همسایه ها

همسایه ها
مهوش و مریم خانم!
مهوش دختر خیلی مهربونی بود. جز اولین کسانی بود که وقتی که ما به محله ی گلشن نقل مکان کردیم با من دوست شد. خونه ی اونا سه کوچه بالاتر از خونه ی ما بود. پدر و مادر ش از هم جدا بودن و همیشه بر سر مهوش و یا مسائل مختلف دیگه با هم دعوا و جنگ و مرافعه داشتن. پدر مهوش تو یه قصابی در بازار سنندج مشهور به « گذر » کار می کرد و مادرش تو منزل ثروتمند ای شهر. پدر ش تو محله ی چهار باغ با همسر ش منزلی فقیرانه داشت و مهوش و مادر اش تو یه خونه ی خیلی کوچک زندگی می کردن. خانه ی مهوش زمینی سی متری بود که مهوش و مادر ش با قرض از دوست و فامیل و آشنا زمینش رو خریده بودن و تونسته بودن دیوار یکی از اتاق ها را یک متر بالا ببرن و توالتی در حیاط کوچک آن درست کنن. به دلیل نداشتن پول، نتونسته بودن کار درست کردن ساختمان رو به پایان برسونن. با وجود این، اونجا زندگی می کردن. اما این کار مشکلات فراوانی براشون بو جود آورده بود. قبل از اینکه ما به محله ی گلشن نقل مکان کنیم، شورای محله مقداری پول برای آنها جمع کرده بود و از چند انسان خیرخواه خواسته بود که به اونا جهت آباد کردن خانه کمک کنه. به این ترتیب اونا تونسته بودن صاحب خونه ای با یک اتاق کوچک و یک توالت بشن.
مادر مهوش اسمش مریم خانم بود. زنی بود بسیار لاغر با قدی کوتاه و موهای وزوزی . با وجود اینکه سنش بیشتر از سی و پنج سال نبود اکثر دندوناش افتاده بود و این سبب شده بود که نتونه به راحتی غذا بخوره. همیشه لباس های گشاد و بلند می پوشید. حتی زمستونا با دمپایی راه می رفت. بسیار ساده بود. به حدی که حتی یک بچه ی شش ساله می تونست به راحتی سرش کلاه بذاره. اما در عین حال خیلی عصبانی بود. خمیده را می رفت. بسیاری اوقات در حین راه رفتن دستاش رو رو پشتش میذاشت و سرش رو پائین می نداخت و به زمین و زمان فحش می داد. اوائل وقتی که تازه به محله ی گلشن اومده بودن بعضی از بچه ها و نوجوانان محله مسخره ش می کردن و بهش می گفتن دیوونه. با شنیدن این کلمه شروع میکرد به بد و بیراه گفتن به بچه ها. اما کم کم با آشنایی هر چه بیشتر مردم با مهوش این مشکل رفع شد و کسی دلش نمیومد به مادر او بی احترامی بکنه.
پدر مهوش مردی بود قد بلند با قامتی زیبا و برازنده. او مردی اجتماعی بود اما مشکل ش این بود که خیلی زود از کوره در میرفت و به همین دلیل خیلی زود با مردم درگیر می شد و بخاطر اینکه در قصابی کار می کرد و هیکل درشتی داشت، اکثر اوقات اگر بگو مگویی بین او و مردم پیش میومد، مردم زود کوتاه می ومدن که کار به دعوا و درگیری نکشه.
مهوش از لحاظ ظاهر و زیبایی خیلی به پدرش شبیه بود. صورتی زیبا داشت با چشمانی زیبا و دماغی کشیده و لبانی برجسته. قد بلندی داشت و اندام و حر کاتش به حرکات ورزش کاران شباهت داشت. انسانی اجتماعی و مهربان بود و دست کمکش به سوی همه دراز بود. او به پیرمردان و پیرزنان در امور مراجعه به دکتر و یا کارهای خانه و خرید، کمک میکرد، به زنان حامله که برای انجام کارهای خانه یا بیمارستان به کمک احتیاج داشتن کمک میکرد، زنانی که از دست شوهرهای شان فرار میکردن رو در خونه ی کوچک خود پناه میداد و به بچه های محصّل کمک های درسی میکرد. همین امر باعث شده بود که محبوب مردم محله از بزرگ و کوچک باشه و تعدادی از همسایه ها در غیاب او مواظب مادرش بودن.
