ترانۀ اولین خواهش

“ترانۀ اولین خواهش”

لورکا – زندگی و شعر:

از: زهره مهرجو

۰۳ آوریل ۲۰۱۴

“در صبحِ سبز

می خواستم قلبی باشم،

یک قلب! ..

و در غروب رسیده

می خواستم بلبلی باشم،

یک بلبل.

(روح،

نارنجی رنگ شو،

روح –

به رنگ عشق درآی ..!)

در صبح روشن

می خواستم خودم باشم،

یک قلب! ..

و در پایان غروب

می خواستم صدایم باشم،

یک بلبل.

روح،

نارنجی – رنگ شو،

روح،

برنگ عشق درآی ..!”

درباره لورکا:

فدریکو گارسیا لورکا (۵ ژوئن ۱۸۹۸ – ۱۹ آگوست ۱۹۳۶ میلادی) شاعر، نمایشنامه نویس، کارگردان تئاتر، نوازنده پیانو و گیتار، و نقاش اسپانیایی بود. او همچنین یکی از اعضای برجسته گروه “نسل ۲۷” بود.

لورکا در دهکده “فونته وَکِروس” “Fuente Vaqueros” در نزدیکیهای شهر گِرانادا – مرکز شهری اندالوسیا – واقع در جنوب اسپانیا بدنیا آمد.

او از ابتدا عاشق زادگاهش، با “سپیدارهای خوش آهنگ و  رودخانه های شاعرانه” آن بود. یکبار برای دوستی نوشت: “اگر می توانستی ببینی که اندالوسیا واقعا چه زیباست! آدم فقط برای راه رفتن در آن باید مثل کورموشها در تاریکی خویش؛ دهلیزها را در زیر نور طلائی نقب بزند.. خروس ها در نزدیکیهای سپیده دم تاجهای رنگین شان را برمیافرازند، و من از تابش خورشید و قرص کامل ماه دارم تیره می شوم.”

درباره شهر گرانادا، که در معماریهای موری*، نور خاص و باغهای زیبای آن شهرت دارد؛ و تاثیری که بر هنر او گذاشت، لورکا بعدها گفت “گرانادا مرا شکل داد و آنچه که هستم را ساخت: یک شاعر از بدو تولد، و بدون راه گریزی از آن.” او می توانست این شهر را “آنطوری که یک نفر یاران از دست رفته خود، و یا یک روز آفتابی دوران کودکی اش را بیاد می آورد” بخاطر آورد.

اما خوی انتقادی لورکا، که همیشه به همان اندازه استعداد شاعرانه اش قوی بود؛ موجب شد که اخراج مورها از گرانادا در سال ۱۴۹۲ میلادی را اینگونه تشریح کند:

“یک حادثه مصیبت بار، اگرچه در مدارس ضد آنرا می گویند.” زیرا “یک تمدن ستودنی، شعر، هنر و ظرافتی بی نظیر در دنیا – همه از دست رفتند، تا راه را برای شهری بزدل و فقیر، یک زمین بایر مسکون شده بوسیله بدترین بورژواها در اسپانیای امروز هموار کنند.”

سالی که لورکا در آن متولد شد، سال ۱۸۹۸ میلادی؛ مصادف با اعلان جنگ امریکا بر علیه اسپانیا بر سر موضوع کوبا بود. در همان سال نویسندگان و شاعران مشهوری همچون ارنست همینگوی – که در نوشته هایش کشور اسپانیا را بشکل رومانتیک به تصویر کشید، و نثرهای افسانه ای امریکا را به گونه ای از شعر مدرن مبدل ساخت – و برتولت برشت – که در آثارش نقد اجتماعی را با زبان شاعرانه در هم آمیخت؛ و در نتیجه انقلابی را در نمایشنامه های آلمانی بوجود آورد که در بزرگی همطراز تحول بوجود آمده از آثار لورکا در اسپانیا بود – به دنیا آمدند.

لورکا از لحاظ خانوادگی خوش شانس بود. پدر او “دون فدریکو گارسیا رودریگِز” مردی پرانرژی و زمینداری موفق بود، با مزرعه حاصلخیزی در اطراف گرانادا، و ویلایی در مرکز شهر. لورکا احساسات عمیق خود را از او می گرفت. مادرش “دونا ویسِنتا لورکا” زنی تیزهوش با تحصیلات بالا، معلم و نوازنده پیانو بود؛ که علایق شاعرانه و نوازندگی لورکا را می پرورد.

