نه قهرمان نه شهید

این نوشتارنه به هدف دفاع و جانبداری است و نه کسی را متهم و یا به پیش داوری می نشیند. تلاشی است در روشنگری و نیز در محکومیت حکومت و مناسباتی که جنایتکارانه و خون آشامانه، بر جنازه های آدمیان تکیه زده و با درهم شکستن جسم و جان آدمیان فرمانروایی می کند. در اینجا اگر روی موضوعی درنگ شده، تنها پرسشواره هایی را نمایان می سازد. این کوشش نیز ابراز مخالفتی است با بازگشودن یک پرونده و پاورقی ساختن کتاب «واقعیتی در ابهام» نوشته محمد سیار و این روایت جانبدارانه. نگارنده این نوشتار، در این شرایط، دامن زدن و هزینه سازی نیرو و تمرکز روی این رویداد را به سود هیچکس جز حکومت اسلامی نمی داند. آنانی که به این پاورقی دامن می زنند و کومه له را سیبل ساخته اند، نه تنها کومه له بل که دیگرنیروهای انقلابی، جنبش کارگری و سوسیالیستی را نشانه گرفته اند. زیرا به جای تمرکز بر مبارزه طبقاتی و حاکمیت سرمایه در ایران، به پراکندگی، ایجاد جو ناامیدی، و بحران سازی دامن می زنند و در این میان آنکه از نفس انداخته می شود، نیروهای انقلابی و آنکه مجال تنفس و تمرکز می یابد حاکمیت اسلامی و گروهبندی های سیاسی سرمایه داری است. 

هدف این نوشتار واکنشی است مسئولانه و هشداری نیز به شمار می آید به امید دخالتی مثبت در این رابطه. خودداری رفقای کومه له و حزب کمونیست ایران در ناگشودن ابهام در واقعیت و ندادن پاسخ به طرح کتاب «واقعیتی در ابهام» نوشته محمد سیار و اتهامات، تا کنون، شاید از این فهم باشد که سرانجام و با بازگشودن ابهام در واقعیت، در این میانه برنده ای در میان نیست، جز حکومت اسلامی.
این روزها، در پی افزون بر ۲۵ سال از فاجعه گردان شوان برخی با استناد به گزارش محمد سیار که با ۲۲ سال دیرکرد چهار سال پیش نشر یافته، به دامن زدن به گزارشی در فیس بوک پرداخته اند که مدتها از انتشار آن می گذرد. محمد سیار، پیشمرگ و یکی از فرماندهان دهه شصت نیروهای کومه له، پس از ۲۲ سال روایت گر دستگیری خویش و آنچه که بر گردان شوان رفت، شده است. این دفتر، اکنون پس از گذشت ۴ سال مورد توجه برخی قرار گرفته است. برخی ناشناخته به روایتی دامن می زنند که دارای تناقض های بسیاری است. محمد سیار، در گزارش خود در پیشگفتار، برای دومین بار حکم خود را پس از ۲۲ سال سکوت داده است. بار نخست در سلول در همان روز نخست در سال ۶۷ در زندان و پیش از بازجویی حکم محکومیت سازمان خویش کومه له را و نه محکومیت شکنجه گران را صادر کرد و ۲۲ سال بعد در نروژ در پیشپفتار کتب خویش به تکرار همان حکم می پردازد:

«شوربختانه قافله سالاران ما (رهبران تشکیلات کومه له) از به عهده گرفتن مسئولیت اشتباهات که منجر به آن اتفاقات دهشتناک شد، شانه خالی کرده و در مقابل تشکیلات و خانواده جانباختگان ومردم کردستان جواب گو نبودند.» (از کتاب واقعیتی در ابهام، محمد سیار، پیشگفتار ص ۱)
او می کوشد تا در این پیشگفتار، تمامی کشتارها و جنایت های رژیم و دشمنان کومه له را از جمله قتل عام کردن گردان ۲۲ ارومیه به دست حزب دمکرات و وو را به گردن رهبری کومه له بیافکند.
دراینجا پاسداران و ارتش سرمایه و حکومت اسلامی به سایه می روند. گویا محمد سیار دستکم در تراژدی خودِ محمد سیار نقشی نداشته است. او پیش از این، فرمانده و معاون گردان ها از جمله گردان شوان است، بارها جان برکف و شجاعانه همراه با پیشمرگان و رزمندگان کومه له، جنگیده و درپذیرش خطر مرگ برای اهداف انقلابی، پیشتاز بوده است، برای نجات رفقای در محاصره خود در گردان شوآن، زیر رگبار مسلسل و آر پی جی حکومت اسلامی جان برکف نهاده و به همراه دهها پیشمرگ دلیر زیر رگبار، دل به دریاچه می زند. رفقای همراهش جان می سپارند واو زنده به آن‌سوی رود می رسد. و آخرین بار است که از آن سوی، خبر سلامتی خود را با بیسیم به این سوی می رساند که دیگر از وی خبری نمی شنوی.
اما روایت دیگری از سوی گواهی زنده به نام «سوران» در میان است. او از جمله کسانی است که به همراه م سیار در کنار دریایچه دربندی خان راهی قتل گاه است. سوران در بخشی از گزارش خود، اینگونه نوشته است:

«محمد سیار یکی از فرماندھان جنوب مسئول این واحد بود .
اول گفت ھمه با ھم میرویم و ھمه سوار شدیم ولی بعد از چند دقیقه ایی گفت فعلا یک قایق میرویم آنطرف آب را میگیریم و بعد ھمه قایقھا با ھم پشت سر ھم حرکت کنند.
در قایق اول کسانیکه با منطقه آشنایی داشتند مانند عدنان، قباد ، طاھر، رضا و خود محمد سیار حرکت کردند و ما ھم منتظر بودیم که آنھا به آنطرف برسند تا ما ھم حرکت کنیم .قایق اول تا وسط آب رفت و آنجا موتورش خاموش شد و بعد از مدتی با پارو
زدن قایق دوباره پیش ما برگشت بچه ھا در حال پارو زدن شوخی میکردند و میگفتند نمردیم و نیروی دریایی کومەله را ھم دیدیم و ما ھم با خنده در اینطرف آب آنھا را ھمراھی میکردیم به خشکی که رسیدند پرسیدیم چه خبره گفتند که سرباز عراقی میگوید موتور قایق اشکال دارد بچه ھا سوار یک قایق دیگر شدند ولی سرباز عراقی ھمچنان ایستاده بود و سوار قایق نمیشد تیراندازیھا کم کم تمام شد و بعد سکوت مطلقی منقطه را فرا گرفت . بیسیمھا باز بودند و گردان شوان و واحد تماس چناره را از ماجرا با خبر کردند ….
