“کارل مارکس”

Ankare“کارل مارکس”

نوشته: النور مارکس ۱۸۸۳ میلادی

ترجمه از: زهره مهرجو

۰۵ ماه مه ۲۰۱۴

“تاریخ آنهایی را بزرگترین می نامد که شرافت خویش را از راه کار کردن برای خوبیِ همگان به دست آورده اند؛ تجربه گواه است که شادترین مردمان آنانی هستند که موجب شادمانی بسیاری گشته اند.”

(کارل مارکس – نامه به پدرش در سال ۱۸۳۷ میلادی)

مقدمه:

در سالروز تولد تئوریسین بزرگ و رهبر پرولتاریای جهان “کارل مارکس” چه سخنانی بهتر از نوشته های دختر کوچک و همفکر و همرزمش “النور مارکس” می تواند زندگی او را برای ما به تصویر بکشد؟ از اینرو، تصمیم گرفتم تا مقاله او را که مدت زمان کوتاهی پس از درگذشت مارکس در همین زمینه نوشته شده بود؛ برای علاقمندان ترجمه کنم. البته این ترجمه لزوما منعکس کننده دقیق جملات النور نیست، اما سعی کرده ام تا حد ممکن در بیان مضمون و محتوای جملات همراه او باشم.

“کارل مارکس بخش اول”

برای نوشتن درباره زندگی مردی بزرگ، فوراً پس از مرگش مهلت کافی نیست؛ و کار هنگامیکه به فردی واگذار می شود که او را می شناخته و به او عشق می ورزیده، دوبرابر مشکل می گردد! ارائه دادن طرحی بیش از تنها یک شرح بسیار مختصر درباره زندگی پدرم، برای من در حال حاضر غیرممکن است. من در این نوشته تنها به بیان ساده وقایع اکتفا می کنم، و حتی تلاش نیز نخواهم کرد که تئوریها و اکتشافات بزرگ او را تفسیر نمایم؛ تئوریهایی که زیربنای سوسیالیزم مدرن می باشند – اکتشافاتی که تمام علم اقتصاد سیاسی را دگرگون ساخته اند.

بهرحال، امیدوارم که در آینده تحلیلی درباره کار مهم پدرم “کاپیتال” و حقایقی که در آن بیان شده انجام دهم.

کارل مارکس در ماه مه ۱۸۱۸ میلادی، در یک خانواده یهودی در شهر تریر  “Trier”بدنیا آمد. پدرش – مردی با استعدادهای بزرگ – یک وکیل بود و شدیداً تحت تاثیر عقاید فرانسه قرن هجدهم دربارۀ مذهب، علم و هنر قرار داشت؛ مادرش از نسل یهودیهای مجارستان بود که در قرن هفدهم میلادی در کشور هلند اقامت گزیده بودند. در میان اولین دوستان و همبازیهای او جِنی “Jenny” – که بعداً همسرش شد – و برادرش اِدگار وُن وِستفالِن “Edgar Von Westphalen”  بودند. کارل مارکس بوسیله پدر این دو، بَرون وُن وستفالِن – که نیمه اسکاتلندی بود – اولین عشق خود نسبت مدرسۀ رُمانتیک را تجربه کرد. در حالیکه پدرش برای او از “وُلتر” و “رَسین” می خواند، وستفالن برایش آثار “هومِر” و “شکسپیِر” را دکلمه می کرد.

او بوسیله دوستان مدرسه اش، بطور همزمان مورد عشق و ترس قرار داشت – دوستش داشتند چون او همیشه شیطنت می کرد؛ و از او می ترسیدند زیرا او همیشه آمادۀ نوشتن هجونامه (اشعار کنایه ای) بود و به دشمنانش با کنایه پاسخ می گفت. کارل مارکس روال عادی تحصیل در مدرسه را گذراند، و بعد به دانشگاههای بُن و برلین رفت، و در آنها ابتدا برای رضایت پدرش مدتی حقوق خواند، و سپس از روی علاقه خویش در زمینه های تاریخ و فلسفه مطالعه کرد.