لورکا در دوران نوزادی دچار یکنوع تب شد که پزشکان قادر به تشخیص علتش نشدند. تحت تاثیر این بیماری، رشد او در سالهای اول زندگی بکندی انجام گرفت. او صحبت کردن را از سه سالگی و راه رفتن را از چهار سالگی آغاز کرد، و تا سالها بعد نیز به کندی راه می رفت.

او همیشه اسم “لورکا” را بر نام کاملش که “گارسیا لورکا” بود، ترجیح می داد و از اینرو از همان سالهای اول زندگی آشنایان او را “لورکا” می نامیدند.

علایق او از نخستین سالهای زندگی اش در زمینه های هنری بود. ترانه های مردمی را می آموخت، و آثار رومانتیک و کلاسیک را مطالعه می کرد. او همچنین به مطالعه پیانو و گیتار پرداخت و نهایتا در هر دو زمینه ها حرفه ای شد.

لورکا در دوران نوجوانی، تمایل بیشتری به تئاتر و موسیقی داشت؛ تا ادبیات. در حین آموزش بعنوان یک نوازنده کلاسیک پیانو، از هنرمندانی مثل دبیوسی “Debussy” شوپَن “Chopin” و بتهوون الهام می گرفت. بعد از دوستی با آهنگساز “منوئل دِ فایا” ” Manuel de Falla” سرگرمی وی آهنگهای فولکلور اسپانیایی شد.

هنگامیکه لورکا یازده ساله بود، خانواده اش به گرانادا مهاجرت کردند. او در گرانادا به مدرسه رفت، اما نسبت به تحصیلاتش چندان جدی نبود و بار اول امتحانات دوره آخر را رد شد. بعد از انجام مجدد امتحانات در سال بعد قبول شد، و پس از اتمام دوره دبیرستان به تحصیل در رشته حقوق در دانشگاه “قلب مقدس” ” Sacred Heart ” در گرانادا پرداخت. بهرحال، علاقه واقعی او نه در این زمینه، بلکه در زمینه های: شعر نویسی، نقاشی، نوازندگی پیانو، مطالعه آثار رومانتیک قرن نوزدهم، نویسندگان مدرن آمریکای لاتین و اسپانیا، شاعران سمبلیست فرانسه، شکسپیر، و نمایشنامه هاس کلاسیک اسپانیا و یونان بود؛ که پس از ثبت نام در بخش فلسفه و ادبیات دانشگاه، فرصت پرداختن به آنها را یافت.

با اینکه تحصیلات دانشگاهی لورکا مختصر بود، برای او چندین میراث مهم بجا گذاشت. از جمله مربی او بنام “فرناندو دِ لوس ریوس” “Fernando de los Rios”، و نیز موضوعی برای نوشتن یک کتاب. “دِ لوس ریوس” پرفسوری در گرانادا بود، که پس از مشاهده استعدادهای لورکا با او پیوند دوستی بست. بعدها این دوستی برای هر دوی آنها مزیتهایی دربر داشت، از جمله فراهم نمودن مقدمات دیدار مشهور لورکا از شهر نیویورک توسط فرناندو.

لورکا حرفه خود را در زمینه نویسندگی، در سال ۱۹۱۶ پس از درگذشت معلم پیانو اش آغاز کرد. اولین آثار نثر او مثل “نوکترن” “Nocturne”، “بَلاد” “Ballade” و “سوناتا” “Sonata” بر اساس فرمهای موسیقی طرح شدند.

اولین کتاب لورکا، بنام “ادراکات و منظره ها” “Impressions and Landscapes” که مجموعه ای از نوشته ها و طراحی های او بود؛ در سال ۱۹۱۷ میلادی، درپی چهار بار مسافرت او به شمال اسپانیا منتشر شد. در این مسافرتها که از سوی یک کلاس مطالعاتی در زمینه “تئوری و ادبیات هنر” بین سالهای ۱۹۱۶ تا ۱۹۱۷ انجام گرفت؛ “فرناندو دِ لوس ریوس” همراه و مشوق لورکا به نوشتن کتاب بود.

پس از جمع آوری مطالب کتاب؛ لورکا از پدرش تقاضای کمک مالی جهت انتشار نوشته هایش را کرد. پدر لورکا برای کسب اطمینان از کیفیت کارهای او، در این زمینه با “فرناندو دِ لوس ریوس” مشورت کرد. فرنادو ضمن دادن رای مثبت در این زمینه، به پدر و مادر لورکا پیشنهاد کرد که او را برای ادامه تحصیل به مادرید بفرستند.

مسافرت به مادرید

در سال ۱۹۱۹ میلادی لورکا دانشگاه گرانادا را ترک، و جهت ادامه تحصیل به شهر مادرید مهاجرت کرد. در آنجا در “اقامتگاه دانشجویان” “Residencia de Estudiantes” که مرکز فرهنگی مادرید بود؛ به مطالعه فلسفه و حقوق پرداخت.

