یک راهبرد، دو راهکار

سوسیالیسم، برای طبقه ی کارگر و مارکسیست ها یک راهبرد یا چشم انداز ِ استراتژیک (راهبردی) است. اما، آیا رسیدن به این چشم انداز در همه ی کشورها با هر اندازه پیشرفت، راهکار و رهیافت ِ یکسانی دارد؟

به این پرسش از دو دیدگاه می توان دو پاسخ ِ متفاوت داد. یکی از دیدگاه ِ غیر مارکسیستی، یعنی غیردیالکتیکی و اراده گرا که معتقد است همه ی جامعه های انسانی با هر درجه پیشرفت ِ نیروهای مولده و مناسبات تولیدی می توانند با تکیه بر اراده ی حزب و سازمان ِ مارکسیستی همین الان اقدام به انقلاب پرولتاریایی و سوسیالیستی نمایند، و دیگری از دیدگاه ِ مارکسیستی، یعنی ماتریالیستی دیالکتیکی ِ تکامل گرا که ضرورت و قانونمندی را مقدم بر اراده و خواست افراد، سازمان ها و احزاب می داند و تقدم ِ انقلاب ِ پرولتاریایی – سوسیالیستی در جهان را به کشورها (جامعه ها) ی کاملن پیشرفته ی صنعتی ِ دارای مناسبات ِ آنتاگونیستی ِ کاملن پیشرفته ی طبقاتی می دهد.

خاستگاه و آغازگاه ِ این اختلاف میان ِ دو نوع اندیشه وری درباره ی یک راهبرد و هدف، روسیه ی نخستین سال های سده ی بیستم، و نمایندگان شاخص ِ آن بلشویک ها و منشویک ها هستند، که بلشویک ها نماینده ی دیدگاه ِ اراده گرا، و منشویک ها سخنگوی دیالکتیک ِ قانونمند و تکامل گرا بوده اند.

از روسیه ی سده ی بیستم است که پلمیک ِ راهبرد ِ انقلاب ِ سوسیالیستی و نیرو یا نیروهای رهبری کننده ی آن از یک سو، و کسب قدرت سیاسی از سوی حزب یا طبقه از سوی دیگر، به گفتمان اصلی ِ مارکسیست ها و تجدیدنظرگرایان ِ خود مارکسیست نام در سطح ِ جهانی تبدیل می گردد.

امروزه با گذشت ِ بیش از صدسال از آن پلمیک آغازین، هنوز هم بحث و جدل میان ِ دو دیدگاه ِ متعارض وجود دارد، و انگار نه انگار که «قاضی القضات» ی به نام ماتریالیسم دیالکتیکی و تاریخی وجود دارد که قادر است قاطعانه میان دو نظرگاه که هر دو هم خود را مارکسیست می نامند داوری نماید.

هنوز هستند خودمارکسیست نامانی که اگرچه ظاهرن با تفکر لنینی در برخی زمینه ها مرزبندی دارند، اما برای رسیدن به هدف از همان روش و راهکار ِ اراده گرای لنینی پیروی می کنند.

به پرسش از دو دیدگاه برگردیم که آغازگاه ِ اختلاف ِ نظر ِ میان ِ ماتریالیست های دیالکتیکی و اراده گرایان ِ متافیزیک اندیش بوده و پاسخی ماتریالیستی برای آن پیدا کنیم.

برطبق ِ یک اصل ِ مهم ِ دیالکتیک، هرچه یک سیستم به منزله ی مجموعه و دستگاه پیچیده تر شود، یعنی بر شمار ِ عناصر و اجزای تشکیل دهنده و پیوند میان ِ عناصر و اجزای آن افزوده گردد، ویژگی و کارکرد سیستم و مجموعه نسبت به خود ویژگی های تک تک ِ اجزا و عناصر تفاوت کیفی پیدا می کند.

به طور ِ کلی، هر مجموعه ی هم بسته یا وحدت ِ سیستمی یک کل ِ یکپارچه (واحد) است که دربرگیرنده ی کنش ها و اندرکنشهای پرشمار و کارکرد آن برآمد ِ جمع ِ جبری و دیالکتیکی آن کنش ها و اندرکنش های پرشمار است، و نه فرآمد ِ همجواری ِ ساده و مکانیکی ِ اجزا، و این ویژگی به معنای کیفیت ِ متفاوت سیستم با اجزای آن است.