در سال ۱۸۴۲ میلادی، نزدیک به اخذ مدرک تحصیلی خویش بود، ولی ناآرامیهای سیاسی بوجود آمده در آلمان پس از مرگ “فردریک ویلیام سوم” در سال ۱۸۴۰، او را بسوی حرفه دیگری سوق داد. رهبران لیبرال های “رِنیش” “Rhenish” – کامفازِن و هانزمَن – در شهر “کُلُن”  “Cologne””مجلۀ رِنیش” را تاسیس کرده بودند. پس از همکاری مارکس با این مجله، و نقد عالی و شجاعانه او از مقامات قانونی، که موجب برانگیخته شدن احساسات عمومی گشت؛ با داشتن تنها بیست و چهار سال سن، به او پیشنهاد مقام سردبیری مجله داده شد. مارکس این پیشنهاد را پذیرفت، و از آنهنگام نبرد طولانی او با همه حکومتهای مستبد، و به ویژه با استبداد پروسی آغاز گشت.

البته مجله تحت نظر یک مامور سانسور منتشر می گشت – اما مامور بیچاره در برابر انتقادات مارکس عاری از قدرت بود. مجله بطور ثابت تمام مقالات مهم را منتشر می کرد، و سانسور نمی توانست هیچ کاری بکند. بعداً مامور دوم، یک مامور “ویژه” از شهر برلین فرستاده شد، اما حتی این سانسورِ دوبرابر نیز توفیقی نداشت، و بالاخره در سال ۱۸۴۳ میلادی دولت بکلی مجله را توقیف کرد.

در همان سال – ۱۸۴۳ میلادی – مارکس با دوست و همبازی قدیمی اش “جِنی وُن وِستفالِن” ازدواج کرد، و بهمراه همسر جوان خود به پاریس مهاجرت نمود. در آنجا بهمراه “آرنولد روژ”  “Arnold Ruge”مجله “سالنامه آلمانی فرانسه” “Deutsche Französische Jahrbücher” را منتشر ساختند، که مارکس در آن سری طولانی مقالات سوسیالیستی خویش را آغاز کرد. اولین کار مارکس در این مجله نقدی بر فلسفه هگل بود، و دومی مقاله ای درباره “مسئله یهودیت”. هنگامیکه این مجله به کارش خاتمه داد، مارکس با ژورنال Votwärtz آغاز به همکاری کرد. اگرچه گفته می شود که او سردبیر این ژورنال – که هاینه، اِوِربِک، انگلس و سایرین نیز برایش می نوشتند – بود، ولی در واقع سردبیر ثابتی برای آن موجود نبود، و این کار برای ژورنال بطور نامنظم صورت می گرفت. کار بعدی مارکس که بهمراهی انگلس نوشته شد، نقد کنایه آمیزی بود بر علیه “برونو بَواِر” ” Bruno Bauer” و مدرسه ایده آلیست های هگلی او.

در این دوره، مادامیکه اغلب زمان خودش را صرف مطالعه اقتصاد سیاسی و انقلاب فرانسه می کرد، کارل مارکس به نبرد محکم خویش با دولت پروسی ادامه می داد، و پیامد آن، این دولت از طریق مأموری از “م. گیزو” “Guizot” درخواست کرد تا مارکس را از کشور فرانسه اخراج کند. “گیزو” به جرأت با این درخواست موافقت کرد، و در نتیجه مارکس می بایست پاریس را ترک کند.

او از پاریس به “بروکسل – پایتخت بلژیک” رفت، و در آنجا دو اثر معروف خود بنام های “سخن از تجارت آزاد” “Discours sur la libre échange” و “فقر فلسفه” “Misère de la Philosophie” را به زبان فرانسوی بترتیب در سالهای ۱۸۴۶ و ۱۸۴۷ میلادی منتشر ساخت.

در سال ۱۸۴۷ مارکس همچنین “کلوب کارگران آلمان” را تاسیس کرد، و مهمتر از این؛ با دوستان سیاسی خود به “اتحادیه کمونیستی” “Communistic League” پیوست. بوسیله او، کل سازمان اتحادیه تغییر کرد؛ از یک سازمان حاشیه ای به سازمان مبلغ اصول کمونیسم تبدیل گشت، و تنها به این دلیل مخفی ماند که شرایط موجود چنین ایجاب می کرد.

در هر کجا که کلوبهای کارگران آلمان وجود داشتند، اتحادیه نیز موجود بود. این اولین جنبش سوسیالیستی با خصلت بین المللی بود – اعضای آن مردان انگلیسی، بلژیکی، مجارستانی، لهستانی و اسکاندیناوی بودند – و اولین سازمان حزب سوسیال دمکرات نیز بود.

