مدیران و کلاً آریستوکراسی کارگری، بخش مهمی از اعضای حزب را تشکیل میدادند. این حزب که از ائتلاف مارکسیستها (بهرهبری ببل Bebelوویلهلم لیبکنشتWilhelm Liebknecht ) و پیروان لاسالLassal بوجود آمدهبود، از همان ابتدا از کمبودهای بسیاری رنج میبرد. وجود مبارزات نظری بسیار شدید بر سر مسائل استراتژیک و تاکتیکی، که از همان ابتدا بهخصوص در “برنامۀ گوتا”، منعکس است، از حضور نمایندگان طبقات مختلف در حزب حکایت میکرد. ولی اصل حفظ وحدت و یکپارچگی حزب و لزوم جمعآوری تدریجی دستاوردهای مبارزات آرام طبقۀ کارگر و گسترش نفوذ حزب تا آن حد که “اکثریت قریب بهاتفاق کارگران” را در سازمانهای وابسته بهخود گرد آورد، اغلب رهبران را وادار بهگذشتهایی میکرد که با اصول مارکسیسم وحتی نظرات و اندرزهای بنیانگذاران آن در تناقض قرار میگرفتند. اگر برنشتین آشکارا نظرات مارکس و انگلس را در مورد انقلاب سوسیالیستی و لزوم درهم شکستن ماشین دولتی بورژوازی تحریف میکرد و طبقه کارگر را بههمکاری طبقاتی با بورژوازی خودی فرا میخواند، ببل و کائوتسکی نیز بهنوبۀ خود، بهبهانۀ وجود سانسور واحتراز از پیگردهای قانونی ولی در واقع بهصلاحدید خود، نوشتههای انگلس را چنان دستکاری کرده و تغییر میدادند که انگلس سر انجام وادار بهاعتراض شد که “مرا تا سطح یک دوستدار “قانونیت بههرقیمت” پایین آورده اید”. تاکتیکی که سوسیال دموکراسی آلمان با دقت هرچه تمامتر دنبال میکرد عبارت بود از “متشکل کردن تعداد هرچه بیشتر اعضاء، آموزش دادن بهکارگران، بهدست آوردن آراء هرچه بیشتر در انتخابات، سازمان دادن اعتصابات هرچه مستحکمتر برای افزایش دستمزدها و بهدست آوردن قوانین اجتماعی و بخصوص کم کردن ساعات کار”. آنها فکر میکردند که بقیۀ خواستها بهخودیخود و حاکمیت پرولتاریا بهصورت یک میوۀ رسیده بالاخره بهدست میآیند. یاد آوری کنیم که پیروزی انقلاب بهافزایش تعداد کارگران مربوط میشد و استقرار دموکراسی پارلمانی همراه با آراء عمومی نیز نهایتِ اهدافِ برنامۀ حداقل سوسیال دموکراسی آلمان برای انقلاب بود.
در همین راستا بود که بخشهای عظیمی از رهبران این حزب بههمکاری طبقاتی با بورژوازی آلمان پرداختند. هرگونه پیروزی که در گسترش صنعت بهدست میآمد و موجب بالا بردن سطح تولید برای سرمایهداران میشد بهمنزلۀ یک پیروزی برای طبقۀ کارگر تفسیر شده و برای رفورمیستها بهمنزلۀ نزدیک شدن روز موعود بود. بدین ترتیب، برای آنها کمککردن بهبورژوازی بهمعنای کمککردن بهفرارسیدن سریعتر روزی بود که طبقۀ کارگر میبایست سرانجام در قدرت قرار گیرد! قرار گرفتن پرولتاریا در رأس قدرت دولتی نیز نیازی بهدر هم شکستن ماشین دولتی و جایگزینی آن با نظام حکومتی جدیدی که مارکس و انگلس آن را دیکتاتوری پرولتاریا نامیدند، نداشت. حتی “ببل” که “پاپ” سوسیال دموکراسی لقب گرفته بود، موضعی میانه (سانتریستی) اختیار میکرد. او گمان میبرد که با دست بهدست شدن قدرت، ماهیت دولت نیز تغییر کرده و از یک دولت سرمایهداری بهیک “دولت همه خلقی” بدل خواهد شد و آن را نیز در انطباق با مارکسیسم و بهنوعی همان دیکتاتوری پرولتاریا میدانست. بیهوده نیست که نامۀ انگلس که در آن بهاین تفسیر ضد مارکسیستی از انقلاب پرولتری اعتراض شده بود، توسط دریافت کنندهاش (ببل Bebel) بهمدت ۳۵ سال مخفی نگاهداشته شد و تنها در سال ۱۹۱۱ در کتاب خاطراتش بهچاپ رسید. همچنین، رهبری حزب سوسیال دموکرات آلمان نقد برنامۀ گوتا نوشتۀ مارکس را نیز حدود ۱۵ سال (از سال ۱۸۷۵ تا ۱۸۹۱-۱۸۹۰ کنگرۀ ارفورت) از توده های حزبی پنهان کردند (ر.ک. نقد برنامۀ گوتا ترجمۀ سهراب شباهنگ و دولت و انقلاب لنین). سرانجام نیز در دوران حیاتِ ببل، در سال ۱۹۰۶، در کنگرۀ مانهایم Mannheim، او از تصویب قطعنامهای حمایت میکند که در آن حزب و سندیکا با هم برابر قرار دادهشده و مطابق آن ایندو اجبارداشتند در امور مشترک با یکدیگر مشورت کنند. بدین ترتیب تصمیمات حزب منوط بهتوافق سندیکا میشود ؛ بهعبارت دیگر، از آنجا که درجۀ آگاهی طبقاتی از شروط عضویت در سندیکاها نیست، حزب بهدنباله روی از عناصر نا آگاه سندیکاها محکوم میشود.
پس از مرگ ببل (۱۹۱۳)، ابرت (Ebert) در رأس حزب سوسیال دموکرات آلمان قرار گرفت. در آن زمان، سازشکاران که اکثریت حزب را تشکیل میدادند، در نظریاتشان برای “تکوین انقلاب”، حفظ آرامش را از اصول اساسی میدانستند تا هم در انتخابات آراء بیشتری بهدست بیاورند و هم کمک کنند تا سرمایهداری بهسرعت بهنهایت تکامل خود دست یابد و در انتهای کار مجبور بشود حکومت را زیر فشار طبقۀ کارگر که اکثریت جامعه بوده و تکامل سرمایهداری خودش او را متشکل میکند (!)، دو دستی تقدیم “حزب پرولتاریا” کند. آنها میگفتند : فقط “باید روزی فرارسد که همۀ نیروها در مقابل ما سرخمکنند ؛ هیچ چیز در مقابل صعود ما قدرت مقاومت نخواهد داشت”، فقط لازم است که “تمامی نیروهای خود را تا روز سرنوشت ساز، دست نخورده نگاهداریم”. عملکرد بهسیاستهای وابسته بهاین تئوری، از مدتها پیش در درون حزب، لایههایی از رهبران و کادرها را در رأس کارها قرار داد که اگر در ابتدا برای حفظ صلح اجتماعی و در جریان مذاکرات و بده بستانهای سیاسی- سندیکایی با بورژوازی روابط نزدیکی برقرار کرده و از آن سود میبردند، در انتها چنان در نظام سرمایهداری حل شدند که اصل موضوع مبارزات طبقاتی پرولتاریا را کنار گذاشته و بطور کامل در خدمت نظام قرارگرفتند. این قشر که در آن سالها جناح اکثریت سوسیال دموکراسی آلمان را نیز تشکیل میداد، حضور جناح چپ را در درون حزب از آن رو تحمل میکرد که این جناح با طبقۀ کارگر روابط نزدیک داشت و برای حفظ صلح اجتماعی، هم از نظر اطلاعات و هم از نظر عملکرد، قادر بود کمکهای بسیار ارزندهای بهجناح راست و از آن طریق بهبورژوازی برساند. ولی همیشه همین جناح چپ، از تصدّی مسئولیتهای بالای حزب با دقّت کنار گذاشته میشد. حفظ وحدت حزب نیز که بهصورت یک دگم درآمده بود، چنان دستاویزی بود که هر منتقد و شورشگری را بهجای خود مینشانید. بدین ترتیب تا زمانی که این وحدت حفظ میشد و این جناح در درون حزب باقیمانده و با حزب برای خاموش کردن مبارزات تند طبقاتی همکاری میکرد، آنرا بهعنوان سوپاپ اطمینان، تحمل میکردند. اگر هم کسی پا را از درون محدودۀ تعیینشده بیرون میگذاشت و عملاً از همکاری سر بازمیزد، سر و کارش با پلیس و ژاندارم حکومتی میافتاد. بیهوده نیست اگر ابرت، که در شرایط بحرانیِ پس از شکست خوردن آلمان در جنگ بهشرکت در حکومت فراخوانده شد، حتی هنگامی که امواج انقلاب سراسر آلمان را فراگرفته و مستقیماً حاکمیت بورژوازی را هدف قرار میداد، باز هم میکوشید برای حفظ نظم و آرامش سرمایهداری، بهر ترتیب که باشد، حکومت سلطنتی متحد خود را از سرنگونی نجات دهد تا هم از منافع طبقاتی بوروکراتهای سوسیال دموکراسی حفاظت کند و هم وفاداری کامل خود را بهبورژوازی آلمان بهاثبات برساند. حفاظت از نظام حاکم در عین حال بهمعنی پاسداری از امتیازات و منافعی نیز بود که بوروکراسی رویزیونیست حاکم بر حزب سوسیال دموکرات آلمان از همکاری با حکومت ویلهلم دوّم امپراتور پروس، برای خود بهدست آوردهبود. (برای توضیح بیشتر، رجوع شود بهزیر نویس (ضمیمۀ ب))
ولی سرمایهداری در بطن خود بحران و ناآرامی میپروراند و انقلاب بهخواست و آرزوهای افراد وابسته نیست. روزا لوگزامبورگ (Rosa Luxemburg)از اولین مارکسیستهایی بود که فرا رسیدن مرحلۀ امپریالیسم و آغاز دورانی را اعلام کرد که در آن جنگ و انقلاب گریز ناپذیرند. او که در گذشته مصممانه علیه رویزیونیسم برنشتین در حزب مبارزه کرده بود، همچنین، از اولین کسانی بود که اعلام داشت که فقط انقلاب قادر خواهد بود بشریت را از شر بربریت جنگها و خونریزیهای پایان ناپذیر امپریالیستی نجات دهد. جنگ جهانی اول یکی از همین فورانهای بربریت بود. طبیعی است آنان که در زمان صلح دست بورژوازی خودشان را میفشردند، در زمان جنگ نیز، علی رغم ادعاهایی که در سال ۱۹۱۲ در کنفرانس “بال” داشتند، بهحمایت و همکاری با بورژوازی خودی بشتابند. سوسیالیسم و پرولتاریا فراموش شدند و “دفاع از وطن” و “مبارزه علیه حملۀ نیروهای خارجی” در دستور روز قرارگرفتند. پرولتاریای آلمان در صفهای منظم و سرود خوانان بهجنگ پرولترهای دیگر کشورها گسیل شد تا در واقع برای تأمین منافع بورژوازی خودی بکُشند و کُشته شوند. از میان تمام سوسیال دموکراسی آلمان، اولین نمایندۀ پارلمان آلمان (رایشتاگ) که بهبودجۀ جنگ رأی نداد و در زمان جنگ شجاعانه علیه آن مبارزه کرد، کارل لیبکنشت (Karl Libknecht)بود که بهدلیل همین مخالفتش دستگیر و زندانیشد. او و روزا لوگزامبورگ همراه با مهرینگ(Mehring)، کلارا زتکین(Clara Zetkin) و دیگر یارانشان که بعدها بهگروه “اسپارتاکوس” معروف شدند، از همان ابتدا مصمَمّانه علیه ادامۀ جنگ و رؤیاهای امپریالیستی حکومت امپراتوری آلمان بهپاخاستند و از حبس و تبعید نهراسیدند.
سوسیال دموکراسی آلمان در زمان جنگ معجون عجیبی شده بود. در کنار متحدین بورژوازی خودی که بهنام دفاع از میهن و ادامۀ جنگ تا پیروزی، پرولتاریا را بهقربانگاه بورژوازی آلمان میفرستاد، جناح میانه (بهسرکردگی کائوتسکی و برنشتین) قرار داشت که با مشاهدۀ بحران اجتماعی عظیمی که روز به روز بیشتر تمام ارکان کشور را دربر میگرفت، احساس خطر میکرد و بهمخالفت با این وضع میپرداخت. این مخالفت همراه با مبارزات جناح چپ و محبوبیت روز افزون آن، بالاخره موجب اخراج این فراکسیون از حزب شد که “حزب سوسیال دموکرات مستقل” را در ماه آوریل ۱۹۱۷ بهوجود آورد. اسپارتاکیستها نیز با حفظ استقلال سازمانی خود ولی برای استفاده از امکانات این حزب، بهآن پیوستند.
پس از بیش از چهار سال جنگ و شکست خوردن نهایی آلمان و متحدینش، در نتیجۀ محاصرۀ اقتصادی و قحطی و فلاکت رقت انگیز، نفرت و انزجار مردم از مسببین و ادامهدهندگان آنهمه کشتار و خرابی و مرگ و میر ناشی از گرسنگی و بیماری، چنان جامعه را بر انگیخت که با یک جرقه در بندر کیل (Kiel) حریقی عظیم بهپاخاست. نظام حکومتی قدیم متلاشی شد و در چهارچوب نظام دولتی جدید (که همان جمهوریت بورژوایی بود)، سوسیال دموکراتهای سازشکار، که توسط حکومت ویلهلم دوّم به کار گمارده شده و پس از استعفای امپراتور، وارث رسمی دستگاه دولتی شدند، میبایست برای حفظ منافع خودشان بهسازش جدیدی با بورژوازی برسند و برای این کار بهصلح اجتماعی نوینی احتیاج داشتند که دست یافتن بهآن، با حضور یک جناح چپ در درون حزب، دیگر سازگار نبود !
روزا لوگزامبورگ و کارل لیبکنشت بهتازگی از زندان آزاد شده بودند و “مستقل”ها نیز که بهگفتۀ خودِ کائوتسکی “فقط برای آنکه وزنهای در مقابل اسپارتاکیستها بهوجود آورده و نفوذشان را محدود کنند” (بهنقل از شورکه،Schorske, German Social‑Democracy pp. 314-315)با آنها همراهشده بودند، در لحظات حساس همواره در مقابل “تصمیمات جدی” سنگ میانداختند. اسپارتاکیستها گروگان متحدین خود بودند. در هنگامۀ توفان عظیم انقلاب که آرامش نداشت، کمبود یک حزب بلشویکی، یعنی سازمانی یکپارچه و متشکل، همبافته با تودههای وسیع کارگری و دارای انضباطی آهنین که بهدور از توهم “دموکراسی” بورژوایی برای راهنمایی پرولتاریا در تصرف و درهم شکستن ماشین دولتی و بهپایان رسانیدن انقلاب سیاسی پرولتاریائی مصمم باشد، بهشدت احساس میشد. ذهن جامعه هنوز برای انجام یک انقلاب پرولتری آماده نبود و حزب تأخیر داشت؛ حزبی که متعلق بهپرولتاریا بوده و قادر باشد در مواقع مقتضی تصمیم بگیرد و راهنمای مبارزات باشد وجود نداشت. تودهها قادر نبودند راه روشنی در پیشگیرند و جنبش بههرسو میکشید.
*********
نظرات و آرایش نیرو ها : گروه اسپارتاکوس که با عجله گردآوری شده و با همان شتاب تبدیل بهحزب کمونیست آلمان شدهبود، خودش نیز یکپارچگی نداشت. هنوز مبارزاتی که برای دست یافتن بهوحدت تئوری و عمل انقلابی لازم بود، در آن آغاز نشده و بهپایان نرسیده بود. بیهوده نیست که هر قدمشان با تردیدهای فراوان روبرو بود و اغلب دستور العملهای ضد و نقیض و شتابزده صادر میکردند. آنجا که تعرض لازم بود، تردید میشد و آنجا که میبایست در انتظار اوضاع مناسبتر، با حفظ آرامش، از در افتادن بهدام دشمن احتراز جست، ناگهان تعرض شروع میشد. حرکتها پراکنده و ناهماهنگ بودند و ارتباطی بین نواحی مختلف کشور وجود نداشت. هدفها درست انتخاب نمیشدند. مثلاً بهجای ممانعت از جمع آوری نیرو توسط دشمن و اقدام بهخلع سلاح کامل و درهم شکستن بقایای ارتش ارتجاع، هربار بهچاپخانۀ روزنامۀ حزب سوسیال دموکرات (بهپیش Vorwärdts) یورش برده و آنرا تصرف میکردند. مواضعی که فتح میشد نیز بسرعت تخلیه شده و بهدشمن پس داده میشد. این اوضاع بههیچوجه تصادفی نبود و ریشه در ترکیب ارگانیک گروه اسپارکیستها داشت. در درون این جمع همه گونه افکار و نظرات یافت میشد. از آنارشیستهای هامبورگ و برلن گرفته تا گروههای نیمه مارکسیستی- نیمه آنارشیست برِمِن و درِسدن و “سندیکالیستهای انقلابی” و حتی بخشهایی از جناح چپ “مستقلها” همگی در آن حضور داشته و در تصمیمگیریها مشارکت میکردند. ولی هنگام اجرای تصمیمات (اگر بهموقع گرفته میشدند) هر گروه آزادی عمل کامل خودش را حفظ میکرد. هیچگونه مرکزیتی وجود نداشت، نه در سطح ملی و نه حتّی در سطح محلی. علاوه بر همۀ اینها، ارتباطات بین شهرها چنان سست بود که امکان اجرای یک برنامۀ مشترک در سطح تمام کشور بههیچوجه وجود نداشت. در میان این درهم ریختگی وصف ناپذیر، مواضع و نظرات دو گروه که هر دو خود را مارکسیست مینامیدند بیش از دیگر گروهها قابل توجهاند. گروه اول با نام روزا لوگزامبورگ، کارل لیبکنشت، کلارا زتکین، یوگیخز، مهرینگ و … درهم آمیخته است. گروه دوم نام های گورتر و پانهکوک را در رأس دارند که در واقع تئوریسینهای آن هستند.
*********
روزا لوگزامبورگ، کارل لیبکنشت و اسپارتاکیستها :
روزالوگزامبورگ از دیرباز، یکی از نظریه پردازان پرقدرت و مورد توجه کمونیستها در سطح بینالمللی بود. مبارزاتش علیه رویزیونیسم برنشتاین در درون حزب سوسیالدموکرات آلمان و نظراتش در مورد امپریالیسم واقتصاد سیاسی، اورا بهیکی از نظریه پردازان مهم مارکسیسم بین المللی تبدیل کردهبود. او و یارانش که از دیرباز در صفوف بزرگترین حزب انترناسیونال دوم فعالیت میکردند، در بسیاری از مسائل پایهای با لنین و بلشویکها همنظر بودند. این موارد توافق در زمینههایی قرار داشتند نظیر وفاداری غیر قابل انکار بهمارکسیسم، مبارزه علیه رویزیونیسم، لزوم ملی کردن وسایل تولید، مبارزه علیه ضدانقلاب، اعتماد بهعمل انقلابی تودهها، مخالفت با سیاست جنگی سوسیال دموکراسی و زد و بندهایش با بورژوازی و… ولی در آنچه که مربوط بهچگونگی سازماندهی و فعالیت حزبی میشود، بین روزا لوگزامبورگ و لنین اختلاف نظر وجود داشت. لنین بر لزوم یکپارچگی منطقی عقاید حزب، دیسیپلین، و تشکیلات منسجم و احتراز از سپردن سرنوشت حزب بهرویزیونیستها و نیز تربیت تودههای حزبی از راهِ کار صبورانه و با روحیهای که آنها را قادر کند از نفوذ رویزیونیستها که از ناآگاهی سوءاستفاده میکردند، بهدور باشند، تأکید میکرد و نقش عنصر آگاه را در این رابطه حیاتی میدانست.
مبارزۀ سازماندهی شدۀ نظری، سیاسی و سازمانیِ همهجانبه بهمنظور افشا و طرد رویزیونیسم و اپورتونیسم و نیز زدودن «نا خود آگاهی بورژوائی و یا خرده بورژوائی» (که در شرایط جامعۀ بورژوائی بهدشواری قابل احتراز است) از حزب از عمده ترین وظایف عناصر آگاه است. از این دیدگاه، تودههای ناآگاه، متأسفانه این آمادگی را دارند که بهارتش و آلت دست رهبران رویزیونیست و اپورتونیستهای رنگارنگ تبدیل شوند. با درک روشن سیاسی، با اتخاذ موضع انقلابی و با تشکل درست در اشکال مختلف (مخفی، علنی، قانونی، غیر قانونی) و با رهبری انقلابی آگاه و منضبط بهتر میتوان مبارزه را بهپیش برد و بهاهداف نایل شد. حرکت حزبی، اگر حزب واقعا حزبی انقلابی و کمونیستی باشد و پیشروان طبقه را متشکل کرده باشد، مستقل ترین حرکت کارگری است.
لوگزامبورگ دستیابی بهدموکراسی درونی حزب را بهفعالیت مستقل تودهها و نقشآفرینی جنبش خودانگیخته وابسته مینمود و این فعالیت مستقل را تا آنجا توسعه میداد که انتظار داشت تودهها خودشان، بدون رهبری مستقیم و دخالت عناصر آگاه، خود را از چنگ رویزیونیستها و تودۀ پلیدیِ بورکراسی و رویزیونیستی، رها کنند. بین لنین و او البته آشکارا در موارد مربوط بهملّیتها و امپریالیسم نیز اختلاف نظر وجود داشت که فعلاً مورد توجه ما نیست.
او که در آلمان یعنی یک کشور وسیعاً صنعتی فعالیت کرده و بهروشنی شاهد بود که چگونه سوسیال دموکراسی بهجای میدان دادن بهگسترش روحیۀ انقلابی تودهها، عملاً بهصورت ترمزی در برابر عمل آنها درآمده است، بهمخالفت با “دستگاه” برمیخاست و امید و اعتمادی بیرون از اندازه بهعمل انقلابی خودانگیختۀ تودهها ابراز مینمود که میباید این دستگاه پوسیده را بروبد و خودش مستقلاً در جریان انقلاب، حزبی نوین بیافریند. البته روشن است که از “رهبری” رویزیونیست انتظار هدایت تودهها در جهت روبیدن رویزیونیسم داشتن خطاست. ولی لوگزامبورگ و یارانش، نتوانستند بهموقع درک کنند که این وظیفه بر عهدۀ خودشان، یعنی آگاهترین افراد متعلق به طبقۀ کارگر، قراردارد و برای انجام آن باید صفوف خود را از رویزیونیست ها جدا کنند تا جای هیچگونه شبههای در ذهن تودهها باقی نماند. او را از ارگانهای رهبری حزب کنار گذاشته بودند و چون نویسنده و ناطق خوبی بود، مبارزات خود را از طریق نویسندگی و سخنرانی و خطابه انجام میداد. از سلطۀ بوروکراسی بر حزب رنج میبرد و اغلب بهلزوم دموکراسی درونی حزب که زیر پای بوروکراسی له شده بود، تأکید داشت و آنرا بهتمام طبقه تعمیم میداد. ولی بهمسائل تشکیلاتی توجه نداشت و هنگامی که نظرات لنین در مورد سازماندهی حزبی (در مقالۀ یک گام بهپیش، دو گام بهپس) بهچاپ رسید، لوگزامبورگ آنرا بلانکیسم نامیده و با آن مخالفت کرد. ولی، هنگامی که پلخانف، بعد از جنبش انقلابی ۱۹۰۵ روسیه، از موضعی منشویکی، با برچسب بلانکسیم بهمبارزه با لنین برخاست، او بهمقابله با پلخانف برخاسته و از لنین و بلشویک ها دفاع کرد و در مقالۀ “در بارۀ انشعاب سوسیال دموکراسی روسیه” در نشریۀ “چروونی اشتندر” (Czerwony Sztander) منتشره در کراکووی (ژوئیه ۱۹۰۶) چنین نوشت : “در شرایط کنونیِ انقلابِ روسیه، آیا بلانکیسم هنوز هم امکان پذیر است؟ اگر چنین گرایشی هنوز هم فقط میتوانست وجود داشته باشد، آیا قادر بود هیچگونه تأثیری هم داشته باشد؟” … “امروز این تودهها زیر پرچم سوسیالیسم جمع شدهاند ؛ هنگامی که انقلاب آغاز شد، خودشان، بنا بر میل خودشان و بهگونهای خودانگیخته زیر پرچم سرخ قرار گرفتند. این امر خودش بهترین دلیل بهنفع حزب ماست. در ۱۹۰۳ ما هنوز مشتی بیشتر نبودیم. امروز، بهمثابۀ حزب، دهها هزار نفریم!” … “بلانکیستها میکوشیدند تودهها را پشت سر خودشان بکشانند. حال آنکه ما، سوسیال دموکراتها، امروز توسط تودهها بهپیش رانده میشویم.”
همچنین، روزا لوگزامبورگ از اولین کسانی بود که پیروزی انقلاب سوسیالیستی اکتبر را بهلنین و بههمۀ بلشویکها و پرولتاریای روسیه تبریک گفت و حمایت از آن را در زمرۀ مهمترین وظایف پرولتاریای آلمان دانست. او در نامهای که از گوشۀ زندانش، پس از انقلاب اکتبر تحریر کرد، چنین مینویسد : “اتفاقات درخشانی که در روسیه رخ میدهند، در من مانند یک اکسیر زندگی اثر میگذارند. شما همگی، بهاین اتفاقات اهمّیت کافی نمیدهید. احساس نمیکنید که آرمان ماست که در آنجا پیروز میشود. همۀ افتخار انقلابی و ظرفیت عملی که سوسیال دموکراسی در غرب کم داشت، نزد بلشویک ها پیدا شد”.
(Rosa Luxemburg ; Briefe an Freunde ; Hambourg 1950, P ;۱۳۷) به نقل از ژیلبرت بادیا (Gilbert Badia) در : (sur l’Allemagne de Weimar ; Le Spartakisme et sa problématiqueMélanges)
*********
علی رغم خیانت آشکار سوسیال دموکراتهای آلمان در اوت ۱۹۱۴ که بهبودجۀ جنگ رأی داده و بهنام دفاع از وطن، پرولتاریای آلمان را بهقربانگاه بورژوازی فرستادند، گروه کمونیستهائی که روزا لوگزامبورگ و کارل لیبکنشت در آن بودند، برای جدا شدن از حزب تأخیر داشتند. این جدایی بالاخره هنگامی عملی شد که فرصت بهدست آوردن پیروزی در درگیریهای سرنوشتساز ماههای نوامبر و دسامبر دیگر از دسترفته بود. پس از جدایی، بیست روزی طول نکشید که روزا لوگزامبورگ و کارل لیبکنشت بهدست آدمکشان سوسیال دموکراسی آلمان بهقتل رسیدند.
