سرگذشت زندگی من و مختار و انقلاب بهمن ۵۷ (بخش دوم)

انقلاب کردیم. هوا دلپذیر شد، گًل از خاک بر دمید. مدارس، دوباره باز شد و هر روز صبح در سر کلاس، با این سرود درس را شروع می‌کنیم: پیروز شدیم، به‌‌ به‌‌ بوی آزادی همه جا را پر کرده و زندگی در زیباترین شکلش در جریانه، همه چیز با شتاب سرسام آوری هم در حرکت، هیجان، تازگی، تغییر و تحول در تمام عرصه ها.
تمام دیوارهای اتاقم از پوستر انقلابی ها پر شده، عکس مسعود احمدزاده با رنگ سرخ و سیاه و با آرم چریک های فدایی خلق زیباتر از هر پوستری در کنار پوسترهای دیگر انقلابی می درخشه. پدر هم عکس جدیدی که خواهرم ماندانا را در تظاهرات خارج کشور نشون میده جایگزین عکسی که شاه را هنگام بازرسی شهر گنبد کأووس زمانی که پدر رییس فرهنگ آن جا بوده و گرفته شده می کنه؛ قاب عکس پدر به همراه شاه، از اتاق کار پدر به پشت بام خانه منتقل می شه و همزمان در صفحه اول روزنامه ‌های کشور هم عکس های تیرباران شدگان ضد انقلاب، هویدا، وزرا، ساواکی ها، افسران ارتش، منتشر می شه، پدر با دیدن عکس فرخ رو پارسا که وزیر آموزش و پرورش کشور بوده بیشتر از هر عکسی دیگه متاثر می شه و از خاطرات خودش با فرخ رو پارسا، هنگامی که او برای بازرسی اداره فرهنگ مازندران أمده بود را برای ما با افسوس تعریف می کنه و آن وقت یادش می افته که عکس های دسته جمعی به همراه دیگر روسا که با فرخ رو پارسا، داشته اند هم باید با البوم های دیگر به پشت بام خانه منتقل کنه، مادر ممانعت می کنه و از آن جایی که ذاتا بر خلاف پدر انسانی ضد قدرت بود پیشنهاد آتش زدن عکس های طاغوتی پدر را میده و به پدر میگه حسین جان تو معلومه هنوز حالیت نیست کلک همشون کنده شده رژیم پسر رضا شاه، سقوط کرده این عکس ها هم بی ارزش و موجب دردسر. تموم شد رفتند پی کارشون … و با لبخندی پر از افتخار به نقطه ای دور نگاه می کنه و ادامه می ده دختر جوونی بودم وقتی متفقین رضا شاه را تبعید کردند تنها عکسی که پدرم نصرت نظام از جوانی با رضا شاه با هم داشتند را به پیشنهاد مادرم آتش زدند این بابا ما عکس رضا شاه را آتیش زدیم … و پدر که همیشه در جا حرف مادر را می پذیرفت و عمل می کرد این بار در چهره اش تردید را دیده می شه، ولی خانم، خانم فرخ رو پارسا حیف شد این اراذل و اوباش به قتلش رساندند زن محترم و شریفی بود و این جمله پدر در سرم چندین بار می چرخه و انعکاس می گیره شریفی بود، شریفی بود، شریفی بود شریفی… بود… دددد !!!!! … این جا به جایی و این حوادثی که من به آن ها اشاره می کنم و بحث هایی از این دست، کم و بیش در دیگر خانه ها هم به نوعی انجام می شه. هر کسی بنا به طبع خودش عکس هایی را بالا می بره و یا از روی میل یا اجبار عکس هایی را پایین می کشه و در زیر زمین ها قایم می کنه و یا به آتش می کشه و… حکومت تازه به قدرت رسیده هم عکس های کشته شدگانش را با افتخار به نمایش می گذاره و رادیو تلویزیون هم در شبانه روز هزار بار از کلمه طاغوت و طاغوتیان استفاده می کنند. هر کسی‌ به کار خودش سرش گرمه و کاری به کار کسی‌ دیگه نداره، منهم هر روز با خوشحالی به کتاب ‌فروشی آقای خرازیان، کتاب فروش محبوبم سر می زنم که کتاب های دل خواه خودم را بخرم. در خونه هم پدر هم طبق معمول نصیحت‌ هایش را شروع می کنه: دیگه همه چیز تمام شده شورش پایان گرفته و همه باید آرام باشیم و درس بخوانیم و چه حیف که مردم شاپور بختیار را که از خانواده اصیل و مردی تحصیل کرده بوده را استقبال و انتخاب نکردند و کشور را به دست أخوندها دادند.
