من ، نرده و آتش / فریدون گیلانی

(۱)
نرده چندان سخت بود و سهمگین بود
که هراس من از امتداد هولناکش نمی گذشت
و در هوایی آن گونه پریشان
چنان بر کلماتم می کوفت
که تو گوئی هیولائی به روزگار ویران

سروِ بلندِ زمین
متحیر مانده بود که آن ارتفاع نا بخرد
چگونه خاطره ی باغ را در منظر شسته
و آن گونه برهیجان باران تاخته است

در انتهای گذری که نرده به خواب هایش می پیچید
آن همه کتاب را از پل
به آب های تشنه ریخته بودند
و از کلمات آن همه کتاب
بدون تامل
چنان خرابه ای ساخته بودند که شب
از ترس چشم برهم نمی گذاشت
و هیچ رهگذری نمی گفت که در ابتدای گذر
کبریت را به دو رکعت افروخته اند
و آدمیان را چنان گشاده دست فروخته اند
که زبان شان به لکنت در آمده و روزهای کهن را
درمانده ، سر کشیده اند

(۲)

در چکاچاک سطرها و غرش چشم ها
سبزینگانی چند ؛ به تعمد
خانه را در تاریکی سوزاندند
و خود را به هیئت ترکه ای شکننده
به درختان تناور آویختند

آن سوی نرده پهن بود و پارینه بود
و به هیچ ترفندی نمی شکست
آنان که چون خزه در خود خزیده بودند
با نام مستعار
هر نام مستعاری
بر خاک و برخانه آتش می ریختند

وقتی که طبل جنگ خیابان را پرکرد
کسی خبر آورد که آفتاب
دیریست تا به خاک افتاده
و زمین
گرداگرد انتظارها ترک خورده است

نرده چندان پهن بود و پیرایه داشت
که شهر در تنفس بی گاهش لب فرو می بست
و هر چه که باید خرم می بود
در نیمه راه به ضربه ی سنگی می شکست

شهر
از آن همه سنگ
برای آن ارتفاع حزن آور خرقه می ساخت

(۳)
همه می دیدند که روزهای پایدار
مرزها را به هوای فرسنگی دیگر می پیمودند
مگر که سپیده
گفته و نا گفته به مقصد باز آید

مهتاب روزهای سوخته
چندان در کرانه ی آن نرده گریسته است
که چون دروازه فرو ریزد و ستاره در آید
لابد که وقارِ سروهای جوان ،
خاطرات مرا به نیمه شبِ قشنگ مهتابی می سپرد
و انتظار مرا
در ارتفاعِ مرصع نرده از آتش پس می گیرد .

فروردین ۱۳۹۳