قرن بیست و یکم را بی شک و بدون هیچ پیشگویی پیامبرگونهای یا باید سدهی سوسیالیزم دانست و یا ویرانی و توحش بشریت و زمین. یقینا باید به این گفتهی لوگزامبورگ در صد سال پیش ایمان آورد. شرایط بیمارگونهای بر بشریت حکمرانی میکند. شرایطی که منتهای خطش و هدفش نابودی انسان و زمین است. انسان به همان معنای قفسهبندی شده در کتابخانههای عمومی، انسان محبوس در هرمهای از پیشساخته شده و انسان طبقاتی. برندهی این بازی شوم، بورژوازیست و بازندهی اصلیاش کمونیستها و کارگران هستند. پرولتاریایی که بر پیشانیاش، بورژوازی، تقدیرش را نوشته و حکمتش را در سکوت جان فرسا می بیند. در نگاه اول شاید این جملات و سطور مایوس کننده باشند. اما من از زمان کمی حرف نمیزنم. ۹۷ سال بعد از انقلاب اکتبر، عقبنشینی اسفناک و فاجعهانگیزی به پرولتاریا و کمونیستها تحمیل شده است. مارکس عرصهی تاریخ را و تمام تاریخ را مبارزهی طبقاتی میدانست. اگر با این پیشفرض جلو رفت باید قواعد یک مبارزه را دانست تا شانس پیروزی یکی از طرفین را برآورد کرد. آنچه که بهخصوص در چند دههی گذشته شاهد بودهایم، نشانههایی از این بازی نابرابر است. بورژوازی با بمب اتم، رسانه، قشون نظامی، بانک و تصرف حتی مواد غذایی و آنطرفتر پرولتاریا با مذهب، ناسیونالیزم، جنسیت، مبارزهی خلقی، کمونیزم بورژوایی به این جنگ رفته است. در این تصویر که بی شباهت به جنگ چالدران نیست، قطعا باید خوناب دید و گرسنگی، حقوقهای عقب مانده دید و بیکاری. بورژوازی در مبارزه با پرولتاریا با هر شکافی که با رقبایش داشته باشد، با هر حفرهای که در حذف رقبایش به بازتولید آن دست میزند. در رویارویی با پرولتاریا همهی اختلافاتش را با رقبایش کنار گذاشته و به صورت واحد به جنگ با آن خواهد رفت. کمون پاریس در شرایطی رخ داد که دولت فرانسه همزمان با این واقعه با آلمان در جنگ بود، اما برای در هم شکستن کمون وارد اتحاد با دشمن ملیاش یعنی آلمان شد. انقلاب ۵۷ به دلیل خصلت پرولتری آن و خطر عروج کمونیزم پیمان پنهان دو سر متخاصم جنگ سرد یعنی آمریکا و روسیه را در پی داشت.
فعالیت کمونیستی، چیزی جز تقویت رگهی کمونیستی در طبقهی کارگر برای مبارزه با سرمایهداری نیست. مارکس و لنین نیز فعالیت کمونیستی را در سادهترین تعریفش همین میدیدند. احقاق حقوق ملتهای تحت ستم، مبارزه با امپریالیزم، حقوق زنان، دفاع از زندانیان سیاسی قطعا از اجزاء فعالیت کمونیستیست، اما هر کدام از آنها به تنهایی این فعالیت را تعریف نخواهند کرد، در صورتی که خود تقویت رگهی کمونیستی به عنوان یکی از گرایشات در درون طبقهی کارگر در مبارزه با بورژوازی برای تعریف یک مبارزهی کمونیستی به تنهایی کافیست. اولین سوالی که دربارهی این مساله در ذهن متبادر میگردد این است که تکلیف ملتهای تحت ستم چیست؟ جنبش زنان چگونه با این فعالیت کمونیستی هماهنگ میشود؟ مبارزه با امپریالیزم در سطح ملتها به کدام سو میرود؟ دفاع از زندانیان سیاسی و مخالفت با اعدام چه میشود؟
پاسخ مشخص است. شاید در انتقال مفهوم گنجانده در متن فعالیت کمونیستی با فعالیت در درون طبقهی کارگر همسنگ میشود، آن هم تنها به این دلیل که چیزی غیر از این نمیتواند باشد، اما با هر تعریفی و تعبیری که میتوان از کمونیزم و در بعد پراگماتیستی آن فعالیت داشت نمیتوان پیگیری مبارزهی طبقهای دیگر غیر از پرولتاریا را تقویت این رگه قلمداد کرد. بحث من در این مقاله متمرکزا بر روی جنبش زنان است. وقتی که فعالیت کمونیستی را تقویت جنبش کمونیستی در درون طبقهی کارگری میدانیم، چگونه میتوانیم به این سوال پاسخ دهیم که شکاف جنسیتی در جامعه بورژوازی، خشونت علیه زنان، نابرابری آشکار در حقوق مدنی و سیاسی و الی آخر حل میشود؟