اعتماد بنفس مهوش، درایت اش، جدیت اش، قاطعیت او، شخصیت قوی اش به اضافه ی انسان دوستی اش، من رو به شدت مجذوب خود کرده بود. او الگوی من بود. الگوی محبوب و دوست داشتنی که دوست داشتم رفیق صمیمی ام باشه. اما به دلیل اختلاف سنی این امر در ابتدا مشکل بود. در زمان آشنایی مان با هم، من کلاس اول راهنمایی بودم و او اول دبیرستان. اما بعد از گذشت چند سال و وقوع اتفاقات فراوان از جمله اتفاقی که در اینجا میخوانید، رابطه ای بسیار عمیق بین ما به وجود اومد. رابطه ی عمیقی که در آن هر دو آزاد بودیم که بر شانه ی یکدیگر اشک بریزیم، از نگرانی های خود بگوئیم، از عشق و امید و آرزو، از نفرت، از افکار خوب مان، افکار احمقانه مان. گفتن همه چیز در اون رابطه آزاد بود زیرا ما دو «رفیق» به معنای واقعی کلمه بودیم و اعتماد، پایه ای ترین شرط رفاقت، در جریان آزمون های متعدد در روابط ما ریشه ای بسیار ژرف دوانده بود .
مهوش در عین حال مسئول تشکیلاتی من بود و از طریق او کتاب ها، نشریات و اعلامیه های حزبی به دست من می رسید.
پدر و مادر من بشدت مخالف فعالیت های سیاسی من بودن و نمیزاشتن کتاب ها و نشریات به قول اونا « سیاسی» بخونم و این کنترل شدید، زندگی رو خیلی بر من سخت کرده بود. مادرم می دونست که مهوش فعال سیاسیه و دوست نداشت که با او رابطه داشته باشم. یه بار که مهوش از جلو خونه ی ما رد شده بود، به او گفته بود که اگه هدفش بدبخت کردن و کشاندن من به مسائل سیاسی نیست، چرا با وجود اینکه اون دختر بزر گیه، با یکی مثل من رفاقت می کنه و با جدیت از او خواسته بود که دست از سر من بردار ه. وقتی مهوش این ماجرا رو برام توضیح داد، خیلی ناراحت شدم. پس می بایست در فکر چاره ای باشم. به بهانه ی اینکه حواسم از صدای رادیو و تلویزیون پرت می شه و نمیتونم خوب درس بخونم، با اصرار فراوان گفتم که باید بعد از شام، در اتاقی که پائین حیاط بود و در واقع آشپزخونه بود درس بخونم و همونجا هم بخوابم. بعد از مدتی مخالفت و هزار دلیل و برهان آوردن از طرف مادرم و اصرار های بی پایان من، مادرم عاقبت ناچار به موافقت شد. وقتی مادرم یک زیلو به من داد که بندازم کف اتاق و گوشه ای از اتاق رو برای رختخواب و کمد کوچک کتاب و لباس ام خالی کرد، احساس می کردم که تو بهترین ویلای دنیا زندگی می کنم. احساس می کردم از زندان آزاد شدم. تو اون اتاق دیگه مجبور نبودم کتاب های غیر درسی یا نشریات رو لای کتابای درسی بذارم و با کلی دردسر و ترس و دلهره از لو رفتن بخونم. آزادانه کتاب، نشریه و اعلامیه می خوندم و در عین حال آشپزخونه پنجره ی کوچکی رو به کوچه داشت، با دوستام گزارشات، کتاب، نشریه و اعلامیه رد و بدل می کردیم، بدون اینکه کسی متوجه بشه و این کار ما خطری برای ما به وجود بیاره. رمزی هم برای خودمون گذاشته بودیم. مثلا مهوش سه بار به شیشه ی پنجره می زد و من می دونستم که اونه. برای دوستان دیگه هم رمزهایی مشابه داشتیم.
