سه شعر

سه شعر تیرماه ١۳۸۷
فریدون گیلانی
gilani@f-gilani.com
www.f-gilani.com

رعد و برق

رفتارت را برداشتم
بدون واهمه راه افتادم
و از صمیم دل
با خنده های دره صفا کردم

رعدی زد و بندرگاه به خاک افتاد
برقی گرفت و راه از رفتن باز ماند

من در آن پله نیستم که به ابر بپیوندم
و به دره بگویم که صبح زخم برداشته است

دستت را گرفتم که شاید به مرحمت نامت
از خیابانی بگذرم
که دو سمتش به آتش آغشته بود

باد نمی گذاشت
مزاحمت موریانه دست بر نمی داشت
مه از آن هوا کنار نمی رفت که برق نگاهت
راهم را بگشاید
چراغ سبز نمی شد
اشاره ی من
به نیم نگاهی قندیل بسته بود

تا به آستانه ی چشمت می رسیدم
سالنامه ورق می خورد
و بر دلت عددی می نشست
که پر از آیه های کهنه بود

قدمت را به دوش کشیدم
که از این مهلکه بگذرم
و پریشانی هایت را به در ببرم

تیری چنان برشانه ام نشست
که غنچه ها جمع شدند
و غزالان گریختند

باید این بندر را   
از مه در آورم
و آخرین بوسه ات را
در دشت ها یله کنم
کسی در آن سوی خیابان منتظر است
که از لبهایت عکس بگیرد
و با نوازنده ای
در هوای گرفته قرار بگذارد .

 نامه ای به امتداد

شبانه مرا بر آن داشتند
که غزل را در خانه پاره کنم
به هیچ حصاری نگویم کجای کوه ترک برداشته
و چرا کسی در این همهمه فریاد نمی کشد

شبانه مرا به آبی انداختند
که از هیچ سمتی به خشکی نمی رسید
و صدایم در نمی آمد که بگویم
باران را باز داشت نکنید
دانه دیگر به زمین دل نخواهد بست

هر دو سوی محل ملاقات من با تو
پر از تمشک های وحشی شده است
چگونه به امتداد تو نامه بنویسم
وقتی که صورتت
به جای خنده می نویسد خار
و به جای جاده خود را می پیماید

شبانه مرا بر آن داشتند
که آن همه تیغ به هم بافته را
در شعرهایم به گیسوان تو تشبیه کنم

اگر بخواهم به این ساعت ها گوش کنم
و دل به سوت کشتی های غریبه ببندم
دیده بان
برج را برسرم خراب می کند

شبانه به کوه زدم
که چشمه را پراز غزل کنم
و به غزال بگویم که بوسه ای به بزرگی دنیا
محرمانه با آهو قرار گذاشته است .

 
آن قاب کهنه ، این یال سنگین

هوائی خوردم
سری به باغچه زدم
زبان تشنه ام را
به برگی خیس چسباندم
سیاست کلماتم را وزن کردم
و به ناگهان شنیدم
که یال سنگین جهان غرید
و شبنم به صدا در آمد
که عشق متهم است

در این روزگار چروکیده چه می گذرد
که تو در فاصله جا مانده ای
و هنوز نمی دانی که بیان وسعت آسان نیست
مگر آن که از چراغ قرمز بگذری
و دانه ای دیگر در این خاک بکاری

حالم از این حرف های بزرگ می گیرد
و فکر می کنم دهان های بزرگ
دنیا را کوچک کرده اند
و بچه ها نمی دانند به کدام تخته ای بنویسند
که این کلاس ترک خورده مبصر نمی خواهد

اگر تو هر روز به درختی دل می بندی
که ساقه هایش را کرم خورده است
من فکر می کنم که هنوز هم
می شود آهسته سیب را فهمید
و با بوته ها خلوت کرد

در باغی که از ترس باغبان خواب ندارد
درخت به آن بزرگی را تکاندم
بجز مشتی روز کهنه
و ابروانی که پرنده را می ترساندند
چیزی به زمین نمی ریخت

آسمانی چنین دل باز
علیه تورم اعتصاب کرده است
و ابر نمی داند از کدام گوشه ای ببارد

می شود این هوا در من پناه بگیرد
و رفیقم دو باره به مرغان دریائی نان بدهد ؟

آنقدر به هیجان در آمده بودی
که با عبور از اندام خود
می خواستی به جای نان
منقار آن همه پرنده را
با چراغ سبز روشن کنی

سیاست کلماتم را گم کردم
یال سنگین جهان خم شد
هوائی خوردم
سری به باغچه زدم
زبان تشنه ام را
به برگی خیس چسباندم
و از آن قاب کهنه در آمدم .