در همان سال، کنگره ای از این اتحادیه در شهر لندن تشکیل شد، که مارکس و انگلس آنرا نمایندگی می کردند. در آنجا از این دو خواسته شد تا “مانیفست حزب کمونیست” مشهور را به تحریر درآورند – اولین نسخه آن مدت کوتاهی پیش از انقلاب ۱۸۴۸ منتشر گشت، و سپس به همه زبانهای اروپایی ترجمه شد.

“مانیفست” با بررسی شرایط موجود جامعه آغاز می کند، و در ادامه سعی بر نشان دادن چگونگی ناپدید گشتن تدریجی تقسیمات طبقاتی فئودالی، و ماهیت دوگانه طبقاتی در جامعه مدرن می کند – اینکه چگونه این جامعه بسادگی از دو طبقه سرمایه داران یا “بورژواها” و طبقه کارگر – یعنی استثمارکنندگان و استثمار شوندگان – تشکیل شده است، چگونه طبقه بورژوا ثروت و قدرت را در دست دارد و هیچ چیز تولید نمی کند؛ و طبقه کارگر همه ثروت را تولید می کند اما مالک هیچ چیز نیست.

بورژوازی پس از استفاده کردن از پرولتاریا در جنگهای سیاسی خویش بر علیه سیستم فئودالی؛ از قدرتی که به این نحو بدست آورده بود در جهت به بردگی کشاندن پرولتاریا استفاده نمود. در برابر این اتهام که: هدف کمونیسم “از بین بردن مالکیت” است، مانیفست پاسخ می دهد: “کمونیسم تنها بر آن است که «مالکیت سیستم سرمایه داری» را که بوسیله اش تاکنون نُه/دهم مالکیت جامعه از بین رفته است از میان بردارد. در برابر این اتهام که: هدف کمونیسم “از بین بردن ازدواج و خانواده است”، مانیفست می پرسد: “چه نوع «خانواده» و «ازدواج» برای کارگران امکانپذیر است؟ کارگرانی که در واقعیت هیچکدام از این کلمه ها برایشان تبلور نمی یابند.”

در برابر اتهام: “از بین بردن سرزمین – پدری و ملیت” به کمونیسم، مانیفست می گوید: “اینها برای پرولتاریا از میان برداشته شده اند، و این را باید مدیون توسعه صنعتی و همچنین بورژوازی باشیم. بورژوازی در تاریخ انقلاب بزرگی را بوجود آورده؛ کل سیستم تولید را متحول کرده است. در این سیستم موتور-بخار، اسب خود-کار، چکش-بخار، راه آهن و کشتی-بخار امروز ما توسعه یافتند. اما انقلابی ترین تولید آن بوجود آوردن پرولتاریاست، طبقه ای که شرایط وجودی اش آن را ناگزیر می سازد تا کلیت جامعه را واژگون گرداند.”

مانیفست با این جملات پایان می یابد:

“کمونیستها پنهان کردن اهداف و بینش خود را خوار می شمارند. آنها علنا اعلام می کنند که اهداف شان تنها از طریق سرنگونی خشونت آمیز شرایط موجود اجتماعی بدست خواهند آمد. بگذارید تا طبقات حاکم در برابر انقلاب کمونیستی بلرزند. کارگران بوسیله چنین انقلابی هیچ چیز ندارند که از دست بدهند؛ مگر زنجیرهایشان. آنها دنیایی را برای بدست آوردن در پیش رو دارند. کارگران همه کشورها، متحد شوید!”

مارکس در عین حال به مبارزاتش با دولت پروسی آلمان و نوشتن در روزنامه بروکسل “Brüsseler Zeitung  ادامه می داد، دولت پروسی در مقابله با مارکس تقاضای اخراج او را کرد، اما در این زمینه موفق نشد، تا بالاخره پس از انقلاب فوریه و جنبشی که در میان کارگران بلژیکی بوجود آمده بود، دولت بلژیک مارکس را رسما از این کشور اخراج کرد.

