بیست و دو بهمن / فریدون گیلانی

پرواز مشکوک
نقاشی های مات
زبان دوران سنگ
هلهله ای مثل مردن آهنگ
و
تنه های از خاک در آمده ای
مثل رقص اموات

بابا نان داد
دولت درخت را شکست
مادرجان داد
دولت بچه ها را به تیرک اعدام بست

شبانه از کوهستان برگشتیم
محله ها را به صف کرده بودند
نان را خورده بودند
جان را برده بودند
و در همه ی چهار راه ها
فشنگ کاشته بودند

خیابانی نبود که لحظه ای
از تنوره ی دیوها در امان باشد
نعلین های مست
در پای میمون های فرودست
نعش کش ها را واکس زده بودند
ابری که فکر می کردیم در گذر است
قامت شهرها را
سیاه کرده بود
بادی که فکر می کردیم نسیم خوش خبراست
خانه ها را
تباه کرده بود

پرواز مشکوک
کلمات عصر حجر
مشتی حرف
درروزنامه های بی خبر

تازیانه
دیوانه در هوا می چرخید
و سراپرده ی قصاب ها
عارفانه می خندید
گذری نبود که زنی
در آن به انتظار سنگسار نباشد
خبری نبود که در آن
قلمی را به چار میخ نکشیده باشند
و لابه لایش
مادری سیاه نپوشیده باشد
در هر خبری
ماری
مرثیه می سرود
زنان
نیش مرثیه را
برسردرخانه ها زده بودند

 بابا نان داد
دولت نان را دزدید
مادر جان داد
دولت جان را گرفت
نه دیگر پدری مانده بود که بر سر نزده باشد
نه مادری که داغی را
محرمانه در خواب
نگریسته باشد

ماه شکسته بود
راه بسته بود
هیجان هر پنجره ای
تصویر نطفه ای بود
که زایمان زمین را مختل می کرد
دیوار به انسان می تاخت
شهر به انسان می تاخت
کلاغ های سیاه
پنجه ی درخت ها را زده بودند

پرواز مشکوک
ماه درمانده
و شهری
پراز آدم ها  پدر خوانده
کودکان نا آرام
لبخندها را
از پیاده روها جمع می کردند
و با زوزه گرگ ها
گرسنگی را
در کلاس ها مخفی می کردند

شبانه به جنگل زدیم
شبانه در کارتن ها خوابیدیم
شبانه شکنجه شدیم
شبانه از بچه ها عکس گرفتیم
شبانه مرزها را
به ستاره ها سپردیم

 بابا نان داد
دولت نان را خورد
مادرجان داد
دولت جان را گرفت .

تحمل نا مربوط

حرف هایم را با تصویر تمام کرده ام
در مکالمه ای با باد
نقطه ی پایان سطرها را
در آب ریخته ام
توپخانه
در نبردی که از صبح جا مانده
عادت های ناوگان را
دنبال می کند
آنقدر از پشت پرچم سفید شلیک کرده اند
که نفت کش ها هم
خمیازه می کشند

آخرین قایق روزهای فرسوده
در آب تقسیم شده است
من تکه ای از آن قایقم
موج از من می گذرد
سنت خوابی آشفته
کناره هایم را
تهدید می کند
ملوان خسته
با من بزرگ می شود
و کشتی ها
به نام من
سرودها را هرس می کنند

من تکه ای از آن قایقم
بادهای بازنشسته
همه جا دنبالم می کنند
بادبانم
هنوز خواب زیر دریائی را می بیند
اژدرهای گیج
از زبانم گذشته اند

اگر ساحل به من تکیه کند
صدای کف زدن سربازان را
از دهانه ی این بطری در می آورم
دسته های نجات
آخرین سطر بطری را هم خورده اند
صدای مرا
گمشدگان در آب رها کرده اند
شاید که عابری
مرا در ماسه ها پیدا کند

آنقدر موج به پیام قایق خورده
که کشتی ها نمی دانند
آدم های برهنه را کجا پیدا کنند
و این همه سنگ را
برای کدام بندری باربزنند
زنان دیگر به زبان داستان های بلند
اعتماد نمی کنند
پیش از آن که نویسندگان
از من تکه ای سنگ بسازند
چاله های سنگسار را
باید ازخانه ها جمع کنم
بچه ها دیگر
با هیچ قصه ای به خواب نمی روند
و زنان
در هیچ ماهی روزه نمی گیرند
زیر دریائی ها
هیچ قصه ای را
به زبان پیاده رو نمی نویسند
صدای من
باید از بطری فرار کند
سنت  تحمل نامربوط
کناره هایم را
تهدید می کند.

بهمن ماه ۱۳۸۳
( از کتاب به لطف آفتاب )