خاطره ای از دوران پیشمرگایتی، بمباران بوتی در ١۶ مرداد ١٣۶٧ … قسمت اول

خاطره ای از دوران پیشمرگایتی، بمباران بوتی در ۱۶ مرداد ۱۳۶۷


قسمت اول: موقعیت منطقه، و ظایف و سرگرمی

در اوایل تابستان ۱۳۶۷، به دنبال رویدادهای دردناک بمباران شیمیایی بوتی و حلبچه، گردان کاوه دیواندره از اردوگاه مرزی باساک در منطقه شاره زور به بوتی در منطقه بانیسان که در آن زمان رادیوهای کومه له و حزب کمونیست ایران در آن جا مستقر بود، انتقال یافتیم. در مدت کم تر از ۵ ماه، ۳ بار بمباران شد. سرمایه داران در قدرت و در اپوزیسیون از امواج رادیویی که از این دره به بیرون پخش می شد وحشت داشتند. با تمام تلاش و اعمال ددمنشانه می خواستند که صدای کارگران و زحمت کشان و آزادی خواهان را در گلو خفه کنند، به همین دلیل بوتی تابلو مهمی برای انتقام گرفتن دشمنان از ما بود. در فاصله های زمانی که برای استراحت به ارودوگاه ها می آمدیم وظیفه اصلی مان حفاظت از ارگان های تشکیلاتی بود. با رفقا جمال بزرگپور مسئول ناحیه و کاک صالح سرداری مسئول نظامی ناحیه همکار بودم و مسئولیت سیاسی واحدها را به عهده داشتم. دسته هایی به قلعه دزده (قه لا دزی) در محلی بنام گمرک سونی در نوار مرزی سردشت رفته بودند که ارتباط ما با داخل ایران را تسهیل نمایند. حزب دمکرات کردستان ایران هم در آن جا حضور داشت و با وجود درگیری نظامی با همدیگر، به خاطر تعهدات دیپلماتیک در عراق، همدیگر را تحمل می کردیم. بقیه رفقای گردان در اردوگاه بوتی حفاظت اردوگاه را زیر نظرمعاون نظامی گردان، کاک هوشنگ (رحمت الله) نیک نژاد به عهده داشتند. در روزها و هفته های اول ورودمان به اردوگاه، استقرار و اسکان در اولویت بود که سرپناهی با چادر برای خود درست کنیم و در مقابل گرمای بی امان منطقه دست و پنجه نرم کنیم. به خود اجازه می دهم که بگویم گرما بیش از ۵۰-۴۵ درجه بود. این روستا و به طریق اولا منطقه جزو زمین های سوخته بود که رژیم بعث آن را به خاطر حضور پیشمرگ اتحادیه میهنی (یه کیه تی) از سکنه خالی کرده بود. منطقه به نوعی طبیعت وحشی به خود گرفته بود، از درختان سوخته و بر زمین افتاده تا حضور جانداران وحشی و منجمله عقرب های دم سیاه که بعضی شب ها در داخل اروگاه رژه می رفتند. اگر باد و نسیمی می وزید نه فقط برای ما که از گرما می سوختیم مناسب بود، بلکه برای عقرب ها هم «جشن و شادی» بود، چون دیگر پشه ها کم می شد که بر روی پشت نرم عقرب ها بنشینند و آن ها را عاجز و بیقرار کنند. عقرب ها که انسان با آن همه توانایی از آن ها ترس و وحشت داشت در مقابل پشه ای کوچک، عاجز و درمانده می شدند و در نهایت به جای نیش زدن به پشه، بر سر خود می زدند و نا خواسته خودکشی می کردند. در برخی موارد امکان داشت بچه هایشان را بر پشت مادر که به صورت محفظه ای نگهداری می کردند، مشاهد نمود و در هنگام به خطر افتادن، بچه ها از روی پشت خود یکی پس از دیگری می رهانیدند که به جنگ مخاطرات بروند. بچه ها که سفید متمایل به زرد رنگ و همه یک رنگ و مانند بچه دیگر جانداران و منجمله انسان، بی خطر و بی آزار بودند. آدمی دوست داشت که بچه عقرب ها را در دست بگیرد و نوازش کند بدونه این که نگران از نیش زدن آن ها و زهرشان باشد، همان طور