بهرحال، دولت موقت فرانسه از طریق “فلوکن” “Flocon” برای او دعوتی به بازگشت به پاریس فرستاد، و مارکس آنرا پذیرفت. او در پاریس تا پس از انقلاب مارس ۱۸۴۸ میلادی ماند، و پس از آن به “کلن” بازگشت و در آنجا “مجلۀ جدید رِنیش” را تاسیس کرد – تنها مجله ای که طبقه کارگر را نمایندگی می کرد، و با شهامت از شورش ماه ژوئیه پاریس حمایت کرد.

روزنامه های مختلف نیروهای ارتجاعی و لیبرال، به عبث مجله را بخاطر جسارتهایش در حمله به تمام مقدسات و مخالفتهایش با همه مقامات – و آنهم، در قلمرو پروسی! به انتقاد گرفتند. مقامات نیز بیهوده و بوسیله فشار مجله را بمدت شش هفته بستند. سپس در مقابل دیدگان پلیس، مجله دوباره شروع به کار کرد، و در حالیکه در نتیجه حملات وارد شده به آن سابقه بهتری بدست آورده بود تیراژ آن بالاتر رفت.

پس از کودتای پروسی در ماه نوامبر، مجله در صفحه اول هر شماره، مردم را به ممانعت از پرداخت مالیات و پاسخ دادن فشار با فشار دعوت می کرد. به این دلیل، و بخاطر برخی مقالات؛ مجله دو بار تحت پیگرد قانونی قرار گرفت – و بعد تبرئه شد. بالاخره بعد از قیام ماه مه (۱۸۴۹) در “درسدن”، “رنیش” و جنوب آلمان؛ مجله توقیف شد. شماره آخر آن – که با رنگ سرخ چاپ شد – در نوزدهم ماه مه ۱۸۴۹ منتشر گشت.

مارکس پس از آن به پاریس بازگشت، اما چند هفته بعد از تظاهرات سیزدهم ماه ژوئن ۱۸۴۹، دولت فرانسه او را ناگزیر به انتخاب بین کناره گیری در ناحیه “بروتاین” “Bretagne” واقع در شمال غربی فرانسه، و یا ترک کردن کشور کرد. مارکس دومی را برگزید و به شهر لندن – انگلستان – رفت؛ مکانی که در آن بیشتر از سی سال زندگی کرد.

تلاشی برای بازگرداندن “مجلۀ جدید رِنیش” به شکل یک دوره در هامبورگ ناموفق ماند. مدت کوتاهی پس از کودتای ناپلئون در فرانسه، مارکس اثر خود را بنام “برومر هجدهم لوئی بوناپارت” “۱۸th Brumaire de Louis Bonaparte”، و در پی آن در سال ۱۸۵۳ کتاب “در افشای محاکمه کلن” “Revelations Concerning the Cologne Trial” که در آن دسیسه های ننگین دولت پروسی و پلیس را آشکار می کرد نوشت.

پس از محکومیت اعضای اتحادیه کمونیستی در کلن، مارکس از زندگی فعال سیاسی کناره گرفت، و اوقاتش را صرف مطالعه اقتصاد در موزه بریتانیا، نوشتن مقالات و نامه های برجسته ای برای روزنامه “تریبون نیویورک” و نیز نوشتن جزوه های انتقادی به رژیم پلمرستون که بصورت گسترده توسط “David Urquhart” منتشر می شدند کرد.

اولین میوه مطالعات طولانی و جدی او در زمینه اقتصاد سیاسی، در سال ۱۸۵۹ میلادی در اثرش بنام  “نقدی بر اقتصاد سیاسی” “Kritik zur Politischer Economie” – که شامل توضیحات نخستین وی درباره “تئوری ارزش” می باشد ظاهر گشت.

در طی جنگ ایتالیا، مارکس در روزنامه “مردم” “Das Volk” ارگان حزب سوسیال دمکرات آلمان که در لندن منتشر می شد، “بوناپارتیزم” که خود را در زیر جلد همدردی لیبرالی برای ملیتهای تحت ستم پنهان می کرد، و همچنین سیاست دولت پروسی که در لفافۀ بیطرفی تنها در پی ماهیگیری در آب گل آلود بود را به نقد کشید. در این زمینه لازم بود تا “کارل وُت” “Carl Vogt” که مزدورِ “midnight assassin” بود و افکار عمومی را برای جلب کردن به “بی طرفی آلمانی” و نه “همدردی” تحریک می کرد؛ مورد تعرض قرار گیرد.