مفهوم و برآمد ِ این بیان ِ دیالکتیکی در بحث ِ حاضر آن است که جامعه ی انسانی، کیفیتی متفاوت از خودویژگی های جداگانه ی هر یک از کشورها ( جامعه ها) ی تشکیل دهنده اش دارد، به گونه ای که این، ویژگی ِ اختصاصن عام ِ سیستم یا سازمان ِ اجتماعی ِ جامعه ی انسانی به عنوان ِ کلیتی یکپارچه است که تعیین کننده ی راهبرد ِ هر جامعه ی جداگانه در روند ِ تکامل اجتماعی است و نه برعکس.

به عبارتی، عالی ترین درجه ی پیشرفتگی در یک یا چند جامعه ی معین اولن، معیار کیفیت و سطح تکامل ِ کل ِ سیستم در هر وضعیت مشخص، و ثانین معیار آمادگی داشتن یا نداشتن کل ِ سیستم برای دگرگونی و گذار به مرحله ی عالی تر است.

از این رو، و بر پایه ی چنین درک و تعریفی، شناخت ِ مارکسیستی از جامعه و تحولات آن عبارت است از دانش ِ انسان در وهله ی نخست به فرایندی که جامعه ی انسانی در روند تاریخی – تکاملی اش به طور کلی تا کنون از سر گذرانده و از این پس خواهد گذراند، و در وهله ی بعد، دانش نسبت به هر جامعه ی جداگانه برای فهم ِ وضعیت کنونی و آتی و تعیین ِ جایگاه و نقش ِ آن در تکامل ِ عام ِ اجتماعی، و نیز تعیین ِ اولویت ِ جامعه یا جامعه هایی که به طور مشخص نقش ِ راهبردی در تکامل ِ تاریخی دارند.

از نگاه دیگر، جامعه ی انسانی به مثابه یک پدیده و ارگانیسم ِ واحد در دوران ِ ما که دوران ِ سرمایه داری است، یک همستیزی ِ عمده و اصلی دارد که عبارت است از همستیزی (تضاد) میان ِ مالکیت ِ خصوصی ِ سرمایه دارانه بر ابزار ِ تولید و کار ِ اجتماعی، یا همستیزی کار و سرمایه. این تضاد و همستیزی است که باید حل و رفع شود تا جامعه ی انسانی به مرحله ی عالی تر یعنی سوسیالیسم که عبارت است از مالکیت ِ اجتماعی بر ابزار تولید گام بگذارد. اما، مسئله ی مهم این است که این همستیزی در کجاها شدت و حدت دارد که تعیین کننده است و تا در آنجاها حل و رفع نشود در هیچ جایی حل نخواهد شد حتا اگر با فرض ِ محال به طور موقت حل شود. چنین است که مارکسیست ها به پیروی از آموزه های مارکس و انگلس، اولن جهان را در وحدت ِ مادی و سیستمی آن، و ثانین پدیده های خاص از جمله جامعه ی بشری را در وحدت ِ ارگانیک (همبسته) و سازمان مندشان بررسی می کنند که بر پایه ی آن: جامعه ی انسانی به مثابه پدیده ای مادی و سیستمی، وحدتی ارگانیک و همبسته است که در برخی جاها بیش تر و در جاهایی رشد و توسعه ی کم تر یافته، اما در هر حال، اولن هیچ اندامواره ای نیست که جدا از کلیت ِ ارگانیک باشد، و ثانین هیچ اندامواره ای نیست که ناگزیر از توسعه و تکامل ِ اندامواره ی پیشرفته تبعیت و پیروی نکند.

به بیان ِ دیگر: اولن این وحدت ِ ارگانیک و ساز و کارهای آن است که تعیین کننده ی سمت و سوی تکامل است و ثانین هرگاه اندام – یا اندام های – پیشرفته تر به لحاظ تاریخی تمام ِ مراحل ِ تکاملی را از سر بگذراند یعنی کمیت های لازم برای فرارفت به کیفیت ِ نوین را در درون ِ ساز و کارهای همبسته ی خود به دست آورد به طور قانونمند به مرحله ی عالی تر ارتقا خواهد یافت و دیگر اندامواره ها و ارگانیسم های سیستم را نیز به دنبال ِ خود به مرحله ی عالی تر خواهد کشاند. در فیزیک این قانون به نام ِ قانون ِ همترازی مایعات در ظروف ِ مرتبط روایی دارد، همچنان که در طبیعت نیز نوع به مثابه وحدتی ارگانیک از خصوصیات ِ عام است که جهت ِ تکاملی را تعیین می کند یا سمت و سو می دهد و نه فرد و جزء و یک اندام خاص ِ جدا از کارکرد ِ مجموعه ی همبسته ی اندامواره ها. جامعه ی انسانی از این قانون ِ عام مستثنا نیست.