در برخوردی که لنین در سال ۱۹۱۶ با جزوۀ “یونیوس” (اسم مستعار روزا لوگزامبورگ) داشت، از این “انزجار” اسپارتاکیست ها در شکستن “وحدت” حزب انتقاد شدهبود. لنین معتقد بود که گروه “انترناسیونال” (نام اسپارتاکیستها در آن زمان) باید نهتنها از سوسیال دموکراتهای آشکارا راست، که دیگر علناً در خدمت بورژوازی قرارگرفته بودند، بلکه همچنین با گروهی که بهاصطلاح نقش میانی را بازی میکردند (کائوتسکی، برنشتین، هیلفردینگ و ..) نیز قطع علاقه کند. ولی این تأخیر حاصل یک اتفاق یا یک ارزیابی خطا نبود بلکه بهنظرات و دیدگاههای اسپارتاکیستها و در درجۀ اول، به خود روزا لوگزامبورگ ربط داشت.
از اواخر قرن نوزدهم، روزا لوگزامبورگ در صف اول مبارزه علیه روزیونیسم برنشتین – میلران قرارداشت. او از اولین کسانی بود که جوانههای اپورتونیسم کائوتسکی را در خلال مشاجراتی که در سال ۱۹۰۵، بهدنبال خیزش انقلابی روسیه درگرفته بود، کشف کرده و افشا نمود. خیانت سوسیال دموکراتها در ماه اوت ۱۹۱۴ را، که بهبودجۀ جنگی رأی دادند، او افشا کرد و بههمین خاطر بهزندان افتاد! اغتشاشی که در نتجۀ خیزش انقلابی سالهای ۱۹۰۵ – ۱۹۰۶ روسیه و لهستان، در درون سوسیال دموکراسی آلمان رخ داد و در انتها بهتصویب “راه اعتصاب عمومی” بهمثابۀ وسیلهای برای انقلاب، پایان یافت، در سال ۱۹۱۴ بهیک فاجعۀ کامل ختم شد و حزب درست در خلاف جهت آن راه و بههمکاری با بورژوازی حاکم روی آورد. ولی از نظر روزا لوگزامبورگ “این فقط یکی از صفحات تاریخی بود که پرولتاریا در راه دست یافتن بهجامعۀ سوسیالیستی، نویسندۀ آنست. صفحهای که بالأخره ورق خواهد خورد و دیگر هیچ چیز نمیتواند در سر راه او برای بازیابی مارکسیسم مانع ایجاد کند. هر چند هم این روند طولانی و همراه با رنجهای بسیار باشد، ولی شکی وجود ندارد که این آگاهی عام، درونی و قطعی، بالأخره بهدست خواهد آمد. البته، این آگاهی را نه فعالین روشنفکر بهپرولتاریا خواهند داد و نه حزب. بلکه خود پرولتاریا، در جریان مبارزات سهمگین علیه سرمایهداری، هنگامی که این مبارزات بهنهایت اوج خود یعنی به “اعتصاب عمومی” میرسد، بهدست خواهد آورد”. (مقالۀ بحران سوسیال دموکراسی “جزوۀ یونیوس”)
تجربۀ اعتصاب عمومی سالهای ۱۹۰۵- ۱۹۰۶ که موجب پاکسازی درونی سوسیال دموکراسی آلمان شده بود، چنان تأثیری از خود بهجا گذاشت که هنوز هم، علی رغم شرایط جنگی و حالت فوق العاده، بهانتظارش نشسته بودند. آنها که دیگر از دستگاه رهبری سوسیال دموکراسی کاملاً مأیوس شده بودند، انتظار داشتند که پرولتاریا، غرق در گرداب مبارزات طبقاتی، برنامۀ خود را خودش بازیافته و رهبران فاسد را که سد راه اجرای این برنامه بودند بهکنار زده و در خلال همین مبارزه، وحدت خود را باز یابد. آنها فکر میکردند که تحقق یافتن این دورۀ پاک سازی، بهعهدۀ افراد یا پیشآهنگان آگاه طبقۀ کارگر قرارنداشته و اینان حداکثر میتوانند کمی این کسب آگاهی را جلو بیاندازند. توجه کنیم بهگفتار روزا لوگزامبرگ در این زمینه :
“انسانها تاریخ را بهخواست خودشان نمیسازند. هرچند خودشان سازندۀ تاریخند. فعالیت پرولتاریا بهدرجۀ پیشرفت جامعه بستگی دارد ولی تحول جامعه بهنوبۀ خود از پرولتاریا سبقت نمیگیرد. پرولتاریا پیشبرنده و علت این تحول و بههمان اندازه حاصل و نتیجۀ آنست. عملش بهذاته دارای باری است که تاریخ را مشخص میکند. اگر ما قادر نیستیم از فراز تحول تاریخ بپریم، مسلماً قادریم بهاین تحول سرعت ببخشیم یا آنرا کندتر کنیم. … پیروزی پرولتاریای سوسیالیست بهقوانین تغییر ناپذیر تاریخ وابسته است؛ بههزار مرحلۀ تحولات پیشین، مملو از پیچ و خم و بیش از اندازه کُند. ولی، تا زمانی که از تمامی آن تودههای شرایط مادّی که تاریخ مجتمع کرده است، جرقّهای که نشانۀ خواست آگاهانۀ تودههای وسیع است بر نخیزد، این پیروزی هیچگاه بهدست نمیآید.” (همانجا)
مطابق با همین دیدگاه بود که روزا لوگزامبورگ قبول نمیکرد که از حزب اخراج شده است. برای او این رهبران بودند که بهعلت خیانت خود، از حزب خارج شدند و تاریخ بیتردید آنها را محکوم خواهد کرد که بهزبالهدانی بورژوازی حاکم بیافتند : “از میان بردن تودۀ عُفونت سازمان یافتهای که امروز سوسیال دموکراسی نام دارد، یک امر خصوصی نیست که بهتصمیم انفرادی یک یا چند گروه مربوط باشد. بلکه نتیجۀ گریز ناپذیر جنگ جهانی خواهد بود”. (همانجا)
مطابق همین نظریه بود که پس از اخراج از حزب سوسیال دموکرات در سال ۱۹۱۷، (پس از آنکه مدتها بهعنوان سوپاپ اطمینان از آنها استفاده کرده و حالا در شرایط جدید که دیگر دیگ ترکیده بود، مزاحمت حضورشان در حزب بیشتر از رحمت خدمتهایشان شده بود) باز هم اسپارتاکیستها اقدامی برای تشکیل یک حزب کاملاً مستقل نکردند. بلکه یکبار دیگر استقلال خود را در حزب “مستقل” ها و در چنگ گروههائی از نوع کائوتسکی و برنشتین گرو گذاشتند : با آنها حزب واحدی تشکیل دادند. البته بهشرط اینکه در ادامۀ کارهای تبلیغاتی خود استقلال داشته باشند ! حال آنکه نیّات کائوتسکی در بارۀ تشکیل این حزب، که کنترل اعمال لوگزامبورگ و لیبکنشت بود را همه میدانستند و اسپارتاکیستها نیز بههمین خاطر از او انتقاد کرده بودند. ولی غائله بههمین انتقاد ختم شد!
مسلماً خودداری از تشکیل یک حزب مستقل کمونیستی را نمیتوان بهحساب شهامت نداشتن روزا لوگزامبورگ و کارل لیبکنشت گذاشت. بلکه آنچه موجب باقی ماندن آنها با مستقلها میشد، بیتردید همین نگرش ویژه از روند تاریخی رهایی طبقۀ کارگر و احیاء حزب بر بنیانهای مارکسیستی بصورت نتیجۀ مستقیم این روند بود.
“اسپارتاکیستها” با “مستقلها” ماندند وخود را پشتوانۀ سازشهای آنها با “اکثریت” کردند. در شرایطی که مستقلها و “اکثریت” بهیاری یکدیگر در دولت واحد، میکوشیدند گذار آلمان از نظام امپراتوری بهنظام جمهوری بورژوایی را بهآرامی بهسرانجام برسانند، باقی ماندن اسپارتاکیستها با مستقلها عملی توجیه ناپذیر بود. سراسر آلمان در تب انقلاب میگداخت و شوراهای کارگران وسربازان از همه جا سر بلند میکردند و همه از سوسیالیسم و لزوم استقرار جامعۀ سوسیالیستی گفتگو میکردند و تنها عدم حضور یک حزب واقعاً انقلابی که تودههای ناراضی بهآن روی آور شوند موجب میشد که جریان راست بر همۀ شوراها تسلط یابد. تودهها رهبران واقعی خود را پیدا نکرده و دل بهسراب میبستند. در اینجا بهیک حزب انقلابی نیاز داشتند که نهتنها در برنامۀ سیاسی بلکه در عمل نیز با تودههای پرولتاریا همراه بوده، از آنها بیاموزد و بهآنها آموزش دهد و در دست یافتن بهآرمانهای پرولتاریا، راهنما باشد.
حتی هنگامی که در کنگرۀ عمومی شوراها، مستقلها مانع از ورود روزا لوگزامبورگ و کارل لیبکنشت شدند تا دستشان برای خلع ید کردن از شوراها و دعوت کردن مجلس مؤسسان، بعنوان عملِ پایانیِ رسمیت بخشیدن بهحکومت جمهوریِ بورژوایی باز باشد، باز هم این تردید در تشکیل حزب ادامه یافت. باز هم بههمین دلیل بود که حتی بعد از تشکیل حزب، در کمیته های اعتصاب و حتی در “شوراهای انقلابی” نام اسپارتاکیستها در کنار نام مستقلها قرار میگرفت و اینان از این ناروشنی علیه خط مشی اسپارتاکیستها سوء استفاده میکردند.
در انتقاد خود بهجزوۀ یونیوس، لنین بر رابطهای تأکید میکند که سوسیال شووینیسم “اکثریت” و اپورتونیسم “مستقلها” را بههم پیوند میدهد. او بهاسپارتاکیستها هشدار میدهد که لازم است بهخلوص شعارهای انقلابی توجه داشته و تودهها را نیز با روحیۀ کاملاً انقلابی تربیت کنند.
بر خلاف بلشویک ها، بهفکر هیچ اسپارتاکیستی خطور نمیکرد که پشت سر رهبران، تودههایی قرار دارند که خواستهایشان در انطباق با خواستهای رهبران است. اگر خواستهای برخی از تودهها با سیاستهای رهبرانشان در انطباق نیستند، یا تبعیت آنها از این رهبران از یک اشتباه سرچشمه میگیرد یا اینکه آنها رهبران واقعی خود را هنوز پیدا نکردهاند. “خط انشعاب همیشه از میان تودههای کارگران عبور میکند” (رادک Radek). اگر پیشآهنگ سیاسی کمونیستی آلمان تا این حد از جنبش انقلابی عقبماند و حتی قادر نشد در انفجارهای انقلابی بعد از بنیان گذاری حزب که در اواخر سال ۱۹۱۸ تا آستانۀ جنگ داخلی نیز گسترش یافت، نقشی را که شایستۀ او بود بازی کند، بهدلیل عدم درک موقعیت خود و لزوم پیش گرفتن تاکتیکهای مناسب این اوضاع بود. پیروی آریستوکراسی کارگری از سوسیال دموکراتهای اکثریت یا از مستقلها امری طبیعی بود ولی باقی ماندن اسپارتاکیستها در حزب “اکثریت” یا با “مستقلها” از آنجا نادرست بود که مانع عبور روشن خط تفکیک از میان تودهها میشد. یعنی تودههای پائینی کارگران و پرولتاریا را در ناروشنی نگاه میداشت و در نهایت آنها را بهدام دنبالهروی از سوسیال شوینیستها یا اپورتویستهای “اکثریت” و “مستقلها” میانداخت.
در روزهای آخر زندگیشان، روزا لوگزامبورگ و کارل لیبکنشت بهلزوم یک مرکزیت(۱) پیبردند و برای جبران این نقیصه، پس از جدا شدن از مستقلها، بسرعت برای دعوت کردن کنگرۀ مؤسس حزب کمونیست اقدام کردند. تا آن زمان، روزا لوگزامبورگ و همراهانش معتقد بودند که وظیفۀ کمونیستها فقط بهراهنمایی تودهها از نظر تئوری محدود میشود و روشنفکران و حزب بههیچ عنوان نباید برای تصرف قدرت دولتی “تا زمانی که توسط پرولتاریا دعوت نشده اند، اقدام کنند” : راههای انقلاب را باید پرولتاریا خودش پیدا کند. او که پس از بهقدرت رسیدن سوسیال دموکراتها فکر میکرد که حالا وقت آن رسیده است که از طریق اجرای تغییرات عمیق در ساختار اقتصادی و سیاسی انقلاب را بهپیشراند، در عمل با سدّ قدرت دولتیِ همان حزب سوسیال دموکرات روبرو شد که چون هدفی بالاتر از جانشینشدن بر حاکمیت گذشته نداشت، نهتنها هیچگونه تمایلی بهدگرگون کردن ساختار بورژوایی در مراکز تولید نشان نمیداد، بلکه از هرگونه قدمی بهپیش نیز با تمام قوا ممانعت میکرد. لوگزامبورگ که در مشاجراتش با لنین، به او که همانند انگلس می گفت “مسئلۀ مرکزی هر انقلابی تصرف قدرت دولتی است”، ماکسیمیلین لنین (به ماکسیمیلین روبسپیر اشاره دارد) خطاب کرده و او را بلانکیست مینامید، با مشاهدۀ ناتوانی تودههای انقلابی در مقابله با مشکلات و مسائلی که راه انقلاب را سد میکرد، بالاخره خودش نیز بههمین نتیجه رسید که حزب، علاوه بر آماده کردن تئوریک پرولتاریا باید قادر باشد نیروهای انقلاب پرولتاریایی را سازمان داده و در بین آنها ارتباط بوجود بیاورد، حرکت ها را همسو کند، از کارهای شتابزده ممانعت کند و به دام تحریکات و تلههای دشمن گرفتار نیاید. ولی دیگر دیر شده بود. در دوران انقلاب ۱۹۱۸، آلمان هنوز در مدار انقلابی ۱۹۰۵ روسیه سیر میکرد.
*********
تشکیل حزب کمونیست آلمان : برنامۀ این حزب توسط روزا لوگزامبورگ تهیه شد. سخنرانی او در کنگرۀ بنیان گذاری حزب کمونیست آلمان، برهان روشنی است بر اینکه از نظر اسپارتاکیستها، اعتصاب عمومی یکی از وسایلی که باید در خدمت انقلاب پرولتاریائی باشد نیست بلکه یگانه وسیلۀ آنست. البته اعتصاب خودانگیخته بوده و رهبران را نیز خودش بهوجود میآورد. تا آنجا که نقشِ حزب کمونیست نیز در انقلاب نامشخص میماند. توجه بهبخشهایی از این سخنرانی که در گیومه نقل میشوند، برای روشنتر شدن این نظریه بیفایده نیست.
بهخاطر بیاوریم که ابرت توسط دربار ویلهلم برای حفاظت از منافع بورژوازی بهکار گماشته شدهبود. او با فریبکاری و با تمام قوا برای جلوگیری از نابودی کامل حاکمیت بورژوازی، کوشش میکرد تا در مقابل نیروی انقلابی کارگران و سربازان، نیروهای ارتجاعی وفادار بهسلطنت را سازماندهی کُند و با بکار بردن هر نوع حیلهای مانع شود که حریق انقلاب دستگاه حکومتی و نظام سرمایهداری را تا آخر بسوزاند. برای ابرت بخش حداقل برنامۀ ارفورت پایان راه بود. “سوسیالیسم” او نمی توانست از تصویب هشت ساعت کار در هفته و حق رأی عمومی و چند تصمیم دولتی از این نوع فراتر برود. این رفورمها را نیز از روی ناچاری و برای ظاهر سازی و استقرار مجدد آرامش قبول کرده بود. ولی انقلاب که در جنبشی خودانگیخته آغاز شدهبود، تودههای انقلابی وسیعی را به میدان آورده بود که بهسرعت شوراهای خود را ایجاد کردند. این تودهها غالباً از آگاهی سیاسی بالائی برخوردار نبودند ولی خواستههایشان از ظرفیت دستگاه حزبی سوسیال دموکراسی فراتر میرفت. ابرت و همدستانش ریاکارانه زیر عنوان سوسیالیسم و برای مهارکردن جنبش سعی میکردند رهبری شوراها را بهدست آورند تا آسانتر آنها را بهسوی اهداف خودشان منحرفکنند. فرستادن نوسکه بهبندر کیل و قرار گرفتن او در رأس شورای ملوانان مطابق با همین نقشه بود. ضدیّت ابرت با تداوم انقلاب و فراروئیدن حاکمیت شوراها و اساساً با نظام شورایی بهحدی بود که در همان دوران که حکومتش هنوز تثبیت نشدهبود دست در دست امپریالیسم انگلیس برای سرکوب انقلاب سوسیالیستی در روسیۀ شوروی به “ریگا” نیرو میفرستاد. روزا لوگزامبورگ همۀ این حقیقتها را در سخنرانی خود در کنگرۀ مؤسس حزب کمونیست افشا کرد. ولی در درون جامعه مبارزۀ طبقاتی هنوز ادامه داشت و روشن است که تا پایان نگرفتهبود، کمونیستها وظیفه داشتند برای استقرار یک رهبری انقلابی در شوراها مبارزه کنند و تا آنجا که ممکن بود شوراها را از زیر نفوذ سوسیال دموکراتهای ارتجاعی و دستیاران “مستقل” هایشان بیرون بیاورند. لوگزامبورگ خیانت ابرت و کوشش او در بازسازی حاکمیت بورژوازی را میبیند و دولت او را با عنوان دولت ضد انقلاب بورژوازی افشا میکند، ولی بهلزوم استقرار یک رهبری کمونیستی و انقلابی بر شوراها بهمنظور جهت دادن و نظم بخشیدن بهمبارزات، افشا عوامل بورژوازی و خارج کردن کارگران از نفوذ آنها توجه نمیکند.
برای روزا لوگزامبورگ، دست بهدست شدن قدرت از گروه ویلهلم دوم بهگروه ابرت- شایدمن و اعلام جمهوریت، یک انقلاب کامل بود و نه یک وسیله برای مقابله با انقلاب ضدسرمایهداری که در بطن جامعۀ آلمان همچنان میجوشید. همراه با توقف رهبری سوسیال دموکراسی در نیمۀ راه، انقلاب نیز ناتمام مانده بود. نه ماشین حکومتی بورژوازی کاملاً برچیده شدهبود و نه پرلتاریا قدرت را در تصرف داشت. سرمایهداری و قدرت سرمایه بر سیاست همچنان برقرار بود. ولی جوشش انقلابی همچنان ادامه داشت و تودههای هرچه وسیعتری که خواست پیشتر رفتن داشتند هر روزه بهاسپارتاکیستها متمایل میشدند. اسپارتاکیستها امّا دارای مرکزیت و سازمانی که قادر بهرهبری و جهت دادن بهمبارزات تودهها بهسوی تصرف قدرت دولتی برای بهپایان رسانیدن انقلاب سیاسی، یعنی در هم شکستن ماشین دولتی کهنه و استقرار دیکتاتوری پرولتاریا، باشد نبودند. استراتژی آنها نیز نا مشخص بود. نه درکشان از چگونگی بهپایان رسانیدن وظایف سیاسی انقلاب سوسیالیستی روشن بود و نه اصولاً با متحدینی که داشتند، قادر میشدند یک استراتژی مشخص تدوین کنند. بهلوگزامبورگ توجه کنیم که میگوید : این یک انقلاب بود “با همۀ مشخصات جنینی، ناکامل و تکامل نیافتهاش” همراه با “کمبود آگاهی” ویژۀ همۀ انقلابهای خالص سیاسی.” .. از نظر او “مبارزه برای سوسیالیسم” تازه آغاز میشود و بلافاصله وظایف سیاسی و اقتصادی- اجتماعی انقلاب را مخلوط کرده و میگوید : یعنی هنگامیکه انقلاب “تبدیل بهیک انقلاب اقتصادی میشود و بهسوی زیر و رو کردن روابط اقتصادی سوق مییابد و .. و از آن بهبعد، وفقط از آن زمان، یک انقلاب سوسیالیستی آغاز میگردد.” “سوسیالیسم را نمیتوان به زور فرمان و قانون مستقر کرد (اشاره ای است به مصوبات دولت ابرت در چهارچوب برنامۀ حداقل سوسیال دموکراسی)،” حتی اگر از سوی “زیباترین دولت سوسیالیستی” بیایند. (دولت ابرت خود را سوسیالیست می نامید) سوسیالیسم باید توسط تودهها ساخته شود ؛ توسط هر پرولتر ؛ آنجا که زنجیرهای سرمایهداری وجود دارند، همانجا نیز باید آنها را خُردکرد. فقط این سوسیالیسم است. فقط بهاین ترتیب است که میتوان سوسیالیسم را بنا کرد. پس شکل خارجی مبارزه برای سوسیالیسم کدامست؟ اعتصاب! بهمین دلیل ما شاهد هستیم که اکنون در دوّمین مرحلۀ انقلاب، مرحلۀ اقتصادی جنبش در برنامۀ روز قرار گرفته است.”
میبینیم که از نظر لوگزامبورگ روند انقلاب بهاین صورت در میآید : “بازگشت بهمبارزات طبقاتی آشکار و بیگذشت ؛ گسترش اعتصابها با دامنهای هر چه وسیعتر، از شهرها تا روستاها، تحت فشار این اعتصابها، شوراهای کارگران و سربازان چنان قدرتمند میشوند که هنگامی که دولت ابرت– شایدمن یا هر دولت مشابهی در هم میریزد، این واقعاً آخرین بخش برنامه خواهد بود.” … بدین ترتیب اعتصاب تنها شکل مبارزۀ طبقاتی است و مبارزۀ مستقیماً سیاسی برای تداوم انقلاب کنارگذاشته شده و از این جا این نتیجۀ منطقی بیرون میآید که “تصرف قدرت نباید بهیک باره بلکه بهتدریج انجام گیرد : با بازکردن یک شکاف کوچک در دولت سرمایهداری و رفته رفته تصرف تمام مواضع و دفاع گام بهگام از آنها … باید قدم بهقدم، تن بهتن، در تمام مناطق، در تمام شهرها، در تمام روستاها مبارزه کنیم تا دستگاههای دولتی را تکه بهتکه از دست بورژوازی در آوریم و آن ها را بهشوراهای کارگران و سربازان واگذار کنیم.”
مبارزه باید بیشک بیگذشت و با شدتی غیر قابل تحمل انجام گیرد ولی هدفش سرنگونی و درهم شکستن قدرت دولتی بورژوازی توسط نیروهای متشکل و مسلح پرولتاریا نیست بلکه خلعکردن آنست. وسیلهای که ما را به این هدف میرساند عبارتست از “مینگذاری کردن محیط تا آنجا که آنرا برای تغییرات بنیادی که در سر لوحۀ وظایف ما قرار دارد، آماده کند.” بدین ترتیب، انقلاب از پایین انجام خواهد گرفت. “از پایین که هر ارباب در مقابل بردگان مزدورش قد علم میکند ؛ از پایین که هر نهادِ اجراییِ سُلطۀ سیاسی طبقاتی، در مقابل موضوع این سُلطه، یعنی تودهها قد علم میکند، آنجا، در پایین است که ما باید قدم بهقدم، از دست حاکمان، وسایل قدرت آنها را در آوریم و آنها را بهدست خودمان بگیریم.” این وظیفهای است بسیار دشوارتر از انقلاب بورژوایی که “کافی بود قدرت رسمی را در مرکزش تخریب کنیم”.
*********
این، بهروشنی یک نمایش معکوس از وظایف انقلاب و احتراز از به انجام رسانیدن آناست. بجای نظریۀ مارکسیستی که تسخیر قدرت دولتی در مرکز آن، آنجا که سرمایه همه چیز را تحت فرمان خود دارد و در هم شکستن ماشین دولتی بورژوازی (انقلاب سیاسی) را بهعنوان پیش شرط تغییرات اقتصادی میداند، در الگوی لوگزامبورگ وجه اقتصادی پیشی میگیرد و ابتدا قدرت از طریق اعتصاب عمومی و در حاشیه، در کارخانهها، تصاحب میشود و بهتدریج بهمرکز میرسد که مانند “درختی که ریشه ندارد” فرو خواهد افتاد! بیهوده نیست که برخلاف نظر مارکس، در سخنرانی لوگزامبورگ جایی برای قیام و خلع فوری نمایندگان بورژوازی از قدرت دولتی یا سپردن تمام قدرت بهشوراها ، وجود ندارد. در خلال تمامی دوران انقلاب، بهاین برنامه بارها عمل شد. در نواحی مختلف، هربار اسپارتاکیستها با پایههای “اکثریت”، “مستقلها” و دیگران، برای “سوسیالیستی کردن از پایین” و “استقرار دموکراسی” در کارخانهها و بنگاههای اقتصادی، اعتصاب عمومی اعلام کردند و هر بار نیز همان برنامۀ همیشگی بهاجرا در آمد : سوسیال دموکرات ها میدان را خالی کردند، “مستقل ها” مردد ماندند و در انتها اسپارتاکیستها قتل عام شدند! ولی در تئوریها و باورها تغییری اساسی داده نشد و شاید فرصتی برای اینکار نمانده بود.
