از کوچه های دور / فریدون گیلانی

به مسافرم مریم

با ساعت قدیمی زادگاه من
از قایق شکسته ی عهد گل های قرمز پیاده شد
اسمش حدیث بود

از کوچه های قدیمی دریائی می آمد
که سال ها رفیق تنهائی های من بود
آن خطه شهر من بود

از چشم های خیسی می آمد که هر شب
تا صبح درها را می پائیدند
تا روز بعد بفهمند به چند خانه شبیخون زده اند
و سر در بیاورند که بچه های قدیمی
از ماهتاب کدام جنگل آمده بودند
اسمش حدیث بود
اسمش حدیث روزگاری بود که روزنامه هایش را سپید چاپ می کردند
آن چشم خیس زادگاه من بود
من سال های جوانی را
در شاخ و برگِ انتظارهای آن چشم
هر روز روی شهر آب می پاشیدم
که آفتاب تند تابستان
راه نسیم احتمالی پایان روز را
در ایستگاه های« ایست بازرسی ! » نبندد

تا صبح حرفش از باران هائی بود
که مثل آن روزها با زمین قرار ندارند
و دست های ساحل را به یاد گذشته نمی گیرند
می گفت دیگر نه کشتی روی آب می خندد
نه مثل آن روزها بچه ها می گویند که رفیقی برای نجات صیادی
– دل به دریا زده است
می خواست قطره های آب خزر را که فکر می کرد شاید
– سهم من از زادگاهم باشد
آرام روی گل های روزهای قشنگ خانه بریزد که آب از دستش ریخت
حالا امیدوار است گلدانی را که خواهرش برایم سوغاتی فرستاده
در لابه لای کتاب هایم بگذارد شاید سال دیگر گل بدهد
و باز هم
مثل سپیده دم دریا با من قهر نکند

از کوچه های قدیمی شهر من می آمد
چشمش هنوز در موج ها کسی را می جست که از سپیده آمده باشد
برق نگاهش نمی توانست از انبوه آن همه خاطره چشم بردارد
می گفت قصد داشت سایه های مرا از روزهای آفتابی بردارد
با تکه های نگاهم که روی شن ها جا مانده
در یک غروب آرام تابستان برای من بفرستد
اما حرامیان راهش را بستند
و آن همه انتظار را در حضور موج های خزر شکستند

وقتی که تصویر شهرهایم را پشت پنجره آویخت
و سمت آفتاب گیر دیوار را از حصیر پر کرد
گلدان یادگاری خواهر را بی هیچ حرفی
در بغض های قدیمی من کاشت
شاید که سال دیگر گل بدهد .
بهمن ماه ۱۳۹۲