دو شعر مرداد ١۳۸۷
فریدون گیلانی
چراگاه چشم های راکد
دستم
دیگر عاشقانه به شب نمی نگرد
طبر آنقدر تند فرود می آید
که عشق در انتهای خانه مخفی شده است
قلبم
دیگر برای کسی نمی تپد که از آن همه غرور
تپه ای شنی ساخته که هر سمندر چموشی
از آن بالا برود
و به جارچیان بگوید
سواد خانه شان را سراب می بینند
و خیال می کنند آینه زایشگاه مردگان است
من این آفتاب را جدی نمی گیرم
و چشم بر ابرهای پراکنده نمی بندم که تنم را
به سایه عادت داده اند و وطنم را
به چراگاه چشم های راکد برده اند
*
چیزی نمانده است که قطارم به مقصد برسد
با نگاه ترمز بان
کوپه های قطار پر از آدم هائی شده است
که از اندام شان نسیم می گذرد
و حضورشان با نفس صبح جان می گیرد
چشمم دیگر عاشقانه خواب نمی بیند
دستم
از آن همه مرز مسلح
محرمانه به درون خزیده
سرزمینی به وسعت مهتاب
به ساقه ای چشم دوخته
که برگ را می فهمد
و معبر حزن انگیز را چنان می گشاید
که بند از پای عشق باز شود .
……………………………………………………ظ
این رسوائی که شمائید
اغوا کننده تر از تو ندیده ام
که در آب های آرام پارو بزند
و چنان شرزه بغرد
که تو گوئی از دریائی توفانی گذشته است
شب از این تیره تر نمی شود
که فانوس بی مقدار
خود را در آسمان ستاره جا بزند
و رنگ سرخ را
در قاب سیاه
به آهنگساز بسپارد
اگر آن نیمه ی دیگر چهره ات را هم
با غمزه های دوره ی نا مانوس بپوشانی
من به شعرهای دو پولی نگاه نمی کنم
و به گیسوان مصنوعی نمی گویم خرمن ماهتابی
از این جبال بدکردار زنانی گذشته اند
که با کلمات فریبنده ی تو
عرق صورت شان را هم پاک نکرده اند
اغوا کننده تر از تو ندیده ام
که به راهزنان چشمک بزند
و در جشنواره های تشریفاتی
به صاحبان خانه خوشامد بگوید
*
خطای شما در این است
که حتی از کنار پرچین با احتیاط می گذرید
و به مردم می گوئید
که دیواری را فرو ریخته اید
زیان شما در این است
که غرش رعد را نمی شنوید
و خیال می کنید فریاد ها
به اشاره ی شما جا به جا می شوند
و مردم با پاروی شما موج را می شکنند .