در زمانیکه ما اینطرف آب بودیم محمد سیار در اولین دقایق و بدون ھیچ مقاومتی قول
ھمکاری میدھد و گویا کل ماجرا را برای نیروھای رژیم تعریف میکند .
ھمان شب خبر به مریوان صادر میشود و بلافاصله یک واحد ویژه رژیم به منطقه گسیل میشود .
محمد سیار کل این ماجرا را برای مرکزیت کومەله تعریف میکند ولی متاسفانه تاکنون این اطلاعات در اختیار کسی قرار داده نشده است و فقط بصورت شفاھی و اینجا و آنجا مواردی تعریف شده است .
به نظرم بعد از ھمکاری محمد سیار نیروھای رژیم به اطلاعات کافی برای ضربه زدن و نابودی این گردان دست پیدا میکنند ». [گزارش سوران،
(http://azadi-b.com/F-Album/gordan_showan_soran.pdf)،]
محمد سیار در گزارش خود تنها اشاره دارد که به آن سوی آب رسید وا ز بی سیم تنها یک بار نام می برد که « تلاش کردم مجددا تماس بگیرم ولی آب بیسیم را از کار انداخته بود و فقط صدای خش خش می آمد» ( محمد سیار کتاب واقعیتی در ابهام» ص ۱۹)
گزارش سیار، در پیوند با بیسیم به واقعیت نزدیک تر است. در آن آتش باری خونین و آسیب دیدن قایق و اینکه وی ناچار به شنا بوده، بیسیم می تواند از کار بیافتد، اما تماس آنسوی دریاچه و خبر سلامتی محمد سیار که بسیاری از نیروهای کومه له می شنوند و رله می کنند، با کدام بیسیم انچام گرفته است؟
به گزارش «سوران» بازگردیم:
« در حین صحبت بین مسئولین گردان شوان، واحد ما و واحدیکه در بلندیھای چناره قرار داشت در کمال ناباوری محمد سیار روی خط بیسیمھا آمد .در آن لحظه با شنیدن صدای محمد سیار از خوشی اینکه حتما بچه ھا جان سالم به در برده اند در پوست خود نمیگنجیدیم
مظفر محمدی که در آسوس کار میکرد نیز ھمراه ما بود و اولین کسی بود که با محمد سیار بوسیله بیسیم صحبت کرد مظفر وضع را پرسید و محمد سیار در جواب گفت بقیه ۴ نفر دیگر در جا و در اولین تیراندازیھا شھید شده اند و خودش ھم سالم است و در آنطرف آب است محمد سیار به مظفر گفت نمیداند چکار بکند و توصیه کرد که برای اینکه او بداند به چه طرفی باید شنا بکند. ما شروع به تیراندازی بکنیم تا او جھت را پیدا بکند. ما ھم خوشخیال گفتیم تیراندازی بکنیم ولی مظفر از ما مسن تر و عاقلتر بود و گفت نه تیراندازی نکنید و بعد به محمد سیار گفت عزیز من شنا بلدی ؟ او ھم گفت آره و مظفر ادامه داد که فاصله آب خیلی زیاد نیست حالا که تو آنطرفی آب ھستی به طرف تپه اینور آب شنا کن و تیراندازی دیگر لازم نیست. حرف مظفر که تمام شد منتظر عکس العمل محمد سیار بودیم که دوباره تیراندازی شروع شد و اینبار بیشتر به طرف تپه ایی که ما بر روی آن سنگر گرفته بودیم تیراندازی میشد و خمپاره باران اینطرف ھم شروع شد . در جریان خمپاره انداختن آنھا ضرر جانی به ما نرسید و فقط یکی از ماشینھا آسیب دید .
از این به بعد چه اتفاقی برای محمد سیار افتاد را نمیدانستیم و ھر چه بوسیله بیسیم تلاش شد تماس با وی برقرار نشد » (سوران، همان منبع پیشین)
راستی پیشنهاد تیراندازی این سوی آب از سوی م سیار که مظفر محمدی هشیارانه آن را مردود دانست، آن هم در شب که دشمن منتظر تعیین چایگاه آتش روبرو است، اشتباهی ساده بود؟
بر خلاف انکار محمد سیار، به گزارش «سوران»، تلاش بی وقفه برای تماس و شتافتن برای نجات گردان شوآن ادامه دارد:

«…خلاصه به نزدیکی سید صادق که رسیدیم نیروھای ارتش عراق اجازه عبور ندادند و ھمانجا ماندگار شدیم. واحد ما که قرار بود دوباره امشب برای نجات اقدام کند از ماشینھا پیاده شدیم و منتظر تاریکی ھوا شدیم که حرکت کنیم. کا حیب اﷲ با شوکی بوسیله بیسیم در تماس بود.ما ھم دور حیب اﷲ حلقه زده بودیم و مکالمات را گوش میدادیم. دقیق یادم نیست ساعت چند بود ولی دور و ور ساعت ۵ بعد از ظھر شوکی (شکرالله خیرآبادی فرماند گردان شوان) گفت عده ایی دارند به ما نزدیک میشوند. کمی که گذشت گفت که این عده نیز سربازعراقی ھستند که در این منطقه پراکنده شده اند. حدود نیم ساعت و یا یک ساعت بعد از آن شوکی گفت آمدند و جنگ شروع شد و بچه ھا درگیر شدند . بعد از مدتی تمام تماسھا قطع شد و متاسفانه در این درگیری به غیر از ١٢ نفر که بعدھا متوجه شدیم که اسیر شده اند اکثر رفقا جان خود را از دست دادند و آن ١٢ نفر ھم بعدا بعد از زندان و شکنجه اعدام شدند.
ما تمام آن شب تا روز بعد را در ھمان مکان و به انتظار یک تماس بیسیمی با بچه ھای گردان شوان گذراندیم ولی متاسفانه از آن بیسیمھا ھیچوقت صدای شوکی و بقیه دوستان را نشنیدیم. صبح روز بعد مانند لشکر شکست خورد، ناراحت و پریشان بسوی چناره رفتیم . کسی با کسی حرف نمیزد و لبخندی بر روی لب کسی دیده نمیشد. به اردوگاه که رسیدیم متوجه شدیم خبر زودتر از ما رسیده است و با برگشت ما ھم اردوگاه درسکوتی عجیب فرو رفت. چه دوران و روزھای سختی بود بعد از این ماجرا چناره در غم و اندوه فرو رفته بود و بمدت یک ھفته ھر روز این انسانھا از مقرھایشان خارج میشدند به دیوار مقرھا تکیه میدادند و گاھا بدون حتی پچ پچ با بغل دستیشان روز را به شب میرساندند. در ھفته اول بعد از ماجرای گردان شوان گاھا اخباری میرسید که مردم گفته اند فلان جا پیشمرگ کومەله دیده اند و تشکیلات فورا اقدام میکرد ولی ھر بار با دست خالی بر میگشتند .بعد از یک ھفته کم کم این ماجرا تاثیرات منفی زیادی بر اردوگاه گذاشته بود و به ھمین خاطر و برای شکستن این جو مسئولین ناحیه سنندج از ابراھیم علیزاده خواسته بودند که به چناره بیاید .
