سه شعر از م شکیب
پرستوها …..
خیابان ها و کوچهها مرده اند
شاهراه های بزرگ
صدای بازی آزادی را
از یاد برده اند !
و هر روز در میدانها مردگان جوان
بر تارکشان وحشت می آفرینند …
اژده های فقر هر سو می وزد
سفره ها پر ازخون جگر است
دلتنگی آسمان را
فقط پرستوها میفهمند!
هنگام گریز دسته جمعیشان
از نگاه نگران مترسک های شهر!
با دو گودال مخوف که بر صورت شان دهان باز کرده است …
برده های حقیر به تماشای مرگ می روند
و ما دنبال مفهومی برای عشق !!
……………………………………………………….
عشق… !
زندگی زیباست
عشق من
به بن بست های سرزمین من
اینگونه نگاه نکن !
همچون بقچه های ترمه مانده از عهد بوق!
به راز گل سرخ سوگند
به پروانه که در عشق فنا میگردد.
به دوستت میدارم های عاشقان
که در میان حنجرهها دق کردند.
به انقراض آغوشهای نسل من سوگند
که این ستم !
روبروی آفتاب قامت مردم رنگ می بازد
و
شادی فریادی رسا در گسترده شب خواهد شد !
…………………………………………………
روشنایی …..
عبور عابران تنها و بی نام را در باران ببین !
و در دست هایشان نان گـــرم را
و در چشمهاشان ، جـــهان نکبت را …
دنیای ما از جیغ میلیون ها نوزاد می لرزد
…….
ما از دلتنگی تمام وقت ها برگشته ایم!
شاید روزی اگر
ماه را از پشت ابرها دعوت کنیم
آن روز
با هم از روشنایی بگویم
تا تاریکی برود
آن زمان خندیدن بهترین و زیباترین بخش زندگی خواهد بود …
م شکیب
۲۰۱۴-۰۲-۲۸ م شکیب
………………………………………………….