بدین ترتیب روشن است چرا در برنامۀ “اتحادیۀ اسپارتاکیستها” نیز که تبدیل بهحزب کمونیست آلمان شدند، هیچ اشارهای بهقیام مسلحانه و جنگ داخلی (نه قبل و نه بعد از انقلاب) نمیشود. انگار بورژوازی که هنوز لااقل بخشهایی مهم از قدرت خود را حفظ کرده است، هیچ گونه مقاومتی نخواهد کرد؟! بر عکس بخش بزرگی از برنامه اختصاص دارد بهاثبات اینکه “انقلاب پرولتاریایی احتیاج بهترور ندارد … زیرا این انقلاب علیه افراد نمیجنگد بلکه هدفش نهادهاست. ..” زیرا “کوشش مأیوسانۀ یک اقلیت (انگار طبقۀ کارگر و متحدینش اقلیت جامعه را تشکیل میدهند !) برای شکل دادن بهجامعه، مطابق با رؤیاهای خودش و با استفاده از زور نیست بلکه عمل تودههای عظیم مردم است که برای انجام وظیفۀ تاریخی خود فراخوانده شدهاند و باید یک الزام تاریخی را بهواقعیت درآورند”. در برنامه، سخنی نیز از دیکتاتوری پرولتاریا وجود ندارد که “با انرژی سهمگین و مشت آهنین” باید مقاومت بورژوازی را درهم شکند که در آستانۀ از دست دادن ابدی قدرت دولتی و امتیازات اقتصادی، با شدت و وحشیگری وصف ناپذیر، در سنگرهای نامرئی بیشمارش مقاومت میکند و برای باز پسگرفتن قدرت از دسترفتهاش از هم طبقهایهای خارجیش نیز کمک میگیرد. بههمین دلیل است که پرولتاریا برای دفاع از خود باید “مسلح” شده و بورژوازی را “خلع سلاح” کند. علت غایب بودن حزب بهعنوان نیروی عمل کننده، آموزش دهنده و رهبر مبارزات، روشن میشود. دیکتاتوری پرولتاریا با “دموکراسی واقعی” (به معنیِ دموکراسی صوری بورژوائی) برابر قرار داده شده و روزا لوگزامبورگ در انتقادی که بهانقلاب بلشویکی نوشته است، تقسیم قدرت با همۀ احزاب “کارگری” (یعنی حتّی با منشویکها و آنارشیستهایی که بر علیه حکومت شوراها و در کنار ارتش ضد انقلاب میجنگیدند) را خواستار شده و لااقل، آزادی بقا و تبلیغات را برای آنها تقاضا میکند (یعنی آزادی منجمله ابرتها و شایدمنهای روسی؟!). برنامه با این سخنان پایان میپذیرد :
“اتحادیۀ اسپارتاکوس حزبی نیست که قصد تصاحب قدرت را با استفاده از تودههای کارگران و با عبور از بالای سر آنها، خواستار باشد. او فقط آگاه ترین بخش پرولتاریاست که هر لحظه بهتودههای وسیع کارگران، وظایف تاریخی آنها را نشان میدهد و در هر مرحله از انقلاب، نمایندۀ هدف نهایی سوسیالیسم و در هر مسئلۀ ملّی، نمایندۀ منافع انقلاب بینالمللی است. … اتحادیۀ اسپارتاکوس نمیخواهد قدرت را فقط بهاین خاطر تصاحب کند که ابرتها و شایدمنها ورشکست شدهاند و مستقلها بهخاطر همکاری با آنها بهدرون یک بیراهۀ بنبست پانهادند. اتحادیۀ اسپارتاکوس هیچگاه قدرت را تصاحب نمیکند مگر آنکه خواست روشن و غیر قابل انکار اکثریت عظیم تودههای پرولتاریای آلمان، از طریق قبول آگاهانۀ نظرات، اهداف و روشهای مبارزۀ اتحادیه، او را بهاینکار دعوت کند. پیروزی اتحادیۀ اسپارتاکوس در ابتدای انقلاب قرار ندارد بلکه در انتهای آن بهدست میآید ؛ پیروزی او با پیروزی تودههای عظیم پرولتاریای سوسیالیست برابر است.”
همه جا “تصرف قدرت سیاسی” بصورت پیششرط لازم برای ایجاد تغییرات در ساختار اقتصادی (که با پیدایش تغییر در روحیۀ انسانها یعنی “انقلاب آگاهیها” نیز همزمان میباشد) نبوده بلکه در انتهای تصرف اهرمهای فرماندهی سیاسی و بخصوص اقتصادی در پائینترین رده قرار دارد ؛ “از پایین به بالا”، بهزور عملکرد خواستهای اقتصادی که تا بالاترین سطح خود یعنی “اعتصاب عمومی” ارتقاء مییابد! جایش قبل از استقرار اجباراً طولانی و پیچیدۀ سوسیالیسم ولی در انطباق (هم زمان) با آنست. بیان اِلحاقِ تمام و کمال طبقۀ کارگر، درکلیّت خود بهسوسیالیسم است. حزب نیز انعکاسی از این “کسب آگاهی” است و نیز نهادی است که از پیش برای فتح انقلابی قدرت سیاسی و کاربرد جبری این قدرت، همراه با تودههای رنج و کار که بطور غریری و تحت نفوذ فعالیت های تهییجی و تبلیغی آن بهپیش میتازند. و اگر غیر از این باشد، از نظر اسپارتاکیستها یک انقلاب سوسیالیستی اتفاق نخواهد افتاد زیرا که “کار خود پرولتاریا” نخواهد بود ! بههمین دلیل آنجا که در عمل میبیند عدم وجود مرکزیت رهبری کننده چه ضربات سهمگینی بهروند انقلاب وارد کرده است و بهلزوم تمرکز پی میبرد، مینویسد “اگر پیروزی پرولتاریا، اگر سوسیالیسم نباید فقط یک رؤیا باشد، کارگران انقلابی وظیفه دارند ارگانهای رهبری خود را بهوجود بیاورند که قادر باشند آنها را هدایت کرده و انرژی مبارزاتی تودهها را مورد استفاده قرار بدهند”. یعنی بازهم واگذار کردن سرنوشت جنبش و انقلاب بهعوامل نامعلوم، بازهم نفی نقش مرکزی حزب. بازهم حزب بخشی از طبقۀ کارگر، پیشروترین بخش آن، دانسته نمی شود که وظیفۀ تمرکز نیروها و رهبری مبارزات را باید بر عهدهگیرد. در مقالۀ “نظم بر برلن حاکم است”، این تئوری با وضوح بیشتری بیان میشود : “یک مرکزیت کم داشتیم. ولی مرکزیت میتواند و باید از نو (ex-novo) توسط خود تودهها و در درون خود تودهها بوجود بیاید؛ تودهها عنصر تعیین کننده هستند. آنها بدنۀ درختی هستند که بر روی آن پیروزی انقلاب ساخته میشود(۲).”
(پرچم سرخRote FahneDieارگان مرکزی اسپارتاکیستها، ۱۱ ژانویه ۱۹۱۹، مقالۀ “استعفای سران” )
خیانت سران حزب سوسیال دموکرات آلمان موجب بروز اغتشاش شدید در نظریههای مربوط به حزب شد که حتّی لوگزامبورک را نیز در خود کشانید. نظریات او که با اکونومیسم و ماتریالیسم مکانیکی قرابت دارند، بسیار نزدیک بهنظریۀ دو حزب کمونیست، (حزب پیشوایان و حزب تودهای) است که لنین در مقالۀ “بیماری کودکی “چپ روی” در کمونیسم” بهدرستی بهنقد کشیده و بیگانگی آنها از مارکسیسم کاملاً روشن است. مارکسیسم مهم ترین وظیفۀ کمونیستها را متشکل کردن طبقۀ کارگر، هماهنگ کردن ورهبری مبارزاتشان میداند. مارکس بارها بر این وظیفه تأکید میکرد که : “… وظیفۀ بین الملل (یعنی حزب کمونیست) عبارتست از متشکل و هماهنگ کردن همۀ کارگران در مبارزاتی که در انتظارشان هستند. ….” (مارکس : سخنرانی در یادمان هفتمین سالگرد کمون برگزار شده توسط اتحاد بین المللی کارگران، ۲۵ سپتامبر ۱۸۷۱ در لندن.)
این وظیفه در مانیفست نیز اعلام شده بود : “هدف عاجل کمونیست ها همان است که دیگر احزاب پرولتری در پی آنند، یعنی تشکل پرولتاریا بهصورت یک طبقه، برانداختن تسلط بورژوازی و تصرف قدرت سیاسی توسط پرولتاریا”. (مانیفست کمونیست)
مارکس سازماندهی پرولتاریا را برای تصرف قدرت سیاسی در یک مبارزه که الزاماً قهرآمیز خواهد بود لازم میداند. زیرا، برخلاف نظر روزا لوگزامبورگ، “قبل از انجام یک تغییر سوسیالیستی، یک دیکتاتوری پرولتاریایی لازم است، که اولین شرط آن ارتش پرولتاریایی است. طبقات کارگری باید در میدان جنگ حق رهایی خودشان را فتح کنند…”. ….” (مارکس : سخنرانی در یادمان هفتمین سالگرد کمون)
نظرات لوگزامبورگ کاملاً عکس نظریات لنین نیز هست که پس از سالها مبارزه با انحرافات رویزیونیستی، آنارشیستی و منشویکی، مارکسیسم را دوباره احیا کرد و در انقلاب بلشویکی اکتبر پا برجا نمود. انقلاب اکتبر نمونۀ درخشانی از کاربرد صحیح آموزشهای مارکسیسم بهدست میدهد که در ابتدای همین نوشته، بهاختصار آورده شده است.
در انقلاب آلمان، برعکس، ما شاهد بههم رسیدن ملغمهای از نظرات غیر مارکسیستی هستیم که از سر فرود آوردن در مقابل جنبش خودانگیخته (spontanéisme) (نظرات لوگزامبورگ) آغاز شده تا سوسیالیسم بنگاهی، سندیکالیسم انقلابی و شورازدگی، کارگرزدگی تا کارِ آموزشی و انسان دوستی ایدهآلیستی و … ادامه مییابد. بههمین دلیل است که هیچ مرز روشنی میان حزب کمونیست آلمان (KPD) و جریاناتی که چندی پس از تشکیل حزب از آن انشعاب کرده یا اخراج شدند و حزب کمونیست کارگری آلمان (KAPD) را تشکیل دادند و همچنین میان KPD و انواع جریانات سندیکالیستی و حتی اتحادیهای، وجود ندارد.
کنگرۀ بنیان گذاری KPD نشان داد که اگر اسپارتاکیستها مطابق الگوئی که برای خود ساخته بودند گمان میبردند سوسیالیسم باید بلافاصله و فوراً در پی یک نظام سرمایه داری و بدون عبور از یک دوران گذار استقرار یابد (الگوئی که در شرایط آلمان آنروز پس از فرار ویلهلم و از هم پاشیده شدن سلطنت و امپراتوری و با توجه بهدرجۀ توسعۀ جامعۀ آلمان در آن هنگام قابل قبول بهنظر می رسد) جریانات دیگری که با آنها ادغام شدند (نظیر “کمونیستهای بین المللی IKD برمن و هامبورگ) معتقد بودند که برای استقرار سوسیالیسم احتیاجی به سرنگونی حاکمیت بورژوازی نیست و حتّی باید از این سرنگونی احتراز کرده و در درون همین نظام عمل کرد. سازماندهی آنها نیز اساساً بر پایۀ این تئوری و الگوی غیر مارکسیستی شکل گرفته و آن را راهنمای خود میکردند و بههیچ نظریۀ دیگری نیز اعتقاد و اعتنا نداشتند.
در عوض، این دو گروه آخری سابقهای طولانی در انتقاد از سوسیال شووینیسم “اکثریتیها” و اپورتونیسم کائوتسکی و شرکا داشتند. آنها از سال ۱۹۱۶ در مقابل شعار اسپارتاکیست ها که میگفتند “نه انشعاب، نه وحدت بلکه فتح حزب از پایههایش”، شعار انشعاب فوری و قطعی و آشکار را قرارداده و از وحدت اسپارتاکیستها با مستقلها شدیداً انتقاد میکردند. آن ها فقط زمانی قبول کردند با اسپارتاکیست ها ادغام شوند که مانع اتحادشان با “مستقلها” در کنفرانس ۱۵ – ۱۷ دسامبر در برلن از میان برداشته شد.
در کنگره، ۲۹ نماینده از گروه IKDدر کنار ۸۳ نمایندۀ اسپارتاکیستها حضور داشتند. آن ها با خود اعتبار موضع آشتی ناپذیر خود را همراه داشتند ولی در عین حال بارِیک تربیت ایدئولوژیک را به ارمغان می آوردند که با “سندیکالیسم انقلابی” کشورهای لاتین قرابت بیشتری داشت تا با مارکسیسم. آنها با خود آئینِ پرستشِ “جنبشِ خودانگیخته، همراه با عدمِ تمرکز و بنابر این بیاثر” (به گفتۀ انگلس) را میآوردند بهاضافۀ نظرات مربوط بهتقابل “تودهها و رهبران”، “فدرالیسم سازمانی”، تمجید و بهعرش رساندن “دموکراسی کارگری” در نمادهای “شورایی” و تقلیل نقش حزب تا حدِّ آگاهی دادن و آموزش بهتودهها (و در بعضی گروهها حتی نفی حزب).
*********
آنارشیستها ؛ گروههای هامبورگ و برلن : مدعیان رادیکالیسم چپ که در آوریل ۱۹۲۰ در “حزب کمونیست کارگری آلمان” گردآمدند (از هامبورگ، برلن، درسدن، برمن و ..) علی رغم اختلافات بسیار که سرچشمۀ جداییهای آینده بود، دارای یک دید عمومی مشترک از نوع سندیکالیسم بودند. مشخصۀ عمومی آنها عبارت از این بود که برای پیروز شدن بر اپورتونیسم حاکم بر حزب، فکر میکردند که کلید پیروزی پرولتاریا بر سرمایهداری در “شکلهای اقتصادی” یافت میشود که باید بلافاصله و بشیوهای کاملاً “انقلابی”، در مراکز صنعتی مستقر نمود. برای بعضی از آنها (نظیر پانه کوک وگورتر) این شکلها میباید شوراهای کارخانه باشند (که اغلب آنرا با شوراهای انقلابی از نوع “سویت” روسیه برابر میگرفتند.) برخی دیگر شکلهای سندیکاهای صنعتی را که باید از سندیکاهای سنتی حرفهای متمایز باشند، پیشنهاد میکردند و برخی نیز اتحادیههایی را در نظر داشتند که قادر باشند از دو گانگی مبارزۀ اقتصادی و مبارزۀ سیاسی، از طریق جمع کردن این هر دو در یک سازمان “سندیکای انقلابی” (که هم کار حزب و هم کار سندیکا را انجام میدهد)، فراتر بروند. همۀ این شکلها میبایست بر مبنای فدرالیسم سازمان داده شوند تا از “خطر دهشتناک” دیکتاتوری “رهبران” مبرا باشند. زیرا بهنظر آنها تا زمانی که یک دستگاه رهبری در بالا قرار دارد، ارادۀ تودههای پایینی را لگد مال میکند !؟
بدین ترتیب، مبارزۀ طبقاتی بهمثابۀ موتور تاریخ فراموش شده و مسئلۀ انقلاب بهیک مسئلۀ “شکلهای تشکیلاتی” – یا بهزبان دیگر، بهشکلهای اقتصادی – تقلیل مییافت و این شکلها بودند که بهخودی خود، انقلابی تعریف میشدند. زیرا – به زعم آنها –”بیان کامل و بلاواسطۀ مبارزه و آگاهی طبقاتی پرولتاریا” را در خود مکنون میداشتند. بدین ترتیب، از نظر آنها، پرولتاریا بهعلت واسطهگری حزب از خودش بیگانه میشد! بهمین ترتیب، برخی از آنها نقش حزب را کلاً نفی میکردند و آنرا زائد میدانستند. حال آنکه برخی دیگر، این نقش را تا حد یک روشنگری و یک مبلغ فکری- نظری تقلیل می دادند.
شرکت و فعالیت در درون سندیکاهای سنتی که ارگانهائی بوروکراتیک و طبعاً ضد انقلابی تعریف میشدند، ممنوع بود و مجلس نیز نه بهعنوان یک دروغ دموکراتیک بلکه بعنوان وسیلهای برای اِعمال چیرگی رهبران بر مردم عادی تعریف میشد. حتی دموکراسی کارگری نیز محکوم میشد و مبارزۀ اقتصادی تحت عُنوانِ فتحِ قدم به قدم سرچشمۀ روند تولید، بر مبارزۀ سیاسی تقدم مییافت. این اصل مارکسیسم نفی میشد که انقلاب پرولتاریایی قبل از آنکه یک روند تحول اقتصادی باشد، در بالاترین مرحلۀ خود مبارزهایست سیاسی که بین پرولتاریا و بورژوازی بر سر تصرف قدرت در میگیرد ؛ مبارزهایست که در انتهای خود، بهتأسیس شکل جدیدی از دولت دست مییابد که یکی از ویژگیهایش میتواند وجود شوراهای کارگری بهعنوان شکل جدیدی از ارگان سیاسی باشد که در آن حزب کمونیست نقش تعیین کننده دارد. پیش فرض این گذار تاریخی تعیین کننده، یک فعالیت جمعی و متمرکز است که فقط میتواند توسط حزب کمونیست (حزب مارکسیست نیرومند و متمرکز) در زمینۀ سیاسی رهبری شود.
از نقطه نظر مارکسیستی، در یک حاکمیت شوراییِ طبقۀ کارگر، بحث صرفاً روی وجود شوراها و بهرسمیت شناختن آنها و یا مشارکت دادن آنها در قدرت و تصمیم گیری نیست. بلکه بحث این است که شورای کارگری همان دولت کارگری است بهعبارت دیگر و دقیقتر، در نظام شورائی، دولت کارگری همان شورای مسلح کارگران و زحمتکشان است و شورا نهادی در کنار دولت نیست. در واقع شورا، هم ابزار تسخیر قدرت سیاسی پرولتاریا و تودههای زحمتکش یا یکی از ابزارهای تسخیر این قدرت (پیش از انقلاب) است، و هم ابزار ِاعمال قدرت سیاسی پرولتاریا یعنی دولت کارگری (پس از انقلاب)؛ این ویژگیها از حزب بهاو منتقل نمیشوند. تأثیر حزب بر شورا – که می تواند نقش تعیین کننده چه بهصورت مثبت و چه منفی (نظیر آنچه که در انقلاب مجارستان رخ داد) داشته باشد – این است که حزب کمونیست که همواره بر هدف نهائی پرولتاریا یعنی لغو استثمار و طبقات، منافع عام پرولتاریا چه در سطح یک کشور و چه در سطح بین المللی تکیه دارد و برنامۀ آن بر این اصول پیریزی شده است از طریق عمل و مبارزه در درون شورا – بهشرطی که اعضای آن حزب در شورا منتخب کارگران باشند و نهاینکه صرفاً چون حزبی هستند مسئولیت در شورا داشته باشند – میتواند و باید نقش رهبری کننده در شورا بهدست آورد. اما وجود و عملکرد شورا منوط بهحزب نیست و شورا برگزیدۀ حزب کمونیست، حتی بهترین و انقلابیترین احزاب، نیست.
«تعیین کنندگی حزب کمونیست از نظر سیاسی در شوراها» بستگی به درستی مشی این حزب، تلاش آن برای اقناع تودهها و جلب موافقت آنها و نیز رزمندگی و صلاحیت و کاردانی عملی و اجرائی این حزب دارد. تشکیل شورا توسط حزب و یا با اجازۀ آن صورت نمیگیرد، شورا سازمانی مستقل از حزب است، همان گونه که سندیکا. سندیکا، حزب، شورا، کمیتۀ کارخانه و سازمان مرکزی برنامه ریزی اقتصادی – اجتماعی (پس از انقلاب)، همگی سازمانهای طبقۀ کارگرند که عرصههای متفاوت مبارزۀ طبقاتی و زیست پرولتاریا و رهبری جامعه را بهپیش میبرند. این ارگانها باید مستقل از یکدیگر باشند و در عین حال متحد هم و نیز کنترل کنندۀ همدیگر. رهبری حزب در شورا امری از پیش تعیین شده نیست. حزب باید بکوشد در تمام حوزههای مبارزۀ طبقاتی پرولتاریا، چه پیش از انقلاب و چه پس از آن، هدف نهائی پرولتاریا یعنی محو طبقات، منافع عام جنبش، سرشت بین المللی آن را بهپیش ببرد. بنا براین طبیعی است که باید تلاش ورزد تا سیاست پرولتری در شورا، سندیکا، کمیتۀ کارخانه سازمان سراسری برنامه ریزی اقتصادی- اجتماعی عملی گردد و هژمونی داشته باشد. اما این هژمونی پیش فرض نیست یعنی تشکیل سندیکا یا کار کمونیستها در سندیکا، تشکیل شورا و کمیتۀ کارخانه و محل کار و غیره یا کار کمونیستی در این ارگان ها منوط و مشروط بهپذیرش هژمونی کمونیستها در آنها نیست. اگر کمونیستها با آگاهی، صادقانه و با تلاش خستگی ناپذیر در این ارگانها کار کنند و اگر مشیشان درست باشد طبیعی است که هژمونی پایداری در آنها بهدست خواهند آورد.
درهم اندیشی، شورا زدگی، دنباله روی از جنبش خود انگیخته و …. و تئوری “بیواسطگی” که بنیان نظریات مدّعیان رادیکالیسم چپ را تشکیل میداد، انعکاس عینی عدم یکپارچگی و قطعه قطعه بودن جنبش کارگری آلمان بود که وقتی بهصورت یک تئوری انقلاب عرضه شد، بهنوبۀ خود در خدمت قطعه قطعه شدن بیشتر عمل انقلابی پرولتاریا قرار میگرفت
اینگونه خطاها، صرفاً بیان شورش تودهها در برابر خیانت سوسیال دموکراسی آلمان نبود بلکه از یک جریان فکری سرچشمه میگرفت که کاملاً از مارکسیسم بیگانه بوده و بهیک بیماری دیرینۀ جنبش کارگری تعلق داشت و با ضدِّ اُتوریتۀ آنارشیستی و ضدِّ حزب بودن و ضدِّ سیاست بودن “سندیکالیسم انقلابی” انطباق داشت. مبدأ ایدئولوژیک این گرایشها بهقبل از جنگ و سلطۀ ایدئالیسمی بر میگردد که در آن دوران رواج داشت و از تأثیرات ایدئولوژیک طبقات غیر پرولتری و بهطور مشخص بورژوازی و خرده بورژوازی و انعکاس منافع و خواستهای آنها بر جنبش کارگری سرچشمه میگرفت. در آن دوران، مجزا و دور بودن مراکز صنعتی آلمان از یکدیگر و دشواری ارتباطات بین گروههای مختلف کارگری، بهاین جریان میدان میداد.
در شرایطی که جنگ طبقاتی در نهایت شدت خود جریان داشت، یکی از همین گروه ها (گروه هامبورگ) که از حزب کمونیست نوپای آلمان اخراج شده بود، بیانیهای صادر کرده و دعوت میکند : “از همۀ سازمانهای KPD که فکر میکنند دیکتاتوری پرولتاریا باید دیکتاتوری یک طبقه باشد و نه دیکتاتوری رهبری یک حزب، و عقیده دارند که عمل انقلابی تودهها نباید از بالا و بهکمک خط مشی پنهانی رهبران سازماندهی شده و بر عکس باید توسط خود تودههایی پیشنهاد و آماده گردد که در سازمانهای انقلابی تودهای حاصل از تجمع پرولتاریای انقلابی بر پایۀ وسیعترین دموکراسی گردآمدهاند، دعوت میشود …. با شعبۀ هامبورگ تماس بگیرند.” ! این گونه اظهارات غلطانداز و فریبنده البته قادر است بسیاری از تودههای ناآگاه ولی مبارز را بفریبد و بهخود جلب کند که البته در شرایط آنروزهای آلمان برابر بود با درهم شکستن صفوف متحد انقلاب و ضربه زدن بهمبارزات انقلابی طبقۀ کارگر. ولی همین گروه هامبورگ بود که اواخر ۱۹۱۹ تئوری “ناسیونال کمونیسم”(۲) را ابداع کرد که در خطوط اصلیش با ناسیونال سوسیالیسم هیتلری بسیار نزدیک است.
مجموعۀ این گروهها که از KPDاخراج شده بودند، بالأخره در آوریل ۱۹۲۰ در “حزب کمونیست کارگری آلمان KAPD” گرد آمدند. جالب توجه است که در کنگرۀ مؤسس همین حزب، در آوریل ۱۹۲۰، اتو روهله ” Otto Rühle” از “درِسدِن” اظهار میداشت که “حزب از نظر تشکیلاتی خود و در توجیه موجودیت تاریخیش، بهمفروضات پایهای پارلمان بورژوایی تکیه دارد که ما در دوران انقلاب اساساً رد میکنیم. اگر دموکراسی را شکل سنتی چیرگی سرمایه داری بدانیم، حزب نیز شکل سنتی قبول کردن و نماد منافع بورژوازی است.” مطابق این نظر، “سیاست و هر گونه حزب به “اپورتونیسم” و روشهای تاکتیکی مربوطه (مذاکره، کنار آمدن و رفرمیسم) منتهی میشود که مطابق با اصول ما مردودند.”
بدین ترتیب موضوع دیگر بر سر مرکزیت و حزب نبوده و بیشتر به اینجا میکشاند که باید هر گونه حزب و سندیکایی را تخریب کرده و از سر راه پرلتاریا به کنار زد تا راه برای تجمع (؟؟) پرولتاریای انقلابی در مؤسسات باز شود !! زیرا این تجمعات سلول های اولیۀ تولید و بنیاد جامعۀ آینده اند.
قرابت منطقی این نظرات با تئوری های پرودن، باکونین، کروپوتکین (۱۹۲۱-۱۸۴۲) و مانند آنها روشن است و برای احتراز از اطالۀ کلام از گسترش بیشتر این بحث خودداری میکنیم. پوچی وسترونی این گونه نظرات که در لحظات حساس جنگ طبقاتی، تودهها را خلع سلاح کرده و بهبهانۀ در انتظار ماندن برای پدیدار شدن خود بهخودی “اشکال” سازماندهی انقلابی زیربنای جامعه، بهزیر تیغ بیرحم بورژوازی رها میکند، هیچگونه تفسیری ندارد. در تمامی این اظهارات هیچ جایی برای مبارزۀ طبقاتی بهچشم نمیآید. مبارزات سیاسی و ابزار این مبارزات یعنی حزب و سندیکا کلاً حذف میشوند. مقاومت بورژوازی در مقابل جنبش کارگران و سرکوب آن ابداً مطرح نیست و تصرف قدرت دولتی فدای ایجاد اشکال سازماندهی جامعه میشود و بر عکس این توهّم پراکنده میگردد که پرولتاریای انقلابی بدون کنار زدن بورژوازی و در هم شکستن دستگاه حافظ استثمار او، یعنی بدون تغییر در روبنای جامعه، قادر است سلولهای اولیّۀ جامعۀ آینده را در کارخانهها و در زیربنای جامعه پایه گذاری کند !! البته بهشرطی که نیروها و سازمانهای انقلابی نیز کنار گذاشته شوند !! معنی این توهمات کاملاً روشن است.
گروه برمن و درسدن ؛ پانهکوک و گورتر : از جملۀ فعالینی که در بوجود آوردن حزب کمونیست کارگری آلمان و تدوین بسیاری از تئوریهای آن نقش داشتند، پانهکوک و گورتر را میتوان نام برد. هر چند این دو خود را مارکسیست مینامیدند و بسیاری از تئوری ها و تحلیل های اقتصادی مارکس را نیز قبول داشتند، ولی از آنجا که در ابتدا در میان سوسیال دموکرات های هلند آموزش دیدند که مخلوطی بود از مارکسیستها و آنارشیستها و هیچگاه نیز قادر نشدند از افکار آنارشیستی کاملاً بگسلند، در مسائل سیاسی و تئوریهای انقلاب از مارکسیسم جدا میافتادند.
