فرزاد کمانگر، ایستادگی را بە جهانیان آموخت

فرزاد کمانگر، ایستادگی را بە جهانیان آموخت
شب بود، ستارگان بهاری بر پهنای دنیای تاریک در حال نورافشانی بودند. صدا و زمزمە انسانها، کرە خاکی را بە کاستی رنگارنگ تبدیل کردە بود. یکی مینالید و دستهای پینە بستە و ترک خوردە خود را بر صورت بچەهای رنگ پریدە خویش می کشید و خراشها را بر پوست ظریف بچەهایش حکاکی میکرد و مدام زمزمە میکرد، لالی لایە فرزندان دلبدم ترک ها را جبر زمانە بر پیکرم نگاشتە و نالەهایم را گوش شنوایی خریدار نیست.
فرزندانم با همین دستهای پینە بستە توشە راە علم و دانش اندوزی را برایتان فراهم میکنم تا بلکە شما هم همچون معلم دلسوزتان فرزاد عزیز امید آیندەگان شوید، همان معلمی کە زبانش همچون دستهای من ترک برداشتە تا بلکە در آیندە مملکتمان را بە سرزمین فرهیختەگان تبدیل کند.
آری باید او را جست، چی را؟ علم را، دانش را ، همە آن چیزهایی را کە معلمتان بە شماها میاموزد. فرزندان دلبندم روز را با بارهای سنگین خدا وزن بر دوشم بە اتمام میرسانم و شب را با گریستن و نالیدن بر بسترم.
آری با گریستن، هر زمان کە صورت شماها را نگاە میکنم انگار همە زردی دنیا نصیب شما شدە است، انگار سرخی و سرخ گونە بودن از خانە ما و مملکت ما رخت بر بستە ، آری میگریم و میگریم و در درون خودم همە آن غمها را حبس میکنم کە نکند حتی یک لحظە بر تار و پود قلب نازک شما بنشیند.
آن دیگری فرزند یک پای خود را کە دختری ١٣ سالە است بر دوش گذاشتە و راهی مدرسە بدون سقف و بخاری است و با لمس کردن پای مصنوعی دخترش انگار تمامی سقف آسمان بر وجودش فروریختە است.
دختر زیبا و خوش چهرە اما یک پا مدام بر دوش بابا سوال میکند، بابا، فرزاد یعنی چی؟ بابا، فرزاد هم یک پایش مصنوعی است؟ بابا همە انسانها پاهایشان مصنوعی است؟ بابا چرا ماموستا فرزاد میگوید کە همە انسانها یک پایشان مصنوعی است؟
بابا چرا گریە میکنی؟ دختر زیبا بی خبر از آنکە بابا برای شهامت والای معلم شان دارد میگرید، بی خبر از آنکە بابایش ماموستا فرزاد را خدای شهرشان میداند و بی خبر از آنکە پدرش ماموستا فرزاد را سرمایە بی همتای مملکت شان میداند.
آن یکی مادری کهنسال ۶۵ سالە ایست کە نوە بی پدر را صبحها تا مدرسە همراهی میکند، هر صبح ماموستا فرزاد دست مادر بزرگ سمکو را میبوسد و میگوید مادر بزرگ: سمکو اکنون برای خودش ابر مردی شدە است و نگرانش نباشید.
سمکو یکبار در سر کلاس بە ماموستا فرزاد میگوید ، ماموستا اجازە؟ بفرما سمکو جان، ماموستا طناب اعدام گردن بچەها را میشکند؟ یا می برد؟ آخر میدانی ماموستا فرزاد هنگامی کە بابایم را اعدام کردند من آنجا بودم ۵ سال سن داشتم، بابا داد میزد و میگفت اجازە بدهید کە پسرم سمکو را پنج دقیقە در آغوش بگیرم، اما میدانی ماموستا آنها نگذاشتند و بابایم را حلق آویز کردند و گردنش را شکستند. ماموستا فرزاد، گردن بابا خیلی نازک بود، آنقدر نازک کە حتی صدایش هم ضعیف شنیدە میشد، همە مردم می گفتند کە بابای من انسان واستەای بودە است و هیچوقت در برابر ظلم گردن کج نکردە است ، ماموستا فرزاد من فکر میکنم بە همین خاطر گردن بابایم را شکستند.