که همه بچه های دنیا قبل از این که پول و منفعت احساساتش را با خود ببرد و یا این که از جامعه دوز و کلک را یاد بگیرند همه بی آزار و یکرنگ هستند. قبل از ورود ما به اردوگاه بوتی شاید ۳-۲ سال پیش این اردوگاه استقرار یافته بود و یک بار توسط هواپیما های ناشناس (ایران یا عراق) در تاریخ ۱۲ فروردین بمباران شد و ۴ کارد و رزمنده کمونیست در این بمباراین جان باختند. ۴۰ روز بعد در تاریخ ۲۵ اردیبهشت ۶۷ توسط هواپیماهای عراقی بمباران شیمایی شد. این بمباران به دنبال کنگره ۶ کومه له صورت گرفت و رژیم عراق ما را مجازات نمود که مقرات و پایگاه های ما مورد استفاده پیشمرگان اتحادیه میهنی (یکیه تی) قرار گرفته بود. بمبارانی که ۲۴ کادر برجسته کومه له را از ارگان های مختلف با خود درو کرد و قبرستانی را آباد کردیم. ما عملا نتوانسیتم عکس العمل آن چنانی از خود نشان بدهیم و یا این که مدیا و افکار عمومی را به حمایت از خود جلب کنیم. کومه له به عذر خواهی مسئول سازمان امنیت عراق که گویا «اشتباهی بوده» گردن نهادیم. این مقطع هم زمان بود با شکست پی در پی رژیم اسلامی در جبهه های جنگ ایران و عراق که خمینی جام زهر آتش بس را نوش جان کرده بود و مجموعه ای از رویدادهای آن زمان که هر روز اتفاق می افتاد و ما را به خود مشغول می کرد. برای مقابله با بمباران، ساختن استحکامات و پناهگاه بیش تر بعد از بمباران شیمیایی ادامه داشت. مسئول این پروژه تاسیساتی رفیق جان باخته کاک حسین سهیلی کادر قدیمی و برجسته ناحیه مهاباد بود. در ۳ نقطه با لوله های سیمانی بزرگ در عمق زمین کانال هایی ساخته بودند. فرمانده په ل و معاون رفیق هوشنگ، کاک صابر لطفی (قلاکون) امورات تامین را به شیوه بسیار منظم به پیش می برد. یک پایگاه در شمال شرقی مشرف بر اردوگاه واقع شده بود. در پایگاه یک قبضه کالیبر ۵۰ و یا نوعی دیکر مشابه که به مثابه ضد هوایی بر روی آن حساب می کردیم، مستقر شده بود. واحدها (دسته) به صورت تناوب و نوبتی، شبانه روز در پایگاه می ماندند و با الاغ و قاطر آذوقه و آب را بالا می بردند. پایگاه از یک چهار دیواری که از سنگ های گرد و تراش نزده و بدون سیمان بنا شده بود که در صورت ریزش و زیر گرفتن آدمی، امکان نجات در آن کم بود، ولی به خاطر پهنی دیوار و کوتاه بودن ارتفاع آن، به استحکامش می شد اعتماد کرد. یکی دو بار که در آن جا بودم رفقا از نمایش عقرب برای سرگرمی استفاده می کردند. بدین صورت، وقتی برای مدتی چراغ پایگاه را خاموش می کردند و خود در بیرون منتظر می مامدند، سپس به داخل می آمدند امکان داشت عقرب یا عقرب هایی را دید که از لای سنگ چین های دیوار به داخل می آمدند که با روشن کردن چراغ به سوراخ ها خود می خزیدند و تعدادی نیز قربانی می شد. بعضی از عقرب ها فرصت چرخ زدن نداشتند و با «عقب، عقب» به سوراخ های خود بر می گشتند. از کاک خسرو رشیدیان یاد گرفتم و یک بار یک رتیل و یک عقرب را در یک قوطی انداختم و پس از مدتی که قوطی را باز کردم از عقرب فقط دم آن و منقارهای استخوانی مانده بود و رتیل دو برابر چاق شده بود. برای تامین امنیت اردوگاه رفقای رادیو و بخش فنی رادیو، جدا از تلاش بی وقفه و شبانه روزی خود، ساعاتی را در روز و یا شب نگهبانی می دادند و به