از نظر پانه کوک تنها وظیفۀ حزب عبارتست از “نشر پیشاپیش دانشهای روشن برای آنکه از درون توده ها عناصری ماهر ظهور کنند که در لحظات حساس بدانند چه کار باید کرد و خودشان در مورد اوضاع قضاوت کنند.” (پانه کوک، شوراها، صفحۀ ۶۹). بدین ترتیب، تنها وظیفۀ حزب عبارت خواهد بود از اندرز دادن، آموزش و روشنگری تودهها و کمک به اینکه خودشان آگاه شوند و دانش مارکسیسم را از نو و بهتنهایی کشف کنند. حزب دیگر ارگانی نیست که در مبارزۀ تودهها شرکت کرده و این مبارزات را رهبری کند، بهشورش پرولتاریا وحدت ببخشد و راهنمای جنبش واقعی او باشد ؛ جنبشی که حزب، بهعنوان تجمعی از عناصر آگاه بهچگونگی و پیشرفت حرکت آن آگاهی دارد و قادر بهرهبری آنست بدون آنکه لحظهای فکر کند که قدرت را بهجا یا بهنام تودهها در دست بگیرد (که در آن صورت بلانکیست خواهد بود). این مدعیان مارکسیسم هیچگاه درک نکردند که طبقه فقط زمانی میتواند بهدرک حرکت واقعی دست یابد که ماشین استثمار اقتصادی و اجتماعیاش را در هم بشکند تا از بردگی فکری رها شود و این آخرین زنجیری است که شکسته میشود.
بدین ترتیب می توان درک کرد که چرا از نظرKAPDبیان واقعی خیزش انقلابی و استقرار سوسیالیسم بهشورا و در بهترین حالت به شکلِ شوراهای از نوع سویت (soviet) ختم میشود که بنظرشان بالاترین شکل سازمانیابی انقلابی است. برای پانهکوک، این شکلها بهخودیِ خود انقلابی هستند زیرا بهکارگران اجازه میدهند که “خودشان در مورد هر چه که بهخودشان مربوط است تصمیم بگیرند.” در این جا محتوا فدای شکل میشود و مبارزۀ طبقاتی بهتضاد بین شکلهای سازمانی تقلیل مییابد : حتی اگر خیلی لطف بکنند و بهحزب اجازه بدهند بعنوان “متخصص” و “مشاور” درکنار تودهها حاضر باشد و بصورت واسطهای بین آنها و خودآگاهی یا خودانگیختگی جنبش آنها عمل کند، در اصل قضیه تغییری حاصل نمیشود ! بههمین دلیل است که از نظر پانهکوک، دیکتاتوری پرولتاریا و آنگونه که بلشویکها عمل کردند، چیزی نیست جز دیکتاتوری استبدادی یک “اقلیت انقلابی محدود” یا بهعبارت بهتر “مرکز” آن ! عبارتست از یک “دیکتاتوری که در داخل خودِ حزب نیز اعمال شده و هرکس را بخواهد از آن اخراج میکند و هر گروه مخالفی را با استفاده از روشهای حقیرانه کنار میگذارد.” بهعبارت دیگر، حزب بلشویک، نوعی بلانکیسم است ! نوعی احیاء شبح یک رهبر مقتدر است که زیردستان بیدفاع خود را زیر پا له میکند. پانهکوک بهجای آن حزبی پیشنهاد میکند که مجموعهایست از افراد روشن ضمیر یا یک سِکت (secte) که ” از هدف یک حزب سیاسی که میخواهد مستقیماً ماشین دولتی را در دست بگیرد، صدها فرسنگ فاصله دارد.” (همانجا) بدین ترتیب تضاد توده – رهبر، جانشینتضاد آشتی ناپذیر طبقاتی میشود.
بههمین ترتیب، بهنظر پانهکوک و گورتر، پارلمان را نباید بصورت ارگان ویژۀ تسلط طبقانی بورژوازی نگریست بلکه شرکت در آن ممنوع است زیرا ” این شکل نمونهای است از مبارزه از طریق واسطهگری رهبران که تودهها در آن نقش زیردستان را بهعهده دارند.” ( همانجا صفحۀ ۱۷۷). زیرا “کمونیسم بهجای آنکه تمام طبقه را دربر بگیرد، حزب جدیدی میشود که با رهبران ویژۀ خود بهاحزاب موجود اضافه شده و بر تجربۀ سیاسی پرولتاریا تداوم میبخشد.” بنا بر این، در هم شکستن آن مرحلهای بنیادی است که در سر راه دستیابی پرولتاریا بهاستقلال و رهاییاش بهدست خود، قرار دارد.” سندیکا نیز “شکل تشکیلاتیش، مانع آنست که از آن وسیلهای برای انقلاب پرولتاریایی ساخته شود.” این شکل است که توده ها را به نا توانی دچار میکند” و “مانع میشود که آنرا بهصورت وسیله ای در خدمت ارادۀ خود در آورند.” (همانجا، صفحۀ ۱۸۰)
البته نه پانهکوک و نه گورتر لزوم “بلشویزم” (یا بهعبارت دیگر نظریۀ مارکسیسم) را در مورد روسیه انکار نمیکنند. بهنظر آنها انقلاب روسیه انقلابی دوگانه است : نیمی پرولتری و نیمی بورژوایی. این انقلاب بهعلت حضور تودههای بیحرکت دهقانی، احتیاج بهیک رهبری قوی دارد (یعنی “نوع خاصی از بلانکیسم”) تا قادر باشد میان دو موج ماهیتاً متفاوت انقلابی، از هنر رهبری استفاده کند. ولی این نظریۀ رهبری برای اروپای غربی قابل قبول نیست. زیرا در این کشورهای پیشرفته، “پرولتاریا تنهاست و باید بهتنهایی علیه تمام طبقات دیگر انقلاب کند” و “در آنجا باید بهترین سلاح ها را برای انقلاب در دست داشته باشد” و “چون باید انقلاب را بهتنهایی و بدون هیچ کمک انجام دهد، مجبور است خودش را از نظر روحی و فکری بهسطح بالایی ارتقا دهد، خود را از چنگ رهبران و احزاب بهمعنای عام آن، رها سازد و بههمین دلیل از سندیکاها و نهادهای پارلمانی نیز باید خلاصی یابد.” (دور تر نتیجۀ این شیوۀ تفکر را که حضور طبقات دیگر در جامعه را نادیده میگیرد، خواهیم دید.) کمونیستها که در درون تودهها پخشند باید “قبل از هر چیز کوشش کنند تودهها را تک تک یا بصورت جمع، بهدرجۀ بلوغ سیاسیِ هرچه بالاتری ارتقا دهند. یک یک پرولتاریا را تربیت کنند تا از آنها مبارزان انقلابی بسازند. بهروشنی بهآنها بیاموزند (نه فقط از طریق تئوری بلکه همچنین از طریق عمل) که همه چیز بهنیروی خودشان وابسته است و آنها نباید هیچ انتظاری از کمک خارجی داشته باشند و انتظاراتشان از رهبران نیز اندک باشد”. این نظریه با درک ویژۀ پانه کوک از ماتریالیسم تاریخی ارتباط دارد که در مقالۀ (پانهکوک و فلسفه) توضیح داده شد.
مشاهده میکنیم که هر چند پانهکوک بهدنبال تودهها میدود ولی در عین حال در نظر او همین تودهها، رمههای نا آگاهی هستند که باید آموزش بیابند تا … بهآموزگار احتیاجی نداشته باشند ! نظری که لنین در مقالۀ ” بیماری کودکی…” اظهار داشته و آنها را به سخره گرفت، عمیقاً بیان حقیقت تئوری بافیهای آنهاست :
“بدین ترتیب دو حزب در مقابل هم قرار میگیرند : یکی حزب رهبران است که هدفش شکل دادن بهمبارزۀ انقلابی و رهبری آن از بالاست ( …. ) آن دیگری حزب تودههاست که در انتظار تنش مبارزۀ انقلابی از پایین نشسته است ( … ) آنجا دیکتاتوری رهبران است و اینجا دیکتاتوری تودهها !” (لنین : چپ روی ؛ بیماری کودکی کمونیسم)
این گروه همراه با گروههای مستقیماً آنارشیستی هامبورگ (که مبتکر تئوری کمونیسم ملی است) ، درسدن، برمن، برلن، و هانور و …، همگی در پایهریزی حزب کمونیست آلمان شرکت داشتند. از مشخصات اَعمال آنها این بود که بهدام هر توطئۀ راستها و دولت میافتادند. بهمحض پدید آمدن کوچکترین فرصتی، باریکادها ساخته میشد، مکانهای مختلف “بیهدف و بیبرنامه” اشغال میشدند و برای برپا داشتن شوراهای انقلابی تلاش میکردند کارگران را جمع کنند. برخی اوقات نیز برای آنکه نمونهای ارائه کرده و کارگران را درگیر کنند، خودشان دست بهتحریکات میزدند. نتیجه آنکه دیری نپایید که این اتحاد درهم ریخت. در مقابل واقعیتهای موجود، بهخاطر سر و سامان دادن بهفعالیتها، کنترل عملکرد نیروهای خودی و خطراتی که از طرف کودتای(۳) احتمالی ارتجاع مخلوع امپراتوری، نیروهای انقلابی و حتی جمهوری نو پای آلمان را تهدید میکرد، کنگرۀ دوم حزب کمونیست آلمان(۴) که در ماه اکتبر ۱۹۱۹ در هیدلبرگ (Heidelberg) تشکیل شد، تصمیماتی گرفت که با نظرات آنارشیستها و گروه میانۀ پانهکوک – گورتر توافق نداشت و آن ها اجباراً از حزب اخراج یا خارج شدند.
گروه پانهکوک – گورترکوشید با پیشنهاد اصلاحاتی در مصوبات کنگره، همچنان در حزب باقیبماند. ولی این کوششها نیز بینتیجه ماندند و در نتیجه آنها حزب کمونیست کارگری آلمان (KAPD) را بنیان گذاردند که در ابتدا تودههای عظیمی از کارگران را که در نتیجۀ عملکرد مردد حزب کمونیست و خیانتهای حزب سوسیال دموکرات و “مستقل ها” بهجان آمده و مجذوب جملاتِ بهظاهر شدیداً انقلابی شدهبودند، بهخود جلب کرد. تعداد اعضاء این حزب که از مبارزترین کارگران بوده و بهشعارهای تندKAPD جلب شدهبودند، در اوائل به۵۰ هزار نفر میرسید. بین الملل سوم، علی رغم عدم تطابق نظری با این گروه، بهعلت کثرت اعضا، آن ها را بهعنوان عضو ناظر پذیرفت. ولی مدتی طول نکشید که در نتیجۀ سکتاریسم شدید، انشعابهای پی درپی و شکست های متعدد که عملکرد اپورتونیستی KAPD بهبار آورد، صفوف این حزب خالی شد و تا سال ۱۹۲۲ تعداد اعضاء آن بهکمتر از پنج هزار نفر رسید.
*********
گزارشی از یک ناشناس :
مشورتهای بیپایان
روز ۵ ژانویۀ ۱۹۱۹، مستقل ها، حزب کمونیست و نمایندگان سندیکاهای انقلابی همگی باهم برای یک تظاهرات تودهای فراخوان دادند. صدهزار کارگر بهسوی قرارگاه مرکزی پلیس راهپیمائی کردند. یک کمیتۀ انقلابی با مشارکت مستقلها، حزب کمونیست و نمایندگان سندیکاهای انقلابی تشکیل شد. بهآن ها اطلاع داده شد که پادگان برلن از آنها حمایت میکند و میتوانند روی یک کمک نظامی حساب کنند. با این حمایت آشکار، تصمیم گرفتند از موقعیت استفاده کرده و دولت سوسیال دموکرات را سرنگون کنند.
روز بعد، ۵۰۰ هزار کاگر در اعتصاب بودند و وسیعاً در تظاهرات شرکت کردند. چندین مکان در اشغال کارگران قرار گرفت : مقر روزنامۀ “به پیش”، روزنامۀ سوسیال دموکراسی، مرکز اداری راه آهن، مراکز تجاری، و غیره.. هنگامی که کارگران در جنبشی تودهای بهحرکت آمدند، کمیتۀ انقلابی جلسهای دائمی برقرار کرد ولی هیچ نقشۀ روشنی نداشت و هیچ دستور واضحی نیز نمیتوانست بدهد.
یکی از رهبران حزب کمونیست که بهصورت ناشناس صحبت میکرد، این اوضاع را در نقل قول زیر بهروشنی نقل میکند :
“آنوقت بود که یک امر باور نکردنی اتفاق افتاد. تودهها صبح زود آنجا بودند، از ساعت ۹، در سرما و مِه. و سران جایی جلسه داشتند و مشورت میکردند. ظهر شد و علاوه بر سرما، گرسنگی آمد. تودهها از هیجان هذیان میگفتند : آنها عمل میخواستند، لااقل یک کلمه که از هذیانشان بکاهد. هیچ کس هیچچیز نمیدانست. سران مشورت میکردند. مِه غلیظ تر و همراه با آن غروب میشد. تودهها اندوهناک بهخانه بازمیگشتند : آنها میخواستند کاری بزرگ انجام میدادند ولی هیچ کاری نکرده بودند. و سران مشورت میکردند. آنها در “مارشتال” مشورت کرده بودند و در فرمانداری پلیس ادامه دادند و بازهم مشورت میکردند. پرولترها بیرون بودند، در میدان “الکساندرپلاتس” که خالی شده بود، تفنگ در دست، با مسلسلهای سنگین و سبک. در داخل، سران مشورت میکردند. در فرمانداری توپها نشانهگیری کردهبودند، ملوانان در همۀ گوشه کنارها، و همۀ اطاقهای مشرف بهخارج، یک تجمع عظیم، سربازان، ملوانان، پرولترها. و در داخل، سران جلسه داشتند و مشورت میکردند. تمام شب جلسه داشتند و مشورت میکردند. و فردا صبح، هنگامی که روز خاکستری میشد جلسه داشتند و از این، و از آن، بازهم مشورت میکردند. و گروهها از نو به “زیگسآله” باز میگشتند و سران جلسه داشتند، مشورت میکردند، مشورت میکردند، مشورت میکردند، مشورت میکردند…..”
بهنقل از : (Pierre Broué. La Révolution allemande 1917-1923)
*********
روشن است که آن چه در بالا آمد در شکست انقلاب در آلمان نقش مهمی بر عهده داشت. این نقش در مقالهای با عنوان (آلمان ۱۹۱۸-۱۹۱۹ : عقب ماندگی فاجعه بار حزب) در بارۀ انقلاب آلمان در سال ۱۹۱۸، بهزبان فرانسوی و بطور خلاصه، در نشریۀ پرولتر (Le prolétaire) شمارۀ ۴۹۱ منتشره در ماه نوامبر – دسامبر ۲۰۰۸، ژانویۀ ۲۰۰۹ بهخوبی تصویر شده است. این نشریه، ارگان کمونیستهای بین المللی است که سازمانی پیرو نظریات آمادئو بوردیگا هستند. همه از انتقادات لنین در مقالۀ “چپ روی، بیماری کودکی کمونیسم” بهبرخی نظرات بوردیگا اطلاع دارند. قضاوت های لنین و دفاعیات بوردیگا فعلاً مورد نظر نیست. مقاله ای هم که ترجمه شد، بیشتر مربوط میشود به دو نظر در مورد ساختار حزب و برنامهاش در مقطع انقلاب پرولتری و مقایسۀ این نظرات با نتایج تجربیاتی که انقلابهای روسیه و آلمان، بلافاصله بعد از جنگ جهانی اول بهجا گذاردهاند. بنا بر این، مسائل مربوط بهشرکت در پارلمان های بورژوایی، فعالیت در درون جبهۀ احزاب، در سندیکاها و ائتلافهای موقت با احزاب بورژوایی که اختلاف نظرهای عمدۀ بین لنین و بوردیگا بودند و همچنین مسائل دیگری که حزب بعد از انقلاب با آنها روبروست، در نوشتۀ حاضر نمیگنجند : هر چند لازم است در جای خود بهاینگونه مسایل پرداخته و آنها را نیز بررسی نمود. واضح است که ترجمه کردن و درج این مقاله نیز بهمعنی توافق داشتن با تمامی نظرات دیگر این رفقا نیست. هدف، بیشتر مطرح کردن مسائلی است در رابطه با حزب و نقش آن در دوران انقلاب ؛ یعنی وظایفی که در روند در هم شکستن ماشین دولتی بورژوازی و استقرار نظامی نو که راهگشای سوسیالیسم پرولتاریایی بهمثابۀ سنگ بنای انکشاف آتی جامعه باشد، بر عهده او قرار دارد. با در نظر گرفتن شیوۀ زیبایی که در تصویر چگونگی و دلایل شکست انقلاب آلمان در این مقاله بهکار رفته است، نگارنده ترجیح میدهد بهجای نوشتن مقالهای جداگانه بهترجمۀ همین نوشته بپردازد و آنرا بهعنوان مأخرۀ مقالۀ حاضر ارائه کند.
بخش دوّم
آلمان ۱۹۱۸-۱۹۱۹ : عقب ماندگی فاجعه بار حزب
در ماه نوامبر ۱۹۱۸، چشمان پرولتاریا و انقلابیون جهان بهسوی آلمان دوخته شده بود : انقلاب آلمان گویا سرانجام آغاز میشد. انقلابی که مارکسیستها از دیرگاه فرارسیدنش را نوید دادند و بلشویکها با بیصبری درانتظارش بودند.
در ماه اکتبر، دولت جدیدی تشکیل شد که برای اولین بارنمایندگان حزب سوسیال دموکرات درآن مشارکت داشتند (اقلیتی که چپ تر بودند، قبلاً “حزب سوسیال دموکرات مستقل(USPD) ” را ایجاد کردند تا دقیقاً مانع ایجاد یک حزب پرولتاریائی انقلابی واقعی بشوند.) : در شریطی که ارتش شکست خورده بود، برای مقابله با جوشش فزایندۀ جامعه، هدف دولت عبارت بود از حفاظت از نظام حاکم و دچارکردن پرولتاریا بهاین توهم که از جمله اهداف این دولت ائتلافی “صلح و رفرم های دموکراتیک” هستندکه، بهادعای سوسیال دموکراتها، بالاخره بهیک انقلاب صلح آمیز خواهند انجامید! ولی این همه، قادر بهجلوگیری از گسترش جنبش تودهها نشد. دوم و سوم نوامبر خبر آمد که کشتی ها لنگر برداشته و بسوی دریا خواهند رفت. در “کیل” (Kiel) ملوانان کشتیهای جنگی سر بهشورش میگذارند؛ زیرا این احتمال میرفت که هدف از حرکت کشتیها، به راه انداختن نبردی با ناوگان جنگی انگلیس برای دفاع از شرافت نیروی دریایی آلمان باشد. ملوانان، کشتیهای جنگی را تصرف کرده و تهدید میکنند که اگر رفقایشان آزاد نشوند، کشتیهای دولتی را به گلوله خواهند بست.
در عرض چند روز، یک جنبش شورشی خودانگیخته آلمان را فرا گرفت. در سراسر کشور، شوراهای سربازان و کارگران شکل گرفتند و مقامات نظامی و غیر نظامی در مقابل این شورش ناتوان ماندند.
ولی، در پس این شعلههای انقلاب، اوضاعی شدیداً مبهم حاکم بود ؛ نه هدف روشن بود و نه تشکیلاتی وجود داشت! بهمین خاطر بود که ملوانان شورشی “کیل”(Kiel) که افسرانشان را تیرباران کرده و پرچم سرخ بر دکلهای کشتیهایشان برافراشته بودند، از نمایندۀ حزب سوسیال دموکرات “نوسکه”(Noske)، که برای مهار کردن شورش، با شتاب توسط حکومت فرستاده شده بود، با احترام استقبال کرده و بدتر از این، بهاو اجازه دادند در رأس کمیتۀ سربازان قرارگیرد و حتی فرماندهی ستاد را نیز عهده دار شود. این واقعیت حاوی دو نشانۀ مهم است:
ابتدا، نشان دهندۀ نقشی است که حزب سوسیال دموکرات یعنی” اکثریت” (SPD)در ماهها و سالهای آینده بازی خواهد کرد. در برابر سربازان و کارگران، نوسکه خود را یک سوسیال دموکرات تمام عیار معرفی میکرد و مدعی دفاع از خواستها و منافع آنها بود. ولی در واقع یک هدف داشت وآنهم حفاظت از نظم، نجات دادن قانونگرایی و، بهر قیمت، ممانعت کردن از انفجار انقلابی. او تظاهر به اطاعت از اوامر شوراها میکرد که بهطور خودجوش بوجود میآمدند. ولی در اصل این عمل او برای جلوگیری از اعمال قدرت همین شوراها و نیز کشاندن آنها به حمایت از دولت سرمایهداری بود که خودش نیز درآن عضویت داشت. او بهتر از مجامع مرتجع بورژوازی درک میکرد که امکان مقابلۀ رودررو با موج عظیمی که برخاسته است، وجود ندارد. بهمین دلیل خودش را بهسینۀ توفانِ جریانهای انقلابی میانداخت و منتظر بود تا جریان تضعیف شود و او آنرا بهسوی راههای مورد نظر خودش هدایت کند.
همین دولت است که در سازماندهیِ فوجهای آزاد (۱)(Freikorps) بصورت یک ارتش مستحکم بورژوایی همت میگمارد تا خلاء حاصل از تجزیۀ ارتش قدیمی را که بخش قابل توجهی از آن بهاردوی” بی نظمی” پیوسته بود، پُر کند. بی نظمی موجب شده بود که در ماه دسامبر ۱۹۱۸، هنگامی که “ژنرال لهکویس ( Lequis ) ” برای حل مسئلۀ “هنگ مردمی نیروی دریایی” وارد برلن شد، از چهل هزار نفری که در ابتدا تحت فرماندهی او بودند، فقط دو هزار نفر باقی بمانند. همین دولت “انقلاب آرام” است که طی چند ماه، با بکار بردن مانوورهای ماهرانۀ تحریکات و سرکوب های خونین، پیشگامان پرولتاریایی را قلع و قمع میکند.
این حوادث اثبات کنندۀ ضعف گریز ناپذیر یک جنبش خودانگیخته است. در شرایطی که یک رهبری سیاسی واقعی وجود نداشت تا بهجنبش اهدافی روشن بدهد و یک هماهنگی واقعی در آکسیونهای آن بهوجود بیاورد، از طرفی، رهبری و دستگاه حزبی سوسیال دموکراتیک آنرا بهبند میکشیدند و از طرف دیگر، در شورشهای پراکندۀ تحسین بر انگیز ولی محلّی و بیبرنامه، انرژی خود را از دست میداد. ضد انقلاب نیز همۀ این شورشهای محلّی را که بهخاطر پراکندگی بههیچ نتیجهای نمیتوانستند برسند، بهآسانی و یک بهیک سرکوب کرد.
آنچه در اینجا بهوضوح بهچشم میآید و در هفتهها و ماههای آینده آشکارا دیده خواهد شد اینست که جنبش خودانگیخته بههیچ وجه قادر بهتسخیر قدرت نیست. انفجار خشم و ارادۀ تودهها که میخواهند بهجنگ و فلاکت خاتمه بدهند، مسماً قادر است بر دولت سرمایهداری ضربات سختی وارد کند و دستگاههای اداری و نظامی آنرا موقتاً فلج نماید. ولی برای پایان بخشیدن بهاین دولت، از ابتدا تا انتهای آن، برای در دست گرفتن رهبری جامعه، برای ارتقا یافتن بهطبقۀ مسلط، برای اعمال قدرت خودشان، تودههای پرولتاریا به ارگان رهبری سیاسی و تشکیلاتی خود، یعنی بهحزب طبقۀ خود نیاز دارند.
متأسفانه، مشخصۀ اوضاع آن زمان چنین بود که در کشورهای سرمایهداری پیشرفته، سازمانهای احزاب نسبت بهانفجار مبارزات طبقاتی، تأخیر بسیار داشتند. در آلمان، این عدم حضور حزب بهدردآورترین وجهی احساس میشد. زیرا در آنجا، تودهها بهدرون رادیکال ترین مبارزات پرتاب شده بودند. بر عکس در روسیه، جنبش خودانگیخته تودهها قادر شد در اطراف حزب تبلور پیدا کند : حزبی که از دیرگاه تشکیل شده و مرزهای سیاسی خود را روشن کردهبود و طی یک دورۀ نسبتاً طولانی از مبارزات سیاسی، اقتصادی و انقلابی با تودهها پیوند خوردهبود. حال آنکه در آلمان، پرولتاریا قادر بهیافتن رهبری مورد نیاز خود نبود!
بدون شک در آلمان جریانهای انقلابی وجود داشتند که نهتنها با سیاست سوسیال شووینیست سوسیال دموکرات ها مبارزه کرده بودند بلکه این خواست را نیز داشتند که خیزش خودانگیختۀ پرولتاریا بر علیه جنگ را بهانقلاب سوسیالیستی تبدیل کنند. ولی مجموعهای از عوامل، ازجمله عدم روشن بینی و پیگیری خودشان – که گاهی حتی بهنفی لزوم یک رهبری واحد میانجامید – مانع از آن شد که بالاخره این رهبری متمرکز تشکیل شود.
روشن است که وقتی خواستهای بلاواسطۀ توده ها آنها را وادار میکند سلاح بردست با بورژوازی بهمقابله بپردازند، فقط یک رهبری فکری بهکارشان نمیخورد بلکه آن چیزی که نیاز دارند یک ارگان رهبری بهمعنی واقعی کلمه است! ارگانی که هرچند باید برنامۀ تاریخی پرولتاریا را نیز نمایندگی کند بلکه در عین حال باید قادر باشد این برنامه را با الزامات بلاواسطۀ مبارزه پیوند دهد. یعنی فقط یک مبلغ سیاسی نبوده بلکه نیرویی متشکل باشد که لااقل در خلال مبارزات جزئی و روزمره، توده ها اورا بهعنوان رهبر و سازمانده شناخته و قبول کرده باشند. نیرویی که امکان این را داشته باشد که درآینده نهتنها یک نفوذ صرفاً سیاسی بلکه همچنین، یک نفوذ عملی تعیین کننده بر روی توده های وسیع کسب نماید.