*****
اواسط بهمن ماه بود. مادرم با خواهر کوچک و برادران م سفر بودن و فقط من و پدرم و خواهرم خونه بودیم. در غیاب مادرم پدرم تموم کارای خونه رو انجام میداد. اون شب بعد از شام خوشمزه ای که پدرم برامون درست کرده بود، پدرم از من و خواهرم خواست که ظرفا رو بشوریم. خودش می بایست زود بخوابه. من و خواهرم بعد از شستن ظرفا و آماده کردن کتاب های درسی برای روز بعد، رختخواب رو پهن کردیم و تو رختخواب دراز کشیدیم. به آرامی مشغول بگو بخند و شوخی بودیم که شنیدم یکی سه بار به شیشه زد. بلند شدم و پنجره رو باز کردم. دیدم مهوش با مادر ش تو اون سرما بدون پالتو و یا چادر پشت پنجره ایستادن. از اینکه چرا لباس گرم تنش ون نیست خیلی تعجب کردم اما بیشتر از اون حیرت زده شده بودم که چرا مهوش مادرش رو همراه خودش آورده. بعد از چند ثانیه ای متوجه شدم که مهوش و مادرش، حال خوبی ندارن و هر دو بشدت مشوش به نظر می رسیدن. با تعجب از اونا پرسیدم که چه اتفاقی افتاده. مهوش نفس زنان، بریده بریده گفت که مادرش رفته جلو خونه ی پدرش و با زن باباش دعوا کرده و وقتی که پدرش از سر کار برگشته و زنش ماجرا رو براش شرح داده، به قصد کشتن مریم خانم با ساطور قصابی اومده جلو خونه ی اونا. در این میان همسایه ها دخالت کردن و مادرش رو از زیر چنگ و لگد پدرش بیرون کشیدن ولی پدرش گفته بود تا مریم خانم رو نکشه از خونه ی اونا نمی ره. ضمن تعجب از کل ماجرا، به آهستگی پرسیدم: « حالا می خواین چکار کنین؟!».
مهوش از من خواهش کرد که در رو باز کنم که مادرش یکی دو ساعتی خونه ی ما باشه. بلکه پدرش از این کار منصرف بشه. با شنیدن این جمله خواهرم در جواب مهوش گفت:
« اصلا امکان نداره. فقط پدرم خونه س و پدرم اصلا خوشش نمی آد که ما تو کار مردم دخالت کنیم. اگه مادرم خونه بود شاید می تونستیم اونو راضی کنیم. تازه پدرم خوابه و بدون اجازه ی اون ما نمی تونیم مردم رو بیاریم تو خونه».
اشک از چشمای مهوش سرازیر شد. در حالی که از ترس و سرما بشدت می لرزید، بریده بریده خطاب به مادرش پرسید:
«حالا این وقت شب چیکار کنیم؟!».
مهوش رو با تموم وجودم درک میکردم. با دیدن حالت ترس و وحشت او صحنه ی جنگ و دعوای چند سال پیش پدرم با مادرم مثل کابوسی وحشتناک از جلو چشمام رد شد. زمانی که هشت، نه سالم بود و درست مثل مهوش می بایست مادرم رو قایم کنم تا دست پدرم بهش نرسه. کابوسی که سال ها با من بود و با وجود اینکه پدرم قول داده بود که هرگز اون کار رو تکرار نکنه، همیشه وقتی خانه نبودم به شدت برای مادرم نگران می شدم.
مرور این خاطره ی غم انگیز تنها یک راه برای من باقی می گذاشت، راه کمک کردن به این دو انسان بی پناه. دو انسان بی پناه مثل چند سال قبل خودم و مادرم.
به خواهرم گفتم:
« برو نگا کن ببین بابام بیداره یا نه». خواهرم فکر می کرد که میخوام از پدرم اجازه بگیرم. در جواب گفت:
«خوب معلومه که بابام خوابه». از او خواستم که برای اطمینان بره یه نگاهی بکنه. فریبا پاورچین پاورچین رفت که ببینه پدرم خوابه یا نه. بعد به سرعت برگشت و گفت که پدرم خوابه. پچ پچ کنان به مهوش گفتم که بزودی در رو باز میکنم . خواهرم بازوم رو گرفت و با تعجب پرسید:
« ناهید نکنه که بازم می خوای «سوپر من» بازی در بیاری! اگه بابام بفهمه پوست از کله ی جفتمون می کنه».
در جواب به او گفتم که بیخودی خودش رو نگران میکنه. پدرم هیچوقت از این موضوع با خبر نخواهد شد. خواهرم مدتی اصرار کرد که بهتره از تصمیمم منصرف بشم ولی وقتی که دید اصرار بی فایده س در نهایت عصبانیت در گوشه ای از آشپزخونه نشست. پاورچین پاورچین رفتم دروازه رو باز کردم و مریم خانم رو به آرامی آوردم تو. به مهوش گفتم بره سر و گوشی آب بده، اگه اوضاع رو براه بود بیاد دنبال مادرش.