لورکا در این شهر همچنین با گروهی از هنرمندان آشنا شد، که در آینده ای نزدیک فرهنگ اسپانیا را متحول می ساختند.

این افراد که از جمله آنها “سالوادور دالی” “Salvador Dali” نقاش مشهور سوررئالیست، “مَنوئل دِ فایا” “Manuel de Falla” آهنگساز و “لوئیز بونیوئل” “Luis Bunuel” فیلمساز اسپانیایی بودند، بهمراه لورکا و جمعی از شاعران جوان؛ به گروه پیشرویی بنام “نسل ۲۷” “ Generación del 27” پیوستند.

اولین کار مهم لورکا پس از مهاجرت به مادرید در سال ۱۹۱۹ میلادی، نوشتن داستانی سمبلیک بنام “نمایشهای کوچکتر” “La menor de las comedias” درباره مسحور شدن یک سوسک بوسیله پروانه ای زیبا و جذاب؛ و عشق غیرممکن میان آنها بود. یکسال بعد به پیشنهاد نمایشنامه نویس “گرگوریو مارتینِز سیِرٌا” “Gregorio Martínez Sierra” لورکا نام داستان را به “سحر شیطالی پروانه” “El maleficio de la mariposa” تغییر داد. این کار در سال ۱۹۲۰ برای اولین بار به پرده نمایش رفت، اما به دلیل عدم استقبال از آن دیگر اجرا نشد. لورکا در برابر تماشاگرانی که به نمایش حشرات سخنگو می خندیدند، اینچنین دهان به اعتراض گشود: “این حضار برای من هیچ اعتباری ندارند، هیچ، هیچ.”

با وجود این شکست اولیه، لورکا به نمایشنامه نویسی ادامه داد. در سال ۱۹۲۳ داستان رومانتیک شاعرانه ای را بنام “ماریانا پینِدا” “Mariana Pineda” نوشت، که بعدا در سال ۱۹۲۷ با طراحی “سالوادور دالی” و هنرپیشگی “مارگاریتا شیرگو” “Margarita Xirgu” به پرده نمایش رفت، و در شهرهای بارسلونا و مادرید با استقبال بزرگی روبرو شد. در این داستان، سرگذشت ماریانا مانند قهرمانان زن در اغلب داستانهای لورکا غم انگیز است. او پرچم لیبرالها را که بر علیه سلطنت شورش کرده بودند می دوزد، و بوسیله معشوق خود که رهبر شورشیان بود رها می شود. سرانجام  ماریانا بوسیله سربازان دولتی دستگیر؛ و بعنوان یک شورشی اعدام می گردد.

شعرسرایی لورکا در تمام سالهای دهه دوم قرن بیستم میلادی موفقیت آمیز بود، و او را بعنوان یک شاعر بزرگ به جامعه معرفی کرد. اولین مجموعه شعری او بنام “کتاب شعرها” که گزیده ای از اشعار وی در سال ۱۹۱۸ بود، در سال ۱۹۲۱ منتشر گشت. در جمع آوری و انتخاب اشعار برای این کتاب، برادرش “فرنسیسکو” او را همراهی کرد.

پس از آن، لورکا بهمراه “مَنوئل دِ فایا” “Manuel de Falla” در تابستان سال ۱۹۲۲ فستیوالی را در گرانادا بنام “مسابقه آواز عمیق” “El Concurso del Cante Jondo” سازماندهی کردند. این فستیوال که شامل موسیقی فولک اندالوسیایی، ترانه و رقص بود؛ هنر فلامینکو را جشن می گرفت، و در جهت بسط دادن آن اجرا می شد.

لورکا در این فستیوال با خواننده فلامینکو “منوئل تورٌه” “Manuel Torre” آشنا شد. او متاثر از این سبک هنری، سال بعد نیز در شهر گرانادا، بهمراه “دِ فایا” و چند نفر دیگر؛ در تهیه نمایش موزیکالی برای کودکان شرکت کرد که سبک آن از “آواز عمیق” “Cante Jondo” الهام می گرفت.

لورکا بطور همزمان، نوشتن و دکلمه اشعار خویش به این سبک را آغاز کرد، اما مجموعه آثارش بنام “قطعات موسیقی” “Suites” را که در سال ۱۹۲۳ نوشت؛ به پایان نرسانید. این کتاب برای اولین بار در سال ۱۹۸۳ منتشر گشت.

