هفتاد سالگی یک تبعیدیِ عاشق

«تبعیدی امروز» دیگر به این خاطر تن به دوری از وطن و عزیزان اش نداده که چون سعدی از «به سختی مردن» گریخته باشد. و اگر چه «سینه»ای دارد «شرحه شرحه از فراق» اما فریادش بیش از آن که «شرح درد اشتیاق» باشد با خواستاری آزادی و عدالت توامان شده است. در واقع، تبعیدی امروز به عشق انسان است که از همه ی موهبت های عاطفی که می توان در وطن داشت می گریزد.
هفتاد سالگی یک تبعیدیِ عاشق
شکوه میرزادگی
هفته ی دیگر، قدم به هفتاد سالگی می گذارم و هفتاد ساله ای می شوم که سی و چهار سال از زندگی اش را در تبعید گذرانده است.
سال هاست که مفهوم «پیری و جوانی» و مفهوم «تبعید» برای من معانی ویژه ای پیدا کرده اند که زمین تا آسمان با آن چه که در زادگاهم تعریف می شود تفاوت دارد.
ده سال پیش، به دلیل انتشار نسخه ی انگلیسی کتابم، «بیگانه ای در من»، میهمان سال انجمن گروهی از زنان آمریکایی مقیم ایالت کلرادو بودم که سلسله سخنرانی هایی را تحت عنوان «زنان در طول تاریخ و فرهنگ» برگزار می کردند. آن روز سخنانم را این گونه آغاز کردم:
«من از سرزمینی می آیم که در قوانین اش دختربچه ها در ۹ سالگی شوهر می کنند، در سیزده سالگی مادر می شوند و در بیست سالگی به پیری می رسند».
و از ضرب المثل رایج در بین ناآگاهان زن ستیز گفتم که: «زن که رسید به بیست، باید به حال اش گریست؛» و نیز از ترس زنان ساده ی سرزمینم از پیری و طرد شدگی گفتم.
آنگاه، پس از دادن شرحی از وضعیت قوانین زن ستیز پس از انقلاب، توضیح دادم که: «در قوانین کنونی سرزمین من زن شیئی است متعلق به مرد ـ شیئی که ارزش و گرانی و ارزانی اش، به زعم قانون گزاران، فقط به نسبت زیبایی و زشتی و جوانی و پیری اش تعیین می شود».
پس از پایان سخنرانی، بیشتر پرسش کننده ها می خواستند بدانند که واکنش ما زنان فمنیستی که همه ی حقوق خود را از دست داده ایم و گرفتار نابرابری و تبعیض شده ایم چیست؟ یعنی مبارزات برابری خواهانه ی زنان ایران و اپوزیسیون در چه شرایطی صورت می گیرد؟ و یکی هم پرسید که: «آیا شما زنان فمنیست هم از پیری همانقدر می ترسید که زنان دیگر سرزمین تان»؟
به مخاطبانم گفتم که مبارزات زنان ایران، به دلیل وجود فشار و سانسور و خشونت، سازمان یافته و یکدست نیست و هر دسته و گروهی راهی برای مبارزه یافته اند. اما من جزو آن دسته ای هستم که در راستای حذف قوانین واپسگرایی که برای ما مظهر سیاهی و بیدادند، پیراهنی پوشیده اند از مبارزه با هر آنچه کهنه است و هر آنچه تاریک است و هر آنچه به نابرابری و بی عدالتی و تبعیض راه می برد». گفتم که: «این پیراهن از جنس خرد، روشنایی، شادی و عشق است؛ همان عناصری که در فرهنگ غیر مذهبی مردمان ایران بالاترین ارزش را داشته اند. و چنین است که جادوی پیری و کهنگی ِ واپس گرایان بر مایی که بر این فرهنگ تکیه داده ایم کارگر نیست؛ چرا که این سرچشمه ی جان بخش فرهنگی، روان مان را از اکسیری آبیاری می کند که نه تاریکی در آن راه دارد و نه کهنگی می پذیرد».
و اکنون، در آغاز هفتاد سالگی، می بینم که همین سهم کوچکی که در مبارزه با تاریکی و بی عدالتی و تبعیض داشته ام، نه تنها به من انرژی و توان بیشتری برای التیام دردهایم داده، بلکه تبعید را، که از تلخ ترین بلاهای بشری است، برایم قابل تحمل کرده است.
در این آغاز هفتاد سالگی می بینم که مبارزه با کهنگی و بی عدالتی چقدر می تواند به درک و شناخت ما از جهان و انسان کمک کند؛ می بینم که گذران عمر در تبعید، اگر در زیر سایه ی پرچم همیشه برافراشته ی آزادی خواهی و عدالت طلبی طی شود، و اگر همراه با عشق به مردمان و برای شادمانی آن ها باشد، چقدر قابل تحمل و مفید از کار در می آید.
