اهمیت مطالعات مارکسیستی در خصوص نقش زنان در روند تغییرات اجتماعی

اهمیت مطالعات مارکسیستی در خصوص نقش زنان در روند تغییرات اجتماعی
بیژن رنجبر
وضعیت کنونی زندگی اجتماعی زنان تحت شرایط بردگی مدرن سرمایه داری و در چارچوب نظام های سنتی پدرسالار که متضمن حقارت جنس مونث و امکان اعمال سلطه و قدرت بلامنازع از سوی مردان می باشد به اضافه سهم بری ناچیز زنان از سازمان اقتصادی جامعه و موضع متقابل نابرابر دو جنس در چارچوب شکل بورژوایی خانواده، که هر یک به سهم خود موجب کاهش تاثیر گذاری زنان بر روندهای تاریخی و اجتماعی از جمله جنبش ها و نیز تغییرات اجتماعی گردیده است؛ در حوزه تحقیقات علوم اجتماعی به این سوالات بنیادین دامن زده است که آیا زنان چنانچه از ظواهر امر بر می آید و ساخت طبقاتی سرمایه داری و جوامع سنتی مردسالار نیز آن را تائید می کند، خلق شده اند تا صرفا به نقش های محققی هم چون توالد و تناسل که طبیعت به عهده آنان وا گذاشته، عمل کنند و با ایفای نقش های محول فترت انگیزی از قبیل پرورش فرزندان و خانه داری، برای همیشه از صحنه فعالیت های اقتصادی، اجتماعی و سیاسی برکنار و در محدوده تنگ شکل کنونی خانواده محصور و مهجور بمانند و نیز اینکه آیا جنس مونث در شکل یابی رویدادها و وقایع تاریخی و جهت گیری جنبش ها و تغییرات اجتماعی نقشی نداشته و تنها جنس مقابل در پروسه ظهور و تعیین جهت گیری چنین روندهای تاریخی پیشگام و راهبر بوده است؟
به منظور پاسخ یابی برای سوالات مزبور، پژوهش های اجتماعی کثیری انجام پذیرفته اند؛ اینگونه تحقیقات از دو منظر کارکردی و دستاوردهای اجتماعی و همچنین مبانی نظری سازندۀ پایه های تئوریک آنها، قابل بررسی و نقد هستند.
با عطف به این موضوع که کارکردهای اجتماعی علم و پژوهش های انسانی عموما در سه حوزه معرفتی، فلسفی و کاربردی طبقه بندی شده اند، بنابراین لازم است که تحقیقات در خصوص مسائل زنان جوابگوی نیازها و ضرورت های اجتماعی در سه حوزه مزبور باشند. به عبارت دیگر در توضیح ضرورت هر پژوهش اجتماعی در عرصه تحقیقات مسائل زنان، بایستی استدلال شود و مشخص گردد که آیا با انجام پژوهش مفروض به ارتقای دانش بشری پیرامون پدیده مورد تحقیق (کاربرد معرفتی) و یا به تغییر و گسترش اندیشه، منطق و شیوه استدلال کمکی خواهد شد (کاربرد فلسفی) و سرانجام اینکه آیا نتایج پژوهش به روند تغییر شرایط مادی زندگی و رفع نیازهای جامعه به ویژه زنان یاری خواهد رساند (جنبه کاربردی)؟
بدیهی است که نتایج معرفتی و فلسفی هر پژوهش اجتماعی در این زمینه باید به مثابه ابزار و مکانیسم هایی در جهت بهبود شرایط زندگی که همانا از طریق برابرسازی و انسانی تر نمودن روابط و مناسبات اجتماعی و رفع تبعیض جنسی از زنان و یکسان شمردن آنان با مردان در همه عرصه های زندگی جمعی از یکسو و ایجاد انگیزه های قوی با پشتوانه های مادی و اجرایی برای حضور همه جانبۀ زنان در عرصه های متعدد اقتصادی، اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و آموزشی از دیگر سو، در نظر گرفته شوند.
