تا بردمیدن خورشید / زهره مهرجو

“تا بردمیدن خورشید”
از: زهره مهرجو
۰۳ آگوست ۲۰۱۴


صدای سُم اسبان
ز دوردستها
می رسد به گوش،
نسیم می دهد پیام –
که سواران
بیگمان ز راه می آیند،
تا بتازند
در دل تاریک شب،
همره باد و طوفان شوند ..
و رو به فردای روشن
بی مهابا بشتابند.

روزی نه چندان دیر،
می رسد پیک سواران دلیر
به زنان، مردان
رنجبران و سوگواران؛
بردمد شوق رهایی در دلها ..
وآنگه ایشان
ز هر سویی به پیش آیند.

رعشه برفکنند بر تن فرتوت شب –
به هر فریاد،
با هر گام به پیش؛
خنجری برکشند
ز خشم دیرین خویش ..
و بر قلبش
بی امان فرود آرند !

در جستجوی مهر گم گشته شان
ابرها پایین کشند،
نظم برهم زنند،
..دیوارها بشکنند
و زنجیرها را،
ز دستان فرزندان خورشید
بگشایند.

ای کویر تشنه!
گوش سپار ..
دیری نمانده –
به غرش رعد ..
و بارش باران ..
و بردمیدن خورشید صبحگاهان.

دور نیست
وحدت سواران و ..
رسیدن اسبان تیزرو شان،
چیزی نمانده
تا انفجار خشم دردمندان.

آماده شو
ای کویر تشنه،
ای سرزمین صبور ..!