اکنون باور دارم که «تبعیدی امروز» دیگر به این خاطر تن به دوری از وطن و عزیزان اش نداده که چون سعدی از «به سختی مردن» گریخته باشد. و اگر چه «سینه»ای دارد «شرحه شرحه از فراق» اما فریادش بیش از آن که «شرح درد اشتیاق» باشد با خواستاری آزادی و عدالت توامان شده است. در واقع، تبعیدی امروز به عشق انسان است که از همه ی موهبت های عاطفی که می توان در وطن داشت می گریزد تا ناچار تن به سکوت یا تسلیم نداده باشد. و البته این را می دانم و تصدیق می کنم که، یک تبعیدی نیز، بسیار کوچک تر از آن آزادی خواهانی است که اکنون در وطن و در زندان های هراسناک حکومت برای رسیدن به آزادی تلاش می کنند. آری، جریمه ی آزادی خواهی، در طول تاریخ، یا تبعید بوده، یا زندان و یا مرگ. پس چون آزادی را انتخاب می کنیم باید به هزینه هایش نیز آگاه باشیم.
اکنون هفتاد سالگی و پیری و خط های فرو افتاده بر چهره را به راحتی باور دارم و نیز، البته، این اصل طبیعی را که پیری نزدیک تر شدنی قطعی به مرگ است. اما، در عین حال، از آن جا که جان جوانم از اکسیری نوشیده که خمودگی و کهنگی و ایستایی در آن راهی ندارد، تا لحظه ای که نفس می کشم و قادرم بگویم و بنویسم، برای سرزمینم، برای مردمان آن، و برای حفظ و گسترش فرهنگ درخشان، خردگرا و مهرآفرین آن تلاش خواهم کرد. مهم نیست که خودم شاهد آزادی و آبادی سرزمینم و آرامش مردمان آن نباشم. اما آرزویم این است که جوانان سرزمینم فردایی روشن داشته باشند. چرا که، به قول برتراند راسل، «همیشه حق با جوان است» و می دانم فردای جهان و ایران از آن جوانانی است که خوشبخت و آزادند.
عمر بلندی است هفتاد سالگی! به ویژه که نیم بیشتر آن با دردها و رنج ها، با زندان، با شکنجه، با اتهام خوردن های بی انصافانه و بیرحمانه، با اشتباهات و غلط ها، و با زیر و بم های فراوان و با فراق گذشته، و لحظه ای در آن نبوده باشد که رنج دوری از عزیزان و از زادگاهی که به چشمت زیباترین و محبوب ترین جای زمین است به جان ات آتش نزده باشد.
خیلی حرف ها دارم از این عمر، که به زودی بخش هایی از آن را، که خیلی شخصی نیست و همگانی تر است، در برنامه هایی خواهم گفت؛ همین طور بخش هایی که بیشتر مورد پرسش برخی از مردمان بوده اند.
امروز فقط خواستم با شما دوستانم، شما آشنایانم، و شما که سال هاست مخاطب نوشته های من بوده اید و همیشه عاشقانه دوست تان داشته ام، بگویم که در آغاز هفتاد سالگی ام، همانقدر که برای اشتباهات و از دست داده هایم تأسف می خورم و رنجورم، برای آموخته ها و تجربه هایی که به دست آورده ام شادمانم.
فکر می کنم بیشتر این تجربه ها را در وطنم نمی توانستم به دست آورم. این که در سرزمینی باشی که با همه ی ایرادهایی که ممکن است به آن گرفت، ارزش آزادی بالاترین ارزش ها باشد؛ در سرزمینی باشی که می توانی در آن آزادانه حرف بزنی، بنویسی، اعتراض کنی، و حقت را بخواهی؛ در سرزمینی باشی که کسی پوشیدن و خوردن و نوشیدنت را به تو دیکته نمی کند، و از همه مهمتر، کسی به عنوان ولی و قیم به جایت تصمیم نمی گیرد، خود دست آورد شگرفی است که نباید به قدردانی اش سخن نگفت.
خوشحالم که نگران خط هایی که بر چهره ام نشسته نیستم؛ زیرا در این جا کسی نه تنها به حال زنی که از «بیست» گذشته گریه نمی کند، بلکه زنان هفتاد و هشتاد ساله نیز، به خاطر قدرتی که در چرخاندن چرخ های اقتصاد و سیاست و فرهنگ این جامعه دارند، خود از تصمیم گیرندگان آنند. خوشحالم که در یک کشور سرمایه داری، که پول اولین حرف را می زند، بزرگترین ثروتت می تواند انبوه تجربه هایت باشد و کسی تو را بخاطر آن ها نه رنج دهد و نه تحقیر می کند.
اما این را هم گفته باشم که گاه، به راستی، بر حال کسانی دل می سوزانم و می گریم که ممکن است سال ها از من جوان تر باشند اما جانی مرده و پوسیده دارند؛ کسانی که درکی از عظمت آزادی ندارند؛ کسانی که از موهبت خرد جویی، مهربانی و عشق محروم اند؛ کسانی که جان شان از خشونت و دروغ و نفرت و پلیدی سیاه است؛ کسانی که به چپاول و غارت مردمان مشغولند؛ کسانی که زندان ها را از بهترین انسان های سرزمین مان انباشته اند؛ و کسانی که ارزش انسان بودن و انسانی فکر کردن را هرگز تجربه نکرده اند.
اجازه دهید تولد هفتاد سالگی ام را با حضور خیالی تک تک شما سرشار از روشنایی و زیبایی کنم.
۱۵ فوریه ۲۰۱۴