«گفتن» … من این شعر را به فرزاد کمانگر تقدیم می کنم

شمه صلواتی 
 

 

گر فتم سراغت

تاگویمت رازی.

درون دل خفته است

پرنده ای بی قرار

مهجور

می زند پر به هر سو

می کشد انتظار .

گویمت باز

قصه ای از چهار فصل

هر فاصلش شعریست از زیستن

آخر مرا حدیثی یست

با معنائی خفته در دل

باز خواهمت گفت

این قصه را

نه به یک بار

به صد بار!

ای کاش با من بودی

تا قصۀ آن کاروان گریخته از کویر

آنجا که هر بوسه با مرگ می زند پر

آنجا که ارزش انسان برابر ست با یک لقمه نان.

بابی صدائی.

آنجا که حاکمانش مار هفت سر ند

ای کاش با من بودی

تا قصه ی دخترک در بند

قصه ی پسر بچۀ فقیر

قصۀ زن سنگ سار شده

که خلایق غرق تماشایش بودن

قصۀ مرد حلق آویز شده در میدان شهر

قصۀ چشمۀ آلوده به خون

همه آن قصه ها

اما تنها با تو بودن

آرامشی ست مرا .

شمه صلواتی