از منظری دیگر که این نوشته در پی بررسی آن است، با نگاهی به مبانی نظری تحقیقات بنیادین که در خصوص مطالعه نقش زنان در روند شکل گیری و رشد جنبش ها و تغییرات اجتماعی انجام پذیرفته اند، دو دیدگاه و دو چارچوب فکری که مبانی نظری اینگونه پژوهش ها را تشکیل داده اند از خلال نتایج برآمده از نوع متفاوت پاسخ ها به فرضیه ها و سوالات ذیل قابل درک و تفکیک هستند:
۱٫ آیا نقش زنان در روند جنبش ها و تغییرات اجتماعی، متاثر از نقش و جایگاه آنان در سازمان اقتصادی جامعه شکل پذیرفته است؟
۲٫ آیا می توان جنبش ها و تغییرات اجتماعی را فرایندهای صرفا مردانه دانست؟
۳٫ آیا زنان علی العموم در روند ظهور و پیدایش جنبش ها و تغییرات اجتماعی نقشی همطراز مردان ایفاء نموده اند؟
۴٫ چنانچه زنان در امر اثرگذاری بر روند جنبش ها و تغییرات اجتماعی در مقام مقایسه با مردان، از سهم کمتری برخوردار بوده اند، آیا این امر کما اینکه برخی از نظریه پردازان بورژوازیی مدعی اند، ناشی از “نقص بیولوژیک جنس مونث”! تحقق یافته، یا اینکه تفاوت مزبور محصول متغیرهای اجتماعی و تاریخی می باشد؟
۵٫ آیا موضع نابرابر اجتماعی دو جنس و جایگاه مادون زنان و نیز موقعیت برتر مردان در سازمان اقتصادی جامعه، پدیده ای زمان شمول و واقعیتی لایتغیر و متعلق به تمامی مراحل عمدۀ تاریخ تکامل زندگی اجتماعی بشر می باشد؟
توضیح آنکه مبانی نظری دوگانه فوق الذکر خود متعلق به دو جریان عمده جامعه شناسی بورژوایی و مارکسیستی می باشند. چنانچه نویسندگان انگلیسی اثر مشهور “فرهنگ جامعه شناسی” نیز اشاره کرده اند، اصولا جامعه شناسی بورژوایی و تئوری های کلاسیک و اولیه آن در واکنش به تئوری جامعه شناختی درک مادی تاریخ که توسط مارکس و انگلس رشد و انکشاف یافت، پا به عرصه ظهور نهادند.
جامعه شناسی بورژوایی که در اساس و جوهر خود در پاسخ به نقد مارکسیستی سیستم سرمایه داری و با هدف توجیه نظری وضع موجود و پیدایی راه حل های محافظه کارانه برای فرایندهای بی ثبات کننده و مخل نظم مقدس اجتماعی سرمایه بنیان گذاشته شد، در روند رشد و گسترش خود، به دایره تحقیقات در باب بررسی نقش زنان در جنبش ها و تغییرات اجتماعی راه یافت به طوری که امروزه نیز مبانی نظری بخشی از پژوهش های اجتماعی را سامان می دهد که مطالعات زنان را در دستور کار خود قرار داده اند.
لیکن باید توجه داشت که اصولا با اتخاذ پایه نظری مزبور، تحقیق و پژوهش به معنای دقیق علمی راجع به نقش زنان در روند جنبش ها و تغییرات اجتماعی میسر نخواهد بود، چرا که نتایج از قبل مشخص است. به عبارت روشن تر، چنین تحقیقاتی با مراجعه به تاریخ و گزینش شواهد دلخواه، با اتکا بر داده های جمع آوری شده، اثبات می کنند که زنان در فرایند ظهور و رشد جنبش ها و یا تغییرات اجتماعی مورد نظر، در مقایسه با مردان به مراتب نقش کمتری به عهده داشته اند، به همین دلیل مجریان چنین پژوهش هایی بدون آنکه به سیر تطور تاریخی حیات اجتماعی و اقتصادی زنان توجه نمایند، به درون مرزهای تاریخی آن ساختار اجتماعی که جنبش و یا تغییر اجتماعی مزبور در آن ظهور یافته، مراجعه کرده و همچون کالبدشناسان ابتدا به شناسایی و تعیین هویت پدیده مورد مطالعه پرداخته و سپس همچون فیزیولوژیست ها وظیفه یا کارکرد آن را بررسی می کنند و در نتیجه گیری چنانچه وظیفه اش را در مسیر حفظ ثبات و تعادل سیستم اجتماعی به درستی ایفا نموده باشد، آن را پدیده ای بهکارکرد و در غیر این صورت دژکارکرد می نامند.
از اینروی این نوع پژوهش ها با اتخاذ چنین مبانی نظری، از طرفی یک داده عمده پیش از تجربه یعنی نظام اجتماعی هویت بخش به پدیده در دست مطالعه و ارزش های حاکم بر آن را از قبل و پیشاپیش مفروض می دارند و از طرف دیگر با تفسیر و بازخوانی موضوع پژوهش به وسیله مفاهیم مورد پذیرش سیستم اجتماعی سرمایه داری موجود که به خود مجریان تحقیق نیز هویت بخشیده است، به معکوس خوانی پدیده های مشخص تاریخی مبادرت می ورزند.