امر تامین امنیت ارودگاه کمک می کردند. برای سرگرمی رفقا، بولدوزری که از رانیه آورده بودند، میدانی را در وسط بوتی مسطح کرده بود که رفقا علاقه مند در آن جا والیبال بازی می کردند. اما زمین کماکان ناهموار بود و پر از سنگ های بر جای مانده در زمین بود که بولدوزر آن را تراش داده بود، اما علاقه مندان خود با بیل و کلنگ کمی آن را قابل تحمل کرده بودند. این میدان ورزش برای رفقایی چون مظفر کریمی، جهانبخش چراغ گازی، احمد رستمی، فرهاد محمدی، هوشنگ نیک نژاد لطیف پرستار، رئوف بانه(چکول)، اسعد سلیمی، لطیف پرستار و جلال گویلی و دیگر رفقای واحدهای گردان، بخش فنی و رادیو مانند برنده شدن در بلیت بخت آزمایی بود. برای مقابله با گرمای شدید و طاقت فرسا، کاک صابر لطفی خلاق و مبتکر با کمک بولدزری کرایه ای از رانیه، در پایین دره بوتی که به دره بزرگ تر و جاده شنی منتهی می شد، از آب سرد رودخانه که از همان حوالی سرچشمه می گرفت، سد کوچکی (استخر) را درست کرده بود که مورد علاقه من بود. این سد با خاک و با استفاده از نایلون های به جا مانده از چادرهای زمستان به صورت لایه هایی از خاکریزه و نایلون درست شده بود. این استخر امکان بسیار خوبی بود که خود را از گرما برهانیم. در ساختن سکوی پرشی دوستان را کمک نمودم که سر گرمی امن تری برای پرش در آب برای خود دست و پا کنیم. قبل از این سکوی پرش، از روی سخره ها خود را به داخل آب پرت می کردیم یا شیرجه می زدیم که یکی دو بار نزدیک بود که با کله و سعودی بر سخره های درون آب فرود آیم. ما پرش از سخره را به تقلید از کاک عزیز سردشت که قیافه بسیار ریز و زبلی داشت انجام می دادیم، وی از ارتفاع ۱۰ متر و یا بیش تر تا وسط های سد می پرید، ولی همه کاک عزیز نبودند که از پس آن ماجراجویی برآیند: «هر گردویی گرد نیست و هر کردی گردو نیست».
رفقای پیشمرگ زن با وجود افکار اسلامی حاکم بر جامعه و به درجاتی شائبه های آن در درون صف خود ما، شجاعانه شنا کردن را به حق مسلم خود می دانستند و با کمی محتاط بودن در شکستن این «طلسم» پیش قدم شدند، یکی ازاین رفقا پیشقراول، رفیق رابعه حسینی( غریبه مولاناآباد) بود . شنا دختران برای فرهنگ و جامعه عراق در آن منطقه که عشایر حاکم بود، کار آسانی نبود. در برخی موارد از جانب رفقای خود مخالفت هایی می شد، که گویا مردم عراق از ما ناخشنود می شوند و یا چوپان ها / گله دارها از دور رفقای زن را نگاه می کنند و یا این که مزدوران محلی که تحت فرماندهی سورا آقا در آن منطقه حضور داشتند، آگاهانه استراحت خود را به آن محل (نزدیکی استخر) می آوردند تا بلکه نگاهی هم به دختران بیندازند. خیلی از ما و منجمله خود رفقا دختر می گفتند که «آن قدر نگاه کنند که چشم شان ضعیف شود» مگر چه می بیند، بازویی لخت و زانویی لخت و آن هم در داخل آب؟. البته خیلی از مزدوران مسلح سوار آقا (ئاغا) نماز خواندن شان را به چشمه همان نزدیکی می آوردند تا بلکه به هنگام دست نماز از دور نگاهی بیندازند و یا هنگام سجده و نماز، سری لخت شده را ببینند و با یک استغفرالا خود ار از «گناه» مرتکب شده برهانند. روزها بر این منوال پیش میرفت. کمبود خیلی از رفقای قدیمی دیواندره را با حضور رفیق هوشنگ نیک نژاد در کنارم، پر میکردم.