مریم خانم خیلی نا آروم بود. نگران مهوش بود و می گفت که می تر سه آقا مصطفی، پدر مهوش، مهوش رو بجای اون بکشه و می گفت که می خواد بره و از این کار ممانعت بکنه. منم مرتب براش دلیل می آوردم که آقا مصطفی خیلی مهوش رو دوست داره و هیچوقت همچین کاری نمی کنه و با هزار بدبختی قانعش کردم که از خونه بیرون نره چون براش خطر داره. خواهرم که هم خوابش می ومد و هم از دست من عصبانی بود، به دیوار تکیه داده بود و از حرص گونه هاش سرخ شده بود. دوست داشت مریم خانم هر چه زودتر بره خونه که بتونه بخوابه. ولی ماجرا به همین جا ختم نشد.

دو ساعتی گذشت و مهوش بازم اومد جلو پنجره. من و مادرش از جا بلند شدیم ببینیم که چی می گه. همچنان مضطرب بود و گفت که پدرش حاضر نیست از خونه ی اونا بره و گفته تا مریم خانم رو نکشه دست بردار نیست. لبم رو گاز گرفتم و در صورت مهوش خیره شدم و او هم با ناراحتی به من خیره شده بود. با پچ پچ گفتم:
« پس تو برگرد. بذار مادرت همین جا باشه. ما درستش می کنیم». مهوش می ترسید که پدرش تو کوچه ها دنبال اون بگرده و از محل اختفای مادرش مطلع بشه. با ترس گفت که باید زود بره که برای ما دردسر درست نکنه.
بعد از رفتن مهوش به مریم خانم گفتم که بره دستشویی چون باید ببرمش مهمون خانه و در رو به روش ببندیم که دست هیچکس بهش نرسه. مریم خانم اصرار داشت که تو آشپزخونه بمونه و منم اصرار داشتم که بره مهمون خونه. چون در آشپزخونه قفل نداشت و می ترسیدم وقتی که ما خوابم ون می بره از خونه بره بیرون و پدر مهوش بکشدش. آخرش با هزار بدبختی قانعش کردم که بره مهمون خونه. تو مهمون خونه براش جا پهن کردم و از او خواستم که ساکت باشه چون اگه پدرم بیدار بشه و بدونه که اونو خونه ی خودمون قایم کردیم عصبانی میشه.
وقتی از پیش مریم خانم برگشتم با آرامی خواهرم رو صدا زدم. خودش رو زده بود به خواب. آروم تو رختخواب خزیدم. گفتم:
«می دونم خودت رو زدی به خواب». خواهرم یواشکی خندید و گفت:
«عجب کارای می کنی. می ترسم بابام بفهمه، می دونی چه بلایی سرمون میاره؟». در جواب گفتم که پدرم صبح زود می ره سر کار و ما قبل از اینکه بریم مدرسه یه صبحانه ای به مریم خانم میدیم و می بریمش دستشویی و بعد بازم در رو به روش می بندیم. بعد مهوش رو پیدا می کنم و اگه اوضاع رو به راه بود مریم خانم رو می فرستیم بره.
فریبا گفت:« تو هیچوقت به عواقب کار فکر نمی کنی». در جواب گفتم که اصلا از کرده ی خود پشیمان نیستم و اگه پدرم خبر دار شد بهش می گم که فریبا خواب بوده و من خودم این کار رو کردم. بعد از کمی سکوت فریبا آهسته گفت:
«ناهید تو دیوونه ای». تو تاریکی اتاق میتونستم دقیقا قیافه ش رو در حین حرف زدن مجسم کنم. می دونستم چشاشو بسته و لبخند زیبای همیشگی ش گوشه ی لباش نشسته و گونه های توپولی صورتی رنگش چال افتاده . در جواب پچ پچ کنان گفتم:« خودمم می دونم. ولی کاریش نمیشه کرد».
قبل از اینکه فریبا کاملا به خواب بره خودش رو به طرف من چرخوند و یه دستش رو روی سینه ی من گذاشت و گفت:« خواهر دیوونم، خیلی دوست دارم».
با هر دو دست، دستش رو گرفتم و به صورتم نزدیک کردم. اولش خوابم نمیبرد. به فردا فکر میکردم و اینکه چه بر سر مریم خانم خواهد آمد. اما این خیالات طولی نکشید. کم کم سوار بر اسب خواب به دشت های ناشناخته سفر کردم.
