مردسالاری در احزاب ِ «کمونیست»

هر سال هشتم مارس، طبق ِ عادت و سنت ِ شرطی – یا به عبارتی شرعی! – احزاب ِ «کمونیست» احساس تکلیف می کنند که زنان را به صدر ِ مسائل روز بیاورند و چند روزی با تعارف و تجلیل آنها را در همان صدر نگه دارند، بی آنکه به روی خود بیاورند و برای این مسئله ی مهم ِ چالش برانگیز که تاکنون به طور جدی مطرح نشده پاسخی داشته باشند که چرا و به چه دلیل تا به امروز حتا یک زن لیدر ِ هیچ حزب ِ «کمونیست ِ» به دنبال قدرت یا در قدرتی نشده است.

احزاب «کمونیست» یا به بیان ِ واقعی تر احزاب لنینیست، هر عنوان و ادعا و هر اختلاف ِ نظر ِ ظاهری که با یکدیگر – بر سر چگونگی کسب و نگهداری قدرت – داشته باشند، دو خصوصیت ِ ماهوی مشترک دارند: نخست آنکه همه مردسالارند، و دوم اینکه: همه به دنبال کسب قدرت سیاسی به شیوه ی بلانکیستی و نظامی – کودتا گرایانه اند. دو خصوصیتی که مکمل یکدیگرند. به این معنا که خصلت و خصوصیت ِ نظامی – کودتایی حکم می کند که یک فرد ِ مقتدر با اراده ی پولادین بر تشکیلات (حزب) فرماندهی کند، و چون زنان – از این دیدگاه –  فاقد اقتدار و اراده ی پولادین هستند، پس رهبری و فرماندهی باید در اختیار یک مرد قرار گیرد، آنهم مردی که یک سر و گردن از دیگران زورمندتر و سر و زبان دارتر باشد تا بتواند همه ی اعضای حزب، و سپس وقتی قدرت سیاسی به دست آمد، همه ی افراد و اعضای جامعه را به حرف شنوی و اطاعت از فرمان های خود وادار نماید.

ما، نمونه ی چنین درک و تصوری از چنین حزب و عملکردی را در کشورهایی که از سوی بورژوازی برای ترساندن و رماندن مردم و طبقه ی کارگر از کمونیسم، به نادرست اردوگاه ِ سوسیالیستی و کمونیسم نامیده شدند، یعنی در عملکرد ِ احزاب لنینیستی و مائوئیستی آن اردوگاه در تراز گسترده ای شاهد بوده ایم، و اگر ندیده ایم، شنیده و خوانده ایم. احزابی که از هنگام پیدایش تا کنون همه ی رهبران شان مرد بوده اند و به دلیل ِ ماهیت ِ نظامی – استبدادی شان هیچ زنی نتوانسته به درون ِ ساختار رهبری ِ از بالای مردانه شان نفوذ کند و در صدر قرار گیرد.

از این رو، در این ساختارهای نظامی – پادگانی، رویکرد و عملکرد بر قدرت ِ بی چون و چرای حزبی و فردی ِ شخصیت های دارای ابهت ِ کاریزماتیک ِ مردانه استوار است و نه آنچنانکه در حرف ادعا می کنند بر اراده ی اکثریت و به ویژه بر اراده ی طبقه ی کارگری که پیشروترین تئوری را پشتوانه ی نظری دارد و با درس آموزی از این تئوری، دموکرات ترین، آزادمنش ترین و تکثرگراترین طبقه ی تاریخ است.

از دیدگاه مارکسیستی و کمونیستی، زنان به مثابه نیمی از جمعیت جامعه ی انسانی – محلی و جهانی – حق دارند و باید همدوش و هم اندیش با مردان به طور مشترک در تصمیم گیری های کلان و راهبردی ِ جامعه بدون در نظرداشت ِ تفاوت جنسیتی مشارکت داشته باشند. پیش شرط ایجابی ِ این مشارکت، سطح بالایی از تولید مادی و مناسبات ِ انسانی برآمده و چفت و بست شده به آن است. در غیر این صورت، یعنی در نبود این پیش شرط و چفت و بست ِ محکم مادی – و تاریخی- زن و مرد تنها در نابرابریهای جنسی و طبقاتی ِ جامعه سهیم می شوند که بازتاب آن در روابط ِ درون حزبی نیز مشاهده خواهد شد، و از این رو هر چه درباره ی برابری ِ زن و مرد گفته و نوشته شود، نقش بر باد است و کم ترین پشتوانه و تضمین عملی ندارد.

به بیان دیگر: نابرابری میان ِ مرد و زن با بیرون کردن ِ ایده و نیت نابرابری از میان نخواهد رفت – کاری که احزاب به اصطلاح کمونیست می کنند –  بلکه همچنان که گفته شد، با وجود شرایط فراهم آمده ی مادی ِ از میان بردارنده ی این نابرابری و مهم تر از همه نیروهای کاملن پیشرفته ی تولیدی و مناسبات مبتنی بر آن امکان پذیر است.