من در دلم می خندم که دلایلی که پدر به بختیار رضایت داده است خانواده اصیل و تحصیل کرده بودن شاپور بختیار است. آیا اگر پدر با خبر می بود که بختیار در جوانی بر علیه فاشیست و فرانکو اسپانیا مبارزه کرده است باز هم مورد قبول او واقع می شد یا نه؟ گوش کنید بچه ها بله من این قشر آخوندها را خوب می شناسم از این رو، اگر کشور به دست کمونیست ها می افتاد که آن هم باز مصیبتی بود بهتر می بود تا این که آخوندها کشور داری کنند. گوش کنید بچه ها: من با این که با انقلاب همراه نشدم اما همیشه پاک و درست زندگی‌ کردم و وقتی مصدر کار هم بودم ناحقی نکردم، دزدی نکردم و کاری به کار کسی‌ نداشتم. برای اولین بار، می خواهم از اتفاق ناگواری که در گذشته برایم افتاد حرف بزنم در زمستان سال ۵٠ بود. آن روز، با ماشین اداره برای ماموریت و سرکشی مدارس به بابل رفته بودم. در بازگشت به ساری، ماشینی با شیشه تاریک راه ما را بست. راننده اداره را از ماشین بیرون بردند. دو نفر بودند. یکی پشت رل نشست و دیگری در کنار من و به چشمم چشم بند زد. من تمام وجودم را وحشت گرفته بود و آرام پرسیدم: شما کی هستید؟ صدایی تقریبا با احترام گفت: نگران نباشید. به سازمان امنیت می رویم. من پیش خود فکر می کردم سازمان امنیت با من چه کار دارد؟ مدتی من را همین طور چشم بسته در سازمان امنیت منتظر نگه داشتند. پس از مدتی که قرنی بر من گذشت فردی که نمی شناختم چشم بند مرا بر داشت و شروع به سئوال کرد: آقای تلارمی، آیا جوانانی که از خراب کاران کشور هستند اخیرا با شما تماسی گرفته اند؟ خرابکاران با من…؟ نخیر. آیا در این اواخر، ماشین خود را به کسی قرض داده اید؟ نخیر. آیا می دانید که امروز در سرتاسر کشور، دستور شلیک زدن به ماشین شما داده شده بود؟ ماشین من؟ بله. با خبر شدیم که خرابکاران با ماشین شما اسلحه حمل کرده اند. این چه حرفی ست! ماشین شخصی من، هنوز در پارکینگ اداره فرهنگ است. من با ماشین اداره به سرکشی رفته بودم. سئوال دیگری از من نشد. بازجوی امنیتی، اتاق را ترک می کند و پس از مدتی بر می گردد. من را به اتاق ریس سازمان امنیت می برند. سرتیپ «ش» با لبخندی من را پذیرا می شود و با احترام می گوید: خواهش می کنم بفرمایید. نفس راحتی می کشم. آقای تلارمی ببخشید اشتباهی رخ داده است. ما تحقیق کردیم و مطلع شدیم که خرابکاران یک ماشین آریا شاهین را به رنگ ماشین و پلاک شما تهیه کرده اند و از این ماشین تقبلی، اسلحه و مهمات را از شهری به شهری دیگر حمل و نقل کرده اند. واقعا شانس آورده اید اگر امروز ماشین تان را حرکت می دادید خطر جانی برایتان داشت. به سرتیپ گفتم چه قدر این خرابکاران با هوش هستند. چون که من بندرت از ماشینم استفاده می کنم و آدم بی خطری هستم . جناب تلارمی بهتر است شما به آن ها درسی بدهید… قربان من کار کسی ندارم. آن ها، جوان هستند و خطا می کنند… شما سخنران خوبی هستید و به مناسبت های مختلف دولتی، در نشست ها و میادین شهر سخنرانی می کنید. لطفا در ششم بهمن از محکومیت جوانان خرابکار اسدالله و عباس مفتاحی، صحیت کنید. نه هرگز این کار را نمی کنم، هرگز جناب سرتیپ. من فرد فرهنگی هستم و زشت است که من از آن ها که شاگردان مدارس این شهر بودند بدگویی کنم. من ذاتا علاقمند به زدن حرف های تلخ نیستم. جناب تلارمی، این یک پیشنهاد است فکر کنید… بله حتما. لطفا کنید من را مرخص کنند. چون که خانم و بچه ها منتظرم هستند.  سرانجام آن جا را ترک کردم. بدانید از این رو است که امروز پس از انقلاب کسی‌هم به ما کاری ندارد. و این پرونده من بی تردید در بایگانی ساواک موجود است. چهره پدر، پس از تعریف این ماجرا، از آرامش خاصی برخوردار شد و از آن جایی که رضایت را در چهره های اطرافیانش دید ادامه داد: بله خودم شاهد بودم چه دزدی هایی در رژیم گذشته صورت گرفته است و روسای ادارات چه رشوه هایی از مردم می گرفته اند؟ خوشبختانه ما چشم و دل مان سیر بود و به دنبال پولدار شدن با رشوه گرفتن نبودیم. از این رو، آلوده نشدیم. از من پدر یاد بگیرید و همیشه با شرافت زندگی کنید. آن وقت هر کسی‌ که بیاید یا برود آسوده و در امان خواهید بود. من حرف های پدر را فقط می شنوم. اما مفهوم شرافت و شریف بودن برایم چیزی بیشتر از این حرف هاست. چرا که شرافت را تنها به کار کسی‌ کاری نداشتن نمی دانم. شرافت برایم در سکون خلاصه نمی‌شود. شرافت آن است که باید شجاعت اعتراض داشته باشی و بایستی آن جایی که باید بلند شوی رویارویی کنی، حتا اگر منافع شخصی‌ ات، جانت به خطر بیافتد. آن وقت است که انسان شریفی هستی‌. دلم می خواست با صدای بلند، به پدر بگویم که چریک اشرف دهقانی برایم نمونه شرافت و شجاعت است؛ خسرو گلسرخی که در بیدادگاه شاه ایستادگی کرد و با سربلندی به جوخه اعدام سپرده شد مظهر شرافت است! اما سکوت می کنم حوصله نصیحت های بعدی پدر را ندارم. همزمان فکر می کنم که باید هر طور شده سازمان چریک‌ ها فدایی خلق که آرمان های من به آن ها نزدیک بود را بیش تر بشناسم. ولی‌ چه جوری؟ راهش را بلد نیستم. کسی‌ را در دورو برم نمی شناسم که این ارتباط را برایم فراهم کند. بزرگ شدن در خانواده بسته و محافظه کار، یکی از پی آمدهایش ناتوانی باز کردن درهای ناشناخته است. گرچه آرزوهایت در بیرون، در انتظارت نشسته باشند … دفعه قبل با خیل مردم در انقلاب همراه شدم. این بار باید به تنهایی راه را پیدا و انتخاب کنم. اما چگونه؟ با خودم فکر می کنم حتما باید راهی باشد. هر چه به مغزم فشار می آورم تا اسم اون پسری را در دورانی که به تظاهرات می رفتم و همان کتاب «فولاد چگونه آبدیده شد» را به من داده بود به خاطر بیارم یادم نمی آید: آذینا، آذینا کجایی؟ یادته وقتی تظاهرات می رفتیم یه روز یه پسری از من خواسته چون خطم خوبه شعاری را روی پلاکارد بنویسم؟ کدوم یکی شو می گی؟ همونی که پشت چشم هاش پف کرده، شبیه چشم های پلنگ بود، تقریبا قد بلند و صورت مهربونی هم داشت، اسم شو به من گفته بود. اسمش چی بود؟ مهرداد بود؟ نه رکسانا، اسمش مسعود بود … اوه آره مسعود را از کجا پیداش کنم؟ آذینا نه جوابی داد و نه سئوالی کرد، سرشو را بیش تر در کتابی فرو برد که دستش بود. روزها و زندگی من، همین طور معلق در بیقراری می گذره؛ در دییرستان از یکی از دخترها هم نشریه کار را گرفته بودم و خونده بودم ولی چرا حس می کنم شاید اون دختر از من زیاد خوشش نمی آد. علاقه ای برای تماس بیش تر به من نشون نمی ده… در همین دوران جستجوها و سر گردانی ها بود که ماندانا و مهران به ایران بر می گردند. فضای آزادتری برایم به وجود می آید. به همراه آن ها، به دفتر سازمان چریک ها می روم، دسترسی به نشریه کار و اگاهی از مکان سازمان چریک ها، امید تازه ای را به من می دهد، احساس خوبی دارم، حس کنجکاوی آمیخته با شور جایگزین بی قراریم می شود. دلم می خواد این احساس را با یکی دیگه تقسیم کنم… مختار، مختار کجایی؟ بیا خیلی چیزها اتفاق افتاده می خوام برات تعریف کنم. بیا ببین دیگه ماتم گرفته نیستم، آهنگ های غمگین گوش نمی دم؛ مختار، بیا برات بخونم زیباترین سرود را بخونم… زده شعله بر چمن، خون آرغوان ها…  تفنگ و گل و گندم، داره می آره… توی سینه اش جان جان جان، یه عالم ستاره داره، جان جان یه عالم ستاره داره…، می شنوی؟ کجایی مختار؟ مختار؟ مختار… درو باز می کنه قبل از خودش چشم های میشی رنگ شو بببینم که جلوتر از خودش میان تو اتاقه؛ اما چشم های مختار غمگین هستند. مختار چه شده؟ مگه خبرو نشنیدی؟ چی شده مختار؟ چی شده!! می خواستی چی بشه؟؟؟!!! لامذهب ها شب عیدی، کردها را زدند، باز کردستان قلبش از خون دلاورهاش گلگًونه… کردستان عزاداره/ سرود بر لبانم خشک می شود. تمام وجودم گر می گیرد و در ذهنم لیست اسامی انسان های شریف و مبارزی که تا به حال می شناختم در کنار نام خسرو گلسرخی، نام اشرف دهقانی، کرامت دانشیان، نام مردم شریف و مبارز و حق طلب کرد نیر اضافه می شود. مختار برو به پدر بگو: رکسانا در دفتر خاطراتش نوشت: اولین منطقه به خون کشیده در حکومت اسلامی، سرزمین دلاوران و مبارزان کردستان است. باز هم ورقی، به ورق شرم تاریخ کردکشی ایران، اضافه شد و نام شریف مردم کردستان، در قلب دختر شانزده ساله ات، برای همیشه حک شد! بژی کردستان! زنده باد کردستان!
جمعه، بیست و یکم فوریه ۲۰۱۴