زندگینامه / فریدون گیلانی

محل تولد من کناره های هرات است
– پر از هراس مرزی
– پر از شب هائی که معلوم نیست صبحی داشته باشند
همیشه زندگی یم را صدائی ترسانده
و آفتابی رنگ پریده در امتداد نگاهم غروب کرده
همیشه وقتی بر می گردم
بجز ویرانی از آن تولد چیزی به جای نمانده
و هیچ وقت حتی خانه های ویران
برای یک شب من هم اتاق ندارند
در ازدحام آدم ها و تفنگ ها بزرگ شده ام
ولی نه آنقدر که قدِ کوه باشم
و چندان بزرگ که اندامم
– بتواند زبان ناکامش را از زیر آوار بیرون بکشد
من اهل افغانستانم
اهل کوه های مهمان کش
– خانه های پژمرده
– سلام های مرده
– شانه های افتاده
و دست هائی که آن ها را به نام آزادی از پشت می بندند
* * * * *
محل تولد من اطراف کوه های کرکوک است
کنار جاده هائی که به افتخار برادر کشی شعر می سازند
– و احمقانه برای دزد سوم
کلاه از سر بر می دارند
در التهاب نفت و دعوا بزرگ شده ام من
چراغم اما همیشه خاموش بوده
و پای کوه / لاشخورها همیشه با جسد من جشن می گیرند
هنرمندان همیشه از این صحنه تصویرهای پرفروش می سازند
سیاستمداران روی سن و سال لاشخورها شرط می بندند
و بچه ها خیال می کنند لاشخورحیوان نجیبی است
– که مثل ریگ آزادی می زاید
و آدم را برای این میل می فرماید که بال پروازش
– برای بردن آزادی به کشورهای دیگر
– قوی تر بشود
و با هر نشست و برخاستی
زمین را برای آبادی با بمب های بشر دوستانه شخم بزند
من اهل شمال و جنوب وشرق وغرب عراقم
در اطراف بصره با خرما فال می گیرم
که وینستون چرچیل کی بر می گردد
کنار دجله خواب ماهی را می بینم
– که قیافه ی آدم های سیر یادم نرود
و در افت و خیز آب های خلیج
به جای مجسمه ی آزادی
– شمایل سربازان انگلیسی را سان می بینم
و در زبانه های ساده لوح نفت موصل
نظامیان امریکائی را می بینم که با چهل دزد بغداد
زبان انگلیسی را با نفت تاخت زده اند و به قدری مست اند
که فکر می کنند کردستان از توابع کانزاس است
و بر تن ماهی های گلوله خورده
در آن عوالم مستی می شود لباس آزادی دوخت
و در بازار مکاره فروخت
* * * * *
محل تولد من
ستاره ی به خاک نشسته ی کرمان است
زمین بازی من باند پرواز ناوگان امریکا ست
– کتاب من ، تن شکسته ی سیستان و بلوچستان
و افتخار اجداد نا خلف ام آبادان است
که در کناره هایش به خط میخی نوشته است گودمورنینگ
– مبادا که آفتاب در لندن غروب کند
من اهل تاجگذاری های شیراز و امامزاده های خراسانم
در آب های یتیم خلیج فارس به دنیا آمده ام
و در هوای سرافکنده ی خزرگم شده ام
من اهل گیلانم
– اهل کردستان و آذربایجانم
زمین من پای کوه های کردستان
به جای گندم اذان و زندان می زاید
و از سربازان امریکائی عکس می گیرد که کردها
لباس پرزرق و برق را به جای نان به بچه ها نشان بدهند
و مطمئن باشند که بمب های امریکائی
قد بکشند » برادران سپاه « می توانند کنار
و رقص گاو چران های تکزاس را
– به رقص های بلند بالای کردستان اضافه کنند
تنم پر از مزارع محبوب گیلان است
– پر از عبور دهقانان در غروب شالیزار
سرم هنوز
پراز صدای تازیانه ی ارباب و
است » برادران بسیح « امر و نهی
غم ترانه های طالش
دلم را چنان انباشته که فکر می کنم
روس ها فدای نجابت شده اند
و آسیای میانه مجبور است به ویسکی بگوید
ودکای امریکائی
سرود ناقص آذربایجان
همیشه مرافریب داده که قفقاز
– محل تولد انسان است
و آذری ها همیشه تاریخ را باید نیمه کاره برگردند
من اهل هوای گرفته ی ایرانم
رفیق من
به زبان زخمی آذربایجان جان می بازد
و همسایه های پریشان من
از امتداد خلیج بگیرید تا تمام ارس
خیال می کنند سیاهکل گناه کرده
که حیثیت جنگل های ایران است
و اگر مصدق را لاشخورها نمی خوردند
چریک های فدائی مثل بره نماز می خواندند
و مثل سربازان گارد جاویدان
به شاه می گفتند خدایگان و بزرگ ارتشتاران
و امروز هم از همان کوچه
به سمت مقبره ی دیو جماران رژه می رفتند
محل تولد من
درست همان خیابانی است
که امروز قبله گاه نوکران امریکاست
کنار روزهای مرفه
در اطراف کاخ های زیبا و مسجدهای اعلا و کلیساهای رعنا
به قدری نان خشک را به آب های آلوده زده ام
که فرزندانم حتی خواب غذای خوب را هم نمی بینند
و می دانند که حتی اگر بهار هم بیاید و آفتاب بزند
– تازه باید هوای یخبندان را
به جای صبحانه سربکشند
و سعی کنند که پائیز را بسیار عزیز بدارند
* * * * *
به زندگینامه ی من می توانید تا صبح بخندید
و با اشاره ی دستی
مرا مثل همیشه کت بسته به فرودگاه ببرید
تا به آن جهنم برگردم
ولی شما بهتر می دانید که زیر پرچم آزادی
زبان و نان مرا واشینگتن بلعیده
و روزهای گرم شما را با فقرمن تامین کرده
شما می توانید این جا در آلمان و بریتانیا و هلندهم
دوباره و این بار به نام پناهنده
– محل زندگی یم را به آتش بکشید
– برای من زندانبان بگذارید
– صدایم را با قرارداد تاخت بزنید
– تنم را دوباره ، مثل وطنم تکه پاره کنید
و حتی مرا وادارید که خودم را به داربیاویزم
به هر حال اما ، من و شما روزی
همین نزدیکی ها ، در چهار راهی همدیگر را خواهیم دید
که اسمش هرچه باشد ، حادثه نیست !