پرنده بهار را دیده بود!

پرنده بهار را دیده بود!

در اجتماع انبوه دردهای مکرر
در ضیافت خوشه های آویزان اندوه
در عصر یخبندان آزادی و انهدام انسانیت
در عصری که عدالت زیر صفر درجه بود
پرنده ای اندوهگین بر شاخه ای نشسته بود
——–
در عصری که صدای خرد شدن استخوان آدم ها
در زیر ریل های قطار سود و سرمایه
با سوت حرکت هر قطاری تکرار می شد
در عصری که دست ها با دوستی
خانه ها با مهر
کوچه ها با یاری
و خیابان ها با شورش قهر بودند
در عصری که دشمن یاور و
دوست، دشمن خطاب می شد
پرنده ای منتظر بر شاخه ای نشسته بود
——–
پرنده ناگهان زمزمه ای شنید
کسانی گفتند که باید این کوه ستم را از شانه ها برچید
باید دست ها را با دوستی
خانه ها را با مهر
کوچه ها را با یاری
و خیابان ها را با شورش آشتی داد
باید برای فردا بذر خورشیدی کاشت
عده ای گفتند راه سخت است و دشمن زورمند
عده ای گفتند راه تاریک است و مقصد بی انتها
عده ای اما…
دست در دست
به راه افتادند و نترسیدند و رفتند
——–
پرنده شادمان از شاخه جهید
و پرنده گان دیگر را به تماشا فرا خواند
پرنده می دانست که موسم شکفتن است
پرنده بهار را دیده بود
ناهید وفائی
۱۶٫۰۵٫۱۴