چند شعر از مجموعه ی « به لطف آفتاب ۸۳ – ۸۴ »

چند شعر از مجموعه ی « به لطف آفتاب ۸۳ – ۸۴ »
فریدون گیلانی
gilani@f-gilani.com
www.f-gilani.com

تا طلوع

برنمی گردم
پشت سرم
پر از آدم ها نیمه کاره است
پر از شب های بازاری
و اتاق هائی
که میهمان را
پشت پنجره
آویزان کرده اند.

بر نمی گردم
پشت سرم
پر از پله های شکسته است
پر از حرف های ناقص
و تصویر های خسته ای
که با قاب ها قهر کرده اند
و به دیوار چنگ می کشند تا خانه فرو ریزد
و لحظه ها دیگر
در معابر تازیانه نخورند

بر نمی گردم
پشت سرم
به زبانی حرف می زنند
که در هیچ ایستگاه قطاری
روزنامه هاشان را
نمی فروشند
و عکس ها شان را
به مسافران نشان نمی دهند

بر نمی گردم
پشت سرم
تحت تعقیب است
و در چشمه هایش
آنقدر غزال به خاک افتاده
که هیچ تشنه ای دیگر
به خواندن کتابش نمی رود

اگر نتوانم بال پرنده ای را پیدا کنم
پیاده تا ایستگاه بعدی می روم
و آنقدر برای روستاها شعر می خوانم
که شهری شاید
طرف های طلوع
مرا در چاپخانه اش راه بدهد.
مهرماه ۱۳۸۳

نسیمی که می گذرد

خط زدم
شب را در امتداد خزر
پاسبان را در تفکر بندر
گرگ را در پناه جنگل
باد را در تبانی بادبان
طاعون را
در تار وپود سرزمین ویران
و خاطراتی را که مرا
اسیر شیطنت های موج می کردند

آزاد کردم
دستم را از زنجیر
ذهنم را از بازداشت و از تکبیر
کشتی را از لنگرگاه خاموش
آفتاب را از اسارت ابر
ترس را در جریان گردباد
زبان را از لکنت
عشق را
از مزاحمت پاسبان
زمین را
از یادهای ویران
و جنگل را
از حضور سیاه جامگانی
که علف را
در خاموشی به انسان تزریق می کردند

شکستم
قفل را
زندان را
حضور وحشی شبان را
و بندی را
که بر پای مهربانی زده بودند
زدم که پرنده از قفس بگریزد
و این خانه از ترس در آید

فرو ریختم آن حصار گران را
شکستم سکوت کشنده ی انسان را
و شهر را
از محاصره آزاد کردم

اینک ! زمانه در تصاحب فریاد
اینک ! چشمه
در ابتکار جوشیدن
و زبانی به بلندی البرز
در دست خانه های آزاد

به همسایه ها بگوئید
شماره ی خانه ها راتغییر بدهند
نسیمی که اکنون می گذرد
نام ها را می شوید
راه ها را پاک می کند
و شماره ها را
به خاک می سپرد .
مهرماه ۱۳۸۳

پائیز معجزه نیست

پائیز معجزه نیست
هیچ صدای پائی در کوچه
حواس گلدان را پرت نمی کند

کلمات کوتاه قد
نویسندگان را فریب می دهند
سطرهای کوچک
پله ها را خراب می کنند
انسان
چنان به زمین می خورد
که کتاب از حال می رود

سرعت ها
به شمارش افتاده اند
روزها
از تقویم جدا شده اند

پائیز معجزه نیست
انتظار
مشغله ی بیهوده ای ست
سایه چندان تجربه را پرکرده
که چشم های زیبا
در خاطره ها سکته کرده اند

اگر می شد این جنگل را
جا به جا کرد
پرنده ها
دوباره با هم دست می دادند
و آب های سرگردان
به مسیر دریا می افتادند

پائیز معجزه نیست
انتظار مشغله ی بیهوده ای ست
زنجیرها را
تطهیر نکنید
هیچ بادبانی دیگر
اعتمادی به این باد ندارد
اگر این عابر
گذرگاه را پاک نکند
سواران مست
ضخامت دیوار را
بازهم دو چندان می کنند