در آلمان، حتی پیشرو ترین عناصر از طرفی زندانی افسون “وحدت” تحسین برانگیز کارگران و از طرف دیگر زندانی تصورات واهی خود برای جنبش خودانگیخته بودند. همین دیدگاهِ باور داشتن بهاعجاز جنبش خودانگیخته موجب شد که به انتظار بنشینند تا شاید پرولتاریا خودش از ایدئولوژی سوسیال شوینیستی و سوسیال اپورتونیستی کناره بگیرد. آنها درک نمیکردند که موظفند از جنبش جلوتر حرکت کنند تا این کسب آگاهی توسط تودهها امکان پذیر شود. مطابق با باور های این دیدگاه، تودهها میبایست پس از” کسب آگاهی” از خیانت سوسیال دموکراتها، خودشان دست بهعمل بزنند و درک نمیکردند که حتی زمانی که الزامات مادی، تودهها را وادار میکنند در اقدامات و عمل خود، رهنمودها و چهارچوب تشکیلاتی “مأمورین بورژوازی در درون صفوف پرولتاریا” (لنین) را در هم بریزند، سنگینی و نفوذ این حزب هیچگاه بهخودی خود از بین نمیرود. آنچه که در شرایط مناسب موجب کنده شدن پرولتاریا از چنگال سوسیال خائنین شده و تودهها را بهدور حزب طبقۀ کارگر و رهبری آن گرد میآورد، مبارزات خود حزب است.
هرچند در سال ۱۹۱۴ اسپارتاکیستها (بهنام دفترهائی که در آن زمان تحت عنوان “اسپارتاکوس” منتشر میشد) خیانت سوسیال دموکراسی و همکاریروز بهروز نزدیک تر آنها با دولت بورژوازی را افشا کرده و با آن مبارزه میکردند، ولی هنوز هم در مبارزه علیه SPD تردید داشتند. آنها در انتظار بودند که تودههای وسیع پرولتاریا ابتدا از سوسیال پاتریوتیسم (۲) رویگردان شوند و هنگامیکه تودهها، نه بهخاطر سخنرانیهای سیاسی بلکه در نتیجۀ مبارزات، تظاهرات و اعتصابات خودشان (نظیر اعتصابات ماه ژانویه که نزدیک بهیک میلیون کارگر را در برلین در بر میگرفت) در این راه آغاز بهگام گذاشتن کردند، بازهم اسپارتاکیستها از دو دوزه بازی جریان سانتریستها عقب ماندند.
از “انقلاب” نوامبر …..
برای پیشگیری از تبلور یافتن مبارزات در اطراف اسپارتاکیستها، جناح چپ سوسیال رفرمیست ها از قبل خود را آماده کرده و در سال ۱۹۱۷ حزب سوسیال دموکرات مستقل(USPD) را ایجاد کرده بودند. در درون این حزب که بهخود یک ظاهر انقلابی میداد، حال آنکه از سوسیال دموکراسی نیز پوسیدهتر بود، اسپارتاکیست ها فعالیتی را آغاز میکنند که بیشباهت به کار سی زیف(۳) نیست. آنها میکوشند این حزب را بهسوی مواضع انقلابی بکشانند! اینکار را حزب کمونیست آلمان نیز تا سالها ادامه میدهد ؛ بدین صورت که میکوشد تمام حزب را بهمواضع انقلابی جلب کند یا اگر نشد، براکثریت آن تأثیر بگذارد یا حد اقل جناح چپ حزب سوسیال دموکرات مستقل(USPD) را جلب کند! همۀ این رؤیاها بهشکست انجامید و متأسفانه هربار که سنگ از کوه فرو میغلطید، در سر راه خودش، فقط پرولتاریا را خرد میکرد.
در واقع حزبی که از اسپارتاکیستها نفرت داشت آنها را به بندکشیده بود و اگر آنها را تحمل میکرد فقط برای آن بود که مانع شود که مستقلاً دست بهکاری بزنند. البته از آنها بهصورت پشتوانهای برای ارتباط با کارگران پیشرو نیز استفاده میکردند. اهمیت این پشتوانه برای USPDاز آنجا بود که خودش هم بهصورت پشتوانهای برای بدترین جناحهای دست راستی نظیر شایدمن، ابرت، نوسکه و غیره عمل میکرد و با همینهاست که در ماههای تعیین کنندۀ نوامبر- دسامبر ۱۹۱۸ مسئولیتهایِ دولتی را تقسیم میکند. حضور این حزب در بهاصطلاح “شورای کمیسرهای خلق” که اسپارتاکیست ها هم در آن عضویت دارند، حتی اگر بصورت “اپوزیسیون چپ” باشد، حزبی که مانند آنها از “جمهوری سوسیالیستی” و از “تغییر نظام اقتصادی” و غیره صحبت میکرد، مانعِ هرگونه یورش عمومی علیه دولت سرمایهداری و حتی هرگونه روشن شدن خطوط سیاسی میشد.
نهم نوامبر، هنگامی که قیام خودانگیخته تودهها سراسر کشور را فرا گرفت، امپراتور استعفا کرد و نخست وزیر تمامی اختیارات خود را بهنمایندۀ اکثریت سوسیالیست، “ابرت”، واگذار نمود. او کسی است که کوشید سلطنت را از سرنگونی نجات دهد و با احزاب دست راستی همکاری میکرد. ولی برای پرولتاریا و سربازان شورشی، تنها دولت بورژوائی قابل قبول، دولتی میتوانست باشد بهرنگ سوسیالیستی. شب دهم نوامبر، مجمع عمومی شوراهای کارگران و سربازان در برلن بهتشکیل یک دولت موقت رأی میدهند. برسراین دولت، زیر فشار سربازانی که توسط SPDسازماندهی شده بودند، احزاب SPD و USPD از پیش با هم بهتوافق رسیده بودند. مواضع مخالف لیبکنشت که از اسپارتاکیستها نمایندگی میکرد، بهاسم حفظ “وحدت”، وسیعاً رد شدهبود. روز ۱۱ نوامبر، اسپارتاکیستها در اتحادیۀ اسپارتاکوس متشکل میشوند ولی یک حزب مستقل تشکیل نمیدهند. آنها فقط میخواهند در درون USPD بصورت یک گروه تبلیغاتی فعالیت کنند.
این عملکرد اسپارتاکیست ها نظری را، که بنوعی نظر خود روزا لوگزامبورگ نیز بود، در میان کارگران تقویت می کند که در واقع “انقلاب سیاسی” دیگر تمام شده است و از این پس باید با اقدامات سوسیالیستی انقلاب را ادامه داد.
در سر مقالۀ ۱۸ نوامبر “پرچم سرخ” (Rote FahneDie) (4) ، روزا لوگزامبورگ پیشنهاد تشکیل گارد سرخ پرولتاریائی را برای حفاظت از انقلاب مطرح میکند و میخواهد که در ادارات، سازمان های قضایی و ارتش، نهادهایی را که از رژیم استبدادی و نظامی گذشته بهارث رسیده بودند، پاکسازی کنند. در این مقاله پس آنکه دولت را متهم میکند که ” بهضد انقلاب اجازه میدهد بهآرامی کارش را انجام دهد”، نتیجه میگیرد که” همه چیز عادی است. یک دولت مرتجع را نمیتوان در ظرف ۲۴ ساعت بهیک دولت مردمی و انقلابی [؟] تبدیلکرد. (…) چهرۀ کنونی انقلاب آلمان، کاملاً با درجۀ رسیدگی داخلی اوضاع در انطباق است. گروه شایدمن- ابرت (Scheidemann-Ebert ) تشکیل دهندۀ “دولتِ شایستۀ انقلاب آلمان” در مرحلۀ کنونی آنست (…) ولی انقلابها ساکن نمیمانند (…). برای آنکه ضد انقلاب همه جا پیروز نشود، توده ها باید بیدار باشند.” (۵)
در اینجا، در هم اندیشی کامل است ؛ بهانقلاب بصورت روندی مرحلهای نگریسته میشود که دولت یکی از میوههای بیشک نارس آنست، و وظیفهای که برای پرولتاریا باقی میماند فقط اینست که “بیدار باشد” تا تداوم روندی تضمین گردد که طی آن بنظر میرسد “استحالۀ” حکومت امکان پذیر باشد.
اما سرفرماندهی ارتش آلمان اوضاع را کاملاً درک میکرد. ده نوامبر فرمانی از سوی فرماندهی عالی ارتش بهفرماندهیهای واحدهای بزرگ نظامی فرستاده شد که از آنها خواست برای کنترل کردن سپاه، در تمام واحدها، شوراهای سربازان وابسته بهخود را بهوجود بیاورند. ۱۶ نوامبر، یادداشتی به امضای ریاست سرفرماندهی ارتش (هیندنبورگ Hindenburg) توضیح میداد : “میخواهیم بدانید که فرماندهی عالی آماده است با ابرت (Ebert)، نخست وزیر و رئیس حزب سوسیال دموکرات معتدل، راه مشترکی را برای جلوگیری از بلشویسمِ تروریست در آلمان در پیش گیرد” (۶) .
اواسط دسامبر، کنگرۀ ملیِ شوراهای کارگران و سربازان که در آن طرفداران SPDاکثریت داشتند (و روزا لوگزامبورگ و کارل لیبکنشت را به درون خود نپذیرفتند) بهمادهای رأی دادند که مطابق آن از هرگونه ادعایی برای در دست گرفتن قدرت دولتی بهنفع تشکیل یک مجلس موسسان در آینده، دست میکشند. تظاهراتی که از طرف اسپارتاکیستها برای فشار آوردن بر روی نمایندگان فراخوانده شده بود نیز قادر نشد رأی آنها را تغییر دهد. طی ماه دسامبر، در شرایطی که تعداد بیکاران دو برابر شده است، بههمان نسبتی که ارتجاع سر بلند میکند، آشفتگی اجتماعی، اعتصاب برای دستمزد، تظاهرات و برخوردهای خونین با پلیس، روز بهروز افزایش مییابد. علی رغم همۀ اینها، اسپارتاکیستها هنوز بهفکر این هستند که از USPDبخواهند (بدون نتیجه) که دولت را ترک کرده و یک کنگرۀ فوق العاده دعوت نمایند. میگویند “اگر هازه (Haase) و یارانش از دولت کناره بگیرند، این کارشان تودهها را تکان داده و چشمانشان را باز خواهد کرد. برعکس اگر پوششی برای اعمال دولت بشوید، توده ها قیام کرده و شما را جارو خواهند کرد. ( … ) اکنون، در شرایط انقلابی (…) مهم، توضیح دادن از طریق عملکردن است.” (۷) این نیز توهمات بیمعنای دیگری است بر این منوال که برای تأثیر گذاردن بر روی توده ها باید، از USPDاستفاده بشود.
بهعنوان اقدامات “سوسیالیستی”، “دولت شایستۀ انقلاب آلمان” با کمک سلسله مراتب نظامیان، نیروهای مسلح قابل اعتماد خود را گرد آوری و متشکل میکرد و تقاضاهای کم ارزش کمیتۀ اجرایی شوراها را هرچه بیشتر کاهش میداد. آخر ماه دسامبر، یورش دولت علیه “هنگ مردمی نیروی دریایی” که سه هزار دریانورد انقلابی در آن بوده و در قلب برلین اردو زده اند، موجب یک واکنش وسیع پرولتاریای برلین میشود. علیرغم دهها کشته که از این برخوردها برجای میماند، موضوع با مصالحهای خاتمه مییابد که سربازان را خنثی میکند. حاصل این مصالحه این میشود که در برخوردهای خونین ماه ژانویه، این سربازان هیچ دخالتی نمیکنند. از آنجا که دولت بدون توجه بهخواسته های مردم دست بهتهاجم میزند، USPD ائتلاف خود را بر هم زده و سر انجام دولت را ترک میکند. او نقش فلج کنندۀ خود را تا آخر بازی کرده بود و بیش از این، ماندنش در دولت موجب بیآبرویی بیشترش میشد. بهر صورت، در نقش اپوزیسیون بهتر میتوانست به کار حفاظت از نظام سرمایه داری بیاید.
….. تا ضد انقلاب ژانویه
درست در همان روز ۲۹ دسامبر ۱۹۱۸ که وزرای USPDاز دولت کنارهگیری میکنند، اسپارتاکیستها نیز، پس از تردیدهای بسیار و کوشش برای دعوت کردن یک کنگرۀ فوق العاده، بالاخره از این حزب خارج میشوند. بدین ترتیب میرسیم بهتشکیل حزب کمونیست که درآن اسپارتاکیستها با گروههای دیگر، منجمله با کمونیستهای انترناسیونالیست برمن (Bremen) ، بهتوافق میرسند.
این حزب نهتنها خیلی دیر بوجود آمد بلکه بنیادهایش نیز روشن و مستحکم نبود. درست است که بهترین فعالین حزب، زیر فشار الزامات مبارزه، بالاخره بهاین نتیجه میرسند که دیدگاه ستایش از جنبش خودانگیخته، ضد اتوریته، و ضد تمرکز را رها کرده و ایجاد یک رهبری متمرکز را تقاضا کنند ولی ارتجاع دیگر مجالی برایشان باقی نمیگذارد تا عمل کردن بهنتایج درسهایشان را بهانتها برسانند. روزا لوگزامبورگ در ۸ ژانویۀ ۱۹۱۹، یعنی یک هفته قبل از بهقتل رسیدنش، مقاله ای نوشت و در آن بالاخره قبول کرد که وظیفۀ یک انقلابی این نیست که بهانتظار بنشیند تا افکار روشن شوند بلکه باید “همۀ مواضع واقعی نیروها را اشغال نموده و آنها را نگاهداشته و از آنها استفاده کند”. او درک کرد که عدم حضور یک مرکزیت که موظف باشد طبقۀ کارگر برلین [و بهدلایل بازهم بیشتر طبقۀ کارگر تمامی آلمان] را متشکل کند دیگر نمیتواند ادامه یابد؛ و کارگران انقلابی باید بهایجاد نهادهای یک رهبری اقدام کنند که قادر بههدایت و استفاده کردن از انرژی مبارزاتی تودهها باشد .
مانند لیبکنشت، که درست قبل از بهقتل رسیدنش، شکست خوردن کارگران برلین را بهاین علت میداند که “در نتیجۀ ضعف و تردید رهبران، نیروهایشان فلج شد” روزا لوگزامبورگ نیز از “شک، تردید، عقب ماندگی رهبری” صحبت میکند که موجب قطعه قطعه شدن جنبش و سرگشتگی توده ها و جدا ماندن فاجعه بار عناصری شد که بیش از همه مبارز بودند و خودشان نیز نمیدانستند بهکجا میروند.
اینجا در واقع، موضوع بر سر یک انتقاد از خود دهشتناک جنبش اسپارتاکیست است. حتی پس از تشکیل حزب کمونیست آلمان، KPD ، نیز رهبرانش حاضر نبودند خود را رهبران پرولتاریا بدانند. آنها این رهبری را در جای دیگری جستجو میکردند ؛ شاید در درون چپ مستقل یا نزد نمایندگان کارگری یا اینکه شاید در انتظار یک رهبری بودند که از دل توده ها بیرون بیاید؟!
همین تردیدهای انقلابیون برای عملکردن بهمسئولیتهایشان، در این دوران که تا ماه مه ۱۹۱۹ ادامه پیدا میکند، موجب میشود که میدان برای بازیهای مزوّرانۀ “مستقلها” و چپ “اکثریت” باز بماند. مبارزه جویی تودههای پرولتاریا هنوز هم کامل است و بههمۀ فراخوانها برای مبارزه جواب میدهد. حتی اعتصابهای خودانگیخته، تظاهرات، اشغال کردن روزنامهها، کوشش برای قیام و … ادامه دارد.
ولی هر بار ، از برلین تا روهر، از هامبورگ تا مونیخ، شاهد همان نمایشنامه هستیم : وقتی جنبش خود به خود آغاز میشود یا توسط مستقل ها یا اکثریتی ها یا حتی حزب کمونیستKPD فراخوانده میشود، کمونیستها در نهادهای متحد کنندۀ مختلف که مدعی رهبری آن جنبش هستند، شرکت میکنند. این نهادها بین جملاتی جنگ جویانه و مصالحهگر با دولت، نوسان میکنند و بجای هدایت و رهبری مبارزات، آنها را منحرف کرده و سازمانش را در هم میریزند. تا آنجا که دولت نیروی کافی جمع کرده و بهحملۀ متقابل بپردازد. آنگاه است که بهاصطلاح “وحدت” در هم میریزد ؛ همه میگریزند و کمونیستها تنها میمانند همراه با کارگرانی که علی رغم سرگشتگی، هنوز نیروئی برای مبارزه برایشان باقی مانده است.
در پایان سال، دولت سوسیال دموکرات چنین برآورد میکند که اکنون دیگر قادر است و باید نافرمانی را هر چه سریعتر سرکوب کند. (نوسکه اظهار میدارد که این مسئولیت را قبول میکند که “سگ خون آشام” سرکوبها باشد). چهارم ژانویه، فرماندۀ پلیس ایکهورن (۸) (Eichhorn) که یک سوسیالیست مستقل است، از طرف دولت برکنار میشود. زیرا او را بصورت مانعی برای اجرای برنامههای سرکوبگرانۀ خود مینگرند. از همان فردای آن روز، تظاهرات اعتراضی عظیمی توسط کارگران برلین بر پا میشود. آنها بخوبی درک میکنند که دولت گام در راه برخوردهای نظامی گذاشته است. یک “کمیتۀ انقلابی” متشکل از حزب کمونیست همراه با “مستقل” ها و “نمایندگان کارگری”، اصل لزوم سرنگونی دولت را تصویب میکند. ولی هیچ دستورالعملی در این باره صادر نمیشود ؛ حال آنکه گروههای کارگران شورشی، خودشان ادارۀ روزنامۀ حزب SPDرا اشغال کردند. رهبری KPDدر بارۀ اینکه چه کار باید کرد وحدت ندارد! در این فاصلۀ زمانی، دولت نیروهای مسلح “فوج های آزاد” (Freikorps) را آماده میکند که از دهم ژانویه حمله بهمواضع اشغال شده را آغاز کنند. آنگاه، ۱۵ ژانویه، لوگزامبورگ و لیبکنشت اسیر شده و بهقتل میرسند. حزب کمونیست آلمان ممنوع میشود و طی ماههایی که در پیش است، علیه پرولتاریای انقلابی، اختناق عنان میگسلد.
*********
جریان ما کوشش کرد درسهای این مبارزات قهرمانانه و در عین حال فاجعه بار را در اختیار علاقهمندان بگذارد. هر کوششی در جهت “تقویت کردن جنبش” از طریق وحدت با رفرمیستها، این مأمورین مسلمِ ضدّ انقلاب، یا حتی با خط میانه، این رفرمیستهای چپ، انقلابی در حرف و ضد انقلاب در عمل، جنبش را تضعیف میکند و کار را بهکشتار میکشاند. برای تشکیل رهبری انقلابی، هر کوششی در جهت تکیه بر نیروهای سیاسی که با اصول کمونیسم بیگانه ودشمن هستند، بهفاجعه میانجامد. هیچکس بهتر از کمونیستهای واقعی قادر نیستند انقلاب را رهبری کنند و اینان نباید رهبری را با هیچ کس دیگری تقسیم کنند.
اگر حزب ضعیف است و نفوذش زیاد نیست، هیچ دستورالعمل معجزه آسایی برای معکوس کردن تناسب قوا وجود ندارد. برای یافتن متحد و هوادار در درون احزاب دیگر، با نا امیدی جستجو کردن فقط به تضعیف بیشتر حزب میانجامد. حزب در صورتی میتواند قدرت بگیرد و بر نفوذ خود بیافزاید که بر پایۀ برنامه و اصولش بهپرولتاریا اثبات کندکه تنها اوست که قادر بهجوابگویی بهنیازهای راهنمایی و سازمانیش می باشد و در خلال مبارزات جزیی روزمره، خود را به عنوان رهبریِ واقعیِ جنبش بقبولاند.
برای تشکیل حزب نمیتوان بهانتظار انفجار بحرانهای انقلابی نشست. چنین لحظههایی برای اینکار تقریباً همیشه خیلی دیر است. قبل از آنکه تودههای وسیع در مبارزات خشونت بار با دولت بورژوازی درگیر شوند، حزب باید تشکیل شده، خود را تقویت کند و با پیشگامان طبقه پیوند یابد.
حزب باید پیشاپیش تودهها حرکت کرده و بداند چگونه بهانتظارشان بنشیند. تودهها نمیتوانند بهانتظار حزب بنشینند ؛ زمانی که عوامل عینی آنها را بهقیام وادار کرد، آنها باید قادر باشند نهادهایِ رهبریِ خود را بیابند وگرنه نابود خواهند شد. آماده کردن حزب همان آماده کردن انقلاب است.
این ها هستند آموزش های جاودانه از مبارزاتِ سترگ و شکستهای ۹۰ سال پیش در آلمان.
زیر نویس های بخش دوّم
۱ – در همان زمان که نوسکه برای سرگرم کردن شوراهای کارگران و سربازان با تمام قوا بهمیدان آمده و خود را سوسیالیست دو آتشه معرفی میکرد، در خفا باکمک بقایای سر فرماندهی ارتش بهجمع آوری و مسلح کردن نیروهای ویژه برای سرکوب انقلاب نیز تلاش مینمود. این نیروها که فوج های آزاد (به آلمانی Freikorps) نامیده شدند مرکب بودند از عقب مانده ترین افراد ارتش آلمان، ازافسران وفادار بهرژیم سلطنت گرفته تا افسران جزء، سرجوخهها و گروهبانان یا دیگر ارتشیانی که پنج سال جنگ خانمان بر انداز هیچ چیز دیگری برایشان باقی نگذاشته بود جز عطش گردن کِشی و آدم کشی. این افراد بیریشه و بیفرهنگ با مردم هموطن خود چنان کردند که حتی از ارتشیان خارجی نیز بر نمیآمد.
۲- سیزیف یکی از نیمهخدایان اسطورههای یونانی است که محکوم شد تا ابد، سنگی را تا قلۀ کوه المپ ببرد و در آنجا آن سنگ رها شده بهقعر درمیغلطید و او میباید دوباره آنرا بهبالای کوه ببرد!
۳ – سوسیال پاتریوتیسم (سوسیالیست در حرف و ملی گرایی در عمل) با دیدگاهی نسبت دارد که بخشی از بهاصطلاح سوسیالیستها مطرح کرده و به بهانۀ دفاع از وطن و وطن پرستی، جنگ علیه دولتهای خارجی را مجاز میشمردند. اینکه قربانیان این جنگ پرولترها هستند، برایشان مهم نیست. آنها بهبودجۀ جنگ رأی دادند و با بورژوازی خودی کشورهایشان همکاری کردند. بههمین جهت به آنها لقب سوسیال خیانتکاران هم میدهند.
۴ – پرچم سرخ روز نامۀ اسپارتاکیست ها بود ؛ اولین شماره اش نهم ژانویه منتشر شد ؛ درست پس از اشغال یک روزنامۀ بزرگ بورژوایی. صفحه ۱۶۰ BADIA.G
۵ – همانجا، صفحات ۱۲۷– ۱۲۸
۶ – در شورای وزیران، وزیر نیروی دریایی اظهار میدارد : “باید نمونه بهدست بدهیم. با گرسنگیدادن بهشهر نمیتوانیم آن را بهزانو در بیاوریم. باید با نیروهای فراوان وارد شهر شده و آن را از طرف دریا بمباران کنیم”. در جوابش شایدمان سوسیال دموکرات میگوید : “باید از خود سئوال کنیم که اگر ما با خشونت بهکیل حمله کنیم چه خواهد شد؟ شهرهای دیگر با کیل اعلام همبستگی خواهند کرد. بعلاوه ما نمیتوانیم بهشورشیان حمله کنیم. آن ها گلولههای زیادی برای توپخانۀ دریایی دارند. ماهرانه تر اینست که بهآنها بگوییم بیائید در بارۀ تقاضاهای شما گفتگو کنیم”.
G. BADIA Les spartakistes صفحات ۵۶ و ۵۷
۷ – سخنرانی روزا لوگزامبورگ، ۱۵ دسامبر در جلسۀ برلین بزرگ در مقابل اعضایUSPD، پیشنهاد لوگزامبورگ برای دعوت کردن یک کنگرۀ فوق العادۀ حزب، ۱۸۵ رأی در مقابل ۴۸۵ رأی بهپیشنهاد رهبری برای تدارک مجلس مؤسسان، بهدست آورد.
۸ – در نهم دسامبر EICHHORN در رأس یک تظاهرات مسلحانه، فرماندهی پلیس را اشغال کرده و ۶۰۰ زندانی سیاسی را آزاد کرد. از آن زمان، او وظایف فرمانداری پلیس را انجام میداد و کوشید – بدون نتیجه – یک جهتگیری انقلابی بهکارمندانش بدهد. شکست او در این برنامه، تأیید دیگری است بر آنچه که مارکس پس از کمون پاریس نوشت : امکان ندارد دستگاه دولتی بورژوازی را تصرف کرده آنرا بهخدمت پرولتاریا بگماریم. باید این دستگاه را تخریب کرد.
زیر نویس های بخش اوّل :
(ضمیمۀ الف) :
تذکر ؛ این بخش با استفاده از نوشتههایی که همهجا در دسترس عموم است و بخصوص دانشنامۀ ویکِپِدیا تنظیم شده است.
انقلاب در روسیه :
از همان آغاز جنگ جهانی، پس از چند موفقیت زود گذر در جبهۀ پروس شرقی، ارتش روسیه با شکستهای سختی روبرو میشود ؛ تولیدات صنعتی ناکافیاند، شبکۀ راهآهن کامل نیست و تغذیۀ ارتش از لحاظ اسلحه و خوراک کفایت نمیکند. بسیار اتفاق میافتد که واحدهای نظامیِ جلوی جبهه، گلولههایی دریافت میدارند که برای کالیبر سلاحشان مناسب نیست. در نتیجه تلفات بسیار زیاد (۱۷۰۰۰۰۰ کشته و ۵۹۵۰۰۰۰ زخمی) و روحیۀ سربازان بسیار خراب میشود وسر پیچی و شورش آنها فراوان اتفاق میافتد. سربازان دیگر بیعرضگی افسران و رفتار تحقیر آمیز و تنبیههای معمول در ارتش را تحمل نمیکنند.
در شهرها و دهات گرسنگی بیداد میکند. اقتصاد روسیه که قبل از جنگ در اروپا از بیشترین رشد برخوردار بود، اکنون دیگر از بازار اروپا بریده شده و در وضع بدی بهسر میبرد. پارلمان (دوما) که از احزاب لیبرال و مترقی تشکیل شدهاست به تزار هشدار میدهد که تعادل روسیه وحتی رژیم در خطر است و پیشنهاد میکند که برای جلوگیری از این خطر یک دولت مشروطه تشکیل بدهد. ولی تزار که در یک قطار مخصوص در جبهه بهسر میبرد، پشنهاد پارلمان را در نظر نمیگیرد.
از سالهای ۱۹۱۵ و ۱۹۱۶، همه جا کمیتههائی از طرف مردم ایجاد میشوند که کارهایی را که دولت قادر بهانجامش نیست (نظیر آذوقه رساندن، بهداری، مبادلات و …) در دست بگیرند. همراه با سندیکاها و کئوپراتیوهایی که بدین ترتیب بهوجود میآیند، این کمیتهها یک قدرت موازی با دولت را تشکیل میدهند. دولت دیگر قادر بهکنترل “تمامی کشور” نیست.