پس از بالاگرفتن عمدی این فضا توسط وُت، مارکس در اثرش بنام “Herr Vogt” در سال ۱۸۶۰، پاسخی به او و سایر همردیفانش داد و وُت را به وابستگی و دریافت حقوق از دولت فرانسه محکوم کرد. ده سال بعد، در سال ۱۸۷۰، صحیح بودن این ادعا ثابت گشت. دولت دفاع ملی فرانسه فهرستی از مزدوران بوناپارتیست را منتشر ساخت، که در آن در زیر حرف “V” نام وُت ظاهر می شد: وُت در ماه آگوست سال ۱۸۵۹ مبلغ ۱۰۰۰۰ فرانک دریافت کرد.

در آنهنگام شرایط جنبش کارگری به اندازه ای پیشرفت کرده بود که مارکس می توانست برنامه درازمدتی را برای انجام دادن در نظر بگیرد – استقرار انجمن بین المللی کارگران در تمام کشورهای پیشرفته اروپا و آمریکا. در ماه آوریل سال ۱۸۶۴ میلادی، یک ملاقات عمومی برای اظهار همدردی با لهستان انجام شد. این ملاقات که کارگران ملیتهای مختلف را گرد هم می آورد، فرصتی بود برای تصمیم گیری درباره بنیانگذاری انترناسیونال. پیامد آن، “انترناسیونال” در دیداری در ۲۸ سپتامبر سال ۱۸۶۴ در سالن “سنت جیمز” واقع در شهر لندن، که بوسیله پرفسور “بیزلی” “Professor Beesley” اداره می شد بنیانگذاری شد. در آن یک شورای عمومی موقت انتخاب گشت، و مارکس در سخنرانی افتتاحی خود قوانین موقت را مشخص ساخت. در این سخنرانی، پس از ارائه دادن تصویری از فلاکت طبقه کارگر، حتی در سالهای باصطلاح رونق اقتصادی؛ او به کارگران همه کشورها، همانگونه که نزدیک به بیست سال پیشتر در مانیفست کمونیست بیان کرده بود؛ با این کلمات خاتمه می دهد: “کارگران همه کشورها، متحد شوید!”

“قوانین” مذکور دلائل بنیانگذاری انترناسیونال را بشرح زیر روشن می سازند:

“با توجه با اینکه،

“رهایی طبقه کارگر تاکید بر بدست آوردن اش توسط خود طبقه کارگر می کند؛ که مبارزه برای رهایی طبقه کارگر نه بمعنی مبارزه برای بدست آوردن امتیاز و قدرت انحصاری؛ بلکه برای بدست آوردن حقوق و وظایف برابر، و از میان برداشتن تمام قوانین طبقاتی است؛

“که انقیاد اقتصادی کارگران توسط مالکین وسایل کار – یعنی منابع زندگی، دلیل اصلی بردگی در همه اشکال آن، بیچارگی اجتماعی، تحلیل روانی و وابستگی سیاسی است؛

“که بنابراین، رهایی اقتصادی طبقه کارگر؛ هدفی است بزرگ که هر حرکت سیاسی می بایست تابع آن باشد؛

“که همه تلاشها برای بدست آوردن آن هدف بزرگ تاکنون، بخاطر فقدان همبستگی بین بخش های مختلف کار در هر کشور، و مواجه شدن با نبود اتحادی برادرانه میان طبقات کارگر کشورهای مختلف، ناموفق بوده اند؛

“که رهایی کارگران نه مسئله ای محلی یا ملی، بلکه مشکلی است اجتماعی که تمام کشورهایی را که در آنها جامعه مدرن موجود است دربر می گیرد، و گشایش آن وابسته به موافقت عملی و تئوریکی همه کشورهای پیشرفته می باشد

“که تقویت کنونی طبقات کارگری در بیشتر کشورهای صنعتی اروپا، در عین اینکه امیدوار کننده است، هشدار جدی به بازگشت به اشتباهات گذشته را می دهد؛ و یکی شدن فوری جنبشهای جدا از هم را فرامی خواند

“به این دلائل

“انجمن بین المللی کارگران* بنیانگذاری شده است.”

