در ستایش صلح

می بینم که در میانه ی هر جنگی عده ای یک طرف را مقصر می دانند، عده ای طرف دیگر را، و عده ای هم هر دو طرف را. اما انسان هایی هم هستند که نه به حکومت ها که به مردمان قربانی شده در جنگ نگاه می کنند و با آن ها همدردی دارندغ مردمانی که نقشی در عملکرد حکومت هاشان نداشته و ندارند. من از آن دسته ام که فقط فکر می کنم که انسان تنها زمانی به آرامش خواهد رسید که به هیچ بهانه ای جنگی نباشد. آنوقت حتی بدترین حکومت ها نمی تواند مردمان خود و مردمانی غیر خود را قربانی کند. صلح آغاز زندگی است و آن که درد مردم را دارد از انتقام می گریزد و به دنبال صلح است. او صلح را ستایش می کند، برای پایان هر جنگی تلاش می کند، و علیه آن می نویسد و می گوید. به باور من وجود همین گفته ها و نوشته ها و تلاش ها بوده اند که انسان توانسته است، از دوران توحش تا کنون، خدای جنگ را به مقدار خیلی زیادی به عقب براند.
شعر زیر، تقدیم به آن هایی ست که، به عشق انسان، صلح را ستایش کرده و برای پایان جنگ به سهم خودشان تلاش می کنند.
*****
شانزده ساله بودم که لبنان را دیدم و یک هفته ای را در بیروت گذراندم. آن وقت ها بیروت در اوج زیبایی و سلامت بود. هنوز هیچ جنگی در آن اتفاق نیفتاده بود. روی ماسه های سفید کنار دریا راه می رفتم و زنان و مردان خوش لباسی را می دیدم که آنها نیز در ساحل قدم می زدند، یا بر صندلی ها نشسته بودند؛ عشاق یکدیگر را می بوسیدند و قایق های سفید سطح دریا را پر کرده بودند.
سال ها بعد، با شعله ور شدن جنگ و اشغال لبنان به وسیله ی اسرائیل، وقتی فیلم ها و عکس های آن مناطق را تماشا می کردم برایم باور کردنی نبود که آن همه زیبایی نابود شده باشد. اسراییلی ها و حزب الله لبنان چند سال در آن منطقه جنگیدند. ساختمان ها ویران شدند، ساحل دریا و ماسه ها سوخته و سیاه شدند، مردان و زنانی که حال بیشتر با حجاب اسلامی بودند، با چهره هایی غمگین در عکس ها دیده می شدند. و …
شعر «جنگ و صبح» ساخته شده از تصاویر این دو خاطره است. شعر با ورود «خدای جنگ» شروع می شود: «کلاهش را بر سر گذاشته و بر توفان نشسته و می تازد». ادامه ی شعر گفتگوی یک زن و مرد از قربانیان جنگ است؛ یکی لبنانی و یکی هم از اسراییل. هر یک از دردهای خود می گوید و خاطرات تلخ و شیرین خود از جنگ و صلح را مرور می کند؛ و هر دو می دانند که اگر روزی جنگ تمام شود و صلح ـ که چون صبح روشن است ـ فرا برسد دوباره عشق و شادمانی هم به آن منطقه ی بلا زده باز خواهد گشت.

جنگ و صبح

کلاهش را بر سر گذاشته،
بر توفان نشسته،
و می تازد.
صدای قهقهه اش
در آسمان ها می پیچد
و بال کبوتر می سوزد.

دیگر تفاوتی ندارد
ـ چه «اشرفیه»، چه «بسطا» ـ
از هر کجا که بگذرد
ماهی ها
در رعد آتش می گیرند و
ساحل سیاه می پوشد.
***
می گویم:
ببین
سایه ام هنوز می خندد و
مقنعه ندارد
بر ماسه می رقصد و
ـ از «صیدا» تا «ترابلس» ـ
ماسه ها هنوز سفیدند

می گویی:
«شب کریستال» یادت هست؟
شبی که کفش هایم گم شدند؟
و خون صورتی ام
بر شیشه های شکسته ی «نورنبرگ»
به کبودی نشست؟

یادت هست اشباح شعله ور سرگردان
و مویه ی بی توقف مرگ
و من که جوانی ام لحظه لحظه
در هراس گم می شد؟
***
ـ می دانم، می دانم
اما وقتی می آید،
دیگر تفاوتی ندارد کجاست
***

می گویم:
می سوزم
می سوزم
دریا کجاست؟
چه شد که
«سرزمین سپید» م
به «شام» رسید ؟
***
ـ هیچ نیست
جز زیتون های له شده
و قامت های سوخته
عروسی که در صبح خاکستر گم می شود
و دریایی که خون می گرید.

دوباره بر توفان نشسته و
قهقهه می زند
***
می گویم:
برگرد و تماشا کن
سایه ات هنوز
روی نیمکت نشسته است
با یک بغل صبح و آفتاب
سایه ات عاشق است
شهر امن و امان
و ساحل بوی آبی دارد.
***
هنوز هم می خواهم
در میانه ی دریا ببوسمت
ـ توفان اگر بگذارد.

بیست و هشتم جولای ۲۰۰۶
——–
اشرفیه منطقه‌ای مسیحی نشین در بخش شرقی شهر بیروت
ترابلس از شهرهای نزدیک ساحل و غربی ترین بندر لبنان
صیدا از شهرهای بزرگ ساحلی لبنان
شب کریستال یا به آلمانی (Kristallnacht) اشاره به نهم ماه نوامبر ۱۹۳۸ است؛ شبی که نازی ها به خانه ها و مغازه ها و عبادتگاه های یهودیان در لایپزیک و دیگر شهرهای یهودی نشین آلمان و اتریش حمله کده و همه جا را به ویرانی و آتش کشیدند. تا مدت ها شیشه های خرد شده ی پنجره های خانه ها و مغازه ها کف خیابان را به بلور تبدیل کرده بود. این اتفاق آغاز قتل عام یهودیان و ماجرای هولاکاست بود.