او در سال ۱۹۲۳ میلادی بدون توضیح روشنی به دوستانش، جهت تکمیل لیسانس حقوق به گرانادا بازگشت.

لورکا بزودی بشکل عمیقی با جنبش هنری پیشروی اسپانیا همراه می شد.

مجموعه اشعار او بنام “آهنگها” “Canciones” در سال ۱۹۲۷ میلادی، که همزمان با موفقیت نمایش داستان “ماریانا پیندا” و نیز نمایش برخی از نقاشیهایش در شهر بارسلونا بود؛ لورکا را در عرصه شهرت به اوج رسانید.

در همانسال، لورکا در کنفرانسی که درباره آغاز نوع جدیدی از شعر در شهر “سِویل” ” Seville” توسط نویسنده و گاوباز مشهور  “ایگنَسیو سَنچز مِخیَس” “Ignacio Sánchez Mejías” سازماندهی شده بود شرکت کرد. مرگ سَنچز بعداً الهام بخش لورکا در نوشتن شعر مشهورش بنام “سوگواری” در سال ۱۹۳۳ گشت.

در این کنفرانس اعضای گروه “نسل ۲۷” گرد هم آمدند، تا روشی نو در شعر سرایی را جشن بگیرند. هنگامیکه لورکا اشعاری از خود را که سال بعد تحت عنوان “اشعار افسانه ای کولی ها” “Romancero gitano” منتشر می ساخت؛ دکلمه کرد، با استقبال شدیدی از سوی شنوندگان هنرمند مواجه شد.

موفقیت این کتاب، در واقع پایان یک دوره را نیز در زندگی لورکا رقم زد.

از سال ۱۹۲۵ تا ۱۹۲۸ رابطه دوستی نزدیکی میان لورکا و سالوادور دالی وجود داشت، اما انتشار کتاب افسانه کولی ها شکافی را بین آنها بوجود آورد. در سال ۱۹۲۸ سالوادور دالی پس از انتقاد کردن از “اشعار افسانه ای کولی ها”، به دوستی و همکاری خود با لورکا پایان داد، و به پاریس مهاجرت کرد.

لورکا پس از آن، از طریق همکاری با “مَنوئل دِ فایا” و سایر هنرمندان، مجله ادبی معترضانه ای را بنام ” Rooster Gallo” در گرانادا تاسیس کرد، که تنها دو بار منتشر شد.

او بطور همزمان، چندین نمایشنامه نوشت، از جمله “عشق دون پرلیمپلین و بلیسا در باغ” “Don Perlimplin”، که طنز سمبلیکی درباره یک مرد پیر و همسر جوانش بود. اما این نمایشنامه، یا به دلیل عنوان شهوانی و یا به این دلیل که شخصیت آن به مقدار زیادی به فرمانروای اسپانیا “میگل پریمو دِ ریوِرا” “Miguel Primo de Rivera” که در حال تدارک ازدواج اش بود شباهت داشت؛ سانسور شد.

مهاجرت به امریکا

پس از این حوادث، لورکا در دوره شهرت بزرگ خود دچار افسردگی و سرخوردگی گشت. او به یکی از دوستانش حالت خود را چنین توصیف کرد: “یکی از غمگین ترین و ناخوشایندترین لحظات زندگی ام.”

لورکا در کتاب “اشعار افسانه ای کولی ها”، به عمد از زبان “یک کولی” “un gitano legítimo” نوشته بود، و “گرانادا” را بعنوان شهر وی ستایش کرده بود. اما به او از سوی عده ای انتقاد شد، و سپس بعنوان یک “شاعر کولی” منزوی گشت. لورکا احساس تنهایی می کرد، و در آنهنگام برایش حفظ کردن چهره یک نویسنده موفق، که در اجتماع ناگزیر به آن بود؛ و خود واقعی و احساسات زخم خورده ای که تنها می توانست در تنهایی به آنها اعتراف کند، بسیار مشکل شده بود.

او اعتراض کرد که: “کولی ها فقط یک موضوع هستند، نه بیشتر. من می توانستم شاعر سوزنهای خیاطی یا مناظر آب باشم. ضمنا، این کولی گرایی به من ظاهر یک شاعر بدون فرهنگ، نادان و ابتدایی را می دهد؛ که شما بخوبی می دانید نیستم. نمی خواهم با این عنوان شناخته شوم.”

لورکا اشعار افسانه ای کولی ها را با آنکه او را به شهرت بیشتری رسانده بود رها کرد، و حتی از شعر خوانی برای دوستانش دست کشید.