فرزاد رو بە سمکو کرد و گفت کە قدارەداران و ظالمان گردن را میشکنند و چون یارایی در مقابل طرف ندارند او را از صفحە روزگار حذف میکنند، بی خبر از آنکە او سمکو را دارد کە در آیندە طناب اعدام و دار اعدام را برای همیشە از صفحە روزگار حذف میکند.
دختری کوچک جسە در تە کلاس همیشە مات و مبهوت می نشست، یک روز در زنگ تفریح با ماموستا فرزاد هم صحبت شد و گفت ماموستا مامان سلطنە شما کار می کند؟ ماموستا گفت یعنی چی؟ دخترک گفت آخر ماموستا مادر من در خانە مردم کار میکند، او بسیار ضعیف شدە است، چشمهایش از فرط خستگی بە سرخی گراییدە و رنگش کاملا پریدە است.
فرزاد بە دخترک گفت مگر بابایت کار نمی کند؟ دختر زیر لب گفت بابام مریضە، بابای من کارگر ساختمانی بود و یک روز در محل کار از بالای ساختمان پایین میافتد و رانش می شکند و دچار خونریزی داخلی شدە است و چون پول نداشتیم کە او را معالجە کنیم امروز لگن بابایم سوراخ شدە و کرم زدە است.
صاحب کار او را ا‌همال کردە است و حتی حاضر نیست حقوق بە تعویق افتادەاش را بپردازد. بە همین خاطر ماموستا ، مادرم شب و روز کار میکند کە بلکە بتواند ران بابایم را معالجە کند. ماموستا فرزاد من میخواهم دکتر بشوم کە بابایم را معالجە کنم تا پای او را قطع نکنند، بە من کمک میکنی ها ماموستا جان؟
هر کدام از شاگردان ماموستا فرزاد بە دردهای آغشتە بودند کە جگر انسان را کباب میکرد، ماموستا بسیار شجاعانە تمامی تلاش خود را میکرد کە با کارهای روشنگری و دانش افروزی شاگردانش را بە نقطە اوج برساند تا بلکی در آیندە هر کدام از آنها انسانهای صادق و شرافتمند و خدمتگذار در جامعە بشری بشوند و بتوانند نوید آور آزادی و برابری و صلح و آرامش باشند.
فرزاد تمامی وقت و زمانش را صرف رهایی جامعەاش از مشکلات متعدد میکرد کە بە ناگاە ابرهای سیاە و شوم بر او و زندگی مالامال از اندوە او حاکم شد و او را راهی سیاهچالهای مستکبران کرد، و با پوتکی آهنین بر سر او کوبیدن کە دیگر یارای تو نیست کە انسان باشی و انسانمداری را در مغز بە پرورانی و مدافع مظلومان باشید.
معلم فداکار بە جرم انسان بودن و انسانیت اسیر خفاشان خون آشام شد و سرزمین او را بە تاریکستان جهل و استبداد تبدیل کردند، و بە مردم ندا دادند کە این سرزمین منطقە ممنوعە انسانیت و انسان بودن است و هر کس بخواهد همچون فرزاد فکر ورود بە این منطقە را در مغز بپروراند همانا در سیاهچالهای ما مسکن می گزیند.
از آنروز روشنایی مدرسە بدون سقف همراە با شاگردان مصیب زدە و زجر دیدەاش، بە مجلس عزا تبدیل شد و همە هراسان در پی معلم فداکار سر بە کوە و بیابان زدند.
مردم شهر در بهت و حیرت بودند کە از برای چە قدارەداران انسانیت را بە حبس درآوردند، بە هر سوی می نگریستند صدای گریە و نالە و زاری مهمان خانەها شدە بود.
از همە نگرانتر نو غنچەهای بودند کە امید و آرزویشان را گرفتە بودند، دوری معلم فداکار را تحلمل نمی کردند و بر هر کوی و بام و برزن داد میزند ماموستا را آزاد کنید.
فرزاد تنها نبود یک جامعە پشت او بود، بسیار قوی و محکم در مقابل استبداد ایستاد و از آرمانهای والای خود دفاع کرد و یک تنە بە جنگ استبداد پرداخت آنهم در کجا؟ در گود و میدان مستکبران.
