دبستان وفائی!

دبستان وفائی!
هنوزم که هنوز است صدای جیغ کشیدن و بالا و پائین پریدن هم کلاسی مان و تمنای اش برای رهایی از پستوی تاریک در گوش هایم طنین افکنده است: «خانم، تو رو خدا در رو باز کن، خانم من از تاریکی می ترسم. خانم نذار جن منو بخوره. خانم من خیلی از جن می ترسم». و صدای باز کردن در از طرف خانم معلم که با لگد و خط کش چوبی به جان او می افتاد و از او می خواست که جیغ نکشد و مزاحم کلاس نشود.
خانم معلم کلاس دوم دبستان در دبستان وفائی که اصلا نه اسمش و نه قیافه اش را به خاطر نمی آورم. فقط یادم می آید که انسان بسیار خشن و بد دهنی بود. آره قیافه و اسمش یادم نیست ولی خط کش چوبی کلفت ش را خوب به خاطر دارم. خط کشی که با بهانه و بی بهانه دختر بچه های بیچاره را با آن به باد کتک می گرفت. خانم معلمی که می بایست الگوی انسانیت باشد، اما از انسانیت هیچ بوئی نبرده بود.
هر بار که خانم معلم وارد پستو میشد و هم کلاسی مان را کتک کاری می کرد، او کمی ساکت می شد ولی بعد از چند دقیقه ای باز شروع میکرد به جیغ کشیدن و از معلم می خواست در را به رویش باز کند. آخر بار که معلم به پستو رفت و چند صدای دلخراش از هم کلاسی مان به گوش رسید، صدائی که اندام های کوچک بچه های هفت، هشت ساله را در پشت نیمکت ها به لرزه در آورده بود و همگی را رنگ پریده به نیمکت ها میخکوب کرده بود و باعث می شد که در آن لحظه همگی فقط و فقط یک آرزو را در دل بپرورانیم، کسی بیاید و هم کلاسی مان را از آن پستوی تاریک بیرون بیاورد.
ماجرا از این قرار بود که فصل بهار بود و در اثر باران های شدید و پی در پی، سقف تعدادی از کلاس ها چکه می کرد و به همین دلیل تا تعمیر سقف کلاس ها، دانش آموزان را برای چند روزی یا به مدارس دیگر و یا به خانه های نزدیک مدرسه منتقل کرده بودند تا معلمین بتوانند به کار تدریس ادامه بدهند. ما هر روز در حیاط مدرسه حاضر می شدیم و معلمین برای تدریس ما را به جای دیگری می بردند.
کلاس ما را به خانه ای کهنه که منزل ثروتمندی بود و خودش در تهران زندگی می کرد منتقل کرده بودند. مردی در خانه زندگی می کرد و کار آبیاری باغچه و مراقبت از خانه را انجام میداد. مرد خیلی مهربانی بود و وقتی هم کلاسی مان با صدای بلند گریه می کرد، یکبار در اتاق را کوبید و ماجرا را پرسید و در حالی که کلاه کهنه اش را این دست و آن دست می کرد به خانم معلم گفت: «خانم نمی خوام تو کار شما دخالت کنم. فقط از شما خواهش می کنم که یه خورده رحم و شفقت داشته باشی. آخه اینا بچه ن».
اما معلم در نهایت گستاخی از او خواست که به کار نوکری خودش ادامه بدهد و در کار معلم دخالت نکند. سپس در را محکم به روی او بست و به این ترتیب تنها امید ما برای نجات آن دختر از بین رفت.
و جرم آن دختر بیچاره، جرم او چیزی نبود بجز اینکه کتاب درس اش را در مدرسه جا گذاشته بود!. فقط همین.
••••••••
معلم از ما خواست که کلاس را ترک کنیم. همگی به پستو نگاه می کردیم و امیدوار بودیم که معلم در را به روی دخترک باز کند اما معلم پرخاش گرانه ما را از کلاس بیرون کرد و گفت خودش به همراه آن دختر از کلاس بیرون می آید.
ما مدتی در حیاط منتظر شدیم. ولی خبری از آمدن آنها نشد. روز بعد دخترک را در کلاس ندیدیم و روزهای دیگر نیز همچنین. روزهای سخت کلاس، با معلم سخت گیری که کوچکترین اشتباه از طرف ما باعث عصبانیت ش می شد، روزهای ترس و دلهره از اینکه اشتباه نکنیم تا مبادا خط کش خانم معلم دستمان را زخمی کند، روزهای پر جوش و خروش در زنگ تفریح و لحظه شماری برای باز گشت به خانه، تمام اینها به اضافه ی اینکه به مدت دو هفته، هر روز در کلاسی و یا خانه ای کلاس داشتیم، باعث شد که دختر هم کلاسی از یادمان برود. البته در مورد خود من، شب ها در خواب، وقتی کابوس های وحشتناک به سراغم می آمد، تا مدت های مدید آن دختر و تمنا های ش برای رهایی را در خواب می دیدم و این باعث می شد که با ترس و لرز شدید از خواب بپرم.