به بیانی دیگر، پژوهشگری که امروزه در جامعه ایالات متحده آمریکا و یا ایران ــ که هر دو به نوعی تحت سیطره روند جهانی مفاهیم فرهنگی و سیاسی بورژوازی و ارزش های مردسالاری قرار دارند ــ با اتکا به مبانی نظری منتج از تئوری های جامعه شناسی بورژوایی، به مطالعه نقش زنان در ظهور و گسترش جنبش ها و تغییرات اجتماعی مبادرت می ورزد، تنها می تواند در پی آن باشد که میزان دقیق تاثیرگذاری زنان را بر موضوع تحقیق مشخص سازد و در نتیجه گیری ــ البته اگر از ایدئولوژی تبعیض جنسی چندان متاثر نباشد ــ اعلام خواهد نمود که زنان چنین و چنان نقشی را ایفا نمودند ولی درصد نقش آفرینی آنان در مقام مقایسه با مردان ناچیز بوده است و اگر تماما از فرهنگ مذکر متاثر باشد، به منظور دفاع از آن، از همان ابتدای شروع فرآیند پژوهش، درصدد بر می آید تا به هر وسیله ممکن و با گزینش محض ارزشی شواهد و داده های تاریخی و گاه تحریف آنها، به ثبوت برساند که زنان هیچگونه نقشی در پروسه ظهور و رشد پدیده مورد مطالعه به عهده نداشته اند و ناگفته پیداست که علت آن را به زعم خود به حساب مادونی ذاتی! جنس مونث می گذارد و در پایان به اصطلاح تحقیق اش و در بخش پیشنهادات، این توصیه به چشم می خورد که مبادا اجازه دهید ترکیب مقدس تاریخی موجود که ساخت طبقاتی کنونی سرمایه داری نیز آن را تصدیق می کند برهم خورد، زیرا زنان برای این خلق شده اند که در خدمت مردان باشند و عمر را در عرصه آشپزخانه، کودک پروری و حوزه های خدماتی به پایان رسانند و اصولا زنان به هیچوجه نمی توانند عناصری سیاسی باشند، لذا دخالت آتی آنان در نحوه شکل گیری امور سیاسی و اجتماعی تخطی از وظایفی می باشد که طبیعت به عهده ایشان واگذاشته است.
از این طریق مجریان چنین پژوهش هایی به ورطه نتیجه گیری های غیرعلمی و تفسیر واقعیت از خلال ارزش های حاکم بر سیستم اجتماعی سرمایه داری موجود که خود آنان نیز بخشی از آن هستند، گرفتار می آیند، به طوری که جامعه شناسی هم چون “تالکوت پارسونز” نه تنها به تشریح و توجیه وابستگی زنان و موقعیت فرودست آنان در جامعه ایالات متحده آمریکا می پردازد بلکه صریحا اشاره می کند: «این امر، از لحاظ کارکردی برای حفظ همبستگی خانوادگی ضرورت دارد و همبستگی خانوادگی از لحاظ کارکردی برای حفظ ساخت طبقاتی جامعه لازم است. اگر ساخت طبقاتی نابود شود، جامعه نیز از بین خواهد رفت.»
شایان توجه است که چنین پژوهش هایی میان آنچه که در جامعه امروز وجود دارد و آنچه که قبلا وجود داشته و آنچه که می بایست در یک جامعه تغییر یافته وجود داشته باشد، تفکیک قائل نیستند و در بررسی نقش آفرینی زنان در جنبش ها و تغییرات اجتماعی، معلول را از طریق معلول و نقش ناچیز آنان را در چنین روندهایی با پایگاه اجتماعی فرودست جنس مونث و برتری همه جانبۀ کنونی جنس مقابل توضیح می دهند.
لیکن تنها چیزی که به ذهن مجریان اینگونه تحقیقات خطور نمی کند این پرسش است: چگونه در حالی که جنس مقابل و ایدئولوژی مدافع برتری مطلق مردان در راس اقتصاد، سیاست، دولت، فرهنگ، خانواده و جامعه همچون قدرتی بلامنازع خودنمایی می کند، زنان قادر به ایفای همین نقش ناچیز نیز بوده اند؟
به هر حال چنین تحقیقاتی به دلیل محدودیت سنت تحلیلی خود در چارچوب سیستم سرمایه داری موجود و نیز ماهیت ضد تاریخی خویش و بی توجهی به دو جنبه اساسی و حاد پروسه تاریخی زندگی اجتماعی نوع بشر یعنی تکامل و تضاد و نادیده انگاشتن عصیان های پردامنه و انقلابات اجتماعی و همچنین ارائه تصویری غیر واقعی از جامعه، فاقد قابلیت های علمی لازم برای توضیح و تحلیل روند نقش آفرینی زنان در جنبش ها و تغییرات اجتماعی هستند.
