شعر هائی از دفتر « عطر خنده های تو » / فریدون گیلانی

شعر هائی از دفتر « عطر خنده های تو » / ۱۳۸۷

فریدون گیلانی

gilani@f-gilani.com

www.f-gilani.com

عطر خنده های تو

یادم رفته بود نگاهت کنم

پرده را چنان کشیده بودی

که هوا به خانه نمی رسید

و درخت ها از نسیم پروانه عبور می خواستند

چشمم را چنان بسته بودی

که زمزمه گیاه را نمی شنیدم

و نمی دیدم که جای پای تو را

از نفسم پاک کرده اند

نمی توانستم از آن روز جانگذار چشم بردارم

و خیال کنم که هوای سرد

می تواند از گرمای کویر بگذرد

و در آستانه آتش ، بهار بسازد

بیشه ها به دستی چشم دوخته اند

که آشیانه را به کبکبه ی توفان فروخته است

مهاجران به زمینی دل بسته اند

که با نگاه تو مرز ساخته

مسافر از دیواری حرف می زند

که راه را بسته

و آسمان ابری را مثل قراری مبهم

به قدم های تو تحمیل کرده است

شب اگر به این بلندی باشد

صدای من از دیوار نمی گذرد

نسیم باید این جاده را دور بزند

سایه ات کوچک شده است

آخرین عابری که به دام افتاد

می دانست که موج

از این هم بلندتر خواهد شد

حتی اگر آخرین سرنشین این قایق من باشم

نمی توانم در آب پیاده شوم

و  با  فاصله ای که پر از حرف خواب آلود است

مسیر مسافران را پیدا کنم

دستم را به دیوار نگرفته بودم

که سایه ام را پنهان کنم

به انتظار هیچ حادثه ای نمانده بودم که بشکفم

می خواستم درست مثل صورت تو

آنقدر در جوانی هایم راه بروم

که غنچه هایم را پیدا کنم

و با ساقه هایم عاشقانه حرف بزنم

نمی توانستم از جای پای تو بگذرم

نمی توانستم درگذری که خاطره منتظرم بود نایستم

و باور کنم که شاخه ها را می شود دوست داشت

و کوچه هائی به این بلندی را مثل صبح اهواز

با عطرخنده های تو پر کرد

باید اتفاقی می افتاد

شهر دیگر بلند نمی خندید

و به کوچه ها گفته بودند قد نکشند.

زبان پل

با هجای کوتاه می خندید

فاصله ها را

بدون واسطه در خانه پناه می داد

با قدم های تند می گریست

دنبال شب می دوید

که گل بهانه ی صبح را نگیرد

هرچه با بهار راه می رفت

بزرگ تر نمی شد

پله ها را تند می پیمود

که دستی از دور به خیابان نشانش بدهد

هرچه به ساقه ها می پیچید

به آفتاب نمی رسید

هر چه با شاخه حرف می زد

پرنده ای پر نمی کشید

پلی چنان بلند و قدیمی

نمی دانست با خنده هایش کنار بیاید

یا در آن همه گریه بشکند

باید خودم را به آخرین کشتی برسانم

قرار است دریا را

شبانه از کویر بترسانند

آخرین باری که هجای محزونت از کناره گریخت

هیچ پرچمی را ندیدم که زبان به شکایت بگشاید

و در دست باد

به صدای تو اعتماد کند

مسافران چنان با شتاب پیاده شده اند

که قطار

در مزاحمت شب

تنها مانده است

قدم به آن تندی

از هجای تو محروم مانده است

نگاه تو شاید زبان پل را باز کند

دست تو شاید شب را کنار بزند

معلوم نیست که باز هم کاروانی از این تنگه بگذرد .

نقاشی مه

همه جهان را هم که بسرایم

نمی توانم تو را در آن مهی که ایستاده ای

نقاشی کنم

چراغ های دو سمت جاده را خاموش کرده اند

که وقتی تو می گذری

چنان بارانی بگیرد  که دل از تپیدن باز ماند

فردا که این مه سنگین بنشیند

نمی دانم گل سرخ تو را

به کدام سینه ای بزنم

همه جهان را هم که بسرایم

باغ به آن بزرگی جا می ماند .