در ابتدای ماه فوریه ۱۹۱۷ کارگران درکارخانههای پتروگراد (پایتخت)، یک اعتصاب خودانگیخته آغاز میکنند. ۲۳ فوریه (۸ مارس مطابق با تقویم جدید) زنان پتروگراد در تظاهراتی که برای روز زن برقرار شد، تقاضای نان میکنند. اقدام آنها توسط کارگران صنعتی حمایت میشود که بهادامۀ اعتصاب رأی میدهند.
این اولین روز بهآرامی میگذرد ولی روزهای بعد، اعتصابات سراسر پتروگراد را در بر میگیرد و تشنج افزایش مییابد. شعارها سیاسی میشوند و فریاد “سرنگون باد جنگ” و “سرنگون باد دیکتاتوری” همه جا بهگوش میرسند. نیروهای پلیس دخالت میکنند و در درگیریها از دو طرف کشته میشوند. تظاهر کنندگان از طریق خلع سلاحِ قرارگاههای پلیس مسلح میشوند. پس از سه روز تظاهرات، تزار نیروهای پادگانِ پتروگراد را برای سرکوب تظاهرات گسیل میدارد. سربازان در مقابل اولین کوششهای پشتیبانی از تظاهرکنندگان مقاومت میکنند وتعداد زیادی ازتظاهرکنندگان را میکشند ولی هنگام شب بخشی از نیروهای نظامی بهتدریج بهاردوی قیام کنندگان میپیوندند که بدینترتیب اینان میتوانند بهتر مسلح شوند. تزار که دیگر وسیلهای برای حکومت ندارد، دوما را منحل کرده و یک کمیتۀ موقّت فرامیخواند.
اکنون دیگر تمامی نیروهای نظامی پتروگراد بهشورشیان میپیوندند و انقلاب پیروز میشود. روز دوّم مارس تزار نیکلای دوّم، که بشدت مورد نفرت مردم بود، تحت فشار سرفرماندهی ارتش استعفاء میکند. برادرش، میخائیل الکساندرویچ رومانف تاج شاهی را رد میکند. بدین ترتیب تزاریسم در روسیه پایان مییابد و همزمان اولین انتخابات برای شورای (سویت) پتروگراد انجام میگیرد.
طی این روزها مجموعاً نزدیک بهصد نفر کشته شدند ولی سرنگونی غیرمنتظرۀ تزار موجی از شور و شوق و رزمجویی در سراسر کشور برمیانگیزد. از این پس دولتهای موقت رنگارنگ یکی پس از دیگری بر سرِکار میآیند.
اولین هفتههای پس از سرنگونی تزاریسم مملو است از امید و بخشندگی و آرامش. تزار در حصر خانگی قرار میگیرد ولی علیه کسانی که خدمتگزار دستگاه تزاریسم بودند هیچگونه انتقامجویی اتفاق نیافتاد. هرکس تمایل داشت میتوانست آزادانه بهخارج از کشور برود. دولت موقت، مجازات اعدام را لغو و درهای زندانها را باز کرد. آنها که بهعلت افکار و عقایدشان مهاجرت کرده بودند (از جمله لنین) اجازۀ بازگشت گرفتند. آزادیهای بنیادیِ نشریات، جلسات و وجدان که در واقع در جریان انقلاب عملاً مستقر شده بودند، بهرسمیت شناخته شدند و ضدیت رسمی با مذهب یهود ملغی و کلیسای ارتدکس نیز از قیمومیت دولتی آزاد شد. شورای شهر پتروگراد در اولین مصوبۀ خود تحقیر و مجازات سربازان توسط افسران را ممنوع کرده و برای سربازان حق برگزاری آزاد جلسات و نشریات و دادخواهی برقرار میکند. بالاخره، روشن ترین نشانۀ آزاد شدن جامعۀ مدنی عبارتست از ایجاد خود بخودی شوراهای (سویت) کارگران، دهقانان، سربازان و ملوانان که در ظرف چند هفته سرتاسر روسیه را می پوشانند.
اولین دولت موقّت که توسط دوما انتخاب شد تحت ریاست میشل رودزیانکو (Michel Rodzianko)، یک افسر قدیمی ارتش تزاری قراردارد که یک زمینداربزرگ و سلطنت طلب است. از پانزدهم مارس، ریاست دولت را بمدت چند ماه، شاهزاده لووف (Lvov) به دست میگیرد که یک لیبرال مترقی است. بدین ترتیب حتّی اگر قدرت در نتیجۀ انقلاب کارگران و سربازان ایجاد شد، در دست یک حکومت موقّت و مردان سیاسی لیبرال، بویژه حزب مشروطهخواه دموکراتیک (معروف به کادت Kadet) قراردارد. ولی در واقع این دولت موقّت مجبور است با شوراها کنار بیاید که از همان ابتدای ماه مارس نخست در شهرهای سراسر روسیه و سپس در ماههای آوریل و مه، در روستاها نیز بهوجود آمدند. کارمندان تزاری دیگر از مصدر کارها کنار زده شدند و شوراها بهصورت محل اجتماع و بحث و گفتگو و در عین حال ارگانهای حکومتی در آمدهاند.
برنامۀ شورای شهر پتروگراد عبارتست از صلح بلافاصله، تقسیم زمین بین دهقانان و هشت ساعت کار در روز و یک جمهوری دموکراتیک. این برنامه برای بورژوازی لیبرال که حکومت را در دست دارد غیر قابل اجرا میباشد. این بورژوازی نه میخواهد از متحدین خودش جدا بشود و نه بهزمینهای اشراف فئودال دست بزند و نه هشت ساعت کار روزانه را برقرار کند. علاوه بر این، دولت (مانند بخشی از رهبران شوراها و احزاب انقلابی) معتقد است که فقط مجلس مؤسسانی که با رأی عمومی انتخاب شده باشد حق دارد در بارۀ سرنوشت زمینها و نظام اجتماعی تصمیم بگیرد. ولی غیبت میلیونها رأیدهنده که در جبههها هستند، انتخابات را بهتعویق میاندازد. بویژه که دولت جنگ را ادامه میدهد. بدین ترتیب انجام اصلاحات نیز بیوقفه بهتأخیر میافتد تا آنجا که اعلام جمهوری نیز بهماه سپتامبر موکول میگردد. ولی دولت موقت بدون شوراها که از حمایت تودهها برخوردارند، قادر بهحکومت نیست. شوراها زیر نفوذ احزاب سوسیالیست-انقلابی (اس-ار SR)، سوسیالیستها و منشویکها قرار دارند. بلشویک ها در این دوران هنوز اقلیتی بیش نیستند.
در این زمان، شوراها یک مَشیِ اعتدالی تعقیب کرده و از دولت موقّت حمایت میکنند و خواستههای رادیکال نیز مطرح نمیشوند. ارتباط شورای پتروگراد با دولت موقت بوسیلۀ الکساندر کِرِنسکی برقرار میشود که یک جمهوری خواه “اس–ار” است و در دولت موقت سِمَتِ وزارت دادگستری و سپس جنگ را عهدهدار است. تقریباً همۀ انقلابیون، بخصوص آنها که در مکتب مارکسیسم پرورش یافتهاند، معتقدند که روسیه فقط برای انقلاب بورژوایی آمادگی دارد و، مانند انقلاب فرانسه، وظیفهاش فقط پایان دادن بهنظام فئودالی و رفورم ارضی است. مطابق با این نظریه، شوراها بهصورت دژهای پرولتاریایی هستند که در قلب انقلاب بورژوایی مستقر میشوند و وظیفه دارند بر تحقق خواستههای تودهها نظارت کرده و گذار آینده بهسوسیالیسم را آماده و از ضد انقلاب سلطنت طلبان ممانعت کنند و در عین حال مانع بریده شدن ارتباطات با بورژوازی بشوند. ولی این خط مشی جوابگوی خواستهای تودهها نیست و احزابی که این مشی را تعقیب میکنند در معرض خطر بیاعتبار شدن قرار دارند.
علیرغم خواست تودهها که در انتظار پایان سریع جنگ هستند، دولت موقّت مشارکتش را در جنگ اول جهانی بهزیر سئوال نمیبرد. در ماه آوریل انتشار یک یادداشت سّریِ دولت بهمتحدینش در بارۀ اینکه قراردادهای تزاری را با آنها زیر پا نگذاشته و جنگ را ادامه خواهد داد، خشم سربازان و کارگران را برمیانگیزد. تظاهرات موافق و ضد دولت موجب اولّین برخوردهای مسلحانۀ انقلاب میشوند و وزیر امور خارجه را وادار بهاستعفا مینمایند. سوسیالیستهای معتدل با حمایت اکثریت کارگران وارد دولت میشوند. کارگران گمان میبرند که اینان قادرند به دولت فشار آورده و جنگ را متوقف کنند.
در همین دوران است که لنین تزهای آوریل خود را منتشر میکند. او در این تزها اعلام میدارد که سرمایهداری وارد یک “مرحلۀ پوسیدگی” شده و بورژوازی در کشورهای نوینِ صنعتی، دیگر قادر نیست مانند گذشته نقشی انقلابی عهدهدار شود. از نظر لنین فقط تفویض همۀ قدرت بهشوراها و ادامه یافتن انقلاب قادر است بهجنگ خاتمه داده و دست آوردهای انقلاب فوریه را تحکیم کند.
لنین در بارۀ شرایط آن زمان (۹ آوریل ۱۹۱۷) چنین می نویسد :
“خودویژگی بینهایت شایان توجه انقلاب ما در اینست که این انقلاب یک قدرت دوگانه بوجود آورده است…. در کنار حکومت موقّت، یعنی حکومت بورژوازی، حکومت دیگری تشکیل یافته که هنوز ضعیف و در حال جنینی است ولی بههر حال موجودیت عملی و مُسلّم داشته و در حال نمو است : این حکومت شوراهای نمایندگان کارگران و سربازان است …. ترکیب طبقاتی این حکومتِ دیگر، چگونه است؟ پرولتاریا و دهقانان (که بهلباس سربازان ملبس هستند). خصلت سیاسی این حکومت چیست؟ دیکتاتوری انقلابی یعنی قدرتی که مستقیماً بر تصرف و ابتکار تودهها از پائین متکّی است نه بر قانون صادره از طرف یک قدرت متمرکز دولتی. … چرا رفقای ما دچار اشتباه هستند وقتی مسئله را “بهطور ساده” مطرح نموده میگویند : آیا باید فوراً حکومت موقّت را برانداخت؟ پاسخ می دهم : ۱) آن را باید برانداخت، زیرا این یک حکومت الیگارشی بورژوازی است نهحکومت تمام مردم، این حکومت نمیتواند نه صلح بدهد، نه نان و نه آزادی کامل؛ ۲) آنرا نهمیتوان اکنون سرنگون ساخت زیرا این حکومت بوسیلۀ سازش مستقیم و غیر مستقیم، بوسیلۀ سازش در گفتار و در کردار با شوراهای نمایندگان کارگران و قبل از همه با شورای کل یعنی شورای پترزبورگ خود را روی پا نگاه داشته است ؛ ۳) آنرا اصولاً با وسایل معمولی نمیتوان “برانداخت” زیرا متکّی بر “پشتیبانی” حکومت دوّم، یعنی شوراهای نمایندگان کارگران و سربازان، از بورژوازی است و این حکومت یگانه حکومت انقلابی ممکنه است که مستقیماً مظهر شعور و ارادۀ اکثریت کارگران ودهقانان است. .. کارگران آگاه برای نیل بهقدرت باید اکثریت را بسوی خود جلب نمایند : مادامکه بر توده ها فشار وارد نهمیشود راه دیگری برای نیل بهقدرت حاکمه وجود ندارد. ما بلانکیست نیستیم یعنی طرفدار تصرف قدرت از طرف یک اقلیت نیستیم، ما مارکسیست یعنی طرفدار مبارزۀ طبقاتی پرولتاری علیه گیجسری خورده بورژوازیی، علیه شووینیسم دفاعطلبانه و عبارت پردازی و علیه تبعیت از بورژوازی هستیم…. بورژوازی طرفدار قدرت یکتای بورژوازیست. کارگران آگاه طرفدار قدرت یکتای شوراهای نمایندگان کارگران و برزگران و دهقانان و سربازان، یعنی طرفدار قدرت یکتایی هستند که موجبات آن از راه روشن شدن ذهن پرولتاریا و رهایی وی از قید نفوذ بورژوازی فراهم شده باشد نه از راه ماجراجویی … خرده بورژوازی- سوسیال دموکراتها، اس-ار ها و غیره- در حال نوسانند و این مانع روشن شدن و رهایی میگردد… چنین است تناسب واقعی یعنی طبقاتی قوا که تعیین کنندۀ وظایف ماست.” (لنین دربارۀ قدرت دوگانه، منتخب آثار صفحه ۱۳ ، ادارۀ نشریات به زبان های خارجی، مسکو سال ۱۹۵۳)”
تا آن تاریخ این نظریات حتّی در درون خود بلشویکها نیز در اقلیت مطلق قرار داشتند تا آنجا که پراودا که تحت نظارت استالین و مولوتف اداره میشد بهعلت غلبۀ خط مشیِ حمایت از دولت بر کمیتۀ مرکزی حزب، اجباراً از بازگشت بهحالت عادی دفاع میکرد. ولی در هم ریختن اقتصاد همراه با ادامۀ جنگ موجب میشوند که نظرات لنین هر روز طرفداران بیشتری پیدا کنند. در همین دوران است که ترتسکی بهبلشویکها میپیوندد. اوائلِ ژوئن، بلشویکها در شورای کارگران پتروگراد اکثریت را بهدست میآورند.
در اولین ماه های سال ۱۹۱۷، جنگ توسط مردم کمتر نفی میشد تا بیعرضگی تزار و یا رفتارهای غیرانسانی افسران وتنبیههای سخت علیه سربازان. برخلاف لنین که خواستار شکستخوردن انقلابی ارتش روسیه بود، این خواسته در درون مردم هوادار نداشت و حتی همۀ بلشویکها نیز آنرا تأیید نمیکردند. در صفوف بورژوازی، بسیاری انتظار داشتند که در روسیه نیز، مانند دوران انقلاب فرانسه، یک “وطن خواهی” و احساسات “دفاع از وطن انقلابی” در مقابل حملۀ قیصرِ “پَلیدِ” آلمان اوج بگیرد. علاوه بر این، شعار صلح فوری در ابتد در پشت جبهه طرفداران بیشتری داشت تا در درون آن. از نظر سربازانِ خط اوّل، کارگران پشت جبهه در راحت لمیده اند و از اینرو اجازه نداشتند در بارۀ ارزش از خودگذشتگیها و سختیهایی که بهمدت سه سال تحمّل کردند، قضاوت نمایند. اکثریت روس ها با یک صلح بدون غرامت و الحاق موافقند و بسیاری فکر میکنند که بد نیست یک بار دیگر نیز یک یورش نهایی را آزمایش نمود.
ولی در فاصلۀ ماههای فوریه تا ژوئیه، انزجار از جنگ در میان مردم گسترش می یابد و تبلیغات ضد جنگ بیش از پیش ریشه میگیرد. بخصوص که ادامۀ جنگ وسیله ایست برای توجیه بیحرکتی در امور. زیرا از نظر دولت موقت، هشت ساعت کار روزانه بدون تضعیف روند تولید برای جنگ، امکان پذیر نیست همچنانکه انتخابات مجلس مؤسسان را تا زمانی که میلیونها سرباز در جبهه ها هستند نمیتوان برگزار کرد !
اوائل ژوئیه “حملۀ کرنسکی” در جبههها شکست میخورد و در نتیجه یک سرخوردگی عمومی بهبار میآورد. سربازان دیگر حاضر نیستند بهخط اوّل جبهه بروند، ارتش بهسوی تجزیه شدن میرود و در پشت جبهه اعتراضات اوج میگیرند و کرنسکی به سرعت نفوذ و طرفداران خود را در میان مردم از دست میدهد.
سوم و چهارم ژوئیه، سربازانی که در پایتخت هستند از فرمان رفتن بهجبهه سر پیچی کرده و همراه با کارگران در جریان یک تظاهرات، از رهبران شورای پتروگراد میخواهند که قدرت را بهدست بگیرند. بلشویکها که توسط پایههایشان تحت فشار قرار گرفتهاند با یک شورش زودرس مخالفت میکنند. آن ها میگویند که هنوز وقت سرنگون کردن دولت موقت نرسیده است. بلشویک ها فقط در پتروگراد و مسکو اکثریت دارند حال آنکه سوسیالیستهای “معتدل” نفوذ مهمی در دیگر نقاط کشور دارند. آن ها ترجیح میدهند بهدولت امکان بدهند تا بهانتهای امکانات خودش برود و در عمل، عدم کارآیی خود را در ادرۀ امور انقلاب (یعنی صلح، هشت ساعت کار روزانه، رفورم ارضی) بهاثبات برساند.
ولی علیرغم این موضع، بلشویک ها با سرکوب دولت روبرو میشوند. ترتسکی بهزندان میافتد و لنین مجبور میشود بهفنلاند بگریزد. روزنامۀ بلشویکی کارگر و سرباز ممنوع میشود. هنگهای مسلسلداران که از انقلاب حمایت کردهبودند، منحل اعلام شده و در گروههای کوچک بهجبهه اعزام میشوند. کارگران خلع سلاح میشوند و ۹۰۰۰۰ نفر مجبورند پتروگراد را ترک کنند. “تحریک کنندگان” زندانی شده و مجازات اعدام دوباره برقرار میگردد. هشتم ژوئیه، ژنرال کورنیلف (Kornilov)که فرماندۀ جبهۀ جنوب است، دستور میدهد که سربازانی را که عقب نشینی میکنند بهمسلسل و توپ بندند. از ۱۸ ژوئن تا ۶ ژوئیه، یورش در جبهه ها، بدون آنکه نتیجهای بدهد، ۵۸۰۰۰ کشته برجای میگذارد و همزمان با این اتفاقات، ارتجاع سر بلند کرده و در شهرستانها یهودیکشی بهراه میاندازد. در پی این روزهای ژوئیه، کرنسکی جانشین شاهزاده لهووف میشود ولی هر روز بیشتر حمایت تودهها را از دست داده و در عین حال قادر بهکنترل اوج گرفتن ارتجاع نمیشود.
کرنسکی کُرنیلف را به فرماندهی کل قوا منصوب میکند. کرنیلف در ارتشی که در حال متلاشی شدن است، از دیسیپلینِ آهنینِ گذشته نمایندگی میکند. او در ماه آوریل دستور داده بود که فراریان را تیرباران کرده و جنازۀ آنها را همراه با یک نوشته بر سر راهها بهتماشا بگذارند. او دهقانانی را که بهاملاک اربابان دست بزنند، بهمجازاتهای سخت تهدید کرد. او که یک ناسیونالیست افراطی بود، میخواست روسیه را بههر قیمت در جنگ نگاه دارد و از اینرو بهامید نوین اشراف و بورژوازی بزرگ و تمامی آن کسانی تبدیل شدهبود که خواهان بازگشت بهنظم و یا گوشمالی بلشویکهای “تسلیمطلب” بودند.
در کارخانهها و ارتش خطر یک ضد انقلاب جان میگیرد. سندیکاها که در آنها بلشویکها (علی رغم اختناق) اکثریت دارند، اعتصابی سازمان میدهند که وسیعاً مورد استقبال قرار میگیرد و همراه با آن احزاب، مواضعی هرچه رادیکالتر میگیرند. بیستم اوت، میلیوکوف Milioukov)) رهبر حزب کادت، بلشویک ها را بهیک “عمل جراحی” تهدید میکند. اتحادیۀ افسران ارتش و نیروی دریایی که در میان افسران ارشد بسیار نفوذ دارد و مورد حمایت سرمایهداران است، فراخوانی برای استقرار یک دیکتاتوری نظامی میدهد و در جبهه، کاپیتن موراویف (Mouraviev) که عضو حزب “اس-ار” ها میباشد، چندین گردان مرگ سازمان میدهد و اعلام میدارد که این گردانها فقط برای جبهه نیست بلکه هنگامی که وقتش برسد در پتروگراد برای تصفیه حساب با بلشویک ها بهکار خواهند رفت.
آخر ماه اوت ۱۹۱۷، کورنیلوف یک شورش مسلحانه ترتیب میدهد و سه هنگ سواره نظام را بهوسیلۀ راه آهن بهسوی پتروگراد میفرستد.
او اعلام می دارد که قصد دارد شوراها و سازمانهای کارگری را در خون خودشان خفه کرده و روسیه را بهجنگ بازگرداند. در مقابل بیعرضگی دولت موقت که قادر بهدفاع از خود نیست، بلشویک ها دفاع از پایتخت را در دست میگیرند. کارگران سنگربندی میکنند و کارمندان راه آهن قطارها را به سوی خطهای گاراژهای راه آهن هدایت میکنند. نیروهای کورنیلف مجبور میشوند متفرق بشوند.
نتیجۀ شکست کودتای کورنیلف بسیار مهماند. توده ها دوباره مسلح میشوند، بلشویکها از حالت نیمه مخفی خارج شده و زندانیان سیاسی، منجمله ترتسکی توسط ملوانان کرونشتاد آزاد میشوند. برای سرکوب کردن کودتا، کرنسکی تمامی احزاب انقلابی از جمله بلشویک ها را بهکمک فرامیخواند و حتی آزادی و تسلیح مجدد بلشویکها را می پذیرد. او، کرنسکی، حمایت دست راستیهای روسیه را که شکست کودتا را بهاو نمیبخشند، از دست دادهاست ولی حمایت چپها که او را متهم به مماشات بیش از حد با ارتجاع و عدم قطعیت در مجازات همدستان کورنیلف میکنند را نیز بهدست نمیآورد. عدم حمایت بلشویک ها از کرنسکی بسیار قاطعانه تر است. آن ها از دستور العمل لنین پیروی می کنند که از مخفیگاهش اعلام داشته است : “عدم حمایت از کرنسکی، مبارزه علیه کورنیلف”.
هر روز کارگران و سربازان بیشتری بهاین نتیجه میرسند که جامعۀ قدیمی که کورنیلف مدافع آن است بههیچ وجه با جامعۀ جدید آشتی پذیر نیست. کودتا و اضمحلال دولت موقت، رهبری مقاومت را بهشوراها میسپارد و نفوذ و اتوریتۀ بلشویک را تقویت میکند. تودهها هر چه بیشتر رادیکال میشوند و شوراها و سندیکاها با بلشویکها همراه میشوند. روز ۳۱ اوت، بلشویکها در شورای پتروگراد اکثریت آراء را بهدست میآورند و سیام سپتامبر، لئون ترتسکی را بهریاست این شورا انتخاب میکنند.
طولی نمیکشد، بلشویکها همهجا اکثریت مییابند و شعار همۀ قدرت بهشوراها تبدیل بهشعار عمومی تودههای وسیع، ازجمله کارگران “اس- ار” یا منشویک میگردد. ۳۱ اوت، کارگران پتروگراد و ۱۲۶ شورای شهرستانها، بهمصوبۀ تفویض همۀ قدرت بهشوراها رأی مثبت میدهند.
ولی انقلاب در انتظار مصوبات نمیماند و با شتاب به راهش ادامه میدهد. در تابستان ۱۹۱۷، دهقانان وارد میدان شده و بدون آنکه منتظر اصلاحات موعود، و همواره بهتعویق افتاده، بمانند، زمینهای اربابان را تصاحب میکنند. در اصل، دهقان روس بهسنتهای شورشهای خودانگیخته گذشتهاش باز میگردد که از قرن هفدهم بهرهبری رازینها (Stenka Razineقرن هفدهم) و پوگاچفها (EmilianPougatchev1774-1775) تاریخ روسیه را رقم زدند. امّا این بار، این وسیعترین خیزش دهقانی اروپا کاملاً پیروزمندانه بود : زمین ها تقسیم شدند بدون آن که دولت قادر باشد آنرا محکوم یا تصویب کند.
هنگامی که بهسربازان که وسیعا مبدأ دهقانی داشتند، خبر “تقسیم سیاه” زمین ها رسید، برای آنکه عقب نمانند، وسیعاً میدانهای جنگ را ترک گفتند تا بتوانند بهموقع در تقسیم زمینها شرکت داشته باشند. اثرات تبلیغات ضدجنگ و دلسردی حاصل از شکست خوردنِ آخرین یورشِ تابستانی، بقیۀ کار را انجام داده و سنگرها کم کم خالی میشوند.
بدین ترتیب، بلشویکها که در ماه ژوئیه هنوز آنها را “مشتی ناچیز و عوام فریب” مینامیدند، بخش عمدۀ کشور را بهزیر کنترل خود درمیآورند. در یکی از جلسات اولین کنگرۀ شوراها در ماه ژوئن، لنین آشکارا اعلام کرده بود که بلشویک ها آمادۀ تصرف قدرت هستند ولی در آن زمان کسی این سخنان را جدّی نمیگرفت.
در ماه اکتبر، لنین وترتسکی به این نتیجه رسیدند که زمان پایان دادن بهقدرت دوگانه فرا رسیده است. دولت موقّت وسیعاً افشا، تنها و ناتوان شده بود و تودههای پایۀ حزب دیگر نمیتوانستند صبر کنند. بحثها در درون کمیتۀ مرکزی بلشویکها در بارۀ سازمان دادن بهیک خیزش مسلحانه بسیار داغ بود. اطرافیان کامنف و زینوویف میگفتند که باید بازهم صبر کرد تا ائتلافی از احزاب انقلابی بهوجودآید، زیرا حزب که در شوراها اکثریت دارد، اگر بهتنهایی قدرت را تصرف کند، در روسیه و اروپا منفرد خواهدماند. ترتسکی قیام را وابسته به رأی مثبت کنگرۀ دوّم شوراها میکند. ولی لنین در مقابل این نظریه بهشدت مقاومت کرده و سرانجام پیروز میشود. لنین تاریخ تصرف قدرت را روز ۲۵ اکتبر یعنی درست آستانۀ تشکیل دوّمین کنگرۀ شوراها تعیین میکند. یک کمیتۀ نظامی انقلابی زیر نظر کمیتۀ مرکزی حزب و با شرکت ارژونیکیدزه، اسوردلف، بهرهبری استالین تشکیل میشود. این کمیته متشکل است از کارگران، سربازان و ملوانان. پیوستن یا بیطرفی نظامیان پایتخت حاصل میشود و تصرف قدرت با آگاهی همگانی و آشکارا انجام مییابد : کامنف و زینویف قبلاً نقشۀ شورش مسلحانه را بهچاپ رسانده بودند.
از میان نیروهایی که در پایتخت مستقر هستند، تنها چند گردان از دانشجویان افسری بهحمایت از دولت موقّت میپردازند که از این میان، در مجموع، پنج نفر کشته و تعداد کمی زخمی بهجای میماند.