ارائه دادن شرحی از کارهای مارکس در “انترناسیونال”، نوشتن کل تاریخ انجمن را ایجاب می کند – زیرا در حالیکه او هیچوقت مقامی بیشتر از دبیر مکاتبه ای برای آلمان و روسیه را نداشت، روح هدایت کننده همه شوراهای عمومی بود. او بدون داشتن هیچ انتظاری، متون سخنرانیها – از سخنرانی افتتاحی تا آخرین آنها، که درباره “جنگ داخلی در فرانسه” بود – را نوشت.

در این نطق آخر، مارکس مفهوم واقعی کمون را توضیح داد – “آن موجود افسانه ای** که برای بورژوازی بینهایت آزار دهنده است.” در سخنانی به همان اندازه نیرومند، که زیبا؛ او دولت فاسد این کشور را “خیانتکار به ملت اش نامید که فرانسه را به دولت پروسی تسلیم کرد”، و آن را با مقامات متقلب و رباخواری مثل ” Jules Favre”، “Perry” و   “Thiers” بعنوان یک امپراطوری رسوا محکوم کرد. او پس از مقایسۀ کارهای وحشتناک مرتکب شده توسط  “Versaillist” ها، با فداکاریهای قهرمانانه کارگران پاریسی که برای بقای همان جمهوری که حالا “M. Perry” نخست وزیرش بود جان می باختند، مارکس اینگونه نتیجه گیری می کند:

“پاریس کارگری با کمون اش، برای همیشه بعنوان پیشروی باشکوهِ یک جامعۀ نوین گرامی داشته خواهد شد. کشته شدگان راهش، در قلب بزرگ طبقه کارگر تقدیس خواهند شد. تاریخ نابود کنندگان آن هم اکنون به رسوایی ابدی پیوسته، که تمامی دعاهای کشیشان آنان نخواهد توانست از آن رهایشان سازد.”

سقوط کمون پاریس، انترناسیونال را در وضعیت غیرممکنی قرار داد. انتقال شورای عمومی از لندن به نیویورک لازم شد، و اینکار به پیشنهاد مارکس، در سال ۱۸۷۳ در کنگره “Hague” انجام گرفت. از آن پس جنبش شکل دیگری به خود گرفته است؛ مناسبات پیوستۀ بین کارگران همه کشورها – یکی از محصولات انجمن انترناسیونال – نشان داده که، دیگر به یک سازمان رسمی نیازی نیست. اما به هر شکل و فرم؛ کار ادامه دارد، و مادامیکه شرایط کنونی جامعه وجود دارد؛ ادامه خواهد داشت.

از سال ۱۸۷۳ میلادی به بعد، با وجودیکه مارکس چندین سال بود از سلامت تحلیل رفته رنج می برد؛ خودش را تقریبا بطور کامل وقف کارش کرده بود.

اثر بزرگ او بنام “کاپیتال” در سال ۱۸۶۷ میلادی در هامبورگ منتشر شد. دست نوشته های بخش دوم این اثر، بوسیله قدیمی ترین، حقیقی ترین و عزیزترین دوستش؛ فردریش انگلس آمادۀ انتشار خواهد شد. دست نوشته های دیگری نیز وجود دارند که ممکن است در آینده منتشر شوند.

من در اینجا خودم را اکیداً به جزئیات تاریخی زندگینامۀ پدرم منحصر کرده ام. جای من نیست که از شخصیت برجسته، دانش بیکران، تیزهوشی، خوش طبعی، مهربانی و همدردی همیشگی او سخن بگویم.

فقط خلاصه می کنم که –

“عناصر

 در او بنحوی ترکیب شده بودند که طبیعت می تواند برخیزد ..

و به تمام جهان بگوید: “او انسانی بود!”

* به انگلیسی: “International Workingmen’s Association” که همچنین با نام “First International” “انترناسیونال اول” شناخته شده است.

** در اینجا مارکس اشاره به مجسمۀ ابولهول (یا اِسفینکس “sphinx”) می کند، که در افسانه های قدیم مثل مصر و یونان، مخلوطی از انسان و حیوان بود، با پیکری از  شیر، مزیّن به بالهای عقاب و دارای سری شبیه به سر زنان. این موجود افسانه‌ای کسانی را که موفق به حل معمّای او نمی‌شدند می‌کشت و می خورد.

منبع:

“کارل مارکس ۱، صفحه: ۲۸۸ تا ۲۹۴”  النور مارکس – آرشیو سایت مارکسیستها:

http://www.marxists.org/archive/eleanor-marx/1883/06/karl-marx.htm