روزی ھمه را در چادر بزرگی که در چناره داشتیم جمع کردند و ابراھیم علیزاده برای کسانیکه بھترین و عزیزترین رفقایشان را از دست داده بودند سخنرانی کرد.
او که ناراحتی و غم و اندوه را در چھره یک یک رفقا میدید برای دلداری و سبک کردن این غم بزرگ سخنرانیش را با جمله ایی به پایان برد . او گفت رفقا در وقت انقلاب مردم نیرو و روحیه شان را از خود انقلاب میگیرند ولی در شرایط غیر انقلابی روحیه و نیرویشان را از بخش پیشرو خود میگیرند پس این وظیفه ماست که در این ایام سخت به مردم و جامعه روحیه بدھیم. این سخنرانی در شکستن آن فضا خیلی موثر بود و کم کم اردوگاه روال عادی خود را باز یافت. و اما بعنوان نکته آخر : در این ماجرا ما بیش از٧٠ نفر از عزیزترین رفقای کمونیستمان را از دست دادیم و علیرغم ھر کمبودی تقلا و تلاش ھم کردیم که آنھا را نجات دھیم ولی به ھر دلیل موفق نشدیم. ھر کسی میتواند خیلی کمبودھا و ضعفھا واشتباھات را ردیف کند ولی کسی یا کمیته ایی آنوقت در از بین رفتن گردان شوان آگاھانه مقصر نبود .» ( سوران، همان منبع پیشین).

سوران، گواه زنده ای است که اکنون نه در سازماندهی کومه له و یا حزب ک ا، تا آ‌نجا که خبردارم، بدون وابستگی گروهی و جانبداری، روایت گر تراژدی است.
محمد سیار، اما روایت گر جانبداری است. تلاش وی ظاهر شدن در دو نقش است:

نقش قهرمان و نقش شهید. برای این دونقش باید ضد قهرمان و شهیدکشی نیز آفریده شود.
خود را در روایت خویش، قهرمانی و شهید می نمایاند:
قهرمانی که از سلول‌های شکنجه بازگشته است و بازجویان وزارت اطلاعات را درسال ۶۷ فریب داده است، دو بار با هلی کوپتر به جای تحویل انبارک های اسلحه کومه له حکومت اسلامی را به سراب برده، به جای شناساندن تشکیلات مخفی کومه له «جاش»‌ها را لو داده است، به تونل مرگ رفته و تنها کلت خالی به شقیقه پیشمرگان نشانه گرفته و اعتماد بازجویان را جلب کرده است ووو. سرانجام با این ترفندها، بازجویان او را در اصلاح سر و صورت وحمام کمک کرده و تا خانه به سنندج می‌برند تا به ارودگاه کومه له بازگردد و در آ‌نجا ماموریت خود را انجام دهد. اما تنها یک وظیفه از فرمانده گردان شوان خواستارند: منفعل کردن یک نفر هم شده از ادامه مبارزه در صفوف کومه له!
به ارودگاه می رود و در آنجا همانند قهرمان از وی استقبال می‌شود. موضوع ماموریت را با رهبری در میان می‌‌گذارد. [«ابراهیم علیزاده مرا درآغوش گرفت و گفت: ما تمامی حرفهای تو را باور داریم و بخوبی می دانیم که قصد رژیم اسلامی ترور شخصیت تو بوده است.» ابراهیم علیزاده ادامه داد: گرچه آنها در زندان با آن اقداماتش قصد خورد(خرد) کردن و ترور شخصیت ترا داشته اند ولی بدان که با تمام توان تو را کمک و حمایت خواهیم کرد و نمی گزاریم به تو آسیبی برسد.» _ص ۵۷ ک م سیار)
پس از چند روز، رهبری کومه له در جلسه ای تشکیلاتی، اعضا را از نزد پلیس بودن محمد سیار باخبر می سازد. سیار می نویسد: « در غیاب من در اردوگاه ابراهیم علیزاده جسلسه با اعضای تشکیلات برگزار می کند و …. به اعضا می گوید: « لطفاَ مقداری جلو بیایید و جمع تر بایستید زیرا می خواهم موضوع مهمی را با شما در میان بگزارم ولی خواهش می کنم بعد از حرفهایم هیچکس سئوالی نپرسید زیرا من به سئوالی پاسخ نخواهم داد» .. موضوعی را که می خواهم توضیح بدهم در رابطه با کاک حمه سیار می باشد. حمه سیار بعد از انکه به آنطرف دریاچه می رسد در اختیار پلیس رژیم اسلامی بوده است!»
در اینجا، جمله ی « حمه سیار بعد از انکه به آنطرف دریاچه می رسد در اختیار پلیس رژیم اسلامی بوده است» از سوی ابراهیم علیزاده زاده به تشکیلات آیا برمبنای گزارش های شفاهی و کتبی و به بیان محمد سیار«حدود پنجاه صفحه گرزارش دقیق و مستند از آنچه بر من گذشته بود» نبوده است؟
آیا از یک سازمان انقلابی جز این انتظار می رود؟ آیا چنین موضوع امنیتی و حیاتی را می بایست مخفی ساخته و نزد خود نگه دارند و به تشکیلات گزارشی ندهند؟
رهبری، موضوع را اینگونه با پافشاری بر برخورد انسانی با م سیار بنا به وظیفه تشکیلاتی خویش، اما کنترل شده به اعضا تشکیلات گزارش می دهد. در این گزارش، بیش و پیش از همه به گفته خود م سیار، بر رعایت وبرخورد انسانی با وی پافشاری شده است. محمد سیار برخوردار از همه گونه خدمات و امنیت و حمایتی است که دیگران. با این، همه وی در شرایط روحی متناقضی فروافتاده و به بحران و بیماری افسردگی شدیدی دچار می شود.‌ کومه له با این هم به بیان خود احمد سیار توسط پزشک خویش تا بغداد همراهی‌اش می‌کند،‌ از متخصصین روانپزشکی بغداد کمک گرفته می‌شود تا بهبود یابد. بیش از ده روز در بغداد وی را همراه با پزشک ویژه کومه له (دکتر احمد هدایت) همراهی می شود. دارو، پزشک و شوک برقی توسط روانپزشکان در بغداد در بیمارستانهای عراق، اما به ادعای م سیار، همه این ها توطئه است. از خوردن دارو خودداری می کند، دکتر احمد که همواره از وی دیدار میکند و نگران شرایط وی است را از خود می راند، بین ارودگاه ها و شهر سلیمانیه در رفت آمد است و آزادانه از رانیه به چناره و از آن جا به زرگویز می رود. با رهبری دیدار دارد.