*****
صدای بیرون رفتن پدرم رو از دروازه شنیدم. به ساعت دیواری نگاه کردم. ساعت پنج صبح بود. به آرامی از رختخواب بیرون رفتم. سوز سردی می وزید و تا عمق استخوان نفوذ میکرد. سرم رو روی شیشه ی اتاقی که مریم خانم اونجا بود گذاشتم. بعد از اینکه چشمم به تاریکی عادت کرد دیدم که خوابه. در هر صورت از دور اینجور به نظر می رسید. بر گشتم و تو رختخواب دراز کشیدم. حس خوبی داشتم. حس نجات دادن جان یک انسان از مرگ. خوشحال بودم که مریم خانم زنده است و اون شب رو در جای امنی به سر برده و بهتر از هر چیز این بود که پدرم از کل ماجرا بی خبر بود. از شادی خوابم نمی برد. نزدیکی های ساعت هفت بلند شدم و صبحانه ی مریم خانم رو تو یه سینی گذاشتم. کلید رو تو قفل چر خوندم، آروم در رو باز کردم. مریم خانم خودش رو مثل یه جنین جمع کرده بود و لحاف رو کشیده بود رو سرش. صدا ش کردم. با ترس از جای خودش پرید. به آرومی گفتم براش صبحانه آوردم. با اضطراب نشست و کمی گیج و منگ به من و به اطراف نگاه کرد. بعد از چند ثانیه ای گفت:
« این اتاق خیلی سرده. از ترس پدرت جرات نداشتم شما رو بیدار کنم. تا صبح لرزیدم».
به مریم خانم گفتم که چای داغ رو بخوره که گرمش بشه و بعد بره دستشویی. چون ما بزودی میریم مدرسه. مریم خانم رفت دستشویی و من رفتم یه قوطی کبریت براش آوردم که چراغ علاالدین رو روشن کنه بلکه گرمش بشه.
وقتی از دستشویی برگشت پرسید که آیا از مهوش خبر دارم یا نه. بهش گفتم که باید به زودی برم مدرسه ولی ساعت دوازده با مهوش بر می گردم.
قبل از اینکه به همراه خواهرم از خونه خارج بشیم به او تذکرات لازم که در رو به روی هیچکس باز نکنه و اصلا بیرون نره و… دادم و او قول داد که از خونه بیرون نره.
مدرسه ی راهنمایی ما دو شیفته بود. یک شیفت از ساعت هشت تا یازده و نیم و یک شیفت از ساعت دو تا چهار. برنامه ی من این بود که بعد از خاتمه ی شیفت اول به دبیرستان مهوش برم.
تو مدرسه ی مهوش، هر چی از دوست و آشنا پرس و جو کردم کسی مهوش رو اون روز تو مدرسه ندیده بود. نگران شدم و به طرف خونه ی اونا راه افتادم. زنگ زدم ولی کسی در رو باز نکرد. از یکی از همسایه هاشون پرسیدم که آیا از مهوش خبر دارن یا نه. همسایه در جواب گفت که شب گذشته پدرش تا ساعت سه و چهار نصفه شب داد و بیداد راه انداخته بود و منتظر بوده که مریم خانم برگرده، آخرش مهوش قانعش کرده بود که بره خونه ی خودش و خود مهوش هم به همراه او رفته. باز برای مهوش نگران شدم. ولی فکر مریم خانم و اینکه شاید گرسنه باشه، فکر مهوش رو از سرم بیرون کرد. با عجله به طرف خونه ی خودمون راه افتادم. در رو باز کردم و دوان دوان به طرف اتاقی که مریم خانم اونجا بود رفتم. لحاف رو دورش کشیده بود و در گوشه ای از اتاق کز کرده. صدا ش بزور در میومد. از قیافش معلوم بود که بشدت سرما خورده. چراغ علاالدین خاموش بود. پرسیدم که چرا چراغ رو روشن نکرده. گفت که فقط چهار تا کبریت تو قوطی کبریت بوده و به دلیل اینکه یه دستش خیلی درد داشته و میلرزی ده، قبل از اینکه بتونه چراغ رو روشن کنه، هر چهار کبریت خاموش شده. دلم براش سوخت. دلم برای او و مهوش که از وضعش بی خبر بودم سوخت، برای بی کسی، فقر و بدبختی و ناتوانی مریم خانم، برای کبودی دور چشمانش که در روشنایی روز بیشتر نمایان بود، از اینکه با تمام درد و رنجی که در زندگی می کشید، در خطر تهدید به مرگ هم بود.