تمامی استدلال فمنیستها که قطعا رگههای آشکار طبقاتی را در استدلالهایشان با خود حمل میکنند در این اشتراک نهفته است که مشکل تاریخیست و به حاکمیت مردها بر زنان برمیگردد.. فاجعه زمانی آغاز میشود که در عرصهی عمومی و سیاسی آلترناتیو نهاییشان جایگزینی زنها به جای مردان در جامعه بدون تغییری آشکار در زیربناهای اقتصادی ست. راه حل آنها برای رهایی زن به طور ساده در کلیاتی چون: زنان و مردسالاری- حضور زنان در قدرت سیاسی و در افراطی ترین شکلش به صورت یک واکنش هیستریک به مردان آغاز میشود(موج دوم فمینیزم). تمام سوال آنها از بورژوازی این است که چرا زنان را مردان تباه کردهاند؟ در همان گام اول فمنیستها علت را یافته و تنها راه آزادی زنان را مبارزه با مردان میدانند. استدلالات حاشیهای دیگر حول این موضوع شاخ و برگهای تئوریک و بی سروتهیست که عموما برای توجیه عقلانی و تاریخی خود به کار خواهند بست.
از سویی دیگر نظام سرمایهداری خواه یا ناخواه با تمام خصلت انقلابی بودنش که در متولد شدنش داشت، بر پایههای جامعهی کهن شکل گرفت. رگههای اصلی نظام مردسالار از فئودالیزم به سرمایهداری نیز انتقال یافت. اما آنچه که در بازتولید سازمانیافتهی ستم بر زنان حکمفرما بود و هنوز نیز با همان خصلت به حیات خود ادامه میدهد رابطهی بین کار و تولید است نه حاکمیت مردان بر زنان. بخشی از خصلت این رابطه مردانه است، اما مساله اینجاست که با زنانه کردن این رابطه چه تغییری حاصل میشود؟ قطعا تغییر روبنایی در این مساله تولد ستم بر مردان است(مانند دوران بین توحش و برده داری-مادرسالاری)، فردای جامعهی فمنیستی باید شاهد مفاهیمی چون خشونت علیه مردان، قوانین علیه مردان، بازماندن از تحصیل مردان، مردان و حضور در عرصهی اجتماعی و سیاسی باشیم. ستم بر زنان نه یک ستم جنستی آنگونه که فمنیزم تئوریزه میکند، بلکه یک ستم طبقاتیست. سوال اصلی در اینجاست چرا تا قبل از به وجود آمدن مالکیت خصوصی و انباشت ارزش اضافی ناشی از تولید این ستم جنسیتی وجود نداشته است. انگلس ریشههای این مساله را به طور واضح بر اساس تحقیقات و یافتههای مردمشناسی به تصویر کشیده است. بنابراین زنان در مبارزهی طبقاتی پدیدهای جدای از مردان نیستند و ممکن است که در این رویارویی با زنان دیگر نیز مبارزه کنند. نمیتوان در معادلات کار و سرمایه زن بودن و مرد بودن را به عنوان فاکتور اصلی دخیل کرد. مارکس در کاپیتال مشخصا در افشای ماهیت بورژوازی به بررسی جنسیت فلان بورژوا نمی پردازد، آنچه در این بررسی اولویت دارد، نه جنسیت و نه نژاد کارفرما، بلکه نقشیست که در بازتولید این رابطه ایفا میکند.
ستم بر زنان در نظام سرمایهداری بر اساس همین مدل شمشیری دولبه است که تا جایی فراگیر و تا جایی دیگر در حیطهی هیچ جنسیت مردانه و زنانه نمیتواند قرار بگیرد. از همین روست که نمیتوان گفت که زنی که در زیر سیطرهی قوانین ازدواجیست که هیچ حق و حقوقی را برایش تعریف نکرده است، زنی که حق تحصیل در مدارج بالاتر را ندارد، زنی که در گام اول با نقش مادری در قوانین به رسمیت شناخته میشود الزاما یک سوژهی طبقاتیست. از نظر این قوانین زن، زن است. چه کارگر باشد و چه مدیر فلان کارخانه باز هم اگر از نظر آنها زنای محسنه کند باید سنگسار شود. بنابراین جدای از هر تحلیلی که میتوان از ریشهی ستم طبقاتی بر زنان داشت، نمیتوان با این ایده به موضوع پرداخت و در حیطهی وورکریزم سکتی فرو رفت و فقط به دنبال این بود که حکم سنگسار علیه زنان کارگر حذف شود. در هندوستان وقتی که حکم تجاوز گروهی به زنان صادر میشود، دادگاهای صحرایی عموما برایشان مطرح نیست که کدام زن و از کدام طبقه مجازات برایش صادر میشود. بنابراین بخشی از مبارزهی کمونیستی خواه ناخواه با این عرصه گره خواهد خورد.