پائیز معجزه نیست
انتظار
مشغله ی بیهوده ای ست

این چشم زخم را
باید از گلدان
دور نگه دارم .
دهم مهر ۱۳۸۳

شعری برای تو

چاره ای نداشتم
باید غروب را متوقف می کردم
پرندگان بسیاری
پشت دیوارها مانده اند
تا چشم کار می کند
صف
در تنفس شب
از حال رفته
و گذرگاه ها را
شکارچی برداشته است

هوا
در چهار راه
یخ زده
انسان
راهنما را
در آستانه ی شب
به درخت آویخته
به دست های آفتاب
آنقدر دستبند زده اند
که از این شهر می ترسد

چاره ای نداشتم
باید غروب را
متوقف می کردم

هیچ راهنمائی دیگر
برگه ی شناسائی مرا مهر نمی زند
هیچ لبخندی دیگر
به سمت من
کمانه نمی کند
قطار
مرا می بیند و می رود
سایه
ایستگاه را خورده است
عابر
به من نگاه می کند و مرا نمی بیند
کوچه
روی دست دولت
باد کرده است
کتاب
و یترین را شکسته است
همه دنبال کلمات می دوند
هر گوشه ای
سیاهپوشی
صدائی را
باز خواست می کند

غروب
فکر می کند ماندنی است
صبح
باور کرده است
که متهم است
قدم های عابر
به هم ریخته است
عمله ی خاموشی
راه را بسته اند
فانوس را
شکسته اند
شیپور را
بایگانی کرده اند

شهر پر از فریاد نارس است
تظاهرات
مثل تشییع جنازه است
دست ها
چنان از هم فاصله گرفته اند
که هیچ صدائی دیگر
در پوست شان نمی نشیند
و هیچ قایقی
در انتظار شان نیست

اگر این شب را جمع نکنیم
شهر را قفس بر می دارد
چاره ای نداشتم
باید
غروب را
متوقف می کردم

تو می توانی در را باز کنی ؟
ببین !
صبح
پشت در
گریه می کند .
مهر ماه ۱۳۸۳

توفان

آنقدر به شهر پیچیدی و از بام ریختی
که یادم رفت بهار را در شمال به انتظار گذاشته ام
اگر این توفان باز نایستد
عشق را چگونه به گیسوانش بزنم .

مرداد ماه ۱۳۸۴

صدای بهار

غنچه هایش را باز کردم
چشم هایش را بوسیدم
همه ی راه ها را به رویش گشودم

گل که در آمد
می گفت :
چنان بهاری به جانش افتاده
که جهان را
پراز غنچه های جوان خواهد کرد

پنجره را باز کردم
پرده را کشیدم
و از آن گونه بهاری شدم
که آفتاب را هم
به حضور نپذیرد

صدای بهار را می شنوید ؟
آب ها متلاطم شده اند .
۲۶ اسفند ۱۳۸۳

دوباره تکرار خواهد شد

دوباره تکرار خواهد شد
آبی که از پنجره روی شب می ریزد
دستی که هوا را جدی می گیرد
زمزمه ای که مثل کابوس راه می رود
پرنده ای که خیال می کند
باد وسیله ی تفریح است
و زلزله خمیازه ای زودگذر است

دوباره تکرار خواهد شد
سری که در جشنواره ی شعر
به سنگ می خورد
شاعری که در فاصله جا می ماند
و آدم هائی
که چشم بسته
درد معجزه را
مثل بادبادک
در اتفاق رها می کنند

دوباره تکرار خواهد شد
ملاقات بی حوصله
خواب قدغن
اختفای دهان بسته در شب
حرف ممنوع راهروهای قدیمی

دوباره تکرار خواهد شد
غذای مسموم
سنگی مثل حادثه
اتاق در بسته
و حضور ماموران تعزیه
در تراکم گاز

رژه ی بنفشه ها
آغاز شده است
صدای راه رفتن
مثل شبنامه
ازباران می گذرد

دوباره تکرار خواهد شد
« راه رفتن روی ریل » در تهران
تکان « درختان ایستاده » در گیلان
کلمات « ماهی های سیاه » در آذربایجان
زبان موازی صبح درخراسان
و سواری مثل لبخند در کردستان
دوباره تکرار خواهد شد
دوباره تکرار خواهد شد .
بهمن ماه ۱۳۸۳