«عمر ایلخانی زاده همراه اسد گلچینی با من ملاقات کردند ومن حو وفضای حاکم برخودم را در درون تشکیلات برای وی توضیح دادم. من که در اثر افسردگی بشدن تحت فشار بودم و گریه می کردم از او خواستم که رهبری تشکیلات با من شفاف برخورد کنند. عمر ایلخانی زاده ناگهان شروع به سخنرانی کرد و گفت: اینطور نیست کی می تواند چنان حرفهایی را بزند. من خودم شخصا در مقابل او خواهم ایستاد و من به تو اعلام می کنم تو پیشمرگ کومه له هستی و ما برای تو احترام قائل هستیم. او سپس ادامه داد. هم اکنون که به اینجا می آمدم اول به دبیرخانه رفتم و به آنها گفتم : در اولین کاروان تو را به اروپا بفرستند تا راحت مشکلات خود را حل کنید و به نزد ما برگردید.» (محمد سیار، ص ۶۳).
بنا به گزارش خود م . سیار، او ماهها همچنان میهمان است و به ارودگاه زرگویز منتقل می شود. روایت م سیار چنین است.
اما م سیار هنوز در توهم دیگران، خود را آنگونه می نمایاند که در ذهن دیگران است. به باور دیگران، این قهرمان، بازمانده و جان به در برده از جنگ و گریز در کوهستانها در برابر پایگاه های رژیم اسلامی بازگشته و نه از پایگاه رژیم به ماموریت آمده است. رفته رفته که از سوی رهبری و مسئولین باخبر از ماجرا، خویش را در مقام فرمانده برجسته کومه له، نمی یابد، خویش را مظلوم و شهید می بیند. پیشمرگان به او دیگر به سان یک فرمانده نمی نگرند. او مظلوم واقع شده و شهیدی است به دست رهبری کومه له و کومه له؟ قهرمان،‌ ضدقهرمان را نه در خویش و حکومت اسلامی، بل‌که در رهبران کومه له و کومه له می بیند. بااین ذهنیت، شهید کشان همان‌هایی اند که قهرمانش نمی بینند و نه حکومت اسلامی. بنابراین، او به شدت معترض است و طلبکار:

«من نامه ای به ابراهیم علیزاده نوشتم و در رابطه با فریب خبرسازی(!!؟) به کمیته اجرایی اعتراض کردم. من برای وی نوشتم: که شما بارها و بارها اشتباهاتی فاحش را مرتکب شده ای و در هیچ موردی مسئولیت آن اشتباهات را به عهده نگرفته اید و در ادامه به موارد بسیاری از آن اشتباهات اشاره کردم و…« ( م سیار ص ۶۴)

به روایت سیار و به کتاب وی بازگردیم:
زیر بازجویی از وی نقشه اردوگاه کومه له، کانالهای امنیتی رهبری، انبارهای سلاح در مناطق مختلف،‌ تشکیلات و افراد مخفی، و تا زدن تیر خلاص بر شقیقه اسیران و سرانجام پس از گذراندن همه‌ی این آزمون‌ها، آزادی و گسیل سیار برای زدن رهبری کومه له در ارودگاه چناره است. او البته با هوشمندی همه این آزمون ها را پشت سر گذارده و بازجویان ویژه‌ی مستقر در کردستان را که پس از ۱۰ سال تجربه دهه ی شصت که به حساس‌ترین منطقه جنگی و مبارزه مسلحانه و طبقاتی کردستان مسئولیت یافته‌ اند را «فریب» می دهد. قهرمانانه به کومه له می پیوندد اما به زودی به جای قهرمان، مورد «بی مهری» قرار گرفته و قربانی می شود. ۲۲ سال بعد به این اندیشه می‌افتد که دیگر نمی تواند نعش شهید را بردوش حمل کند، درنروژ ‌باید از مقام و و عملکرد خویش به دفاع برخیزد.
پیش از دستگیری در آنسوی دریاچه، احمد سیار همانند هزاران پیشمرگ کومه له، مبارزه و خطر کرده است. در میان این لشگر رزمنده، بدون شک قهرمانان گمنام بسیاری جان باخته یا هنوز در صفوف کومه له یا دیگر گروهبندی های سیاسی، جدا شده، و یا محافل و حتی به سان منفرد با ارزش‌ها و باورهای خود هریک راهی و روشی را برگزیده و پیوندها و همبستگی های طبقاتی خویش را جانب گرفته‌اند. بی گمان، در نتیجه درنده خویی حاکمیت اسلامی، افرادی زیر شکنجه قربانی شده، درهم شکسته و قربانی می شوند. م سیار نیز با توان مقاومتی محدود، تنها پس از شناسایی در کرمانشاه و اینکه او فرمانده گردان شوان و تا آن برهه، از با تجربه ترین فرماندهان کومه له بوده است، به بیان خود اینگونه بازجویی می شود:
«خوب آقای سیار حالتان چطور است؟ … خوب آقای سیار بگو ببینم دیگر چه کسانی همراه تو از دریاچه گذشتند؟ من آرام جواب دادم هیچکس. او فوراُ گفت: مظفر محمدی و محمد نبوی که همراه تو بودند: من گفتم: شما خودتان خوب می دانید مظفر محمدی و محمد نبوی مسانی نیستند که سورا قایق بشوند…» (م سیار ص ۳۸)
آیا محمد سیار به سان یک فرمانده کومه له، در این سنگر مبارزه ی رویاروی با بازجویان، وظیفه خود را انجام داد؟
آیا یک فرمانده کومه له، با هویتی برای پلیس آشکار شده، با بازجوی سیاسی حکومت اسلامی چنین دیالوگی دارد؟
در حالیکه وی در بیم مرگ و زندگی در زندان است و هنوز از شکنجه خبری نیست.