با هر شکنجەای کە میشد، مقاومتر و امیدوارتر میشد، با هر ضربەای کە بر تن نحیفش وارد میکردند بیشتر از قبل بە مردم نزدیک تر میشد، با هر پوتکی کە بر سر او میکوبیدند بیشتر افکار انسانی را در سر میپروراند.
فرزاد جسور از همان سیاهچالهای رژیم با دانش آموزانش تماس داشت و با فرستادن پیام پیروزی برای آنها، صفوف استواری شاگردانش را منسجم تر میکرد.
فرزاد مینویسد:
دختران سرزمین اهورا، فردا کە در دامن طبیعت خواستید برای فرزندانتان پونە بچینید یا برایشان از بنفشە ، تاجی از گل بسازید، حتما از تمام پاکی ها و شادی های دوران کودکیتان یاد کنید. پسران طبیعت آفتاب، میدانم دیگر نمی توانید با همکلاسیهایتان بنشیند، بخوانید، یاد کنید و بخندید، چون بعد از (( مصیبت مرد شدن)) تازە ((غم نان)) گریبان شما را گرفتە، اما یادتان باشد کە بە شعر ، بە آواز، بە لیلاهایتان ، بە رۆیاهایتان پشت نکنید، بە فرزندانتان یاد بدهید برای سرزمینشان، برای امروز و فرداها فرزندی از جنس(( شعر و باران)) باشند بە دست باد و آفتاب می سپارم تان تا فردایی نە چندان دور درس عشق و صداقت را برای سرزمینمان مترنم شوید.
شاگردانشان از جسوری و استواری معلم فداکارشان، اسطورەای بە معنای واقعی در وجودشان و در افکارشان آفریدە بودند، و هر روز بیشتر از قبل بە توصیەها و دروس ایستادگی آموختە شدە از طرف معلم فداکارشان صحە می گذاشتند و بە طروق گوناگون در سطح جامعە انتشار میدادند.
فرزاد این معلم فداکار و برابری طلب، سیاهچالهای رژیم را نیز تبدیل بە مدرسە ضد استبداد کردە بود و روشنگری های او در زندان تن استبداد را بە لرزە انداختە بود و بیشتر از این نتوانستند کە او را تحمل کنند بە همین خاطر حکم اعدام او را بە تصویب رساندند .
١٩ اردیبهشت ماە ١٣٨٩ بود، آسمان بە سرخی آغشتە بود، انگار از آسمان از جنس سرب بود ، ستارگان همە بە تماشا نشستە بودند، آنقدر آن شب آسمان رنگی بود کە انگار مبدأ اصلی ستارگان بە خاموشی میرود، سرخی آسمان نشان از غمی بزرگ بر چهرە گیتی بود، هر از گاهی شهاب سنگها بە نشانە اعتراض بر عرش آسمان خودنمایی میکردند.
سحرگاە شد و دیکتاتوران، اسطورە مقاومت را از فرط ضعیف بودنشان بە پای چوبە اعدام بردند و فکر کردند کە با اعدام معلم فداکار بە همە افکار پلیدشان میرسند، اما در همان لحظە معلم فداکار با دستهای پر از نقل و شگلات و با پاهای از کار افتادە در اثر شکنجە ، لنگ لنگان بە سوی مأموران ظالم میرود و میگویید بیایید دهن تان شیرین کنید چون امروز فرزاد متولد میشود. فرزاد و چهار یار دبستانی اش ، علی حیدریان و فرهاد وکیلی و شیرین علم هولی و مهدی اسلامیان، در آن سحرگاە بە چوبە اعدام سپردە شدند. لکە ننگی دیگر بر صفحات تاریخ پر از جهل و فساد رژیم اسلامی افزودە شد و یکبار دیگر رو سیاهی را اذان خود کردند.
امروز هزاران هزار فرزاد متولد شدەاند و همە آنها داستان ماهی سیاە کوچولوی صمد بهرنگی و استقامت و از خود گذشتگی فرزاد را سرمشق زندگیشان قرار دادەاند و همە در جویبار آزادی طلبی و برابری خواهی شناورند و هیچ سدی یارای مقابلە با آنها را ندارد .
یادشان گرامی باد و راهشان پر رهرو
ننگ بر جمهوری اعدام و شکنجە و سنگسار

لقمــــــــان فاروقــــــــی
۰۸٫۰۵٫۲۰۱۴