بابک سلیمی زاده
چند وقتیست که بحث حراج شورت و زیر پوش و حوله و زیر سیگاری و عینک احمد شاملو داغ است. حتی داغتر از حکم ناعادلانهی زندان برای رفقایی مانند عابد توانچه و حبس محمد میزبان، فرزاد حسن زاده و دانشجویانی از ایندست. آقایانی که امروز جمع شده اند و امضا برای زیرپوش و حوله و زیر سیگاریِ یک «مُرده» جمع میکنند و بیانیه مینویسند، و در خبرگزاریها تمبان و متکای این بابا را بر سر نیزه کرده اند، همان "آزادیخواهان" و "بشر دوستانی" هستند که چند ماه قبل دربارهی دستگیری بیسابقه و شکنجهی بیش از چهل تن از دانشجویان «هنوز زنده»ی چپگرا، از ترس فیلتر شدن و محروم شدن و مصدوم شدن و محکوم شدن، سکوت اختیار کرده بودند.
هنوز یادم نرفته تبانی فلاکتبار تحکیم وحدت و اصلاحطلبان و جمهوری اسلامی را : «اول سر کمونیستها را زیر آب کنیم، حالا بعداً با هم کنار میآئیم!». حالم از حالا بهم میخورد. هنوز میلیونها نفر هستند که واقعاً برایشان مهم است که اسم این خلیج لعنتی که زیر شکم ِ کلفتی شده برای ایران، عربی باشد یا فارسی. دعوا بر سر گونهی فارسی یا عربی ِ آلتیست که میخواهند به زندگی ما پرولتاریا فرو کنند. باور کن هستند هنوز اینچنین کسانی که امضا میکنند. خیلی از "شاعران پست مدرن" هم امضا کردند! خیلیها هم هستند هنوز که شاملو را شاعری رادیکال میدانند. و میگویند ما به همین خاطر شورت و زیرپوش و عینک او را پاس میداریم. چون او شاعری مبارز بود و با بقیه فرق داشت. اما من میپرسم : در جریان مبارزه یک شعر چه اهمیتی دارد؟ (این را من که خودم شاعرم میگویم). چه کسی میگوید ارزش ایهامها و ابهامها و گوشه و کنایههای شاعران، برابر است با کسانی که برای آزادی و برابری مبارزه میکنند، برنامهی عملیاتی میدهند، و آکسیون برگزار میکنند؟ دقیقاً به همین خاطر بود که برای نخستین بار به صراحت گفتیم که ما هنر را از مبارزه آغاز میکنیم، نه مبارزه را از هنر.
یعنی این شاملوی رادیکالِ شما اگر واقعاً مبارز بود نمیتوانست مثل بچهی آدم و بدون استعاره و ابهام بیاید بیانیه بنویسد، عضو حزب شود، کار سازمانی کند، شعار دهد، و مبارزهای عینی بکند؟ آیا چلاق بود؟ شاید بخاطر اینکه "شاعر بود و شاعر تمیز است و نباید وارد مناسبات کثیف سیاست شود" نمیتوانست؟ یا مبارزه را تنها چاشنیای میدانست برای خوشمزه کردن شعرش؟ فرهنگ عقبماندهی شرقی همه چیز را با هم قاطی میکند. شاعرمان را صدا میکنیم «مبارز»، مبارزمان را صدا میکنیم «ایدئولوژیزده»، روشنفکرمان سروش است، هنرمندانمان عارفانِ پست مدرن هستند. و بحث ِ روزمان تقابل سنت و مدرنیته است و اسلام سکولار!
نه، بورژوازی هم شاعران رادیکال خودش را دارد. و شاملو یکی از اینها بود. شعری برای اپوزیسیون سنتی ایران که همواره از روی جنازهی کارگرانِ زنده رد میشود تا برای شورت و زیرپوش و عینک مردگانش موزهای بنا کند. بله، بورژوازی هم زبان و شاعر مبارز خودش را پرورش میدهد، و شاملو نیز مبارزی از این دست بود. البته "احترام او به عنوان شاعر بر همهی ما جوانان واجب است"، اما نمیتوان به دعوایی که بر سر حوله و زیر سیگاری و عینک او درگرفته نخندید. و نمیتوان این را پایان خندهداری بر شعر او ندانست. شاملویی که ناسیونالیست و ایراندوست بود. شاید برای ملیّون و میهنپرستان، یا دستکم برای اصلاح طلبان، شاعر بزرگی باشد، اما برای ما نیست. کسی که با آن زبان آرکائیکِ آنچنانی سخن میگفت و در عین حال شیفتهی یک «دیگری» (زبان کوچه و بازار) بود. مثل پیتر بروک که وقتی از قلب انگلستان آمد و مراسم تعزیهی ما را دید بیاختیار اشک از چشمانش جاری شد (بمیرم الهی!). کسی که فالوس از لابلای زبان آرکائیکش میبارد، و امروز همین فالوس، میان اهالی حراج میشود و عده ای در غم از دست رفتن آن سینه میزنند.
.
.
اما او . . . او که نه برای زنده اش خانهای داشت و نه برای مُرده اش قبری، شب که به بستر میرفت، به این فکر میکرد که فردا از کدام طرف قرار است به گا برود . . . او که نه زندهاش به درد کسی میخورد و نه مردهاش . . .
.