دیو چو بیرون رود … بوزینە درآید

دیو چو بیرون رود ـــــــــــــ بوزینە درآید
دومین ماە زمستان بود، برف روی شاخەهای درختان در حال خودنمایی بود، بە هر سو کە می نگریستی سفیدی برف چشمان سیاە بختان را بە روشنایی می گشود. آنقدر برف بر زمین گستردە بود کە همانا آسمان نیز سفید بخت شدە بود.
مردمان را میدیدم کە دستە دستە در خیابانها برفهای سفید را لگد مال میکردند کە نکند راە بندان بشود و مسیر گامهای پر قدرت آنها را بە بن بست برساند، گامها آنقدر محکم و استوار بودند کە برفهای دیگر یارای مقابلە با آن را نداشتند و بی اختیار ذوب شدن را اختیار میکردند.
دستجات بیشتر و بیشتر شدند و گامها صد چندان شد، فریادها ی طنین اندازی برخواست و دستها در دست هم گرە خوردند و دیواری بلند بالا و محکمتر از دیوار چین بە وجود آوردند. تمامی نالەها و فریادها بر علیە بی عدالتی بود، فریادها گویای نابرابرهای حاکم بود.
عجب روزگاری بود، اینهمە شوق و شادی از برای چە بود؟ مردم چرا بە غوغا کردن افتادە بودند؟ راستی آنها چی می خواستند؟
بر هەر کوی و برزنی شعلهای آتش فوارە میکشید، فریاد مرگ بر دیکتاتور آویزە گوشهای کر شدە بود،بە هر سو می نگریستی دو تا انگشت را بە علامت پیروزی در حال رقصیدن می دیدید، در کوچە و خیابان همە بە هم میگفتند کە دیگر تمام شد، دیگر ظالمی نخواهیم جست، دیگر خود را بازیچە نخواهیم کرد، دیگر فقر را نخواهیم شناخت، دیگر بردە هیچ نوع تفکر انسان ستیز نخواهیم شد.
در میان هیاهوی مردم ، آزادی پرسە میزد و متأسفانە مکانی مناسب جهت محافظت از خود نمی یافت، همراە با مردم فریاد میکرد، همراە با آنها گامهایش را مستحکم تر میکرد تا بلکی مکان مناسبی برای خود بیابد و بر بستر این سرزمین داغ دیدە سایە ابدی بیاندازد، همدم مردم بود و با ساز آنها میرقصید ، میدانست کە مردم دوستش دارند و او را می طلبند .
آنقدر با مردم پرسە زد تا اینکە یک روز آزادی را بە حبس درآوردند و چنان بر پیکرش کوبیدند کە بعد از ٣۵ سال هنوزم کە هنوزە می نالد.
آری ٢٢ بهمن بود، عجب سیاە روزی بود کە مرغان آسمان هم بر پیکر او نالیدند، بە یکبارە آزادی بە حبس افتاد و دیگر هیچ کس نتوانست آنرا روعیت کند.
مردم و آزادی، تحمل همە رگبارهای رژیم شاهنشاهی را کردند، سینە بە سینە گلولەها را می پذیرفتند، داغ عزیزان را نوش داروی رسیدن بە انسانیت قرار دادند، گلوهای پارە شدە را قوربانی انسانمداری کردند، جسد فرزندان خود را پل رسیدن بە آزادی کردند، اما بە یکبارە همە آشهای پختە شدە رشتە شد و عمامە حکمران شد.
گفتند پیر مردی خرفت و کهنسال، هوس عربدەکشی و قمە کشی کردە و گفتند کە ایشان متهم بە حبس آزادی هستند، متهم برای خودش یک حیولایی بود، مردم گفتند کە نسل دایناسورها منقرض شدە اما این بچە دایناسور بازماندە آنهاست. دایناسور خشمگین بە نسل کشی انسانها آمدە بود، بوزینەای بود کە لنگە نداشت، ویروسی بود بی همتا کە همانا جو رعب و وحشت نزد او تفریح روزانە بود.
مردم فریاد میزدند کە دیو چو بیرون رود فرشتە درآید، اما بە ناگاە همە چیز بە بن بست رسید و آزادی محبوس شد و نقسهای تنگ و تاریک مردم غمبار و اندوهگین چند برابر شد. و جامعە زیر سلطە تفکرات و افکار قرون وسطی بە صلابە کشیدە شد.
او اینبار مردم فهمیدند و گفتند :
دیو چو بیرون رود ـــــــــ بوزینە در آید
لقمان فاروقی(نروژ)
Loqman Faroghi
۱۱٫۰۲٫۲۰۱۴