سال ها گذشت. روزی با یکی از دوستانم از آرامگاه تایله ی شهر سنندج به طرف خانه می رفتیم. از صدای مویه های زنی مو بر بدن ما سیخ شد. به طرف صدا رفتیم. زنی را دیدیم که بر آرامگاه بچه ای گریه می کرد:
« دخترم، کوچولو ی من، نور چشمانم، تو که اینقد از تاریکی می ترسید ی حالا چرا رفتی زیر خاک و مادر بدبخت ات رو تنها گذاشتی؟!».
با شنیدن این جمله پاهایم سست شد. با اشاره ای به دوستم حالی کردم که کمی بایستیم. زن همچنان گریه می کرد. قاب عکسی را روی گور گذاشته بود و با آن حرف میزد. کمی جلوتر رفتم. با دیدن عکس تمام بدنم به لرزه در آمد. خودش بود. همان دختر کوچولوی دوران دبستان بود. و صدای مظلومانه ی مادرش که می گفت: «دختر خوشگلم، عزیزم، نور چشمانم….». بیشتر و بیشتر من را متاثر می کرد. قلبم شروع کرد به تپیدن. دهانم خشک شد و ترس و اضطراب عجیبی سراپای وجود م را گرفت. انگار ادامه ی همان کابوس های وحشتناک را می دیدم و احساس می کردم که ماری خود را به دور گلویم پیچیده و هر لحظه گلویم را بیشتر می فشارد. باز با خودم می گفتم که شاید اشتباه می کنم، می گفتم امکان ندارد که این زن مادر همان دختر باشد. دوستم روی زانو نشست و به آرامی از زن پرسید:
«مادر چطور دخترتون رو از دست دادید؟!».
زن سرش را بلند کرد. با چشمان قرمز و اشک آلود به من و دوستم خیره شد. با صدایی گرفته گفت:
«معلمش تنبیه ش کرده بود. بعد توی پستو زندانیش کرده بود. دختر همسایه مون و مرد مستخدم تموم ماجرا رو برامون تعریف کردن. ولی بعد از این همه سال هیچکس جواب شکایت ما رو نمی ده».
از آنجا که اونیفورم مدرسه (مانتو) به تن داشتیم از ما پرسید کلاس چندم هستیم. با لرزشی در صدایم گفتم کلاس سوم راهنمائی. زن باز شروع کرد به گریه کردن، آن هم چه گریه ای، از سوز دل:
«عزیزم الان اگه تو هم زنده بودی هم کلاسی این دخترا بودی، آخه چرا اون معلم بی وجدان اون بلا رو سرت آورد و هیچوقت هم زیر بارش نرفت؟! آخه تو که سالم سالم بودی. خدایا حقم رو از اون معلم پست بگیر. دختر سالم رو فرستادم مدرسه، جنازه شو تحویل م دادن ».
دوستم از زن سوال کرد که این اتفاق در چه مدرسه ای افتاده و زن گفت که اتفاق در دبستان وفایی افتاده.
دوباره در افکار پریشان م غرق شدم. با این توضیحات جای هیچ شکی باقی نمانده بود. فکر می کردم که چطور ممکن است که آن دختر در جریان آن حادثه مرده باشد. آیا ترس شدید باعث مرگ او شده بود یا ضربه های خط کش معلم؟! آیا بعد از خروج ما از کلاس معلم باز او را اذیت کرده بود، چطور توانسته بود این خبر را به خانواده ی آن دختر بدهد؟!
در فاصله ی زمانی کوتاهی تمام ماجرا مثل فیلمی غمگین جلو چشمانم ظاهر شد. اما نمی توانستم به آن مادر رنج کشیده بگویم که من شاهد تمام ماجرا بوده ام، که من همکلاسی دخترت بوده ام. نمی توانستم بگویم که آخرین صدای گریه های دخترت الان هم در گوشم است و آن اتفاق همچنان کابوس وحشتناک شبهای من است. فقط نزدیک مادر ش نشستم، دستم را روی شانه اش گذاشتم و مادرش انگار چیز آشنایی در من می دید. سرش را روی سینه ام گذاشت و نالان گفت:
«دخترم، نمی دونی چقد سخته. ای کاش قبل از اینکه بمیره پیشش بودم. آخرین حرفاش رو می شنیدم. آخرین آرزوشو می شنیدم. سرش رو روی زانوم می گذاشتم…».
و من دوست داشتم به او بگویم که مادر جان من آخرین آرزویش را شنیدم، آخرین حرف هایش را شنیدم، اما بهتر همان که ندانی آخرین آرزویش و آخرین حرف هایش چه بود، اما مگر می توانستم از آخرین حرفها و آرزوهای دخترش چیزی به او بگویم؟! سرم را روی سر آن زن دل شکسته خم کردم و زار زار گریه را سر دادم.
ناهید وفائی
۰۶٫۰۲٫۱۴