فردای تصرف قدرت، دوّمین کنگرۀ شوراهای کارگران و دهقانان مرکب از ۵۶۲ نماینده (۳۸۲ بلشویک و۷۰ “اس-ار چپ”)، با اکثریت آرا تصرف قدرت را تأیید میکند. ولی بخشی از نمایندگان اعلام داشتند که تصرف قدرت توسط لنین و بلشویکها غیر قانونی است و حدود ۵۰ نفر از آنها نیز کنگره را ترک گفتند. فردای آن روز مستعفیان، متشکل از “اس- ار” های راست و منشویکها، یک “کمیتۀ نجات وطن و انقلاب” تشکیل میدهند.
روز بعد، کنگره یک “شورای کمیسرهای مردم” انتخاب میکند که کلاً متشکل از بلشویکهاست. لنین در مقابل نمایندگان پادگان پایتخت اظهار میدارد که “این تقصیر ما نیست اگر “اس- ار ها” و منشویکها رفتند. ما بهآنها پیشنهاد تقسیم قدرت را داده بودیم و از همه دعوت کردیم که در دولت مشارکت داشته باشند”.
ولی اگر در پتروگراد تصرف قدرت بهآسانی پایان یافت، ۵ روز بعد، تصرف مسکو با مقاومت سختی روبروشد. بلشویکها کرملین را تصرف کردند ولی متّحدین محلّی آنها مردد میمانند و توافقنامه ای با مسئولین “اس- ار” شهر امضا کرده و کرملین را تخلیه میکنند. در این هنگام، نیروهای دولت موقّت از موقعیت استفاده کرده و بهفرمان شهردار “اس- ار” (Roudnev)، زیر رگبار مسلسل ۳۰۰ گارد سرخ را میکشند. آنگاه سلطنت طلبان و “اس- ارها” اختناقی خونین در شهر بهراه میاندازند. بالاخره پس از ۵ روز جنگ، تحت فرماندهی بوخارین جوان، شهر مجدداً بهتصرف در میآید.
چند ساعت پس از تشکیل شورای کمیسرهای مردم، یک مشت مصوبه، نظام جدید را پایه ریزی میکند. دیپلماسی مخفی ملغی شده و از همۀ دولتهایی که در جنگ شرکت دارند دعوت میشود که “برای استقرار یک صلح عادلانه و دموکراتیک، فوری، بدون الحاق و بدون غرامت” بهمذاکره بنشینند. آنگاه مالکیت بزرگ ارضی بلافاصله و بدون غرامت، ملغی میگردد. مجازات اعدام مجدداً ملغی و بانکها ملّی و در کارخانهها کنترل کارگری برقرار میشود. حق ملل بر سرنوشت خویش بهرسمیت شناخته شده و یک میلیشیای کارگری نیز ایجاد میگردد. کمون پاریس ۷۲ روز بیشتر دوام نیاورد و با بهجا گذاشتن ۲۰۰۰۰ کشته شکست خورد. لنین وسایر رهبران شوروی در آن زمان فکر میکردند که پیروزی انقلاب در شوروی بدون حمایت کارگران اروپا و پیروزی انقلاب در کشورهای صنعتی پیشرفته امکان پذیر نیست. بلشویکها آرزو داشتند قادر باشند قدرت را بیش از ۷۲ روز نگاه دارند.
روز ۱۲ دسامبر کوشش برای تصرف مجدد پتروگراد که توسط کرنسکی و ژنرال قزّاق کراسنو (Krasnov) سازماندهی شده بود شکست میخورد. جنگ داخلی شروع شده است و تا استقرار کامل حکومت شوروی، کوششهای ضد انقلاب داخلی همراه با مداخلات خارجی یکی پس از دیگری بههمت نیروهای انقلابی کارگران و سربازان و تحت رهبری حزب بلشویک شکست میخورند. اتحاد جماهیر شوروی، تا فروپاشی کامل، دهها سال دوام میآورد.
( ضمیمۀ ب) : پییر بروئه در بارۀ تغییر ماهیت تدریجی حزب سوسیال دموکرات آلمان تحلیلی دارد که مطالعۀ آن بسیار مفید است. خلاصه ای از این مقاله را می توان ذیلاً ملاحظه کرد :
بورژوازی آلمان نه جسارت بورژوازیِ فرانسه در سال ۱۷۸۹ را داشت و نه اطمینان او را. او که در انتهای چپ جنبش دموکراتیک توسط پرولتاریا تهدید میشد، به جای ماجراجویی دموکراتیک ترجیح داد پشت سنگر دولت شاهنشاهی بخزد. بدین ترتیب، حکومت آلمان تا قبل از جنگ جهانی اوّل نمایندۀ اتّحادی بود از دو طبقۀ فئودالها و سرمایهداران. برای بررسی و درک تحولات آلمان در این دوران باید این چهارچوب را در نظر گرفت.
وضعیت اجتماعی آلمان قبل از جنگ :
کیردورف، تیسن، هوگنبرگ، فون زیمنس، راتنو، بالین، هلفرایش، (Kirdorf, Thyssen, Krupp, Hugenberg, von Siemens, Rathenau, Ballin, Helffreich) در رأس لایهای بسیار نازک از شهروندان قرار دارند که در آن تقریباً ۷۵۰۰۰ رئیس خانواده نمایندۀ ۲۰۰ تا ۲۵۰ هزار نفراند که آنها را میتوان بورژوازی ثروتمند بهحساب آورد و در آمد سالانه ای بیش از ۱۲۵۰۰ مارک دارند. بورژوازی متوسط شامل ۶۵۰۰۰۰ رئیس خانوادهاند که تا ۲ میلیون و ۵۰۰ هزار نفر را نمایندگی میکنند و در آمدی بین ۳۰۰۰ تا ۱۲۰۰۰ مارک دارند. جمعیت این طبقات که برآلمان حکومت میکنند، از ۴ تا ۵ در صد شهروندان آلمانی تجاوز نمیکند. در سوی دیگر ترازوی اجتماعی، در سال ۱۹۰۷، تعداد کارگران صنعتی ۸۶۴۰۰۰۰ نفر، مزد بگیران تجارت و حمل و نقل ۱۷۰۰۰۰۰ نفر، کارمندان جزء صنعت و تجارت ۲۳۰۰۰۰۰ نفراند که در مجموع شامل ۱۲ میلیون نفر میشوند. اگر زنان و فرزندان را نیز بهحساب بیاوریم، ۶۷ تا ۶۸ در صد کل شهروندان آلمان در کفۀ دیگر ترازو قرار میگیرند. وِرمِی ( Vermeil)، از مطالعۀ وضع اجتماعی آلمان نتیجه میگیرد که (در آستانۀ سال ۱۹۱۴، آلمانِ ویلهلم دوّم کشوری بود که سه چهارم جمعیتش را پرولتاریا تشکیل میداد.
(Vermeil, L’Allemagne contemporaine, sociale, politique, culturelle (1890-1950) )
تا سال ۱۹۰۸، فقط لایۀ کوچکی از کارگران با درجۀ مهارت بسیار بالا (آریستوکراسی کارگری) از افزایش عمومی سطح زندگی استفاده بردند. البته نقش این کارگران همیشه ارتجاعی نیست زیرا از میان آنهاست که آموزگاران و سازماندهندگان سوسیالیست بیرون میآیند. معهذا، پرولتاریای آلمان هیچ شباهتی با پرولتاریای محروم، فقیر و درماندۀ اوائل عصر انقلاب صنعتی این کشور ندارد. این پرولتاریا کارگرانی پیش رفته را در بر میگیرد که نسبتاً آموزش یافته، آشنا با فنون و ماشینها، دارای درک کار جمعی و احساس مسئولیت، و قادر بهسازمان یافتن، بالابردن سطح آگاهی خویش و به پیش بردن یک فعالیت مبارزه جویانه و دفاع از منافع فوری خود در جامعه ایست که میکوشد او را تبدیل بهابزاری پیش پا افتاده کند. همبستگی آنها نیروئی پدید میآورد که قادر است زندگی آنها و خرده بورژوازی را که تمرکز سرمایهداری تهدید بهخردشدن میکند، تغییر دهد و بدین ترتیب از خردهبورژواها متّحدی برای پرولتاریا بسازد.
آلمان، به علت دارا بودن ویژگیهای خاص کشورهای سرمایهداری پیشرفته و در عوض ساختار سیاسی عقب مانده، میدان مساعدی برای مبارزات پرولتاریا بهوجود میآورد. در این کشور، پرولتاریا نه فقط تنها نیروی قادر بهمبارزه برای بهپایان رسانیدن انقلاب دموکراتیک، در هم شکستن قدرتِ ماقبلِ تاریخِ آریستوکراسی زمینداران، امتیازات ارتش و بوروکراسی دولت است، بلکه طی این مبارزه بهطور اجتناب ناپذیری بهسوی جانشینی طبقات حاکمه نیز کشانده میشود ؛ تا آنجا که مجبور است بهنام خودش و بهنام طبقات زحمتکشان قدرت دولتی را تصرف کند. مبارزه برای استقرار قواعد دموکراسی بر زندگی سیاسی، برای گسترش آراء عمومی و آزادی کامل انتخابات، الزام میدارد که چهارچوب قانون اساسی امپراتوری پروس درهم بشکند : تا آنجا که هدفِ مبارزۀ طبقاتی که در دستور روز قرار دارد عبارت است از در هم شکستن قهرآمیز سنگر دولت یعنی پیکرۀ افسران ارتش. مادّۀ ۶۸ قانون اساسی پروس نیز نهایتاً بیان همین امر است زیرا هرگونه تغییرات مسالمت آمیز ساختارهای سیاسی از طریق مبارزات پارلمانی را مردود میشمارد.
امپریالیسم و جنگ :
توسعۀ صنعتی سرمایهداری آلمان زمانی اتفاق میافتد که ثروتهای جهان تقریباً تقسیم شده بودند و در این زمینه، امپریالیسم آلمان از سوپاپهای اطمینانی که توسط بازارهای اختصاصی امپراتوریهای استعماری تشکیل میشوند، برخوردار نبود. از سال های ۱۸۹۰، امپراتوری انگلستان با اولین نشانههای زوال خود مواجه شد. در چندین بخش از تولید، آمریکا و آلمان از انگلستان پیشی گرفتهاند. صادراتش بیش از پیش بسوی کشورهای از لحاظ صنعتی عقب مانده صورت میگیرد و در آنجا نیز با صنایع آلمان روبرو میشود. آلمان که دوّمین کشور صنعتی دنیا بهحساب میآید، مطمئن است که در شرایط رقابت آزاد برنده خواهد شد. ولی دروازههای بخش بزرگی از جهان بر روی توسعۀ مستقیم او بسته است و در عین حال، تشکیل یک امپراتوری استعماری، بدون یک جنگ برایش امکان ندارد. رقابت آلمان و انگلیس در زمینۀ تسلیحات دریایی را باید در یک چنین زمینهای بر رسی کرد، همانگونه که مخالفت دائمی انگلستان را از استقرار سرکردگی آلمان بر اروپا. این مبارزه در مقیاس یک جهان، که برای دو طرف قضیه بسیار کوچک شده است، صورت میگیرد. این امر در نیاز نظام سرمایهداری بهتوسعه نهفته است و از این نظر جنگ اجتناب ناپذیر میگردد زیرا تقسیم جهان پایان یافته است و فشار آنها که تازه رسیدهاند، یعنی امپریالیسم آلمان، بهمعنی زیر سئوال بردن این تقسیم است. از ابتدای قرن، میباید مابین جنگ داخلی و انقلاب و یا جنگ امپریالیستی انتخابی صورت پذیرد که همانگونه که انگلس پیش بینی کرده بود امکان دارد که جنگ نیز بهنوبۀ خود بهانقلاب و جنگ داخلی تبدیل شود.
بر اساس همین تحلیل، کنگرۀ بین الملل سوسیالیستی در ۱۹۱۲ در شهر بال (سویس) رَوشِ سوسیالیستها را در صورت بروز جنگ چنین بیان میدارد :
«در صورت اعلام جنگ، طبقات زحمتکشان کشورهای مربوطه بههمراه نمایندگان پارلمانی خود وظیفه دارند تمام نیروهای خود را برای ممانعت از شروع مخاصمات بسیج کنند. البته با حمایت دفتر هماهنگی بین الملل و از طریق اعمال روشهایی که بهنظرشان مؤثرتر میآیند و بر حسب وضعیت کم و بیش حسّاسی که مبارزۀ طبقاتی با آن روبرو میشود و در رابطه با اوضاع سیاسی عمومی، تغییر میکنند. اگر علی رغم تمامی این مساعی جنگ در بگیرد، این نیروها وظیفه دارند که برای پایان دادن سریع بهمخاصمات مبارزه کنند و بکوشند از بحران سیاسی و اقتصادی که بهعلت جنگ پیش خواهد آمد، با تمام قوا برای خیزش مردم بهره برداری کرده و بدین ترتیب سرنگونی طبقۀ سرمایهدار را تسریع نمایند.»
در مقابل یک چنین موضع گیری سوسیالیستی و انترناسیونالیستی و پرولتاریایی در کشوری که هر روز بیشتر مکانیزه، همگِن و پرولتاریایی میشود و در آن پرولتاریای صنعتی مقامی مهم اشغال میکند، طبقات حاکم اجبار دارند که بهقیمت موجودیت خود بکوشند تا «پرولتاریا را با امپراتوری آشتی بدهند» : از این طریق که به او بقبولانند که جزئی جداییناپذیرِ از جامعۀ و ملّت است. بههمین معنی است که باید کوششهای «مسیحیت اجتماعی» کشیش کتلر و پاستور اشتوکر را درک کرد و همچنین بهمعانی «ناسیونال سوسیالیسم» فردریک ناومن و یا «سیاست اجتماعی» ویلهلم دوّم پیبرد. ولی در شرایطی که تودههای وسیع خردهِبورژوازی بهصفوف پرولتاریا رانده شده و در نتیجۀ بحران اقتصادی وضع اقتصادیِ پرولتاریا روز بهروز خرابتر می شود، طبقات حاکمه که چارهای جز پیش رفتن بهسوی فتح جهان ندارند، جز اینکه پرولتاریا را در یک «جو پر هیجانِ ناسیونالیسم» بهاین جنگ بکشانند وسیلۀ دیگری برای آشتی با او پیدا نمیکنند.
از نظر مارکسیست ها، مبارزه برای انقلاب سوسیالیستی در آلمان قبل از هر چیز از راه مبارزه برای آگاهی طبقاتی پرولتاریا و سازماندهی طبقاتی او در حزب سوسیالیست در درون بین الملل عبور میکند.
قدرتیابی سوسیال دموکراسی در آلمان
رهبران سوسیال دموکراسی آلمان شاگردان مارکس و انگلس و جانشینان مستقیم آنها در رأس جنبش سوسیالیستی جهانی بودند و کسی نمیتوانست «حق جانشینی» مردانی مانند ببل و کائوتسکی را زیر سئوال ببرد. ببل نماد تَشَکّل طبقۀ کارگر آلمان در دوران برآمد سرمایهداری است : این کارگر تراش کار صنایع فلزی و نمایندۀ مجلس آلمان (رایشتاگ) در سال ۱۸۷۱، زمانی که لشگریان بیسمارک بهنیروهای تییر یاری میرساندند تا کمون پاریس را سرکوب کند، شعار «جنگ بر ضد کاخها» را مطرح کرد. دوبار بهزندان افتاد و دوبار هم محکوم شد. ولی در سی سال آخر قرن نوزدهم، سازماندهای با حوصله، با روح مقاومت علیه قوانین ضد سوسیالیستی و مبارزی با شانههای فراخ بود که بیوقفه عضو گیری و سازماندهی میکرد، مینوشت، و با دلائل مستحکم و با اطمینان یک مبارز خونسرد، تودههای کارگرانی را که سرنوشتشان را میبایست دردست بگیرد اقناع میکرد. کائوتسکی چهارده سال از او جوانتر بود. او در سال ۱۸۵۴ در اتریش بهدنیا آمده و نماد بلند پروازیهای اندیشۀ سوسیالیسم علمی بود. در کنار ببل، او نقش تئوریسین را بر عهده دارد : دانشمندی که جادهای را که در آن حزب و تودهها باید قدم بگذارند، میروبد و روشن میکند. در دوران قانون ضد سوسیالیستی بیسمارک، او در سویس نشریۀ سوسیال دموکرات را مینوشت که اعضاء حزب در آلمان مخفیانه پخش میکردند. او که دوست و پیرو انگلس بود، درستونهای نشریۀ تئوریک «دی نویه زایت Die Neue Zeite» (عصر جدید) آثار بنیانگذاران سوسیالیست علمی را دنبال میکرد. مخالفینش از او با عنوان پاپ سوسیال دموکراسی نام میبردند و میگفتند که او مدعی است اشتباه نمیکند. اقتداری عظیم و جذابیتی وسیع دارد. بنظر میرسد مغز متفکرِ یک بازوی مستحکم باشد.
در سال ۱۹۱۴ حزب سوسیال دموکرات آلمان ۱۰۸۵۹۰۵ عضو دارد. نمایندگانش در انتخابات مجلس قانون گذاری ۱۹۱۲ ، ۵۲۵۰۰۰۰ رأی جمع کردند. سندیکاهایی که حزب آنها را سازمان میدهد بیش از دو میلیون عضو دارند و درآمد سالانه ای برابر با ۸۸ میلیون مارک دارد. در اطراف آن، اعضایش یک شبکۀ وسیع از سازمانهای موازی بهوجود آوردند که در سطوح مختلف تقریباً تمامی مزد بگیران را در بر میگیرد و بههمۀ بخشهای زندگی اجتماعی نفوذ میکند : اتحادیۀ زنان سوسیالیست، کتابخانه و اجتماع مطالعاتی، دانشگاه مردمی، جنبش جوانان، سازمانهای تفریحی و جنبش هوای آزاد، مؤسسات انتشاراتی، روزنامهها، مجلات،. .. برای ۹۰ روزنامهاش، حزب ۲۶۷ روزنامه نگار دائمی در استخدام دارد. ۳۰۰۰ کارگر، مدیر، مدیران تجارتی و نماینده در استخدام دائم حزب قرار دارند. اکثریت گردانندگان، بهویژه اعضای رهبری و دفاتر مرکزی، همۀ مسئولین در استانهای (دولت های) مختلف، اکثر دبیران سازمانهای محلّی، همگی مزد بگیران دائمی حزب هستند. اینان حرفهایهای تأیید شدۀ حزبند که تمام وقت برای حزب کار میکنند. بههمین ترتیب برای بقیۀ نمایندگان حزب، یعنی ۱۱۰ نمایندۀ رایشتاگ، ۲۲۰ نمایندۀ مجلسهای محلی (لاندتاک) و ۲۸۸۶ منتخبین شهرداریها همگی مزد بگیران حزبند. رهبران فدراسیونهای سندیکایی، سندیکاها و اتحادیههای محلّی، همگی عضو حزب هستند.
روت فیشر (Ruth Fischer) در این باره می نویسد :
«سوسیال دموکراتهای آلمان قادر شدند نوعی سازمان ایجاد کنند که بینهایت بیشتر از یک تجمع کم و بیش بهم پیوستۀ افرادی باشد که موقّتاً و برای اهدافی گذرا با یگدیکر جمع میشوند. این سازمان از حزبی که از منافع کارگران دفاع میکند بسیار بیشتر است. حزب سوسیال دموکرات آلمان تبدیل بهیک شیوۀ زندگی شد. چیزی بیشتر از یک ماشین سیاسی. حزب بهکارگر آلمانی، در دنیایی که متعلق بهخودش است، شخصیت و موقعیت میدهد. حزب در عادات روزمرّۀ کارگر نفوذ میکند. تا آنجا که نظرات، واکنشها و رفتارش نتیجهای از ادغام او در این جمع است.»
سوسیال دموکراسی آلمان، با سنن، آداب، رسوم و آئیننش که گاهی با شیوه های مذهبیها مشابهت داشت، چیزی بیشتر از یک شیوۀ برخورد سیاسی ارائه میکرد، چیزهایی نظیر یک چهارچوب، یک شیوۀ زندگی و حس کردن. بدین ترتیب میتوان توضیح داد که چگونه گرایشاتی شدیداً نا متجانس نظیر آنچه که توسط برنشتین و روزا لوگزامبوزگ نمایندگی میشدند، قادر بههمزیستی در درون تشکیلاتی باشند که هر دو در آن ریشه دوانده بودند. اینچنین است که میتوان جدال نظریِ لوگزامبورگ را علیه نظریۀ حزب که لنین در چه باید کرد بسط داده بود، درک کرد. توجه داشته باشیم که لوگزامبورگ در انتقادیۀ خود نوشته بود :
«حزب سوسیال دموکرات آلمان به سازمانهای طبقۀ کارگر وصل نیست بلکه خودش جنبشِ طبقۀ کارگر است.»
این همسانی از مدتها پیش شکل گرفته بود : از سال ۱۸۷۵، حزب سوسیال دموکرات (مارکسیست) ببل و لیبکنشت با اتحادیۀ عمومی کارگران آلمان که توسط فردیناند لاسال پایهگذاری شده بود، در کنگرۀ «گوتا» متحد شدند. دلواپسیهای مارکس و انگلس را در مورد این اتحاد و انتقادهایی که از گذشتهای بیش از حد نسبت به لاسالی ها داشتند، فراموش نکنیم. از آن زمان بهبعد، هیچگاه جدلهای تند در درون حزب قطع نشد و هیچگاه نیز این جدلها بهیکپارچگی حزب ضربه نزد. حال آنکه در دیگر کشورها، بر سر هر خرده اختلافی یک انشعاب صورت میپذیرفت و دو حزب جداگانه به وجود میآمدند.
هنگامی که شمشیر اختناق بیسمارک بر سر حزب فرود میآید، انواع گرایشهای چپ و راست بر سر اینکه چگونه باید در شرایط جدید مبارزات را بهپیشببریم، بهجدل میپردازند. سرانجام در کنگرۀ ارفورت، طرحی که توسط کائوتسکی ارائه شد، تصویب گردید. مطابق این طرح، بدون آنکه حزب برنامۀ حداکثر خود را کنار بگذارد، با توجه بهاینکه بهعلت ادامۀ توسعۀ سرمایهداری، دورنمای انقلاب از دسترس خارج شده است، میتواند و باید برای خواستهای یک برنامۀ حداقل، هدفهای جزئی، رفرمهای اقتصادی، سیاسی و اجتماعی مبارزه کند و برای استحکام بخشیدن بر قدرت سیاسی و اقتصادی جنبش کارگری کوشش کرده و همراه با آن سطح آگاهی کارگران را ارتقا بخشد. بدین ترتیب این سیاست دوگانه پدید میآید که از طرفی باید برای برنامۀ حد اکثر یعنی انقلاب سوسیالیستی مبارزه نمود و از طرف دیگر برای برنامۀ حداقل یعنی برای رفورمهایی که در چهارچوب رژیم سرمایهداری موجود قابل حصول هستند.
اولین نشانههای رویزیونیسم
در سال ۱۸۹۸ اولین حملۀ جدّی در زمینۀ نظری علیه بنیانهای مارکسیستی برنامۀ ارفورت توسط رویزیونیست معروف، ادوارد برنشتین (Bernstein) آغاز شد. او یکی از دوستان نزدیک انگلس بود که در دوران اختناق، مطبوعات ممنوعۀ حزب را سازماندهی میکرد. برنشتین با تکیه بر بیست سال توسعۀ مسالمت آمیز سرمایهداری، دیدگاههای مارکس در مورد تشدید تضادهای سرمایهداری را زیر سئوال میبرد و بهدنبال آن پایههای فلسفی مارکسیسم یعنی ماتریالیسم دیالکتیک را مورد تردید قرار میدهد. از نظر او (که در جبر ماتریالیستی (determinisme)تردید میکند)، سوسیالیسم دیگر نتیجۀ دیالکتیکی تضادها نیست که در انتهایش باید توسط مبارزات آگاهانۀ طبقۀ کارگر تحمیل شود بلکه نتیجۀ انتخاب آزادانۀ انسانهایی است که از بردگی اقتصادی و اجتماعی رهایی یافتهاند. بهبعبارت دیگر سوسیالیسم، بهجای اینکه جبر اجتماعی باشد، یک انتخاب اخلاقی است. بهجای آنچه که او جمله پردازیهای انقلابیِ از دورخارج شده مینامد، برنشتین پیشنهاد میدهد که باید رفرمهایی در انطباق با واقعیت جستجو کرد که در نتیجۀ آن طبقۀ کارگر با بخشهای مهمی از بورژوازی در دل یک جنبش وسیع برای دموکراسی ادغام گردد.
«برنشتینیات» بحثی را میگشاید که در عین خشونتش بسیار غنی است. در کنار کائوتسکی که میکوشد نظریات برنشتین را بهکمک استدلالهائی بر پایۀ اقتصاد رد کند، مدافعین مارکسیسم سخنگوی با ارزشی در شخص روزا لوگزامبورگ مییابند که با تفسیر ویژۀ خودش از برنامۀ ارفورت، روح انقلابی آن را زنده میکند. از نظر لوگزامبورگ، دو راهی رفورم یا انقلاب بیمعنی است! مبارزه برای رفورم قادر نیست بههدفهای انقلابی دست بیابد و سوسیال دموکراتها باید فقط برای انقلاب مبارزه کنند. کنگرۀ درسدن Dresden ، در سال ۱۹۰۳ با مصوبهای ظاهراً بهاین جدل پایان میبخشد. این مصوبه کوشش رویزیونیستها را که میخواهند «سیاست تصرف قدرت از طریق پیروزی را با سیاستی جانشین کنند که با نظم موجود کنار میآید» محکوم میکند.
با این وجود، این جدل کماکان ادامه مییابد تا آنکه انقلاب سال ۱۹۰۵ در روسیه موجب تکانخوردن اذهان سوسیال دموکراتها میشود. کائوتسکی در بارۀ این انقلاب مینویسد : «حوادثی که بسیاری از ما، پس از انتظاری دراز فکر میکردند که دیگر غیر ممکن است». مضافا اینکه این انقلاب با جوششی خودانگیخته در طبقۀ کارگر همزمان میشود که در اعتصاب کنترل نشدۀ معدنچیان «روهر» به اوج خود میرسد. جدال نوینی میان سندیکالیستها که، از بیم ماجراجویی، جنبش کارگری را ترمز میکردند تا تبدیل بهمبارزۀ سیاسی نشود و عناصر پیشتاز که مانند روزا لوگزامبورگ فکر میکردند که اعتصاب سیاسی وسیلۀ بسیار مؤثری برای بالا بردن آگاهی کارگرانی است که تا آن زمان همچنان عقبمانده باقی ماندهاند، در میگیرد. در سپتامبر ۱۹۰۵ در کنگرۀ «اینا Iéna» قطعنامهای توسط ببل پیشنهاد شده و تصویب میشود که بنظر میرسد دیگر پیروزی عناصر پیشتاز را بر رویزیونیستهای نوین تثبیت کردهاست. ولی اینان از این پس پشت سر «لهگیِن Legien » پنهان شدهاند که اعلام میدارد که «اعتصاب عمومی فقط یک حماقت عمومی است».