«اما در کف سلول دراز کشیدم … به این واقعیت فکر می کردم که چگونه ممکن است کمیته اجرایی کومه له که در واقع رهبری یک تشکیلات سیاسی مانند کومه له را به عهده داشت، این چنین نسبت به جان انسان غیرمسئولانه برخورد کند.» (م سیار ص ۳۹)
آیا یک رزمنده ی اسیر دست دشمن، در نخستین اولویت، چه وظیفه و مسئولیتی دارد؟
آیا یک نیروی به چنگ دشمن افتاده، به دشمن رو دروی می اندیشد یا به محکومیت سازمان خویش؟ در این شرایط حکومت اسلامی و این همه جنایت باید به پرسش گرفته ومحکوم شمرده می شد یا کومه له؟ وظیفه یک رزمنده اسیر در چنگال دشمن، به ویژه در رویارویی با دشمن در جنگ تن به تن، دفاع از سنگر و رفقایی است که در برابر این کشتارگران ایستاده اند و برای رهایی انسان و ارزش های انسانی مبارزه می کنند وجان بر کف نهاده، جان باخته و جان می بازند. به جای جنگ تن به تن، در این کارزار و در این رویارویی در زندان، متمرکز شدن و افکندن بار جنایت های حکومت اسلامی سرمایه بر دوش سازمان سیاسی خود و رفقای خودی چیست؟ آیا این یک نقد سیاسی به شمار می آید یا نقد خویشتن؟ یا نقد دشمن؟ در این میان دشمن م سیار کیست؟ آیا با این ذهنیت که مسببین کشتار ها و سرانجام از جمله گردان شوآن را رژیم نمی داند، کومه له را عامل این کشتارها و از جمله اسارت و شکنجه نمی شمارد؟
در هنگامه ای که میدان آزمون رزمندگی ووفاداری به آرمان و ارزش ها و دفاع از رفقایت و سنگر و سازمان سیاسی در میان است، عمده ترین وظیفه چیست؟ نقدِ اصولی در این شرایط کجاست و نفی آرمان ها به جای برخورد انقلابی و تن دادن به ضدارزش ها، نمی نشیند؟ آیا وظیفه اصلی در این شرایط، ایستادگی در سلول حکومت اسلامی است یا در نخستین لحظه دستگیری، محکوم شماری سازمان سیاسی و سنگر خویش؟ با چنین منش و ذهنیتی است که فرد دچار ذهنیت درهم شکسته از پیش و نه در موقعیت مقاومت و دفاع از ارزش ها و پیمان های خویش، بل که از همان آغاز، سازمان سیاسی و رفقای خود را موجب تمامی رویدادها می شمارد و دشمن اصلی می انگارد، دوست را محکوم می شمارد و دشمن واقعی را فراموش و تن به همکاری و تن سپاری به وی نمی سپارد؟
آیا چنین روحیه و شخصیتی هنوز شکنجه نشده و در سلول دراز کشیده است، پیشا پیش تسلیم نیست؟ درهم شکسته نیست؟
در تجربه شکنجه، از هر کس انتظاری ماورا انسانی نمی‌رود. توان و تحمل آدمی محدود است و شکنجه ها ورای مرگ، که بارها به آرزوی مرگ می افتی و شکنجه گرانت بی رحم و مسلمان ناب محمدی اند. با این همه، آیا اما همه تا پذیرش سلاح دشمن، روبروی شقیقه ی رفیق و تیر خلاص زدن درهم می شکنند؟ به دهها هزار اسیر و شکنجه سراسر ایران، چند نفر تا تیر این خط سرخ جلب اعتماد بازجو، آن هم به سان فردی شناخته شده به سان محمد سیار، از فرماندها دلیر کومه له و معاون و فرمانده گردان شوان، می توان یافت که بازجویان ویژه یعنی بالاترین و باتجربه‌ترین بازجویان پروانیده شده دهه شصت را با اعتماد کامل پس از گرفتن دسته کلت به سوی شقیقه ی دو پیشمرگی که می شناخته در تونل مرگ دست می گشاید؟ و درپی این آری گفتن ها از همان آغاز، به ماموریت ویژه درون کومه له و حزب کمونیست و رهبران جنبش به آن سوی مرز گسیل می‌شود! م سیار در این جلب اعتماد تا آنجا پیش می رود که بازجویان زبده‌ی ده سال از شکنجه گاه های اوین هزاران مبارز را تجربه کرده و صدها مبارز را از پای درآورده و به پشتوانه آزمودگی در تواب سازی ها، به کردستان گسیل شده، وزارت اطلاعات حکومت اسلامی را اطمینانی مطلق می‌بخشد!
«هربار یکی از بازجوها،‌ احمد یا مصطفی به سلول من می‌آمدند. من رفتن و مصادره انبارهای اسلحه و مهمات را در کوههای چهل چشمه مطرح میکردم. من به آنها میگفتم: باید تا قبل از بازگشت پیشمرکان به منطقه آن کار انجام گیرد. درغیر آنصورت با حضور مجدد پیشمرگان در ارتفاعات مسئله منتفی می گردد. آنها هر بار در جواب می گفتند: ‌باید به آن فکر کنیم. … در غروب یکی از روزهای اواخر اردیبهشت ماه احمد به سلول من آمد و به من گفت:‌ فردا می خواهیم برای انبار اسلحه ها ومهمات اقدام کنیم و رفت….. بامداد بعد از صبحانه احمد و مصطفی به سلول آمدند. یک دست لباس و پوتین سربازی به من دادند و سپس صورت مرا با پارچه پوشاندند و مرا همراه خود بیرون بردند و درمحوطه زندان مرا سوار یکم اتومبیل کردن وبه یک مرکز نظامی در شهر سنندج بردند . در آنجا مرا سوار یک هلی کوپتر کردند و در هلی کوپتر فقط احمد و مصطفی بود با خلبان و کمک خلبان… اگر هلیکوپتر ابتدا به ارتفاعات شاه نشین می رفت امید آن وجود داشت که اقدامی انجام شود و اما آ‌نها هلی کوپتر را به کوه پایه‌های پشت روستای نرگسله بردند. هلی کوپتر بر زمین نشست و ما پیاده شدیم . خلبانها کنار هلیکوپتر ماندند و احمد بهمن گفت: ما را به انبار مورد نظر ببر… کمی با آنها در داخل دره جلو رفتیم .آن تا به دره‌ای تنگ … با سنگ های نا هموار و دیوار مانند رسیدیم…. در داخل دره بخش سایه «نسار» که برف زیادی بران نشسته بود نشان دادم و گفتم: ‌زیر آن برف ها قرار دارد ولی خودم را نباختم و بلافاصله گفتم؛‌ اگر نارنجک روی برفها بایندازیم، برفها فر و می ریزد. آنها کمی تامل کردند و سپس گفتند بر می گردیم» (م سیار ص ۴۶)
اگر مامورین حکومتی برخلاف راهنمایی سیار، به جای رفتن به ارتفاع شاه نشین، در کنار روستای نرگسله فرود آمدند، از کجا می دانستند که انباری هم در این نزدیکی ها و نه در ارتفاع وجود دارد؟ سیار که از انبار بالای کوه خبر داده بود! در اینجا گویی این بازجوها بودند که سیار را به سوی انبار دیگری در دره می بردند و این سیار بود که ناگهان به جای ارتفاع شاه نشین، در پی آنان زیر برفها را نشان داد و گفت« زیر آن برف ها…»؟
‌ بدین وسیله بدون کوچکترین شکی و اینکه می توان روی انبار سلاح نارنجک انداخت باز میگردند. م سیار این آزمون جلب اعتماد را نیز پشت سر می گذارد! این ادعایی مملو از تناقض نیست؟ پرواز و پذیرش خطر در منطقه جنگی در سال ۶۷ و در خط اول جبهه، توصیه نارنجک، رفتن به دره به جای شاه نشین، تنها دو بازجو و به همین سادگی دست خالی بازگشتن…؟ دوباره پروازی دیگر به شاه نشین و باد مزاحمی وزیدن وبازگشت دوباره به سلول و دو هفته بعد و دوباره واین بار دوستانه ترآن بچه‌های کودن و «ببوی» وزارت اطلاعات، و با وسایل «پاک کننده» برای شستشو و تا دو هفته دیگر که به تونل مرگ می رود. آیا دو هفته بعد از اواخر اردیبهشت، اواخر شهریور است؟ تاریخ تونل مرگ شهریور ماه است. آیا تا آن زمان در دره هنوز آنقدربرف بوده است که ناچار باید با نارنجک برفها را منفجر کرد و به مهمات رسید!! آیا تا به حال برای بازگشودن زاغه مهمات کسی از نارنجک استفاده کرده است؟! برای تخریب و نابودی آری!