بزودی دوست قدیمی او “فرناندو دِ لوس ریوس” مسافرتی را برای هر دوی آنها به امریکا ترتیب داد. این مسافرت طولانی در سال ۱۹۲۹ با کشتی انجام شد، و آنها قسمت عمده یکسال را در شهر نیویورک گذراندند.

لورکا پیش از ترک اسپانیا، برای یکی از دوستانش نوشت که “نیویورک بنظر وحشتناک می آید، اما به همین دلیل می خواهم به آنجا بروم.” پس از مستقر شدن در نیویورک، او شهر را “نابهنجار، گستاخ و خشن” اما در عین حال “مملو از زیبایی های بزرگ مدرن” یافت.

او بیشتر بخاطر تسهیل شرایطش، در رشته “مطالعات عمومی” در دانشگاه “کلمبیا” ثبت نام کرد. در آنجا در کنار سایر مطالب، زبان انگلیسی را می آموخت؛ اما مثل همیشه بیشتر اوقاتش صرف نوشتن می شد. لورکا در این دوره با تعداد کمی، از جمله با شاعر آمریکایی “هارت کرین” “Hart Crane” ارتباط دوستی برقرار کرد.

این اقامت یکساله در امریکا، که با یک تور-آموزشی به کوبا خاتمه یافت؛ بر روی نوشته های لورکا تاثیر عمیقی گذاشت. پیش از ترک کردن اسپانیا، لورکا به یکی از دوستانش گفته بود که “اشعار من در حال گرایش به سمت مشخصی هستند.” و اینکه پیشبینی می کند کار جدیدش “بنوعی باز کننده رگ شاعری” باشد، تامل کردن در “همه عشقم به چیزها، و جدی نگرفتن چیزها.”

اثر او بنام “شاعر در نیویورک” – که پس از درگذشت شاعر در سال ۱۹۴۲ منتشر شد – متاثر از مسائل موجود در جامعه بورژوازی است؛ که با تکنیک جدیدی نوشته شده است. در این مجموعه، خطوط و فرم شعر لورکا انعطاف بیشتری پیدا می کنند، و به لحاظ وزنی تشابهی با شعرهای حماسی “والت ویتمن” ” Walt Whitman” را دارند.

شاعر در این نوشته ها، تلاش بر به تصویر کشیدن تنهایی و انزوای انسان در جامعه تحت سلطه سرمایه داری را کرده است، و آنچه که بطور مشخص الهام بخش او در این شعرهاست؛ حوادث مربوط به سقوط “وال استریت” و بحران فراگیر اقتصادی در سال ۱۹۲۹ است.

لورکا بطور همزمان، فیلمنامه “سفر به ماه” “Viaje a la luna” و نیز بخشهایی از دو نمایشنامه را نوشت که خود آنها را متعلق به “تئاتر غیرممکن” می نامید: یکی “مردم” “El público”، که در آن مطلب تئاتر را با موضوع همجنس گرایی تلفیق کرده است؛ و دیگری “همچنان که پنج سال می گذرد” “Así que pasen cinco años” که از سه قطعه به سبک سوررئالیستی، درباره افکار منقطع ضمیر ناخودآگاه یک مرد جوان در دقایق آخر زندگی اش تشکیل شده است.

کتاب “مردم” تا اواخر دهه هفتاد میلادی منتشر نشد، و بدلیل از دست رفتن دستنوشته آن هیچگاه تماما منتشر نشده است.

بازگشت به اسپانیا

پس از بازگشت به اسپانیا در تابستان سال ۱۹۳۰، لورکا با کشوری در آغاز تحولات عظیم مواجه شد. دیکتاتوری “پریمو دِ ریوِرا” “Primo de Rivera” پایان یافت، یکسال بعد شاه “اَلفونسو سیزدهم” از سلطنت کنار رفت و حکومت اسپانیا تبدیل به جمهوری شد. وقتیکه دوست لورکا “فرناندو دِ لوس ریوس” مقامی در وزارت فرهنگ و اطلاعات عمومی در جمهوری اسپانیا بدست آورد، حمایت تئاتر از سوی دولت افزایش زیادی یافت.

بزودی تئاتر سیاری توسط دولت تاسیس شد، که مدیریت مشترک آن را لورکا و “اِدواردو اوگارته” “Eduardo Ugarte” بر عهده داشتند. این تئاتر که “کلبه” “La Barraca” نام داشت در سال ۱۹۳۲ شروع به فعالیت کرد، و برای لورکا “بطور عجیبی انعطاف پذیر بود، با چرخهایش حومه شهرها را به فرمان می گرفت،” و به دانشگاهها و شهرهای دور و کوچک مسافرت می کرد. اولین اجرای آن اقتباس لورکا از نمایشنامه های عصر طلایی بود، که بطور سیار در اسپانیا صورت گرفت.

