با بهار… برای بهار شما / فریدون گیلانی

با بهار… برای بهار شما
فریدون گیلانی
gilani@f-gilani.com
www.f-gilani.com
درتولد بهار
صدای نقس ات را می شنوم
تولدت نزدیک است
نامه ام را بی جواب نگذار
کلماتم را به خاطر بسپار
اگر چنان از خاک در آیی
که نرگس ها باز شوند
و ریشه هایت شبانه به جنگل بزنند

هر آفتابی
می تواند بر شاخه هایت بنشیند
هر چشمی می تواند مثل گل بشکفد
و هر شبی
می تواند بفهمد که سپیده از حصار گذشته است

تولدت نزدیک است
صدای پایش را می شنوم
و می بینم که بوسه ی پرندگان مهاجر
کنار خانه ات اردو زده است

دل منتظر من
دیگر به هیچ مرز و مرزبانی اعتنا نمی کند
و خواب های من
لحظه ها را می شمارند
که در آستانه ی تولد تو
بیدار شوند

تولدت نزدیک است
اگر این بادبان خفته را برافرازی
باران ریز صبح بهاری
یاسمن ها را چنان می آراید
که علف های هرزه شرمسار شوند

منتظرم چنان برخیزی
که بیشه از تماشایت به رقص در آید
و پرنده به استقبال آفتاب برود

تولدت نزدیک است
صدای نفس ات را می شنوم
نامه ام را بی جواب نگذار .

بهار و توفان
از بالا که نگاه می کنم
موج ریز است
به کناره که می رسم
موج آنقدر بلند است
که انگاری به دریا حسادت می کند
و بی میل نیست که در من به پا خیزد

من عادت کرده ام هر روز ظهر
از این آب بگذرم
و ببینم در ساحل رو به رو
تو هنوز از پیچ و خم کوه می گذری
– که مرا لا به لای قایق ها پیدا کنی
و به نیزاری برسانی
که راه رفتنت را به یادم بیاورد ؟

پرندگان ممکن است گول آرامش آب را بخورند
یا فکر کنند توفان
می تواند بال شان را بشکند
ناخدا مدتی ست با عصا راه می رود
و خیال می کند بادبانش گم شده است

لب و دهان جزیره را دوخته اند
و چراغ های دریائی
یادشان رفته که مجمع عمومی پرواز
به تاخیر افتاده
و پای اعلامیه به خیابان نمی رسد

شنیده ام کناره هایت خشک شده
و از میانت جاده ای انداخته اند
که نتوانی به موج شکن برسی
اگر رابطه ات را با جزیره گم کنی
و نگذارند که شب ها
با دریا به بستر بروی
شبانه باید خانه ات را برداری

و آنقدر در برگ های نیلوفر بزرگ شوی
که ساحل پیدایت کند
و من بتوانم اندامت را
در آب های سرخوش برهنه کنم

از این قحطی که بگذری
پلی در آستانه ات ایستاده است
که چشم مرا
دوباره به چشم های تو می اندازد
و نیلوفرت را به سینه ی عاشقان می زند

به کلاغ های سیاه اعتنا نکن
پرنده آنقدر قشنگ می خواند

که من می خواهم دوباره بهار را ببینم
و هر روز صبح به او بگویم که چقدر دوستش دارم
و شب ها با پل کنار می آیم
که تا آمدنش
مرا به حرف بگیرد

از بالا که نگاه می کنم
موج ریز است
به کناره که می رسم
موج آنقدر بلند است
– که انگاری به دریا حسادت می کند
و بی میل نیست که در من به پا خیزد

منتظرم که بی قرار در این ساحل منتشر شوی.

حصار آهوها
صدایت می کنم
جواب نمی دهی
لبخند می زنم
اخم می کنی
و آنقدر نگاهت را از من می دزدی
که عشق را در شهر دنبال کنند
و برای آن همه آهو
حصار بسازند
اگر این بارهم دیرتر از دیروز به محل ملاقات برسی
هیچ شکوفه ای دیگر به بهار اعتماد نمی کند

نگاهت می کنم
می گریزی
حرف می زنم
سکوت می کنی
اگر از تو بشنوم که چرا راه ها را بسته اند
این گل را به گیسوان عابری می زنم
که در این هوای بهاری اخم نکند .

خانه تو
آنقدر در خیال شبانه
پنجره ات را باز کردم
که پاسبان سوت کشید
و پرنده ها
از خواب پریدند

پرده ات را بکش که بهار
از دیدن چشم هایت ذوق نکند

من حریف غنچه ها نمی شوم
باید خانه ات را
در شعرهایم جا به جا کنم .