برای کشف خویشتن / زهره مهرجو

“هوا تاریکست،

خسته از یگانگیِ رنگها

چشم می دوزم به دوردست؛

بناگاه، شبحی در برابرم ظاهر می شود !

حیرت زده از خویش می پرسم:

کیست این شبح ..؟

غریبگان از این دیار، بندرت می گذرند –

در اینجا

زمین بی حاصل است و سرد …

و گذر کردن از آن

می توان سرآغاز خطری باشد

بی انتها ..!

شبح آرام آرام به پیش می آید،

تا شمایل اش را

از ورای هوای مه آلوده،

خوب می بینم:

پیکری رنجور در جامه ای کهنه،

با کوله باری بر پشت،

خسته ..

ولی، در چهره اش

نگاهی آشنا دارد !

انگار این غریبه،

برای ساکنین دیار ما

پیامی ..

چیزی برای نقل کردن دارد.

لبخندی گرم ..

به سطوح صیقلی چشمانش

درخششی مسحور کننده می بخشد..

سلامم می کند،

بی درنگ می دهم جوابش!

نگاهم می کند،

گویی که در سکوتِ شبی پرستاره

به آسمان چشم می دوزم،

احساسی شگرف

مرا با خود می برد به دوردست ها ..!

جدا می شوم از رنگهای هر روزه،

از منش های هماهنگ

با صبحها و عصرها و ..

شامگاهان های بیهوده،

فارغ از قصه های تکرار؛

در اوج آسمان –

حیران می گردم ز فراوانیِ رنگ ها …

و در تجربه ای تازه

به عمق خویش سفر می کنم:

حجمی بی انتها –

برای دیدن، جستجو کردن، یافتن !..

و بدینسان داستانی دیگرگونه را

آغاز می کنم؛

سرشار از فرازها، نشیبها ..

و پرباریِ لحظه ها،

داستانی نو

در پی لحظه ای درنگ کردن –

به خویش مهلت دادن،

شهامتِ خواستن، خطر کردن …

و تغییر را پذیرا شدن!

*   *   *

اینک، مسحور در شگفتیهای این لحظه،

خوب می دانم –

که زین پس

از زندگی بیشتر خواهم خواست،

بیشتر خواهم دید،

بیشتر خواهم خواند …

و برای کشف خویشتن

در بیکرانِ هستی

تلاش خواهم کرد ..!”