اگر برف پشت روستا « نرگسله» هنوز در شهریور (بپذیریم که در نسا، یا سایه و نتاب نگیر) وجود داشت و مامورین از کاویدن محل خودداری کردند، بار دوم چرا به قله شاه نشین پرواز کردند؟ درآنجا که میدان دید نظامی و خطر حتمی است؟ راستی آیا بیلی یا وسیله ای برای کاویدن برف را فراموش کرده بودند؟
آیا آنجا که باید هنوز برف زمستانی شاید که باقی مانده باشد، همان مشکل وجود برف همانند پشت روستا موجود نبود؟! آیا برای درست آزمایی ادعاهای م سیار مبنی بر وجود مهمات، بااین همه اهمیت و پرواز و رفت وبرگشت به آن میدان جنگی، تنها برای بازدید و سیر و سیاحتی ساده بوده است؟! آیا برای خالی کردن و یافتن و کاویدن انبار اسلحه تنها دو بازجو به همراه زندانی می رود و دو خلبان کنار هلیکوپتر می مانند؟
آیا در کنار اوین و در قلب تهران، حکومت اسلامی اینگونه که در کردستان و در ارتفاعات شاه نشین و دره ها به نمایش و خودزنی دست می زند؟
کجای چنین آزمونی، معیار و محکی برای حکومتیان می توانست باشد که صداقت سیار نزدشان تقویت شد؟

«… از آن مقطع به بعد برخورد بازجوها با من کمی متفاوت شد. آنها تلاش میکردند که رفتاری دوستانه داشته باشند و حتی در روزهای بعد آنها یکبار برای من میوه فرستادند. احمد و مصطفی نیز دو سه با در هفته با من ملاقات می‌کردند و. آنها میخواستند مطمئن شوند که آیا من بعد از ملحق شدن به کومه له با آنها همکاری خواهم کرد؟ من خود نیزمتعجب بودم که چگونه آنها به من اعتماد می کنند. اما یک روز مصطفی به من گفت: «اگر ما تو را بکشیم،‌ کومه له از تو قهرمان می سازد اما اگر تو به نزد کومه له برگردی و بتوانی یک نفر را از ادامه ماندن به کومه‌له پشمیان کنی آن برای ما مفید تر می باشد.»
آیا تنها همین را می خواستند؟ آیا در این معامله و مبادله ضمانتی و ضوابطی در میان نبود؟
بنابراین همه این آزمایش ها و جلب اعتمادها برای منصرف کردن یک نفر در ارودگاه کومه له بوده است؟ برای این کار پیش بینی و رهنمود برای عضویت در کمیته مرکزی هم به وی داده می شود و وعده انتقال به اروپا هم پس از مدتی به وی می دهند. همه برای آنکه وی قهرمان نشود و تنها نفری را از کومه له جدا سازد؟

به راستی پیشنهاد وزارت اطلاعات به سیار که کاندید کمیته مرکزی بشود برای چه هدفی است؟ عضویت در مرکزیت برای« اگر تو به نزد کومه له برگردی و بتوانی یک نفر را از ادامه ماندن به کومه‌له پشمیان کنی » بود؟ چگونه یک عضو مرکزیت نفوذی و مامور حکومت اسلامی، اعضا را از همراهی پشیمان می کند؟
« تو می توانی با ما همکاری کنید و زندگی خود را گارانتی کنی و تو زندگیت را با همسرت ادامه بده اگرخواستی به اروپا بروی مشکلی نیست و در رابطه با ارتباط با ما لازم نیست تو به آن فکر کنی درموقع مناسب ما خود ترتیب آن را به بهترین شکل ممکن خواهیم داد.» (ص ۸-۴۷). و تنها و تنها یک وظیفه؟
محمد سیار، ۷ ماه در زندان است. که آزمون نهایی برای اطمینان همکاری صادقانه در عبور وی از تونل مرگ – مرگ پیشمرگه‌ها- انجام می شود. این آزمون نهایی برای یک تواب سازی تا آخرین درجه اطمینان لازم است. برای سقوط به آن پرتگاه خونین و صد درصد مورد اطمینان جلادان، راهی بس دراز باید رفت. بزرگترین مهره های امنیتی، ده سال تمام شبانه روز در خوفناکترین زندان های جهان، این درس را فراگرفته اند.
«در غروب یکی از روزهای شهریورماه احمد آمد و گفت: « بلند شو باید برویم» ‌او صورت مرا پوشاند …. مرا سوار اتومبیل کردند … دچار هراس شده بودم … اتوموبیل چندکیلومتری طی کرد و سپس مرا پیاده کردند. آنها مرا تا چند ده متری همراه خود بردند و آنگاه مرا از چندین پله پایین بردند و توقف کردند. یکباره احمد آمد و پوشش صورت مرا به یک باره برداشت. چشمم را که باز کردم، به ناگهان با صحنه‌‌ای بغایت وحشتناک و دهشتناک روبرو شدم. تونلی بتونی در زیر زمین بطول ۱۰ متر و عرض ۳ متر را دیدم. در تونل تعدادی زندانی با چشم بند و دستهای بسته از پشت با فاصله تقریبی یک متر در کنار دیوارها ایستاده بودند. سکوتی مرگبار بر تونل حکم فرما بود و من که به شدت وحشت زده بودم. بناگاه سرم را چرخاندم و به احمد و مصطفی نگاه کردم. آنها لبخندی کم رنگ (!) بر لب داشتند و به من نگاه میکردند. شاید آنها منتظر عکس‌العمل من بودند ولی شرایط و فضایی که در آن قرار گرفته بودم مرا بکلی مسخ و بی اراده کرده بود. تمامی تنم می لرزید و مغزم کارنمی کرد…. با وجودی که تونل تاریک بود ولی دونفر از زندانی‌ها را شناختم. آنها از پیشمرگان کومه له بودند که در تابستان سال ۶۶ همراه واحد شهر دستگیر شده بودند.