برای یافتن پاسخ واقعی و علمی به سوالاتی از این دست که چرا زنان در فرایند ظهور و گسترش جنبش ها و تغییرات اجتماعی در مقام مقایسه با مردان از سهم کمتری برخوردار بوده اند، ناگزیر از توجه به فراسوی مرزهای سیستم اجتماعی و طبقاتی معینی هستیم که پدیده تاریخی در دست پژوهش در آن به وقوع پیوسته است.
با این وصف آن مبانی نظری مناسب به نظر می رسد که لزوما آمیزه ای باشد از مبانی تئوریک و پژوهشی در سطوح جامعه شناسی کلان (سطح نظری) و جامعه شناسی خرد (سطح عملی)، زیرا با یاری گرفتن از جامعه شناسی کلان، می توان به یکی از جنبه های اساسی زندگی انسان، یعنی تغییر و تکامل پرداخت و پاسخ علمی برایش یافت، افزون بر این آشکار است که بسیاری از مسائل جامعه شناسی خرد، مانند دگرگونی نقش و جایگاه زنان و تغییر ماهیت و تکامل اشکال خانواده و نظایر آن، تنها آن هنگام قابل درک و فهم خواهند بود که در متن روندهای گسترده اجتماعی و تاریخی مورد بررسی و شناسایی قرار گیرند و همچنین با توجه به این اصل که «بنیاد علوم بر مقایسه ها استوار است، به منظور درک و فهم هر چیز ما ناگزیر باید آن را با چیزهای دیگر مقایسه کنیم، اعم از اینکه شباهتی میان عناصر مورد مقایسه وجود داشته باشد یا نه»، بنابراین لازم می آید که تحقیقات زنان و بطور مشخص بررسی نقش جنس مونث در روند شکل یابی جنبش ها و تغییرات اجتماعی در بستر مقایسه انواع عمده شکل بندیهای اقتصادی ـ اجتماعی که در فرآیند انکشاف تاریخ؛ ظهور، زوال و ظهور یافته اند، صورت پذیرد، در نتیجه به منظور دستیابی به نتایج علمی، توجه به رهیافت مارکسیستی موضوع گریزناپذیر است.
سال های مدیدی است که تاثیر مارکس و اندیشه وی از مرزهای مارکسیسم فراتر می رود و چنانچه بر اهل نظر آشکار است، علوم اجتماعی نظیر جامعه شناسی، اقتصاد سیاسی و مانند آن، بسیاری از ایده های علمی مهمی را که توسط مارکس رشد و تکامل یافت و موجبات انقلاب در عرصه معرفت علمی را فراهم ساخت، جذب کرده اند، به طوری که امروزه به قول “سی رایت میلز” «این علوم بدون آن ایده ها غیر قابل تصورند … حتی اگر تنها چیزی برای مجادله باشند.»
لذا نظر به اهمیت تاثیر ژرف تئوری شناخت مادی تاریخ بر علوم اجتماعی و نیز وجود دستاوردهای عظیم و گسترده معرفتی آن از یکسو و همچنین از سوی دیگر توجه به این واقعیت که جایگاه اجتماعی زنان در طول تاریخ تحت تاثیر تکامل نیروهای مولده و دگرگونی ابزار و شیوه های تولید متغیر بوده و نیز میزان تاثیرگذاری آنان بر روند ظهور، گسترش و زوال پدیده های سیاسی و اجتماعی تابعی از جایگاه و موقعیت جنس مونث در سازمان اقتصادی جامعه شکل پذیرفته است، تحلیل نظری آن روندهای تاریخی که مجموعه ای از عوامل مربوط به دگرگونی و تحول نقش زنان در طول تاریخ را در خود نهفته دارند، الزام آور است.
بنابراین مبانی نظری منتج از جامعه شناسی مارکسیستی راهگشای فهم پژوهشگران اجتماعی بوده، امکان درک علمی آنان از روندهای تاریخی از جمله تاریخ تحول موقعیت اجتماعی و اقتصادی زنان را که در یک رابطه همبسته و تنگاتنگ با چگونگی نقش آفرینی جنس مونث در پروسه پیدایی جنبش ها و تغییرات اجتماعی قرار دارد، میسر می سازد.