لنین و به پیروی از او لنینیست ها تلاش کرده اند بر خلاف جریان ِ پرزور ِ دیالکتیک شنا کنند و تقدم در گذار به سوسیالیسم را به کشورهای کم رشدیافته و هنوز به سن بلوغ نرسیده بدهند، و با آنکه در عمل نادرستی نظرشان به اثبات رسیده، اما دست از لجاجت و مخالف خوانی با دیالکتیک ِ ماتریالیستی بر نمی دارند.

آنها در تئوری و در عمل نشان داده اند که نه به وحدت ِ مادی و سیستمی جهان باور دارند، و نه از این رو به وحدت ِ ارگانیک ِ پدیده ها و از جمله وحدت ارگانیک ِ جامعه ی انسانی که امروزه در انقلاب سوسیالیستی و انترناسیونالیسم پرولتاریایی بیان ِ تئوریک و نمود عملی می یابد.

نمود انترناسیونالیسم ِ پرولتاریایی در تئوری – و سپس در عمل – آنجاست که هر کارگر و هر مارکسیستی خود را عضوی از جامعه ی انسانی در وهله ی نخست، و عضوی از سازمان ِ کار و تولید – مادی یا فکری – در مرتبه ی بعد بداند.

این به چه معناست؟ به آن معنا که من ِ کارگر یا مارکسیست ِ ایرانی امروزه بدون توجه به مرزها و تفاوت های جغرافیایی، زبانی و ملی، فردی از جامعه ی همبسته ی انسانی، و نیز عضوی از سازمان ِ کار و تولید ِ همبسته ی جهانی هستم.

همه ی مشکلات تحلیلی از آن اندیشه ای سرچشمه می گیرد که جهان را انبوه درهم و برهم نا قانونمند و ناهمبسته ای از چیزها و پدیدارهای منفرد و به تبع آن جامعه ی انسانی را کشورهای جداگانه ی محصور در مرزهای جغرافیایی و زبانی و قومی و ملی می داند که هر یک راهکار و راهبرد ِ ناهمپیوند و جدا از سیستم واحد جهانی برای دگرگونی و فرارفت ِ کیفی شان دارند.

محدود نمودن ِ جهان بینی مارکسیستی در هر عرصه ای از شناخت و عمل، به ویژه در عرصه ی تئوری و پراتیک ِ اجتماعی که در سوسیالیسم و کمونیسم خاص ِ این کشور و آن کشور بیان می شود، شکلی از پوزی تیویسم ِ فلسفی است که از سده ی بیستم در لنینیسم کارکرد ِ اجتماعی و سیاسی پیدا کرده و عمدتن به نفی جهانشمولی تئوری های مارکسیستی و محدودیت آن به زمان و مکان ِ خاص انجامیده است.

این محدودنگری پوزی تیویستی است که حاضر به پذیرش این حقیقت ِ علمی نیست که: خصوصیت ِ جامعه ی انسانی در آن است که یک واحد (وحدت ِ) پراکتیکال ِ تاریخی است که در نقاطی از زمین زودتر و در جاهایی دیرتر رشد و توسعه یافته، اما تکامل آن عام است که می توان آن را خصوصیت ِ عام ِ جامعه ی انسانی دانست، یعنی خصوصیتی که در عین ِ حال عمومیت هم دارد.

وحدت ِ روندهای مادی جهان، یک جهان بینی وحدت گرای مادی –  علمی را نیز ایجاب می کند. مارکسیسم آن جهان بینی است که وحدت ِ مادی جهان یعنی وحدت ِ طبیعت و جامعه و روندهای تکاملی آن را در مغز ِ اندیشنده به علمی ترین بیانی بازتاب و توضیح می دهد.

حال با چنین نگرش استوار بر دانش ِ مارکسیستی، وظیفه ی مارکسیست ها و کارگران در جامعه های کم رشد یافته مانند ایران چیست. آیا باید منفعلانه منتظر ماند تا مارکسیست ها و طبقه ی کارگر در کشورهای پیشرفته کار خودشان را بکنند و سوسیالیسم ِ خودشان را مستقر سازند تا نوبت به اینجا برسد، یا آنکه روش و راهکار ِ دیگری را هم میتوان به کار بست؟

هیچ مارکسیستی نه خواهان ِ جلو زدن و نه عقب افتادن از روند ِ تکاملی تاریخ نیست. برعکس، مارکسیست ِ واقعی کسی است که حرکت و فعالیت ِ خود را بر دقیق ترین، علمی ترین و کارسازترین راهکار ِ دست یابی به هدف (استراتژی و راهبرد) تاریخی استوار سازد.

