گلوهای فشردە و بغض های ترکیدە

بهار بود، فصل شکوفتن لالەهای نو رسیدە، فصل رویش جوانەها ، فصل جان گرفتن طبیعت در دامن چمنزارها بود، آری بهار بود کە چشم بە دنیا گشودم و سکوت نابهنجار سرزمینم را شکستم.

روزی کە بە دنیا آمدم ، صدای بە گوشم رسید کە با شنیدنش غضب صورتم را فرا گرفت، یکی در گوشم نجوا میکرد و میگفت اللە اکبر، آسمان آبی ناگهان بە سرخی گرایید و سرخی آسمان چشمان کوچکم را همچون سرب بە سرخی آغشتە کرد. با خودم گفتم کە نیامدە یکی ارباب من شد و من را بە بندگی فرا میخواند.
مادر مرا زائید و مرگ جلوی چشمانش رژە میرفت، نفس های کودکانەام بە خاطر شنیدن همین اسم ناشناختە در سینەام حبس شد کە ناگهان بر پشتم کوبیدن و ناخواستە بردگی را نصیبم کردند.
هوای آن محیط آنقدر سنگین بود کە تنفس کردنش همانا مرگ تدریجی بود، بە هر سوی می نگریستم بردگانی را میدیدم کە کمر آنها زیر کولباری از جهل و خرافە خم شدە بود. عجب آشفتە بازاری بود، انسانها را میدیدم کە چقدر ناتوان و سست و بی ارادە بودند، و شبانە روز بی اختیار سجدە میبردند و تمنای دنیای دیگری را از اسمی بی نام و نشان میکردند.
دستی بە سرم کشیدە شدە و با صدای اندوهگین گفت لای لایە کورپە ساوەکەم ، ناخودآگاە سرم را بالا گرفتم و بە خالق
خود نگریستم.
آری، مادر عذاب دیدەام بود، کە چشمان سرخش نفسهای لطیف کودکانە را بر من حرام کرد و دستهای رنجور و ستم دیدە پدر صورت نحیف من را از نوازش بی بهرە کرد.
فرکانسها ستمدیدەگی بی محابا کنشگرهای لطیف و تار و پودهای نازک مغزم را بە شدت لرزاند و از اندرون خود آە های نرم و ملایم را بر سینە پاک و بی آلایشم بە نواختن در آمدند . در پردە نازک گوشم قلقلکم میدادند و می گفتند وای بر تو کە از میان ملتی برآمدی کە سرتاسر زندگی اشان آە و داد و فغان است.
چشمان ریز و پر برق نوزادیم بە یکبارە بە تاریکی گرائید و با گریەهای نوزادیم داد و فغان خود را از سرنوشت تار و بی محتوی مردمانم را فریاد کردم، فریاد کردم کە من بە چە جرمی باید بە این دنیای پر از محنت پا بگذارم؟ فریاد کردم کە طبق کدامین سنجش من اجازە ورود بە گیتی پر محنت را دریافت کردەام؟ فریاد کردم کە باید تقلبی روی دادە شدە باشد.
آری گریستم و فریاد کردم کە این مملکت داغ دیدەگان و ستمدیدەگان را از برای چە نصیب شدەام؟
لای لای های مادرم تمامی جنایات دژخیمان ضد بشریت را جلوی چشمان ریزم پدیدار میکرد، زجەهای پدرم تمامی جنایات دیکتاتورمنشان را برایم هویدا میکرد. اما چکار می توانست کرد، نوزاد بودم و امید آیندەگان ، وهمە چشمها بەمن خیرە بود کە بلکی نویدبخش و امید بخش آیندەگان باشم.
با چشمان ریزم بە چشمان زجر دیدە مادرم خیرە شدم وهر آنچە در توانم بود گریستم و گریستم کە بلکە مادر بداند کە جگر گوشەاش پیام او را گرفتە است، بلکە بداند کە فهمیدن درد ملتش از همان اوان کودکی یعنی رسیدن بە آرمانهای اسیرشدە و بە استثمار درآمدە است، بلکە گشادە رویی را بر روی چهرە زجر دیدە خود بە بیازماید و خندیدن را تجربە کند و بە همنوعان خود ارمغان بدهد کە دوران خفا و جهل و فساد بەسر رسیدە و بگوید کە نویدبخشان مهر و عطوفت و آزادەگی پا بە عرصە وجود گذاشتەاند.
با دستان نازکم، دستهای ترکیدە پدر را نوازش کردم و انرژی حاصل از امیدهای نهفتە در دل کوچکم را در سرتاسر وجود پدرم بە جریان انداختم ، و با لبخندهایم با او عهد و پیمان بستم کە در مسیر رهایی انسانهای زحمتکش و زجردیدە یک لحظە از تلاش و تکاپو برای رسیدن بە آرمان آزادیخواهی و برابری طلبی از حرکت باز نخواهم ایستاد.
گریستن هایم و همچنین برق چشمانم امیدی تازە را بە خانوادەام داد و چهارچوب خانەیمان را امید و آرزوها نویدبخش مستحکم کرد و ستون خانەیمان بر متود برابری طلبی مستحکم شد.
امروز این نوزاد نویدبخش همچون درخت سرو پابرجا و مستحکم فریاد آزادی و برابری را سر میدهد و این فریادهای همچون تیرهای زهرآگین بە سینە دیکتاتوران و غاصبان اصابت میکند و شهامت و استقامت او نمودار مبارزە برای رسیدن بە آزادی را در جامعە جهانی جاودانە کردە است.
امروز، همان نوزاد دیروزی همچون عقابی بلند پرواز در صدد تسخیر آسمان و زمین برای گسترش آزادی و برابری در تمام دنیاست. آری این نوزاد و نوزادهای دیگر همانا بغض های ترکیدە جامعەهای تحت ستم میباشند کە با فریادهای خود رهایی بخش گلوهای فشردە شدە توسط استبدادگران و مستبدان هستند و این بغض ها همانا فریادهای عظیم آزادیخواهی و برابری طلبی میباشند.
درود بر همە نوزادان دلیری کە در سرزمین های استبداد زدە و دین زدە ، اولین طپش های قلب خود را میزنند و فردای آنروز تبدیل بە اسطورهای رهایی بخش و استقامت در برابر استبداد و خفقان میشوند.
درود بر همە نوزدان آیندە ساز
درود بر آزادی و برابری
لقمان فاروقی(نروژ)
Loqman Faroghi
۲۲٫۰۱٫۲۰۱۴