در واقع جدلهای درون کنگرهها جز بازتاب مبارزات واقعی، که سالها است در درون حزب بهشکلی بسیار پوشیده جاری است، نمیباشند.
در سال ۱۹۰۶، در کنگرۀ مانهایم Mannheim، رهبران سندیکاها حمایت از قطعنامهای را از ببل میگیرند که در آن حزب و سندیکا با هم برابر قرار داده میشوند. مطابق این قطعنامه حزب و سندیکا اجبار دارند در امور مشترک با یکدیگر مشورت کنند. بدین ترتیب مصوبۀ «اینا» ملغی میشود. نشریۀ «لایپزیگر فولکس زیتونگLeipziger VolksZeitung» در این باره مینویس : « رویزیونیسمی را که ما کشته بودیم بهصورتی بسیار قویتر در سندیکاها زنده شده است»
روزا لوگزامبورگ روابط داخلی جدید ما بین زوج سندیکا – حزب را با جمله ای که بهیک خانوادۀ دهقان نسبت میدهد چنین بیان میکند : دهقان (منظورش سندیکا است) به زنش (منظور از حزب است) چنین میگوید :
«هر زمان که با هم موافقیم تو تصمیم بگیر : وقتی با هم توافق نداریم، منم که تصمیم میگیرم»
ادوارد داویدِ رویزیونیست از شادی بهعرش میرود که :
«جای خوشبختی بسیار است که دوران شکوفائی انقلابیگری سپری شده است (….) حالا حزب میتواند (…) به بهرهوری مثبت و گسترش قدرت پارلمانی خود بهپردازد.»
با امضا کردن معاهدهنامۀ «اینا» با سندیکاها، حزب برای همیشه با رادیکالیسم یا بهعبارت دیگر با موضع انقلابی گذشتهاش وداع کرد و از آن پس دیگر بهندرت پرچم انقلاب را برمیافرازد. حزب دیگر در موضعی میانهرو قراردارد، در فاصلهای متساوی مابین رویزیونیستهای جدید که از موفقیتهای امپریالیسم تغذیه میشوند و همۀ دلنگرانیهایشان معطوف بههماهنگ کردن حزب با آنچه که اقتصاد «مدرن» مینامند است و رادیکالها که از سال ۱۹۱۰ توسط مشکلات اقتصادی فزاینده و جنبشهای اعتصابی کارگران تقویت میگردند. بعلاوه از سال ۱۹۰۷ که حزب در انتخابات عمومی بهسختی شکست میخورد، رهبران ایمان میآورند که برای پیروزی باید قبل هر چیز رأی دهندگان خردهبورژوازی را بهخود جلب کنند. آنها ادعا میکنند که جمله پردازیهای زیاده از حد انقلابی موجب ترساندن خرده بورژوازی میشود. کائوتسکی نظریه پرداز رهبری میانهرو است ولی مباحثات بر سر مسئلۀ ملّی و ضدیّت با یهودیان و جدال بر سر امپریالیسم در مورد مسئلۀ مراکش، و همچنین مسئلۀ چگونگی عملکرد برای رفورم انتخاباتی و احراز حق رأی عمومی در «پروس»، وحدتی بیش از بیش نزدیک مابین میانهروها و دستراستیها بهوجود میآورد و در عوض چپها را در مواضع خود هر چه بیشتر پایدار مینماید که در ضمن بهمسائل مربوط بهچگونگی عملکرد داخلی حزب انتقاد میکنند و از طرف مقابل بهفراکسیونیسم متهم میشوند.
در این دوران، آلمان مانند دیگر کشورهای اروپایی از مرحلۀ توسعۀ اقتصادی خارج شده و با بحران روبرو است. تضادهای مابین بورژوازیهای ملّی مختلف و نیز بین طبقات اجتماعی بهروشنی بهمرحلۀ آنتاگونیستی نزدیک می شوند.
پیروزی رویزیونیسم و بوروکراسی بر حزب
از حزب سوسیال دموکرات آلمان تحلیلهای معتبر بسیاری در دست است که نشان میدهند این حزب دستگاهی پوسیده و بوروکراتیک است که تحت تسلط گروه کارمندانی تنگنظر و با محدودیت شدید فکری قرار دارد و با جامعۀ شاهنشاهی آلمان ادغام شده است. همان جامعهای که حزب ابتدا مدعی بود با مبارزاتش قصد تغییر آنرا دارد. همۀ این تحلیلها پایه در واقعیت دارند. هیئت اجرایی، که در دوران مبارزه بر ضد رویزیونیسم تقویت شدهبود، تحت سلطۀ کارمندانی دائمی قرار دارد که عملاً غیر قابل کنترل هستند. همین هیئت اجرایی است که دبیران محلّی و منطقه ای را به کار میگمارد و بهآنها دستمزد میدهد. اینان سلسله مراتبی را بهوجود میآورند که تمامی فعالیت سازمانهای پایهای را از نزدیک تحت نظارت خود دارد . دیسپلین بسیار دقیق است. وکلای منتخب حزب و نمایندگان آن در درون سازمانهای تودهای در چهارچوب «فراکسیونهای سوسیال دموکراسی» تحت نظارتِ شدیدِ دبیرانِ دائمی دستگاه قراردارند. نامزدهای انتخاباتی نیز از طرف هیئتاجرایی تعیین میشوند که در مورد ارتقاء کارمندان، جابجایی آنها، تکنیسینها، روزنامهنگاران و کادرهای آموزشی تصمیم میگیرد. همینها هستند که کارزارهای انتخاباتی را مانند مانورهای نظامی رهبری میکنند. در واقع این کار مهمترین و اصلیتری وظیفۀ آنها محسوب میشود.
تمرکز شدید دستگاه حزبی و حاکمیت یک دیسیپلین سهمگین را برخی دلیل پیروزی خط مشی محافظهکارانه بر جهان بینی حزب در سالهای بعد از ۱۹۰۶ میدانند. معهذا همین خصوصیّات تمرکز و دیسیپلین بودند که لنین را مجذوب میکرد تا آنجا که سوسیال دموکراسی آلمان را نمونۀ یک سوسیال دموکراسی انقلابی میدانست. از نظر او، ببل و مبارزین نسل او در جایی موفق شدند که روسها هدف خود قرار دادند و هنوز بهآن نرسیدند. آن ها توانستند یک حزب تودهای بهوجود بیاورند که شدیداً متمرکز و دارای دیسپلین است و ارتشی از کارگران را توسط یک ستاد فرماندهی حرفهای رهبری میکند.
ولی این تضاد فقط ظاهری است. پیر بروئه (Pierre Broué) جمله ای از شورکه (Schorke) نقل میکند که بسیار گویاست :
«اهدافی که برای آن – وشرایطی که در آن – بوروکراسی بنا شد نیروهای بسیار عظیمی را در بر میگرفت که مشخّصۀ محافظه کارانۀ آنها بر مزدبگیر بودنشان اولویّت داشت.»
انقلابیونی که حزب بلشویک را بنا کرده و برای نفوذ دادن آگاهی و تشکیلات در طبقۀ کارگر روسیه کوشیدند، در شرایط مخفی و تحت اختناق شدید مبارزه میکردند بهنوعی که نه امکان و نه تمایلی برای ادغام با جامعۀ تزاری روسیه را نداشتند. آنها اهداف انقلابی را که نسبت بهآلمان بسیار دورتر بهنظر میرسید، در رأس تبلیغات عمومی خود قرار داردند و تشکیلاتی متمرکز بهوجود آوردند که هیچگونه محافظهکاری در عملکرد روزانۀ آن رسوخ نمیکرد. بر عکس، سوسیال دموکراسی آلمان، در عین حال که اهداف انقلابی دور خود را نفی نمیکرد، از سال ۱۹۰۶ تا ۱۹۰۹، از سر تا پا برای نوعی مبارزۀ پارلمانی شکل گرفت که بهاو امکان بدهد در شرایط آرامش نسبی جامعه و سکون مبارزات کارگری، تعداد آرا و نمایندگان پارلمانی بیشتری بهدست آورد. بههمین دلیل، میبایست کوشش میکرد که مبارزات داخلی موجب تضعیف جاذبۀ حزب نشود و جمله پردازیهای انقلابیِ جناح تندرو و مطالبات محرومترین کارگران موجب «ترسانیدن» انتخاب کنندگانی که فرض میشد بهخرده بورژوازی دموکرات یا لایههای محافظهکار طبقۀ کارگر تعلق دارند، نگردد. این تفکر از آنجا سرچشمه میگرفت که رویزیونیسم برنشتاین و رفرمیسم رهبران سندیکاها، ریشه در شرایط دورانی داشتند که اوضاع اقتصادی بهیک نوع تصورات خوشباورانه در جهت یک توسعۀ لاینقطع و مسالمت آمیز میدان میداد.
زینوویف، در باز خوانی آماری که در بارۀ سازمان برلین بزرگ در سال ۱۹۰۷ بهچاپ رسیده بود، کوشش کرد تغییر ماهیت سوسیال دموکراسی آلمان و علل خیانت رهبران آن در سال ۱۹۱۴ را توضیح بدهد.
(Der Krieg und die Krise des Socialismus, Petrograd, 1917 (G.Sinoviev).
او مینویسد که در این تاریخ، ۸/۹ در صد اعضا، جزء «کارگران مستقل» هستند که صاحبان کافه-رستورانها، آرایشگران، پیشهوران و صاحبکاران، تجّار و حتّی صاحبان صنایع کوچک را میتوان در میان آنها یافت. وزنۀ این عناصر خرده بورژوا از آنجا اهمیت مییابد که حزب میکوشد زبان خود را برای جذب آن ها تنظیم کند. در مقابل، کفّۀ دیگر ترازو چندان هم سنگین نیست زیرا فقط ۹/۱۴ در صد اعضا با عنوان سادۀ «کارگر» بهثبت رسیده اند که نشانۀ آنست که آن ها کارگرانی تعلیم نیافتهاند و در حقیقت تودۀ کارگر طبقه را تشکیل میدهند.
بدین ترتیب، هستۀ میانی اعضاء حزب متشکل است از کارگران تعلیم دیده و کارگرانی که بهعلت تخصص یا داشتن یک شغل ویژه، قشری را تشکیل میدهند که زینوویف آن ها را «آریستوکراسی کارگری» مینامد. از درون این لایه است که کارمندان دائمی حزب انتخاب میشوند. بدین ترتیب دستگاهی بهوجود میآید که در آن چند هزار نفر از کارمندان ممتاز، شغل و مزد را در دستهای خود انبار میکنند، ارتقا پیدا میکنند و وسایل قدرت حزب یعنی نشریات، صندوقها، و تشکیلات تودهای را در اختیار دارند. زینوویف این مجموعه را با نام «بوروکراسی کارگری» مشخص میکند که قشر ممتازی هستند که میکوشند موجودیت خود را پنهان کنند ولی منافعی ویژه و کاملاَ مشخص دارند. آنها خواهان وضعیتی تثبیت شده برای جامعه و «نظم و آرامش» هستند و همین خواست آنان است که خصوصیتی بیش از بیش محافظه کارانه بهسیاست حزب میدهد. او نتیجه میگیرد که اعضاء این لایه در واقع نمایندگان بورژوازی در درون طبقۀ کارگرند.
پییر بروئه مینویسد که «کارل شورکه» نیز بهنتیجۀ مشابهی دست مییابد. او مینویسد :
«آنچه کارمندان حزب میخواستند، قبل از هر چیز عبارت بود از آرامش و وحدت در درون تشکیلات ( … ) چیزی که (از آنها) مخالفین طبیعی انتقاد و تغییر میساخت. و چون فشار برای تغییر همیشه از طرف چپ میآمد، کارمندان همیشه در جبهۀ راست حزب قرار میگرفتند.»
«شورکه» تأکید میکند که این پدیده در چگونگی کارکرد حزب جای حساسی اشغال میکند ؛ بهویژه در مقدمّات دعوت کنگرۀ آن. کارگران شهرهای بزرگ که غالباً رادیکال (تندرو) هستند در تودهای از نمایندگان سازمانهای کمتر پرولتری و غیر انقلابی غرق میشوند. در سال ۱۹۱۱ در کنگرۀ لاندِ وورتامبرگ (LandWurtemberg) 8659 عضو (اکثراً کارگر) سازمان اشتوتگارت (Stuttgart) 43 نماینده دارند حال آنکه ۷۲۳ عضو سازمانهای شهرهای کوچک و دهات اطراف این شهر دارای ۴۹ نمایندهاند. در سال ۱۹۱۲ در همین ناحیه، ۱۷۰۰۰ اعضای اشتوتگارت و کان اشتات (Cannstatdt) دارای ۹۰ نمایندهاند حال آنکه ۵۰۰۰ نفر از اعضای نواحی غیر کارگری دارای ۲۲۴ نمایندهاند. بدین ترتیب، هیئت اجرایی نواحی بر روی اکثریت نمایندگان نواحی نیمه دهقان تکیه میکنند که آسان تر بهفشار حکومتهای ناحیهای و طبقات حاکمه تمکین میکنند و در مقابلِ سازمانهای محلّیِ مراکز کارگری مقاومت میکنند. کُنراد هِنیش (Konrad Haenisch) که در آن زمان عضو هیئت تحریریۀ نشریۀ رادیکال دورتموندر اربیت تسیتونگ (DortmunderArbeitzeitung) بود، (در ناحیه ای که بهکارگران بسیار رادیکال معادن تعلق داشت)، در سال ۱۹۱۰ بهیکی از رفقایش مینویسد : علی رغم رأی اعتماد یکپارچه و مکرّر سازمانهای کارگران معادن، در زیر مهمیز آنکسانی که مانند راهبان اعظم معابد بودائی (Oberbonzen, Superbonzes) بر همه چیز فرمان میرانند، شرایط کار چنان غیر قابل تحمل شده است که مجبور است استعفا بدهد. او که توسط یک کنفرانس حزبی بهیک مقام مسئولیتدار انتخاب شده بود، توسط هیئت اجرایی محلّی و با دخالت مستقیم مسئولین سندیکایی از آن مقام معلّق شد. مطالعۀ ترکیبِ بالاترین ارگان حزب، یعنی کنگرۀ آن نیز همین پدیده را نشان میدهد. در سال ۱۹۱۱ فقط ۲۷ در صد از نمایندگان کنگره توسط ۵۲ درصد از اعضاء نواحی کارگری انتخاب شدهاند. نسبت عمومی تعداد انتخاب کنندگان از ۵۷ نفر برای یک نماینده در سازمانهای کوچک تا ۵۷۰۰ نفر برای هر نماینده در نواحی بزرگ صنعتی تغییر میکند. میبینیم که نمایندگی از پرولتاریای صنعتی در ارگانهای تصمیمگیری بسیار ضعیف است و بدین ترتیب میتوان علت شکستهای پیدرپی رادیکالها در کنگرۀ ۱۹۰۵ را حدس زد. آنها که در دستگاه بوروکراتیک اهرمهای قدرت را در تصاحب دارند این وضعیت را خودشان بهوجود آورده و از آن حفاظت کرده و بهره میبرند. اغلب این افراد سابقاً پرولتر بودند و حزب آنها را به جاه و مقام رسانید و موقعیت اجتماعی مناسبتری در سِمَتِ مقام مسئول بهدست آوردند. این امر برایشان یک ارتقاء واقعی محسوب شده و زندگیشان تغییر کرد. بههمین دلیل میکوشند بههر وسیله از این موقعیت و امتیازات بهدست آمده محافظت کنند.
لاشۀ گندیده
یکی از نمایندگان شاخص بورکراسی، شخص فردریک ابرت (FriedrichEbert) است. او در سال ۱۹۰۶ در سن ۳۶ سالگی بهدبیری و در سال ۱۹۱۳، وقتی ببل فوت کرد، بهدبیر اوّلی حزب انتخاب شد. او ابتدا کارگر سَرّاجی بود. بهسرعت عضو حزب شد و بهواسطۀ استعداد در سازماندهی مورد توجّه قرار گرفت. در برمن (Brêmen) به عنوان کارگر در یک کارگاه ساختمانی مشغول بهکار شد و ادارۀ یک کافه رستوران حزب را که در واقع مرکز تبلیغات بود، بهعهده گرفت. در سال ۱۹۰۰ کارمند دائمی حزب شد و در مقام دبیر حزب، مسئولیت رسیدگی بهمسائل کارگری را عهده دار گردید. در اینجا بهعنوان یک فرد کاربُر شهرت یافت. از همان آغاز انتخاب شدن در مقام دبیری حزب، روشهای مدرن را وارد حزب کرد. او بود که در مقرهای خاک خوردۀ حزب، تلفن کارگذاشت و تندنویسی و ماشین نویسی را معمول کرد. گزارشدهی، پرسشنامه، پرونده کردن و اعلامیههای داخلی را مرسوم کرد. «شورکه» در بارۀ او مینویسد :
«بیاحساس، خونسرد، مصمّم، مُبدِع و بسیار کارساز، «اِبِرت» دارای تمامی خصائلی بود که از او (با توجه بهوجوه تفاوتها) یک استالین سوسیال دموکراسی بهوجود آورد.»
(G. Kotowski, Friedrich Ebert, Eine politische Biographie, 1963)
او بود که دستگاه بوروکراتیک را بهوجود آورد و رویزیونیستها بهاو اعتماد میکردند. در سال ۱۹۱۱ او توسط «لهگینLegien » و سندیکالیستها پشتیبانی میشود حال آن که «ببل» برای جانشینی عضو پرسابقهای چون «زینگرSinger » در رأس حزب از «هازه Haase» حمایت میکرد. او در این انتخابات شکست خورد ولی دو سال بعد، بهراحتی، بهجانشینی خودِ «ببل» انتخاب شد. همرانش که اربابان دیگر دستگاه بوروکراتیک را تشکیل میدهند، از او کمتر مرموز بهنظر میرسند. «اوتو براونOtto Braun» منشاءِ کارگری دارد و در جوانی بهگروه چپروهایی که علیه برنامۀ ارفورت مبارزه میکردند تعلق داشت. کارگر چاپخانه، «فیلیپ شایدمنPhilip Scheidemann» در (ههسه Hesse) روزنامهنگار شد. او که کارگران را با مهارت تهییج میکرد، هنگامی که بههیئت اجرایی انتخاب شد، او را تحت عنوان یک فرد رادیکال میشناختند ولی او نیز مانند «اوتو باوئر» خود را از مباحثات بزرگ کنار میکشید و در هیچ یک از کنگرههایی که شرکت کرد سخن نگفت.
در نظر اوّل حیرتآور است وقتی میبینیم افرادی اینچنین بیشخصیت نقشهایی پراهمیت در جنبشی با دامنه و مفهوم سوسیال دموکراسی آلمان بر عهده میگیرند. واقعیت این است که ابرت، باوئر، شایدمن و همگنانشان در موضعی مناسب در خط تقاطع مابین نیروهای طبقات متضاد و متخاصم قرارگرفته بودند. تحولات اقتصادی آلمان، صلح نسبی در اروپا که فقط با شعلهور شدن انقلاب ۱۹۰۵ در امپراتوری روسیه لحظهای تکان خورد، دست آورد های مثبت مبارزات سوسیال دموکراسی و سندیکاها در زمینۀ قوانین اجتماعی، دیدگاه ارتقاء در سلسله مراتب اجتماعی و موفّقیتهای فردی که دنیای بستۀ سازمانهای کارگری در مقابل کارگران قابل میگشایند و …. موجب تقویت گرایشات رویزیونیستی شدند که کاملاً در نقطۀ مقابل نظریات مارکس قرار میگرفتند. یکی از همین گرایشات عبارت از «سوسیالیسم ملّیnational socialisme » است که ادعا میکند که سرنوشت مادّی کارگران با شکوفائی امور سرمایهداران «خودی» گره خورده است و ارتقاءِ سطح زندگی طبقۀ کارگر آلمان مشروط بهگشایش بازارهای جدید یا بهعبارت دیگر توسعۀ امپریالیسم آلمان است.
بعد از برنشتین که نظراتش آغشته بهدل نگرانیهای اخلاقی و ایدئالیسم بودند، جریانات دیگری ظهور کردند که یکی از آنها عنوان نئولاسالیست گرفت. اینان، در عین حال که خود را سوسیالیست مینامند مدعیند که طبقۀ کارگر متحد سرمایهداری خودی و سیاست استعماری او بوده و از مسلح شدن او، چه از نظر تسلیحات دفاعی و چه ازنظر سلاحهای تعرضی حمایت میکنند و میگویند که اگر امپراتوری آلمان بهیک جنگ دفاعی یا تعرضی کشانده شود، کارگران آلمانی بههیچ وجه نباید خواهان شکست خوردن او باشند. «گوستاو نوسکه Gustav Noske» هیزم شکنی که کارمند حزب و سپس نمایندۀ پارلمان شد، این معکوس شدن سیاست سوسیال دموکراسی را که از «انترناسیونالیسم پرولتری» به « سوسیالیسم ملّی» چرخید، در یک سخنرانی خود در رایشتاگ بهروشنی بیان میکند. او میگوید که «سوسیالیستها «ولگردان بیوطن» نیستند» و از نمایندگان احزاب بورژوازی میخواهد که کوشش کنند بهپرولتاریای آلمان انگیزههای واقعی بدهند تا سربازان آلمان باشند. البته نیروهایی که از نوسکه پشتیبانی میکنند نیز پنهان نمیمانند. وزیر دفاع آلمان، «یونکر فوناینم von Einem» از موقعیت استفاده کرده و از ببل میخواهد که نوشتههای ضد نظامیگری رفیق حزبیش «کارل لیکنشت » را رد کند. بدین ترتیب و در نهایت، با واسطهگری «نوسکه» و وزیر پروسی «فون َاینم»، حزب سوسیال دموکرات بهبحث در مورد «مسئلۀ ملّی» گشانده میشود. دادگاه عالی امپراتوری نیز با محکوم کردن کارل لیبکنشت به ۱۸ ماه زندان، در این بحث قدم میگذارد.
(W. Bartel, Die Linken in der deutschen Sozialdemokratie im Kampt gegen Militarismus und Krieg, pp. 75‑۷۷
زیر نویسهای قسمت اوّل:
(۱) در بارۀ مرکزیت و رهبری ؛ بد نیست اشاره ای داشته باشیم به جمله ای از “نوسکه” (به گفتۀ خودش “سگ خون آشام” ضد انقلاب آلمان) که پس از روزهای خونین درهم شکستن قیام برلن میگفت که “اگر در این روز (۶-۱۱-۱۹۱۹)، آنها فرماندهانی میداشتند که میدانستند دقیقاً چه باید کرد، بی شک تا ظهر برلن را تصرف میکردند”! (ژیلبرت بادیا ، Gilbert Badia، اسپارتاکیسم و مسائلش)
(۲) کمونیسم ملی یا بلشویسم ملی National Communism یکی از نظراتی است که در حزب کمونیست کارگری آلمان توسط (وولفهایم و لاوفنبرگ Wolfheim ، Lauffenberg) پیشنهاد شد. مطابق با این نظریه، آلمان کشوری بود که بهخاطر معاهدۀ “ورسای” تحت ستم قرار داشت. بههمین جهت پرولتاریا و بورژوازی آلمان بهاتحاد دعوت میشدند تا با هم علیه “آنتانت” جنگ را از سر بگیرند. پیشنهاد این نظریه بهسرعت موجب رویگردان شدن بخشهای وسیعی از پرولتاریای آلمان، از حزب کمونیست کارگری شد. فراموش نکنیم که پانهکوک نیز در زمرۀ افرادی است که با تمام قوا علیه معاهدۀ ورسای و در رد آن با دیگران هم صدا بود. (در این مورد بهمقالات پانهکوک که به اسم مستعار K. Horner امضا می شد رجوع داده می شود.)
(۳) این کودتا بالأخره در ۱۳ – ۱۷ ماه مارس ۱۹۲۰ توسط ارتشیان ناسیونالیست، “کاپ” و “لوت ویتز” KAPP – LUTTWITZ بهوقوع پیوست ولی بلافاصله با یک اعتصاب عمومی سراسری کارگران روبرو شد که همۀ احزاب “چپ”، و حتی سوسیال دموکراتها در آن شرکت داشته و مصممانه برای نجات جمهوری نو پای آلمان بهپا خاستند. این قیام در بعضی نقاط حتی تا مرز جنگ داخلی کشیده شد. در مقابل فشار مردم و خطراتی که منافع بورژوازی را تهدید میکرد، سر انجام کودتا چیان عقب نشینی کرده و مجبور بهفرار شدند.
(۴) در کنگرۀ هایدلبرگ، تزهایی در بارۀ اصول و تاکتیک های کمونیستی بهتصویب رسید که خلاصۀ آن به شرح زیر است :
* اولین شرط برای جایگزینی استثمار سرمایهداری توسط سازمان سوسیالیستی تولید، تصرف قدرت سیاسی و استقرار دیکتاتوری پرولتاریا میباشد.
* در تمامی مراحل پیش از فتح انقلابی قدرت سیاسی توسط پرولتاریا “انقلاب مبارزهای است که توسط تودههای پرولتاریا برای دست یافتن بهقدرت سیاسی” انجام میگیرد.
* سر باز زدن از متشکل شدن بهصورت یک حزب و حزب را فقط بهصورت وسیله ای برای استفادۀ تبلیغاتی خواستن، ضد انقلابی است.
* شرط لازم برای آنکه در شرایط انقلابی، حزب قادر بهانجام وظایف تاریخی خود باشد، وجود “یک مرکزیت کاملاً منسجم و قدرتمند” است.
* همراه با تصدیق اهمیت تعیین کنندۀ شوراهای کارگری در روند انقلاب، باید توجه داشت که این ساختارها را نمیتوان با تنظیم قاعده ومنشور ایجاد کرد. آن ها فقط در شرایطی ایجاد میشوند که تودههای پرولتاریا در خیزشی برای تصرف قدرت درگیر شده باشند.
* کمونیست ها وظیفه دارند در سازمانهای اقتصادی فعالیت کرده و از آن ها وسایلی برای مبارزۀ سیاسی بوجود بیاورند.
* این نظریه که مدعی است از طریق استفاده از اشکالی ویژه از سازماندهی جنبش تودهای، میتوان سازمانهای مبارزات طبقاتی پرولتاریا را بوجود آورد، چیز دیگری جز یک خیالبافی (اوتوپیا) خرده بورژوایی نیست. بههمین ترتیب، ربط دادن انقلاب بهاشکال صرفاً سازمانی نیز خیالبافی است.