رفیق هوشنگ نیک نژاد در سال ۱۳۳۷ در یک خانواده سیاسی از شهر نور در کناره دریای مازندران به دنیا آمد. چند تن از خانواده و بستگانش در صفوف چریک های فدایی و جریانات دیگر در نبرد با جمهوری اسلامی جان باخته و یا اعدام شده بودند. در صفوف چریک های فدایی دارای مسئولیت بود، اما به خاطر نمی آورم که چه مسئولیتی داشت. بعد از تشکیل حزب کمونیست ایران به صفوف و تشکیلات کردستان آن (کومه له )پیوست و به زودی به عنوان فردی نظامی و کارآمد جایگاه خود را در صفوف کومه له باز یافت. پس از سال ۶۴-۶۳ که به ناحیه دیواندره منتقل شد یکی از رزمندگانی بود که در بیش ترین عملیات های دیواندره نقش فردی و فرماندهی از خود بر جای گذاشته بود و چند بار هم زخمی شده بود. در مدت کوتاهی به مانند یک رفیق دیرینه با همدیگر دوست شدیم. اگر چه جنگ و گریز هر گز به ما فرصت نمی داد که با فراغت ساعتی را به مسائل شخصی بپردازیم، اما در خیلی موارد در برخورد به مسائل به مانند همدیگر فکر می کردیم (نظم، جدیت و کمی دگم بودن). عروسی ما هم زمان بود و به همراه یک زوج دیگر، یعنی ۶ نفر هم زمان مراسم عروسی گرفتیم. تمام دکور و «تالار» عروسی یک گلدان پلاستیکی بود که یکی از رفقا از چادر خودش به مقر عمومی اردوگاه آورده بود. خوردنی ما به غیر از غذا معمولی۲-۱ لیوان شربت بود که رفقای گردان های سقز و گردان شوان و دیواندره را دور هم جمع کرده بود. مراسم با آواز خوانی دوستان به ویژه کاک صالح سرداری و نمایشنامه رفیق مجید فارس ناحیه سقز رونق گرفته بود. ماه عسل ما هم شد، معافی از یک شب نگهبانی!. بعضی موقع با هوشنگ به این «تجملات» عروسی خومان می خندیدیم. در این عروسی، اکثر رفقای گردان شوان شرکت داشتند که متاسفانه بعد از مدت کوتاهی فقط خاطره ای در عکس ها، برایمان باقی گذاشتند. رفیق پسردیگری که با من و هوشنگ هم زمان ازدواج کرد کاک رسول حامدی کادر محبوب و شناخته شده ناحیه سقز بود. وی به دنبال یک ماموریت تشکیلاتی دستگیر و پس از ماه ها شکنجه در سال ۱۳۷۸ اعدام شد، یاد عزیزش گرامی ست. رفیق هوشنگ حرف آدم های بی عمل را قبول نمی کرد و ضمن این که بسیار تشکیلاتی بود و به سلسله مراتب تشکیلاتی متعهد بود، اما فقط اتوریته معنوی برخی در نزد وی اهمیت داشت. مثلا کاک خسرو رشیدیان در نزد وی جایگاه خاصی داشت.
روز ۱۶ مرداد…………………..
دهم مرداد ۱۳۹۳
ادامه دارد…….( خواندن قسمت دوم را برای خواننده گان بسیار حساس و یا اینکه دارای ناراحتی قلبی هستند، توصیه نمیکنم) همراه عکسها (صفحه شخصی فیس بوک Ebrahim Roostami-)

این را قسمت نویسنده و روزنامه نگار انقلابی رفیق بهرام رحمانی ادیت نمود که صمیمانه از وی متشکرم!