مثلِ کنفرانس برلین!

*سه – چهار روزی از کنفرانس برلین گذشته بود. تعدادی از دوستان و بستگان در ایران سر ساعت معینی منتظرند تا من به ﺁنها تلفن بزنم. گفته اند میخواهند جمع شوند تا با من صحبت کنند.
-الو، سلام خوبید؟
*زنی پاسخ می دهد.
+بله. . . ، سلام خودتی چه سرموقع زنگ زدی همه اینجا نشسته اند و منتظر تلفن تو بودند.
*بعد از صحبت و چاق سلامتی و مقداری گپ زدن با هرکدامشان دوباره زن صاحب خانه گوشی را به دست میگیرد.
+ راستی این چی بود؟
-کدام چی بود؟
+این کنفرانس برلینو میگم. گفتند یک عده اونجا لخت شدند یک زن هم وسطشون بود. میگن اول اون زن لخت شد و بقیه مردها هم بعد او شروع کردند به لخت شدن. داستان چی بود؟
+ ﺁره عزیز جان درست شنیدی. سه چهار روز پیش بود.
او میداند حزبی که این وسط اسمش به انجام این کار در رفته من نیز عضوش هستم. انگار که او چیزی از عضویت من در این حزب نمی داند می گوید:
+ تو که تویشون نبودی؟
-نه من اونجا نبودم
+ دوستات که نبودند؟
-چرا رفقای من بودند.
+ﺁخ، چرا سعید جان! فدای تو بشم ﺁخه چرا این کار رو کردید؟ ما اینجا همه ناراحت هستیم. این چه کاری بود؟ مردم اینجا همه دارند صحبتشو می کنند. من به اونها میگم سعید توشون نبوده و از این کار اونها ناراحت شده، بهشون فحش میده!
-نه، فحش میده یعنی چه؟ من از اون زن و اونهایی که اونجا برهنه شدند حمایت میکنم تا حالا هم یکی دوتا مطلب علیه اونهایی که بهمون فحش میدن نوشتم.
+ﺁخه اینکه به ضررتون تموم میشه. هیچکی اینجا این کار رو قبول نداره. لخت شدن یعنی چه؟ الان رادیو تلویزیون هم هر روز اینجا اینو دست گرفتند دارند ﺁبروتونو می برند. خیلی بد شد برات سعید جان. مردم اینجا تو رو دوست دارن. اگه بشنوند تو هم جزوشونی خیلی بد میشه. اونوقت من چی بهشون بگم؟
*کمی توضیح میدهم منتها او به خرجش نمی رود و همچنان از این بابت سخت گله مند است و اظهار ناراحتی می کند.
+ خب، خدا حافظ. خیلی خوشحال شدیم تلفن کردی. یادت باشه، اینقدر دیر به دیر زنگ نزنی.
-خدا حافظ، شماها هم همگی مواظب خودتون باشین. به همه دوستانی که باهاشون صحبت نکردم هم سلام منو برسون.
*حدود سه ماهی می گذرد و من مجدداً به ﺁن خانه تلفن میزنم. همان زن گوشی را بر می دارد.
+ سلام، خوبی؟ چه خوب شد تلفن کردی. دختر فلانی اینجا بود، همین یک دقیقه پیش رفت. همونی که با مادرش دفعه قبل صحبت کردی. کاش چند دقیقه زودتر تلفن کرده بودی یه خورده هم تو دلداریش می دادی. طفلکی هنوز بیست سالش هم نشده. باباش زندون بوده. همون بابا حزب اللهی رو که می شناسیش رفت پول گذاشت از زندون ﺁوردش بیرون. بعدش هم مجبورش کرد دخترشو بده به برادر این حزب اللهی. مردیکه خیلی عوضیه. از داداشش عوضی تر توی این شهر همون برادر کوچیکه هست.
