تا آفتاب / فریدون گیلانی

بارم آنقدر سنگین بود

که پل زیرپایم شکست
و رودخانه چنان برمن شورید
که هوای آلوده تسلیم طغیان روز شد
و همسایه های فرسوده مرا به جنگل های دور بردند

باورم نمی شد که پرنده هنوزهم به جنگل اعتماد داشته باشد
و آفتاب هنوز فکر کند که جایش روی شاخه ها خالیست
هیجان دانه های شبنم
شاخه ها را به فکر انداخته بود که ابر
جنگل را به اسارت برده است

این جاده چندان به ملاطفت صبح دلبسته بود
که شبانه از دریا پیشتر می رفت
و خاطراتش را پر از رودخانه های عاصی می کرد

بارم آنقدر سنگین بود
که روز دردست هایم ترک برداشت
و آخرین درخت فصل محجوب
آن گونه به جای پایم سایه انداخت که هیچ آفتابی
نتواند زمزمه های آب را به زادگاهم برگرداند
و بهار دلپذیر را
در من جاری کند

کسی را نمی شناسم که زنده از این پل گذشته باشد
و خاطره ای را
سالم از آستانه ی شهر گذرانده باشد

صدائی که امروزه از کناره ی شهر می گذرد
مرا در التهابش به پرندگانی نشان می دهد
که همیشه با آفتاب پریده اند

بسیار بوده است که من بر بال پرنده ای
شهرهایم را مثل کلماتم آباد می دیدم
و به همسایه های قدیمی می گفتم که آفتاب ، وزنِ شعر من است

اگر کسی بتواند از این همه دروازه بگذرد
کوچه ها مهربان می شوند
و این همه خانه آزادانه همسایه ها را می بوسند
این پرده باید روزی از این محله کنار برود

بارم آنقدر سنگین بود
که شانه ام آشکارا می گریست
و بندرهائی که در جریان بلوغ موج می شکفتند
به شانه هایم حکم می کردند
که لنگر آفتاب را بردارند
و به دریاهای بزرگ سلام کنند

اگر خیابان مددی کند که بارم را به زمین بگذارم
همسایه ها را می توانم برشانه هایم تا آفتاب ببرم
پرنده سال هاست که دست مرا در دست جنگل گذاشته است .

اسفند ماه ۱۳۹۲