آنچه احزاب کمونیست ِ تا کنون موجود انجام داده اند، در خوشبینانه ترین برداشت، بیرون کردن ِ ایده ی نابرابری بوده و نه خود ِ نابرابری ِ عملن موجود در ساز و کار ِ پادگانی – نظامی ِ حزب ها. در نتیجه، ادعای احزاب «کمونیست» تا کنون موجود، آنهم در کشورهای کم پیشرفته به لحاظ ی نیروها و مناسبات ِ تولید در مورد ِ مشارکت برابر ِ زنان و مردان در ساز و کارهای جامعه و حزب، با واقعیت های عینی ِ موجود ِ این کشورها و این احزاب همخوانی و سازگاری ندارد، و تنها به آگهی های بازرگانی برای جلب مشتری و هوادار ِ بیشتر برای بنگاه و دکان خود شباهت دارد.

ادعا می شود که لنین و پیروان او – چه در قدرت و چه به دنبال قدرت سیاسی – بیش ترین ارزش و اهمیت را برای زنان قائل بوده و آ نها را وارد کارزار طبقاتی و مدیریت اشتراکی ی مردانه – زنانه ی حزب و جامعه نموده اند.

این ادعا ، نیمی از یک حقیقت ِ کاملن تحریف شده ی تاریخی است. به این دلیل که: اولن، لنین و لنینیسم، با ادعای نابه جا و نابه گاه ِ انقلاب پرولتاریایی (سوسیالیستی) در یک کشور عقب مانده، شتاب کارزار ِ طبقاتی را هم در عرصه ی ملی و هم در عرصه ی جهانی با به بیراهه کشاندن آن، دست کم به مدت هفتاد سال کند نموده و ثانین با به میدان آوردن ِ صوری ِ زنان به عرصه ی عمل ِ اجتماعی و سیاسی، آنان را همچون مردان به دیده ی یک عضو فرمانبر و مطیع بی چون و چراگوی ِ فرمان های حزب پادگانی و رهبری بلامنازع آن نگاه کرده اند و نه چیزی بیش از این.

اساسن حزبیت به شیوه ی لنینی – مائوئیستی به افراد چه حزبی و چه غیر حزبی همچون سرباز و سیاهی لشکری که باید خود را فدای رهبر و پیشوا نماید و در عرصه های نمایش قدرت حزب ظاهر گردد نگاه می کند، خواه مرد باشد یا زن.

از این رو، اهمیتی که زنان برای چنین احزاب ِ مردسالار با عنوان غلط انداز کمونیست دارند نه به خاطر همترازی شان با مردان از هر جهت و از جمله در رهبری و مدیریت، بلکه فقط و صرفن برای پر کردن ِ صندلی های جلسات ِ حزبی و فضاهای میتینگی – تبلیغی و به رخ سکت ها و فرقه های رقیب کشیدن ِ تعداد سربازان و سیاهی لشکرهای سکت خویش است. همچنان که لیدر و پیشوا از چنین دیدگاهی شخصیت نرینه ی سبیل از بناگوش در رفته ای است که با اراده و اقتدارش حزب و جامعه را از تندپیچ های تصمیم گیری و عمل بگذراند و در صورت لزوم مخالفان را با عزم ِ مردانه سر ِ جای شان بنشاند. وظیفه ی دشواری که در جوامع عقب مانده ی زیر حاکمیت ِ استبداد تنها از عهده ی «رجال قوامون علی النسا» بر می آید و نه از «ضعیفه» و مادینه های عاری از زور و قدرت رهبری.

در واقع، کمیته مرکزی های احزاب تاکنون موجود، شورای نگهبان ِ قانون اساسی ِ مردسالاری بوده اند که وظیفه و کارکردشان گزینش اصلح ترین مرد برای حکمرانی بر تک تک ِ افراد حزب و افراد جامعه است. خصوصیتی که لنین بارها بر آن تاکید نموده آن را فرموله کرده، و جانشینان و پیروان اش در شوروی، اروپای شرقی، چین، کوبا، کره ی شمالی به آن عمل نموده اند. بخوانید: «حزب، که کنگره ی آن همه ساله تشکیل می گردد توسط ِ یک کمیته ی مرکزی مرکب از ١٩ نفر رهبری می شود» خود ِ این ١٩ نفر هم به تشخیص و اراده ی یک نفر انتخاب می شوند: «این مدیریت، طبق قاعده ی عمومی بر اساس یکتا رییسی ایجاد شده است.». آن یکتا رئیس و رهبر هم شخض ِ لنین و در نبود او جانشینان ِ وی اند.