به ناگهان فردی کریه منظر و درشت هیکل با صدایی زمخت و گوش خراش سکوت مرگبار درون تونل را شکست. او به زبان کردی و لهجه مردم کرمانشاه سخن می گفت و تلاش داشت صدای محمد کمالی گوینده رادیو کومه له را تقلید کند و مستقیم به وسط تونل آمد و در جلو آن دونفر پیشمرگ کومه له توقف کرد. او مجددا همان نمایش مسخره را از سر گرفت و بناگهان گلوله ای در مغز یکی از آن دو نفر شلیک کرد. انگار درختی را از بن قطع کنند، او مستقیم بر روی زمین در نزدیکی پاهای من فرو افتاد و قطراتی از خون بر روی پاهای برهنه من پاشیده شد… به ناگهان احمد جلو آمد و یک کلت را در کف دست من قرار داد و گفت: تو هم شلیک می کنی و با دست خویش دست مرا بلند کرد.
ولی همین که دست مرا رها کرد دست من مانند یک چوب خشک بسرعت پایین افتاد(!) و آنها بادیدن آن عکس العمل دست من به تندی خندیدند و احمد که در پشت سرمن قرار داشت با صدای بلند گفت: عکس را گرفتید و مصطفی نیز با همان صدای بلند جواب داد و گفت: آره گرفتم. داحل تونل نیمه تاریک بود و من نور فلاشی را ندیدم. قطعا کلت خالی بود… عکسی هم گرفته نشد ولی آنها می خواستند به من این موضوع ار القا کنند که به اندازه کافی از من مدرک دارند که حتماٌ با آنها همکاری کنم. بعد از آن نمایش مسخره (!!؟) همان مرد جلاد جلو آمد و به مغز نفر دوم نیز شلیک کرد. او بر روی پاهای خود نشست و در سرجایش خم شد. احمد و مصطفی مجددا صورت مرا پوشانده و شروع به خارج کردن من از تونل کردند. در حالی که از تونل بیورن میرفتم صدای شلیک های دیگر به گوش می رسید…. مرا به سلول بازگرداندند و رفتند… این بار روح من بود که وحشتناک تر زخم برداشته بود… بعد یک هفته مصطفی به سلول آمد ووو …گفت آن کار لازم بود. … چند روز بعد مصطفی با یک کیف وسایل اصلاخ به سلول من آمد او موی سر مرا بکلی کوتاه کرد و ریش مرا با ماشین اصلاح تراشید و … دوش آب سردی که گرفتم کمی حالم بهتر شد… دو روز دیگر گذشت… در غروب روز بعد احمد دوباره به سلول آمد و صورت مرا پوشاند… مرا با خود بیرون برد و در حیاط زندان مصطفی به ما ملحق شد.مرا سوار یک اتومبیل کردند و در اتومبیل به من گفتند:
« ما تو را آزاد می کنیم اما باید خیلی مواظب باشی که شناسایی و دستگیر نشوی، تو باید هرچه زودتر به کومه له ملحق بشوی چون که اگر بر حسب اتفاق دوباره دستگیر بشی، ما تو را نمی شناسیم و مسئولیت تو به عهده ما نیست و حتماٌ اعدام خواهی شد.» ( م سیار ص ص ۵۱-۴۹).
در سنندج به خانه خواهرمیرود و سپس راهی منظقه می شود در بین راه به اسارت حزب دمکرات در می آید و شناخته نمی شود. و سرانجام خود را در شاه نشین می رساند. «بالاخره به پیشمرگان کومه له ملحق شدم» (م سیار ص ۵۵)
«ملحق شدن به پیشمرگان کومه له مرا به شدت دگرگون کرد. تشکیلات کومه له به قناعت رسیده بود که من کشته شده ام و اینک پیشمرگان همگی از دیدن من منقلب شدند و باورشان نمی شد من زنده هستم و بازگشت من واقعیت بود و همگی به استقبال من شتافتند و مرا در میان گرفتند و غرق در بوسه کردند. …» ( م سیار ص ۵۵).
در این روایت، به بیان خود آقای سیار در تونل مرگ، دو پیشمرگ را به خوبی می شناسد که در سال ۶۶ با تشکیلات مخفی بوده و دستگیر شده اند. هردوجلو پاهایش به خون می غلتند. آیا نبردن نام و نشانی از آنان از سوی م سیار به چه هدفی است؟ به ویژه که تاریخ دستگیری و آنها را می داند، آنها را می شناسد، او فرمانده بوده، و اینک به گفته خود وی آن دو جانباخته اند! در کومله که با تشکیلات علنی و پیشمرگه مگر می وشد دستکم نام کوچک و یا مستعار افراد را ندانست؟
بیان اینکه مسخ شده و بی اراده در تونل مرگ، ایستاده… زمینه ساز چه ذهنیتی به خواننده است؟
آیا گرفتن کلت به سوی پیشمرگه ها به یاری دست مامور اطلاعات، از سوی فردی مسخ و بی اراده انجام گرفته یا فردی که به ریزه کاری ها درون تونل واقف و طول و عرض «زیر زمین بطول ۱۰ متر و عرض ۳ متر» و « دیوار بتونی» را در می یابد اما، «مغزم کارنمی کرد…. با وجود که تونل تاریک بود ولی دونفر از زندانی‌ها را شناختم. آنها از پیشمرگان کومه له بودند که در تابستان سال ۶۶ همراه واحد شهر دستگیر شده بودند.»؟

آیا از روی همین مسخ شدگی و بی ارادگی و بهت است که دست فرد، پذیرای کلت بر شقیقه پیشمرگ می شود؟ « قطعا کلت خالی بود… عکسی هم گرفته نشد » را بر چه مبنایی جز برای شلیک می شود با این قاطعیت گفت؟
اگر بپذیریم که دست بازجو در دست محمد سیار برای شلیک، و در همان حال وانمود سازی برای گرفتن عکس، آیا به این نیاندیشیده بودند که دستشان در عکس دیده می شود؟ و بازجویان اینقدر ناشی بودند؟ آیا بازجویان با عکس دست بازجو، میخواستند بلاهت خود را مستند سازند؟ و نشان دهند که محمد سیار این نشانه روی را نه داوطلبانه که به اجبار و به اجبار دست بازجو انجام می دهد؟
اگر این همه برای نمایش بود و برای باور سیار که عکسی گرفته شده و مدرکی در دست آنان است آیا دژخیمان نمی توانستند یک دوربین عکاسی را به همراه داشته باشند؟ فرض کنیم که فلاشی در میان نبود، نمی توانستند لاشه یک دوربین را به وی نشان دهند که تا زندانی باور کند همه چیز ثبت و مستند شده است و دیگر را انکاری ندارد؟