آماج ِ راهبردی تاریخی نوع ِ انسان و از جمله انسان ِ ایرانی در مرحله ی کنونی، سوسیالیسم و کمونیسم است. اما انسان ِ ایرانی هنوز مسایلی را به ویژه در عرصه ی مناسبات تولید (طبقاتی) تجربه و حل نکرده که ضرورت ِ فرارفت از این مناسبات را پیشاروی خود قرار دهد.

به عبارت دیگر: اگرچه در ایران همچون دیگر کشورها، یعنی همچون دیگر ظروف ِ مرتبط ِ اجتماعی – تاریخی این دوران، نظام سرمایه حاکمیت دارد، اما هنوز یک وجه مهم ِ این حاکمیت و یکی از پیش شرط های مهم ِ گذار از آن که دموکراسی بورژوایی است، در هیچ برهه ای از تاریخ ِ موجودیت ِ این نظام جز در مقطع کوتاه زمان و تا به آخر طی نشده ی ٣٢ – ١٣٢٠ مجال ِ بروز و کارکرد عملی پیدا نکرده است.

علت ِ این ناپیوسته گی و ناهمخوانی ِ روساخت ِ مناسبات ِ اجتماعی با زیرساخت ِ تولید ِ بورژوایی در ایران و دیگر جامعه های کم رشدیافته را باید در آنجا دید که در این جامعه ها رشد درونزا نبوده، یعنی صنعت و تکنولوژی از درون ِ سازوکارهای تولیدی – طبقاتی خود ِ جامعه سر بر نیاورده، بلکه با زور و فشار از بالا – مانند فشاری که مایع ِ درون ِ ظرف های مرتبط از بالا بر پایین وارد می کند تا خود را در همه جا مستقر و همتراز و همسطح نماید – بوده، و در نتیجه مناسبات نیز بر فشار و جبر و ستم استوار شده است. به بیان ِ دیگر، جامعه ای که نتوانسته – یا فرصت نیافته – به طور ِ طبیعی مراحل رشد و توسعه ی خود را از سر بگذراند و رشدیافتگی اش با فشار جامعه ی «غیر خودی» از لحاظ ِ تکاملی پیشرفته تر بوده، ناگزیر مناسبات اش نیز همراه با جبر و فشار ِ غیر متعارف خواهد بود، تا خود را باشتاب ِ غیرعادی به سطح عامل ِ فشار یعنی جامعه های پیشرفته تر ببرد. به همین دلیل جبر در این کشورها عمدتن سیاسی و به شیوه ی سرکوب ِ نظامی، و سرمایه داری عمدتن دولتی است، یعنی ابزار مهم ِ تولید در اختیار ِ دولت ِ سرمایه داران و سران ِ نیروهای مسلح است که خود از کلان سرمایه داران اند و در راس ِ هرم ِ حاکمیت قرار دارند.

کم رشد یافته گی اما، نه تغییری در ماهیت ِ دولت و نظام ِ حاکم می دهد، نه در ماهیت بورژوازی و نه در ماهیت آنتاگونیسم حاکم بر مناسبات ِ تولید. به عبارت ِ دیگر، رشدیافته گی و کم رشدیافته گی به هیچ وجه به آن معنا نیست که بورژوازی در جایی آردش را بیخته و الک اش را آویخته و در جایی هنوز در آغاز ِ کار است و هنوز باید به شیوه ی خاص ِ خود آردش را ببیزد تا بعدتر الک اش را بیاویزد، یعنی درک و برداشت ِ مکانیکی که تجدیدنظرگرایان خود مارکسیست نام از بورژوازی امپریالیست و بورژوازی ملی (خودی) در کشورهای کم رشدیافته دارند که به موجب ِ آن مارکسیست ها و طبقه ی کارگر باید آن بخش از بورژوازی را که آنها ملی و مترقی می دانند و به زعم ِ آنان رودرروی بورژوازی امپریالیست و کمپرادور قرار دارد، متحد طبیعی خود و در اردوگاه انقلاب به حساب آورده و سهمی از حاکمیت سیاسی را در «انقلاب دموکراتیک» برای اش در نظر گیرند.