«این است آن وظایف ِ عالیه ای که من برای آن نقشه ی در آمیختن ِ یک مقام عالیه ی حزبی بسیار صاحب اقتدار را با کمیساریای ملی عادی پیشنهاد می کنم.». بنابراین، نظام ِ شوروی، بر خلاف ِ نام و ادعای پرطمطراق ِ رد گم کننده اش، چیزی جز دیکتاتوری فردی و در واقع دیکتاتوری یک مرد بر همه ی مردان و زنان ِ حزبی و غیر حزبی نیست: «میان ِ دموکراتیسم ِ شوروی و به کار بردن قدرت ِ دیکتاتور منشانه ی فردی مطلقن هیچ گونه تضاد اصولی وجود ندارد.». لنین برای توجیه دیکتاتوری فردی مردسالار ِ خود و وجهه ی مارکسیستی دادن به آن، صناعت ِ بزرگ و زیرساخت مادی و تولیدی سوسیالیسم را که حتا امروز هم روسیه – شوروی که جای خود دارد! – فاقد آن است، وثیقه قرار می دهد: «درباره ی اهمیت ِ قدرت دیکتاتوری شخص ِ واحد از نقطه نظر وظایف خاص ِ لحظه ی حاضر، باید گفت که هر نوع صناعت ِ ماشینی بزرگ، یعنی همانا منبع و بنیان ِ مادی و تولیدی سوسیالیسم، و حدت ِ اراده ی بلاشرط و کاملن مؤکدی را ایجاب می کند. ولی مؤکدترین وحدت اراده را چگونه می توان تامین نمود؟ از راه اطاعت اراده ی هزاران نفر از اراده ی یک فرد [که نام اش لنین باشد، یا استالین یا خروشچف، یا مائوتسه دون، یا برادران ِ کاسترو، یا کیم ایل سونگ، یا کیم جونگ ایل، یا نورالدین کیانوری، یا دیگر رهبران ِ در قدرت و منتظرالقدرت ِ زاده شده یا هنوز زاده نشده ی احزاب «کمونیست» که همه گی آن نشان ِ برتر ِ ختنه شده یا نشده را میان پرانتز پاهای شان داشته باشند، و به موقع و عند اللزوم ابهت آن را به مخالفان ِ مرد و زن شان نشان دهند! چرا این را می گویم؟ چون که بیش از صد سال تجربه ی احزاب «کمونیست» حاکم و غیر حاکم بیانگر و تایید کننده ی چنین تفکر و درک و برداشتی از تحزب و رهبری آن است. به این دلیل که طرز بینش ِ آنهاست که طرز چینش آنها را تعیین می کند. یعنی طرز چینش آنها (احزاب) بیانگر طرز ِ بینش آنهاست. ]» (گفتاوردها به ترتیب برگرفته از: صفحات ِ : ١٧٣۴ / ٢١٠۴ / ٢٢٢١ / ١٩٨۴ / ١٩٨۵، مجموعه آثار لنین. ترجمه ی محمد پورهرمزان. افزوده ی درون کروشه از من است.).

واقعیت این است که اولن، به دلیل چیرگی ِ نظام ِ سرمایه بر مقدرات اقتصادی و سیاسی انسان ها و نفوذ ِ آموزش ها و ایده های بورژوایی تا اعماق ِ مغز بخش بزرگی از آنها؛ هیچ حزب و سازمان فراگیر یکدست کمونیستی نمی تواند وجود داشته باشد و ثانین: حتا اگر زنی هم در صدر ِ یکی از احزاب ِ موجود به غلط خود کمونیست نام قرار گیرد، ناگزیر است خود را با واقعیت موجود این احزاب تطبیق دهد و به دلایلی که گفته شد، نقش مرد مقتدر را در ساز و کار ِ مردانه شان بازی کند.

در نتیجه، احزاب موجود، به ویژه احزاب ایرانی، در بهترین حالت و بنابر آنچه گفته شد، تنها می توانند سخنگو و نماینده ی دو طبقه ی آنتاگونیست ِ مختلف المنافع ِ جامعه و به عبارتی سوسیال دموکرات باشند و نه کمونیست، و برای اثبات پای بندی خود به سوسیال دموکراسی اولن باید دست از روش های بلانکیستی سربازگیری برای کسب قدرت ِ سیاسی و انتخاب اصلح در سلسله مراتب ِ رئیس و مرئوسی بردارند، و ثانین تا پیدایش ِ شرایط ِ مادی لازم برای فرارفت ِ جامعه به مرحله ی عالی تر به همان نقش ِ آموزگار توده های زن و مرد برای ارتقای آگاهی های دموکراتیک و سوسیالیستی شان بسنده کنند، و این هم مشروط به آن است که این احزاب برای همیشه با «چه باید کرد» و «بلشویسم» مرد سالار و اراده گرای لنین وداع کنند. در غیر این صورت، در حالی که جامعه با شتاب رو به پیشرفت و تکامل می رود، و فمینیسم بورژوایی به تنها گفتمان ِ روزمره ی واقع گرای جامعه سرمایه داری برای کشاندن زنان به فعالیت های سیاسی، تبدیل می شود، آنها باید سالی یکبار در هشتم مارس در سالن هایی انباشته از زن و مرد ِ مردسالار، با نام ِ بی مسمای کمونیست – به سخنرانی های سلسله مراتبی ِ صدر تا ذیل ِ رهبران دل خوش کنند و برای همدیگر هورا بکشند و دست بزنند.