چه نیازی داشت که بازجوی وزارت اطلاعات عکس نگیرد و تنها مدعی عکسی بدون دوربین شود؟
آیا شنیده شده است که تمامی مراحل بازجویی، مصاحبه و همه دوران تست ها و آزمون ها ووو تا آخرین مرحله اطمینان، تا کنون در سراسر ایران ضبط و مستند نشده باشد؟
آیا ادعاهای آنها، با عکس و فیلم و ضبط سند، کارآ تر نمی شد؟ و سندیت نداشت؟ آیا با یک دوربین خالی و یا فلاش، به هدفشان که به باور سیار، تنها مدرک سازی بدون مدرک بود، نمی رسیدند؟
به بیان سیار، با یک بلوف تهی «عکس گرفتی و بله گرفتم»؟ و آنچنان تهی که م سیار هم همانجا دریافت که توخالی است، همه ادعاهای بازجویان نقش بر آب نشد؟
آیا این همه برنامه ریزی برای نمایش بود؟ و اینکه تنها با این همه خون و کشتار و کلت و…، به محمد سیار القا کنند که از وی مدرک دارند؟ آیا برای بازجویان این صحنه سازی لازم بود و نمی توانستند به فردی «مسخ شده « که بی ارداه ومغزش هم از کار افتاده»، کلتی خالی بدهند و کنار پیکری خون آلود عکسی برای مدرک بگیرند؟ آیا دست مسلح به کلت که اینک نه به سوی شقیقه و نه تکیه بر دست بازجو، بل که مستقیم در دست سیار و بر فراز پیکر در خون غلتان پپیشمرگه، برای مدرک همکاری در جنایت کافی نیست؟ وزارت اطلاعات رژیم نمی تواند دوربینی مدرن و بدون فلاشی داشته باشد و تنها با بلوف اسناد و مدارک خود را مستند می سازد؟
مفهوم این جمله بازجو که «آن کار لازم بود» برای تسلی عذاب وجدانی نیست که کاری هولناک انجام گرفته است؟
چند نفر از دستگیر شدگان ۱۲ تا ۸۰ ساله با آن همه شکنجه های جان فرسا و مرگ آور تا تیرخلاص پیش رفته اند؟ و آنانی که تا این مرز پیش نرفته اند آیا با فرافکنی عملکرد خویش، سازمان و رفقای خود را محکوم ساخته اند؟ چند نفر از توابین و تن به همکاری با جلادان سپرده را می توان شناخت که برای توجیه سقوط خویش، سازمان و رفقای خود را قربانی نکرده و جلادان را فراموش نکرده باشند؟
کمتر تواب و تن به همکاری سپرده ای با آن همه جنایت، از دست رژیم زنده ماند. قاسم عابدینی ها، حسن روحانی، احمد عطاالهی ها، با آن همه خدمت به رژیم پس از مصرف کشته شدند. عناصری همانند عبدالله شهبازی، محسن درزی و هوشنگ اسدی ها نیز آزاد شدند، اما پس از مصرف و آشکار شدن پلیس بودنشان. م سیار اما وظیفه ی دیگری دارد، باید آنچنان اعتماد نزدیک به مطلقی ایجاد کند که به سان فرمانده کومه له، آزاد و به اردوگاهی مسلح و به آن سوی مرز برود. آیا برای این ماموریت دو سه آزمایش ابلهانه برفی و بردن به تونل و نام چند جاش را تحویل دادن بسنده بود؟ آیا با یک فردِ تن به همکاری سپرده در حوزه محافظتی زیر کنترل و نگاه ماموران که هر لحظه همانند کبوتر پرقیچی قابل تعقیب و مراقبت و بازداشت باشد، در همان حوزه اوین، و برای نفوذ در یک هسته سیاسی، حاکمیت اسلامی به چنین ساده لوحی ابلهانه ای دست می زند؟ اعزام یک فرمانده نظامی، به میدانی غیر قابل دسترسی و درون اردوگاهی مسلح و آنچنان برای حکومت اسلامی دشمن اصلی چطور؟

آیا بیماری افسردگی و گریه های محمد سیار از دردی جانکاه درونی و احساسی عذاب آور و از منِ درون به داوری نشسته ای که پیوسته او را به محاکمه و سرزنش می کشاند، سرچشمه نمی گیرند؟ البته اگر چنین باشد، باید که برای محمد سیار پیش از آنسوی دربندی خان، دریغی دردمندانه خورد وبرای محمد سیار پس از دستگیری افسوس.
پرسش ها فراوانند و تناقض های روایت، بسیار. اما تلاش محمد سیار، برای موجه سازی تا این مرز، نمی تواند آیا تلاش فردی زیر آوار سنگین ارتکاب اعمالی سنگین و برای حتا خود وی تکان دهنده، جانکاه و پریشان ساز تن و جان باشد؟ اما دیگرانی که با پاورقی ساختن یک روایت (فیس بوک بهروز شادیمقدم و برخی کامنت ها و نام های مجازی) آتش بیار تنوری می شوند که دودش نه به چشم دشمن، بل که به چشم دوستان فرومی رود، در چه راستایی جهت می گیرد؟ به راستی دراین شرایط حساس جنبش کارگری و سوسیالیستی، از سویی و شرایط بحرانی سرمایه داری و حکومت اسلامی در ایران، در این شرایط حساس منطقه، کومه له و حزب کمونیست ایران و جایگاه آن، آب این دسته از تنش گران، خواهی نخواهی، به کدامین آسیاب می ریزد؟ اینان، کاه کدامین خرمن را باد می دهند؟
لازم نیست تا پایان مبارزه همه قهرمان و رزمنده بمانند، اما آیا شهید نمایی که سبقه ای مذهبی و روانی دارد و فرافکنی محض است و تعکیس، آن هم قاتل هویت خویش را نه قاتلان واقعی، بلکه انسان های مبارز و رفقای دیروز را به ابهام، قاتلین وانمودن، نشانه ی تناقض عین و ذهن نیست؟ یا نشانه ی نهان سازی واقعیت و تلاش در ایجاد ابهام؟
آیا این روش، با توجیهی این چنین و افکندن پی آمدهای یک درهم شکستگی ومتلاشی شدن نیست؟ آیا این توجیه، وسیله ای نیست برای ایجاد ابهام یک واقعیت؟ واقعیت آیا تنها در روایت ابهام است یا آنسوی واقعیت، حقیقتی پنهان می شود؟
به راستی، ما مسئول عملکردهای خویش نیستیم؟
همیشه کار کارِ انگلیسی هاست؟

عباس منصوران
۲۸ مارس ۲۰۱۴