این تئاتر با وجود کمبودهایی که داشت، به گفته لورکا “گام جدیدی در اسپانیا در مسیر استقرار هنر بعنوان نیروی فعال در زندگی مردم” بود. تا زمان توقف کاری آن در سال ۱۹۳۶، تئاتر “کلبه” مجموعا ۱۳ برنامه تهیه کرد، و آنها را در ۷۴ شهر و روستا به نمایش گذاشت.

به همان نسبت که فعالیتهای این تئاتر سیار برای مردم اسپانیا اهمیت داشت، در نمایشنامه نویسی لورکا تاثیرگذار بود. او در آن “لذت خلق کردن، کار کردن” را احساس می کرد. از ابتدای کار لورکا در تمام جزئیات اجرایی تئاتر درگیر بود: از آماده کردن متون نمایشنامه ها، تا کارهای فنی و نیز برای مدت کوتاهی هنرپیشگی نقشهای کوچک. او بهمراه گروه در تورها شرکت می کرد، درباره بینندگان تحقیق و متنها و اجراها را بر همان مبنی تغییر می داد. به گفته خودش “کار من در “کلبه” آموزش بزرگی بوده است. از آن بسیار آموخته ام و حالا واقعا احساس یک کارگردان را دارم.”

مهارت کاری لورکا به واقع در این دوران شکفته شد، و بهمراه او کل تئاتر اسپانیایی – زبان متحول گشت. او در حین مسافرت با تئاتر “کلبه” سه نمایشنامه تراژدی را به ترتیب زیر نوشت:

“عروسی خون” “Bodas de sangre” – سوژه این نمایشنامه از داستانی در روزنامه، درباره بی وفایی در عشق و مرگی ظالمانه، در سال ۱۹۲۸ برگرفته شده بود. اولین تهیه آن به کارگردانی لورکا در شهر مادرید انجام شد، و با موفقیت بی نظیری مواجه گشت.

“عروسی خون” اولین اثر لورکا بود که برای او هم شهرت جهانی و هم پشتوانه مالی خوبی بدست آورد. در طی تنها یکسال، این نمایشنامه در کشورهای آرژانتین و مکزیک به اجرا درآمد، و در نیویورک ترجمه شد. این موفقیت سرآغاز نوشته ها و اجراهای بسیاری توسط لورکا بود.

“یِرما” “Yerma” – تهیه و اجرای این نمایشنامه در سال ۱۹۳۴ میلادی، توسط  “مارگاریتا شیرگو” “Margarita Xirgu” انجام گرفت؛ و خود موفقیت بزرگی در پی داشت. “یرما” در اولین سال تهیه اش در شهر مادرید صد بار به صحنه رفت، و در سال ۱۹۳۵ میلادی نیز در شهر بارسلونا دوباره تهیه و اجرا شد.

“خانه برناردا اَلبا” “La casa de Bernarda Alba” – که بعدها در سال ۱۹۴۵ توسط “مارگاریتا شیرگو” در بوئنوس آیرس تهیه شد.

این سه نمایشنامه، جملگی در اعتراض به واقعیات جامعه سرمایه داری اسپانیا نوشته شده بودند. لورکا در آنها هنرمندان را دعوت به کشف دوباره ریشه های تئاتر اروپایی و به زیر سئوال کشیدن مرسومات جدید می کرد. او در این آثار خود همچنین، با نقش پذیرفته شده زنان در جامعه، و مسائل مربوط به طبقه و همجنسگرایی مبارزه می کرد.

نمایشنامه “عشق دون پرلیمپلین و بلیسا در باغ” “Amor de Don Perlimplín con Belisa en su jardín” نیز که در سال ۱۹۲۸ نوشته شده، ولی در آنزمان سانسور شده بود؛ برای بار اول در سال ۱۹۳۳ در مادرید به اجرا گذاشته شد.

در سال ۱۹۳۳ لورکا همچنین به مدت پنج ماه به بوئنوس آیرس – پایتخت آرژانتین – در آمریکای جنوبی مسافرت کرد. او در آنجا نمایشنامه های “عروسی خون” و “ماریانا پینِدا” را کارگردانی کرد، و همچنین سخنرانیهایی در زمینه خلق کارهای هنری انجام داد. او در این کنفرانس ها چکیده ای از تئوریهایش مبنی بر ارتباط بین هنر و آگاهی از مرگ؛ و پذیرفتن محدودیت حیطه استدلال را تشریح می کرد، و بر آنها تاکید می ورزید.