تمامی تلاش فعالین عرصهی زنان برای تعریف غیرطبقاتی از این جنبش است. نمی توان ریشههای طبقاتی ستم بر زنان را صرفا با یافتههای معتبر مردمشناسی توضیح داد. نمی توان فقط به این راضی شد و گفت که شکلگیری مالکیت خصوصی عامل اصلی ستم بر زنان است. گسترهی تاریخی مالکیت خصوصی به درازای بیش از ده هزار سال، زمین وسیعی را نمایش خواهد داد که در نهایت برای موجزگویی پژوهشگران آنها را به سردرگمی و استعارهگویی از این تاریخ بدل خواهد کرد. سرمایهداری همانطور که در سطور بالا نیز گفته شد از دل جامعهی کهن برخاست، سیر رشد سرمایهداری این مساله را عموما به دور از هر نگاه مکانیکی و یکجانبه اثبات کرد که برای تولید کالایی به پرولتاریا نیاز است نه دهقان، به دادگاه قانونی نیاز است نه تکفیرنامهی کلیسا، به شهرهای متروپل و قانون مدنی نیاز است نه روستاها و قلعههایی با برجک و بارو از دل همین تحولات است که با توجه به این نیاز بورژوازی برای ادامهی حیات بسیاری از قوانین یا از دل کشمکشهای طبقاتی و یا از دل انقلاباتی که خود بورژوازی دخالتگر اصلی آن است تغییر پیدا میکند. جدای از میاحث صنعتی شدن و دورههای فوردیزم و چارتیزم در تولید کالایی که شرایط طاقتفرسایی را به پرولتاریا تحمیل میکرد، اما با ورود تکنولوژیهای جدید در تولید کالا بورژوازی به قوانین جدید برای تضمین سوخت و سازش نیاز پیدا میکند. تغییر در وضعیت زنان در جامعهی بورژوازی و شهری پیش از آنکه دستاورد جنبشی فراگیر باشد نتیجهی مستقیم سیر حرکت بورژوازی ست. از ورود زنان به عرصهی کار تا حق رای زنان و کنوانسیونهایی برای رفع خشونت نشانههایی از چراغ سبز بورژوازی در این تغییرات است. عرصهی فعالیت کمونیستی با این تغییرات نه تنها مشکلی ندارد بلکه جایگاه آن را در مبارزهی طبقاتی برای یک تغییر رادیکال تعریف خواهد کرد. از این رو جنبش زنان با هر نیتی که داشته باشد اگر راه خود را جدای از فعالیت کمونیستی و مبارزهی طبقاتی ببیند، قطعا درگیر موجهای فمینیستی مختلف خواهد شد و گرفتار در تغییرات قوانین میشود و در آن عرصه باقی خواهد ماند.
بنابراین نه تنها ریشهی ستم بر زنان طبقاتیست، بلکه ادامه حیات آن نیز طبقاتیست. بورژوازی از نقطهی انقلابی بودن و مترقی بودن نیست که این تغییرات را در مسالهی فراطبقاتی جنبش زنان(آنگونه که عمدتا فعالان مبارزه فمنیستی بودهاند) به رسمیت میشناسد بلکه از سر نیازیست که به این تغییر در معادلات کار و سرمایه دارد. بورژوازی در چین رشد میکند، در بنگال که هنوز مدنیتی شکل نگرفته است متوقف میشود تا بازماندگان تاریخ حکمفرمایی کنند. جنبش زنان در شکل عمومی و غیرطبقاتی برای هر تغییری در قانون حتی با تحمیل آن به عرصههای قدرت به مهر تایید دولتها نیاز دارد. ستم بر زنان با ریشههای طبقاتی فراتر از قوانین مدنیست و پایان دادن به آن در گرو فعالیت و مبارزهی کمونیستیست. نقطهی اصلی در این پیوند این است که جنبش کمونیستی این ستم را طبقاتی میداند و جنبش زنان را عرصهای جدای از مبارزهی طبقاتی نمیپندارد، از این رو هر مطالبهاش با افق یک تغییر رادیکال محصور در چارچوب بورژوازی نیست.