تفاوت بورژوازی در کشورهای پیشرفته و کم پیشرفته در ماهیت شان نیست که در همه جا یکسان، بهره کش و خواهان ِ حداکثر ِ بهره کشی و سود از سرمایه اش است، بلکه در شکل ِ حکومت کردن و در موازنه ی ناپایدار و ناهمترازی است که به ضرورت ِ میان ِ دموکراسی و دیکتاتوری با هدف بقای خویش برقرار ساخته، یا به اجبار باید برقرار سازد. این است که در کشورهای پیشرفته هنوز ته مانده ای از دموکراسی بورژوایی به شکل ِ آزادی بیان وجود دارد و هر فرد و گروه و سازمان و حزبی، شخصیت و تشکیلات قانونن مجاز ِ خاص خود را دارد و می تواند حرف ِ خود را حتا علیه طبقه و ایدئولوژی حاکم بزند. در حالی که در کشورهای کم پیشرفته همین دموکراسی هدایت شونده و رصد شونده به وسیله ی طبقه ی سرمایه دار هم وجود ندارد، و هیچ فرد و گروه و سازمان و حزبی اجازه ی ابراز ِ وجود و نظر جز بر وفق ِ نظر ِ حاکمیت را ندارد.

اکنون، با توجه به یک حاکمیت و یک طبقه با دو عملکرد ِ سیاسی متفاوت است که مارکسیست ها و طبقه ی کارگر باید راهکاری را برگزینند که درخور و متناسب با این دو عملکرد و متضمن ِ آماج ِ راهبردی خود یعنی سوسیالیسم باشد.

به بیان ِ دیگر، مارکسیست ها به مثابه آموزگاران ِ پرولتاریا ضمن حفظ پرنسیپ های خویش، باید به پرولتاریا به عنوان ِ طبقه ای که هم اکنون هم ملیت دارد و هم باید بیاموزد که انترناسیونالیست باشد، رهیافتی را نشان دهند که در تقابل با دو عملکرد ِ متفاوت بورژوازی در کشورهای پیشرفته و کم پیشرفته و در عین حال افشاکننده و خنثاکننده ی آگاهی های دروغینی باشد که لنینیست های رنگارنگ از صد و ده سال قبل تاکنون به وی تزریق کرده اند. رهیافتی که با یک تیر سه نشان را هدف گرفته باشد: هم راه ِ برون رفت از حاکمیت استبدادی در کشورهای کم رشدیافته را نشان دهد، هم مروج اتحاد طبقاتی کارگران جهان و انرناسیونالیسم پرولتاریایی و سوسیالیسم علمی باشد، و هم به افسانه ی بورژوازی ملی و خرده بورژوازی دموکرات و مترقی در کشورهای کم رشدیافته پایان دهد.

این رهیافت (راهکار) سه منظوره دو وظیفه و کارکرد مهم را پیشاروی مارکسیست ها قرار می دهد: ١. وظیفه  و کارکرد ِ ترویجی، ٢. وظیفه و کارکرد تبلیغی.

ترویج و گسترش ِ جهان بینی و ایدئولوژی مارکسیستی یا فلسفه و سوسیالیسم علمی، و تبلیغ و ارائه ی رهنمودهای طبقاتی برای پیشروی به سوی سوسیالیسم و تحقق آن، وظیفه ی هر مارکسیست و از جمله صاحب ِ این نوشتار هم هست. برای ادای چنین وظیفه ای مارکسیست ها پیش از هر چیز باید بدانند طبقه ی کارگر چه در کشورهای کم رشدیافته چه در کشورهای پیشرفته، چه در درون ِ حاکمیت ها و چه در بیرون ِ حاکمیت ها هیچ متحدی ندارد، و تنها به نیروی آگاهی و عمل ِ خود آزاد می شود.

وظیفه ی مارکسیست ها و طبقه ی کارگر است که در دیکتاتوری های فردی به هر شیوه ی مقتضی به سرمایه داران ِ وحدت یافته در اراده ی فرد بقبولانند که حداقل به دموکراسی طبقاتی خود پای بند باشند و آن را در عمل اجرا کنند، و در دیکتاتوری های طبقاتی تجسم یافته در احزاب بورژوایی حاکم – از جمله احزاب سوسیالیست و کمونیست بورژوایی – به هر شیوه ی مقتضی بقبولانند که دیکتاتوری پرولتاریا عالی ترین شکل دموکراسی در تاریخ ِ بشریت است، و هیچ راه و راهبردی جز آن، بشریت را به سرمنزل ِ تاریخ و عالی ترین مرحله ی آزادی یعنی کمونیسم نمی رساند.

چگونگی و کیفیت ِ پذیراندن ِ این واقعیت و حقیقت به بورژوازی موضوع نوشتاری دیگر در فرصتی دیگر است.