لورکا در سال ۱۹۳۵، نمایشنامه های “عروسک بازی دون کریستوبال” “El retablillo de don Cristóba” و “دونا روسیتا دختر پیر” “Doña Rosita la soltera” را نوشت و برای بار اول به نمایش گذاشت. نمایش “Doña Rosita la soltera” توسط “شیرگو” در بارسلونا تهیه شد، و با استقبال زیادی مواجه گشت.

در سال ۱۹۳۶ میلادی، آخرین سال زندگی لورکا، او بجز از نوشتن دومین نسخۀ نمایشنامه “مردم”؛ سه کار عمده خویش را تکمیل کرد:

“خانه برناردا اَلبا” “La casa de Bernarda Alba”، “ویرانی سدوم” “La destrucción de Sodoma” که بخشی از سه نمایش تراژدی بود؛ و “غزلهای عشق تیره” “Sonetos del amor oscuro” که مجموعه ای از اشعار عاشقانه با زمینه همجنس گرایی بود، و بوسیله خانواده او تا سال ۱۹۸۰ اجازه انتشار نیافت.

لورکا مجموعا در اواخر زندگی اش کمتر شعر می سرود، و بیشتر نمایشنامه می نوشت. در سال ۱۹۳۶ اعلام کرد:

“تئاتر، شعری است که از کتاب برمی خیزد؛ و آنقدر انسان می شود که بتواند سخن بگوید، فریاد بزند، بگرید و مایوس شود!”

قتل لورکا

“آنها فدریکو را با ظاهر شدن اولین نور روز تیرباران کردند. جوخه اعدام شهامت نگاه کردن به او را نداشت. همگی چشمهایشان را بستند، و برای بخشایش خویش دعا کردند؛ اما حتی خدا شما را نخواهد بخشید!

فدریکو بر زمین افتاد و جان داد، خون به صورت و سرب در شکم آنگاه می دانستند، که جرم در گرانادا بود؛ گرانادای بیچاره – در گرانادای او.”

(انتونیو مَچادو)

در ماه ژوئیه سال ۱۹۳۶ لورکا علی رغم هشدار دوستانش و پیشنهاد آنها جهت مسافرت به کلمبیا و مکزیک، مادرید را به قصد گذراندن تابستان در گرانادا ترک کرد. در آنزمان اسپانیا را بحرانی سیاسی فرا گرفته بود. دو روز پس از رسیدن شاعر به اندالوسیا، جنگ داخلی اسپانیا آغاز شد، و همزمان ارتش به فرماندهی ژنرال “فرنسیسکو فرانکو” در مراکش – که در آن زمان در قلمرو اسپانیا بود – کودتا کرد. دو روز پس از آن، در پادگان گرانادا نیز کودتا شد، و دو هفته پس از وقوع کودتا شهردار گرانادا (همسر خواهر لورکا) “Manuel Fernández-Montesinos” توسط فاشیست ها دستگیر، و سپس اعدام گشت.

در شانزدهم آگوست ۱۹۳۶، روز تیرباران شدن شهردار گرانادا؛ لورکا نیز دستگیر شد. او پیش از دستگیری بوسیله اوباش  مسلح در مزرعه خانوادگی شان تهدید شده بود، و بعد از آن بهمراه یکی از دوستان هنرمندش بنام “لوئیز روزالیز کماچو” ” Luis Rosales Camacho” که خانواده بانفوذی در حزب “فالانژ” “Falange” داشت مخفی شده بود.

پس از دستگیری، لورکا را بمدت دو روز زندانی کردند، و در روز سوم بهمراه مردی دیگر – که در یک مدرسه در روستای نزدیک به گرانادا شغل معلمی داشت – بیرون برده و هر دو را تیرباران نمودند. فاشیستها جسد آن دو را در گور گمنامی در بیشه ای از درختان زیتون دفن کردند.

“می خواهم برای مدتی بخوابم، / زمانی، یک دقیقه، یک قرن،” این جمله را لورکا در اثرش بنام “غزال مرگ سیاه” مدت کمی پیش از مرگ خویش نوشت، “اما همه باید بدانند که نمرده ام!”

آنچه که نمرد و از بین نرفت صدای لورکا بود: “در لبان من اصطبلی از طلاست،”  او در “غزال مرگ سیاه” نوشت: “و چشم انداز یک تئاتر مدرن برای اسپانیای مدرن.” در زمانی که اسپانیا خود به دوران سیاهی می رفت.