به لطف آفتاب

به لطف آفتاب
از سایه ها بلند تر فکر می کرد
و آنقدر از سطح باران بالاتر می خواند
که در قدیمی ترین مزارع موزون
قد درخت بود صدایش

به لطف انسان
امروز بادهای مست
در کوچه ها دنبالش می گردند
نواری دیگر بگذارید
موسیقی شما
در خط بلوغ ممنوع شده است
به گمانم آفتاب هم نداند
سایه ها چگونه فکر را خورده اند
وقتی برگ های خشک را جمع می کنند
باران
شعر را
در پیاده رو
تنبیه می کند

از آن همه قامت
تنهاچراغی به جا مانده
که رابطه ستاره را با زمین
به گردن آدم های کوتاه قد انداخته
و از پنجه
مثل آبی کدر
ریخته است

به لطف آفتاب
دوباره شاید کنار درخت بایستم
از این چشم های ضربی غافل نشوید
دیری است که طبل ها خاموش شده اند
اگر این بسته به مقصد نرسد
شاخه ها به آهن پناه خواهند برد
دیروز
بازداشت شده است
امروز
کاملا غیرقانونی
در یادداشت های شما
راه می رود
روزهایم را به فردا نفرستید
به لطف انسان
لحظه ها سکته کرده اند.
شهریورماه ۱۳۸۴

این کشتی مزاحم

ببخشید آقا
این زیردریائی نیست
کلمات خسته دیرگاهی ست
که در کشتی های بادبانی
در انتظار محاکمه ی مرغان دریائی
بی حیثیت شده اند
و تا چشم کار می کند
خزه های فریبنده
سطح آب را
عقیم کرده اند
اگر جاسوسی
در چشم های شما مخفی شده باشد
هیچ لنگرگاهی
برای شما سبز نخواهد شد

راهروها
طلوع آفتاب را
خدشه دار کرده اند
هر خبری
می تواند ساحل را به اشتباه بیندازد

من از طریق ترانه های قدیمی
به آن کناره نخواهم رسید
خاطره های بی قرار
اندام های باستانی را
پاک کرده اند

اگر قصد جان مرا کرده اید
جیب هایم را پراز کویر کرده ام
و آنقدر در پیکره های دیروز راه رفته ام
که می توانم کمان شما را
در آگهی نخستین جشنواره
به سینه بیاویزم
و آنقدر در ویرانه های طبس راه بروم
که زلزله ی شما
در آخرین رومان روزهای تنهائی
به خنده بیفتد

ببخشید خانم
اگر تابلوهای شما را
قبلا دیده بودم
کلماتم را
در نمایشگاه تان
به دیوار می آویختم
و از این کشتی پیاده می شدم
سطرهای نا به هنگام
از خجالت عرق کرده اند
اسم شما را دیگر
به عابران اتفاقی هم نمی شود سپرد
وقتی کویر حاصل خیز شده باشد
کشتی های بادبانی
در خشکسالی نمایشگاه زیردریائی می سازند
آب این دریا چنان بی حرکت شده است که مرداب
پادشاهی ماهیان مرده را می کند

ببخشید آقا
احتمال دارد هوا را دزدیده باشند
می توانید تا صبح
زیر دریائی ها را سان ببینید
و از آب مانده آفتاب بسازید .
خرداد ۱۳۸۴

مزه باد

خودم را دور زدم
هیچ ایستگاهی در منظر نبود
نشانه ها را پاک کرده بودند
در ازدحام حرف ها
مسافر خسته از قطار می ترسید
چهار راه
آنقدر شلوغ بود
که فاصله ها کبریت روشن می کردند

از امتداد شما گذشتم
آخرین پرچم
در دست بچه ها
خمیازه می کشید
آوازها را
در کنار درخت های افتاده
مهر و موم کرده بودند
روزنامه ها
بدون خط
خانه ها را پر می کردند

تو را شنیدم
مزه ی باد می دادی
دست هایت را
در حال فرار
به کلماتم آویختم

می شد شبانه در خود راه رفت
می شد شبانه تکه ای از کوچه را دزدید
می شد سطر شد
می شد مثل عطر به دکان ها ریخت
زبانم را پیدا کن
من آنقدر چشم هایم را معنی می کنم
که روزنامه دیروز را پیدا کند
من آنقدر خودم را دور می زنم
که چراغی به این خانه نگاه کند .
تیرماه ۱۳۸۴