مرداب انزلی

دست هایت آنقدر گرم بود

که خزه ها فکر می کردند به درختی تناور پیچیده اند

و مرغابی ها به افتخار عبورت به پا می خاستند

در هر دو سوی پلی که قایق هایت را به هم می رساند

خبر سفر صبح

در تن ماهیگرانت آنقدر شکوفه می داد

که هیچ صیادی

منتظر نبود گلوله ای به سینه اش بنشیند

و هیچ قایقی از هیبت موج شکن نمی ترسید

غروب دل انگیز که از آن پل می گذشت

خانه ات منتظر بود که عاشقانه برقصد

و دخترت می دانست

که اگر بادی سرکش

گلی را که مادر به گیسوانش زده است به یغما ببرد

صدای تو

تورها را پاره می کند

و از آن همه شن

چنان گردبادی می سازد

که دریا مودبانه به عاشقان سلام کند

به گل هایت آنقدر اعتماد دارم

که وقتی پارو می زنم

پرنده بامن آواز می خواند

و آن همه نی

عاشقانه دراز می کشند

که من از آرامش تو دور نیفتم

و مفهوم خنده هایت را گم نکنم

چشمت همیشه چنان برقی می زد

که بادبان سر به زیر می انداخت

و روزهایت پر از ماهی می شد

وقتی به مخفی گاهت می رسیدم

هلهله ی قایقران چنان بلند می شد

که دسته دسته نیلوفر به استقبالم می آمد

« میان پشته »  عادت داشت

که همیشه در دست های من

مثل غنچه باز شود

دمدمه های غروب که به مسافران امان می داد

پرنده نمی ترسید که غریبه ای

دو باره برایش دام بگسترد

و تیری به بالش بنشیند

اگر نمی توانم امروز از موج شکن بگذرم

گل قشنگی را که به من داده ای

آنقدر در خیابان های جهان می چرخانم

که شهر ها پر از مرداب انزلی شوند

و خزر بداند که همه کشتی ها

هنوز برای چشم های زیبایش سوت می کشند

آخرین باری که دیدمت

به بازوانت روبان سیاه بسته بودی

و از پل های چوبی

سراغ نیلوفر مرداب را می گرفتی

مددی کن رفیق خسته ی من

مددی کن که برج دیده بانی فرو ریزد

و خانه های منتظرت

دوباره دل به دریا بزنند .

آواز باغچه

من علیه کسی هستم

که نگذارد آسمان با رودخانه حرف بزند

و پرده ها را چنان بکشد

که آفتاب رد پای گلدان را گم کند

من علیه کسی هستم

که دهانش را به حراج بگذارد

و راه را چنان بر بوسه ببندد

که ماهی از آب محروم شود

من علیه کسی هستم

که دوست داشتن را توقیف کند

و از باغچه بخواهد که شب ها آواز نخواند

من زمینی را دوست دارم

که از آسمان نترسد

و از دهانی سخن می گویم

که برای گفتن دوستت دارم

از پاسبان اجازه نامه نخواهد

من آنقدر کنار توفان راه می روم

که جرئت نکند به شکوفه چپ نگاه کند

و راه عبور بهار را ببندد.

تا افق

من و تو اگر یادت باشد

در عرشه ی این کشتی می نشستیم

و از ناخدا می خواستیم

از افق چنان بگذرد

که دانه ای از زیر خاک

و گیاهی از خاطره ای دور

این عرشه منتظر است

که باز هم گیسوانت را به دست باد بسپارد

و دغدغه ای

در ساحل برایت دست تکان بدهد

بید مجنونی که دوستش می داشتی

و همیشه به شاخه های پریشانش قسم می خوردی

آنقدر بزرگ شده است

که منتظر نگاه توست

من و تو اگر یادت باشد

در عرشه ی این کشتی می نشستیم

و چنان از افق می گذشتیم

که ملوانان دلتنگ

کلاه شان را برمی داشتند

و به صدای بلند

به احترام تو بادبان را بر می افراشتند

رودخانه پهن تر شده است

نمی خواهی قایقت را به‌ آب بیندازی ؟‌

در آینه …

دیر کردم

رگبار گرفت

زود آمدم

شکوفه ها ریخته بودند

و به هرجا که می نگریستم

خبری از خنده های تو نبود

شاید آن راهرو چنان باریک بود

که من خیال می کردم سایه ها

به هم تنه می زنند

زخم دستم هنوز چیزی نگفته است

پیاده روها به زبانم اخم کرده اند

    نکند که عابران مهربان هم

     برای جوانه کمین گذاشته باشند

زود آمدم

دیدم این ابر بی حوصله دست بر نمی دارد

دیرکردم

دیدم به کوچه باغی دیگر رفته ای

و چنان به خود پیچیده ای

که هیچ باغچه ای نگاهم نمی کند

هوا چنان سرد شده است

که بهار را نمی شود جدی گرفت

باید خودم را دوباره در آینه چاپ کنم .