دلیل اعدام لورکا:

درباره دلیل اعدام لورکا بحث های گوناگونی شده است. “ایِن گیبسون” “Ian Gibson” نویسنده ایرلندی و زندگینامه نگار لورکا، پیشنهاد می کند که لورکا یک عضو فعال “Frente Popular” – ائتلافی از احزاب چپ – بود؛ و اعدام او بخشی از یک کمپین در جهت قتل عام و از بین بردن حمایت کنندگان این اتحاد بود . او همچنین بر این عقیده است که رقابت میان حزب ضد-کمونیست “CEDA” و حزب فاشیستی “فالانژ” عامل اصلی کشته شدن لورکا بوده است.

نماینده سابق پارلمانی حزب ضد-کمونیست “CEDA” “Ramón Ruiz Alonso” مسئول دستگیری لورکا بوده، و در هنگام دستگیری ماموران را همراهی می کرده است.

بهرحال، زندگینامه نویس دیگر “لزلی استِینتون” “Leslie Stainton” مطرح می کند که همجنسگرایی لورکا نقشی در قتل او داشته است، و اینکه قاتلین او چیزهایی در اینباره اظهار کرده اند.

خانواده لورکا در محل اقامت شان بعنوان طرفدار و حمایت کننده احزاب چپ، و از دوستان “فرناندو دِ لوس ریوس” که یک لیبرال بود؛ شناخته شده بودند. لورکا خودش عملا یک ضد- فاشیست بود، با بینشی در حال پیشروی به سمت چپ؛ و نوشته هایی که به با گذشت زمان تمرکز بیشتری بر مسائل اجتماعی می کردند.

او بارها در پاسخ به پرسشهایی درباره وابستگی سیاسی خود گفته بود: “من در سمت فقرا هستم.”

همچنین گفته می شود که لورکا تنفر یک هنرمند واقعی را از سیاست و احزاب داشته است، و تنها یک ماه پیش از کشته شدنش اعلام کرده که “من هرگز سیاسی نخواهم شد،” “من از اینرو یک انقلابی ام که هیچ شاعر واقعی موجود نیست که انقلابی نباشد. موافق نیستید؟ اما سیاسی، من هرگز، هرگز نخواهم بود!”

هر چند که لورکا بخاطر محبوبیت وسیع خود، طرفدارانی هم در بین ضد-کمونیستها داشت؛ و بنابر شواهدی دوستش “لوئیز روزالیز کمَچو” که به او در روزهای آخر در خانه خود پناه داده بود، بخاطر کمک کردن به او نزدیک بوده توسط فرماندار شهر مجروح شود. اما فاشیستها بعنوان یک جریان، عملا در مقابل لورکا و افکار او قرار می گرفتند.

آنها به موجی از خشونت فرقه ای روی آورده بودند، یک پاکسازی اجتماعی که در طی چهار سال آینده، تنها در گرانادا حدود ۴۵۰۰ شهروند را به کشتن می داد.

تلاش برای یافتن جسد لورکا:

گور لورکا با وجود تلاش وسیع در جهت یافتنش، هرگز پیدا نشد. در سال ۲۰۰۹ میلادی، خانواده او برای اولین بار پس از سالها، اجازه نبش قبر و آزمایش DNA را به درخواست کنندگان دادند. پس از دو هفته نبش و کاوش در منطقه ای که سی سال پیشتر توسط مردی شناسایی شده بود؛ بقایایی پیدا شدند که بنظر می رسید متعلق به جسد انسان باشند؛ اما نتیجه آزمایشات در دانشگاه گرانادا تایید کننده نبود.

وزیر دادگستری اندالوسیا در نوامبر همان سال اعلام کرد که “عمق خاک فقط ۴۰ سانتیمتر بود، مشکل بتوان در این عمق گوری ساخت.”

“آنگاه، دریافتم که به قتل رسیده ام. آنها مرا در کافه ها، گورستانها و کلیساها جستجو کردند … اما، پیدایم نکردند. آنها هیچگاه پیدایم نکردند؟ نه. هیچگاه ..!”

(لورکا – شاعر در نیویورک، ۱۹۳۹ میلادی)

منابع:

ترجمه شعر به زبان انگلیسی:

http://www.boppin.com/lorca/ditty.html

فدریکو گارسیا لورکا – راهنمای مطالعه، نوشتۀ دیوید ریچارد جونز و سوزان جونز:

http://www.repertorio.org/education/pdfs/lorca.pdf

لورکا – ویکیپدیا:

http://en.wikipedia.org/wiki/Federico_Garc%C3%ADa_Lorca

* مورها یا موروها (به اسپانیایی “Moro”) به مسلمانان اسپانیا گفته‌ می‌شد، که نژادی عربی – اسپانیایی – بربری داشتند؛ و امروزه عمدتاً در شمال غرب آفریقا زندگی می‌کنند.