-دختر فلانی؟ چی شد که افتاد زندون؟ اون ازهمون اول انقلاب به ﺁخوندها فحش میداد. کار سیاسی نمی کرد، فقط هرجا می نشست شروع میکرد به فحش دادن و مسخره کردن ملاها. نکنه باز به ملاها فحش داده گرفتنش؟
+ نه بابا، طفلک که میدونی معلم بود. یه تیکه زمین برِ خیابون از باباش بهش ارث رسیده بود. رفت با یکی دیگه شریک شد و با هم رفتند سی میلیون تومن وام گرفتند که یک ساختمون دو طبقه اونجا درست کنن و اجاره ش بدن. نمیدونم چی شد که پولشون کم اومد و هر یکی نفری دوازده میلیون به بانک بدهکار شدن. اون یکی شریکش که فرار کرد و هنوز معلوم نیست کجاست. حالا ساختمون هم همینطور نیمه کاره مونده. باد و بارون هم داره خرابش میکنه. حالا دخترش از دست شوهره عاصی شده و میگه نمی تونه باهاش زندگی کنه. نمی خواد ازش بچه دار بشه. شب روز باهم دعوا دارند. دختره طفلک همه جای بدنش کبوده. باز هم دست بر نمی داره. مرتیکه رفته یه شهر دیگه زن گرفته یه خونه هم توی اون شهر داره. بهش میگه حتماً باید چادر سیاه سرت کنی و صورتت رو هم باهاش بپوشونی وقتی میری بیرون. دختره دوست نداره چادر سیاه سرش کنه. میخواد مانتو بپوشه. الانه بیشتر زنها مانتو تنوشون میکنن. مادرش بهش یک چادر سفید گل گلی داد که سرش کنه. شوهره ورداشته چادره رو ﺁتش زده. حالا هرهفته یکی دوبار میاد خونه ما حرفهاشو به من میزنه. شوهره تهدیدش کرده که اگه دیگه بیاد خونه ما میذارتش توی یه اتاق در رو هم پشت سرش قفل میکنه. دلم براش می سوزه. نمی دونم چکار میتونم براش بکنم. فقط دلداریش میدم میگم درست میشه. میترسم طفلکی یه بلایی سرخودش بیاره. سم بخوره و یا خودشو به ﺁتش بکشه. مادرش نشسته شب و روزگریه میکنه. حالا دختره شوهره رو تهدید کرده اگه منو طلاق ندی، مثل کنفرانس برلین همه لباسهامو درمیارم میرم وسط خیابون قدم میزنم!
-راستی؟ گفته مثل کنفرانس برلین برهنه میشم وسط خیابون قدم میزنم؟
+ ﺁره، خیلی نصیحتش کردم. دخترجان یه وقت اینکارو نکنی ها میبرند سنگسارت میکنند. خلاصه نمی دونم، میترسم یه وقت بزنه به سرش و این کار رو بکنه. اگه بدونی دختره چه حالی داره. من میترسم سعید جان. طفلک گناه داره. میترسم یه بلایی سرخودش بیاره. حزب اللهیه تهدید کرده کاری میکنه که دوباره باباش بیفته توی زندون.
-مثل اینکه کنفرانس برلین چندان بی اثرهم نبوده؟
+ ﺁره سعید جان، شما اونجا هرکاری دوست دارین بکنین. این ملاهای رزل و بی همه چیزط این خمینی گور به گور شده، این . . . . . .  برین لخت بشین ﺁبروشونو ببرین! اینها لیاقتشون همینه. جوابشونو باید همینطوری بدین. اونجا که نمی تونند کاریتون داشته باشند. پاهاشونو وقتی میان اون طرفها قلم کنین!
*شش ماه بعد زن جوان توانست با هزار بدبختی طلاق بگیرد. پدرش توانست با هزار بدبختی ساختمان نیمه کاره را بفروش برساند و بدهی هایش را پرداخت کند. نه تنها چیزی دستش را نگرفت بلکه زمینش را هم از دست داد.
زن جوان یک سال بعد با یک مرد جوان ازدواج کرد. طرف صحبت تلفنی من از او خیلی تعریف می کرد و می گفت مهندس است و مدتی هم ﺁلمان بوده و در یک اداره وابسته به شرکت نفت گویا در اصفهان مشغول کار است. زنِ از بند شوهر حزب اللهی رسته صاحب دوفرزند شد و یکبار هم با همسرش برای دیدنِ یک کنسرت ایرانی به دوبی سفر کردند. حالا دارند پول جمع میکنند بروند ﺁلمان تفریح.
زنِ از بندِ حزب اللهی رسته دیگر به برهنه شدن و در خیابان قدم زدن فکر نمی کند. منتها ﺁیا در ﺁن ممکت دیگر زنی وجود ندارد که حالِ دیروزِ او را داشته باشد؟