دویدم و یه کبریت دیگه آوردم و چراغ رو روشن کردم و نزدیک او گذاشتم. بهش گفتم که مواظب باشه که نسوزه. بعد رفتم ناشیانه براش نیمرو درست کردم. وقتی سینی نیمرو و چای رو گذاشتم جلوش با صدای ضعیفی پرسید که آیا مهوش رو دیدم یا نه. نتونستم بهش دروغ بگم. فقط گفتم که مهوش عصر میاد دنبالش.
وقتی با مریم خانم خداحافظی کردم، او همچنان می لرزید. به خاطر این موضوع عذاب وجدان داشتم. با وجود اینکه زمستون بود ولی تموم بدنم در اثر دونده گی و نگرانی بخاطر وضعیت مهوش و مادرش عرق کرده بود. با خاطری نگران از خونه زدم بیرون و به طرف خونه ی پدر مهوش راه افتادم. زن صاحب خونه در رو به روم باز کرد. منو می شناخت، چون چند بار با مهوش به اونجا رفته بودیم. به طرف خونه ی پدر مهوش رفتم و مهوش خودش در رو به روم باز کرد. چشاش سرخ شده بود و حسابی ورم کرده بود. معلوم بود که تموم شب گریه کرده. با دیدن من لبخند ضعیفی زد و در رو پشت سرش بست و با من به حیاط اومد. گفت که پدرش رو راضی کرده که مادرش رو اذیت نکنه. با زن باباش هم حرف زده و از او معذرت خواهی کرده و خوشبختانه عصبانیت پدرش فروکش کرده. گفت که یکی دو ساعت دیگه می ره کمی خرید میکنه و بر می گرده خونه رو تمیز می کنه و میاد دنبال مادرش. گفتم که مادرش سرما خورده و دیشب نتونسته بخوابه. بهتره بذاره فعلا خونه ی ما باشه بلکه کمی بخوابه و وقتی از مدرسه برگشتیم بیاد دنبالش. در ادامه گفتم چون پدرم عصرا خیلی دیر بر می گرده وقتمون زیاده. با شنیدن این جمله مهوش خودش رو خم کرد و منو بوسید و گفت:
«تو همون خواهری که همیشه در اوقات تنهایی و بی کسی آرزو شو می کردم».
با شنیدن این جمله خستگیم در رفت. بی اختیار خندیدم. همدیگر رو بوسیدیم و من به طرف مدرسه راه افتادم. در اولین زنگ تفریح خواهرم رو پیدا کردم و گفتم که به پدرم بگه که من می رم کلاس تقویتی ریاضی و دیر بر می گردم. در ضمن به او گفتم که سری به مریم خانم بزنه و در صورتی که خواب بود بذاره بخوابه چون مهوش عصر میاد دنبالش.
اکثر روزا بعد از مدرسه جلسه داشتم و همیشه به فریبا می گفتم که به پدر و مادرم بگه که به دلیل اینکه ریاضیم ضعیفه میرم کلاس تقویتی. درس و مدرسه برای پدر و مادرم خیلی مهم بود، به همین دلیل هیچوقت به این کار من اعتراض نمی کردن. ولی این فریبا بود که اکثر اوقات اعتراض می کرد. چون کسی بود که اصلا دروغ گفتن بلد نبود. مخصوصا اینکه نمی تونست به مادرم دروغ بگه. این بود که خیلی وقتا اعتراض می کرد که از دروغ گفتن خسته شده.
*****
عصر که از جلسه برگشتم با صحنه ای مواجه شدم که حتی تو خواب هم نمی دیدم. وقتی وارد حیاط شدم از دور پدرم و مریم خانم رو در اتاق نشیمن دیدم. پدرم با صدای بلند می گفت:
«غلط کرده می خواد تو رو بکشه. اگه مرده بیاد جلو خونه ی من، به خدا ساق پاشو می شکنم. مردیکه ی بی آبرو… آخه تو این دنیا زنی به مظلومیت و ساده گی تو وجود داره؟!. می ری خونه ی این ثروتمندای بی شرف کار میکنی. دو ریال میزارن کف دست ات با اون پول باید هزینه ی زندگی خودت و یه دختر محصل رو تامین کنی. به خدا از صد تا مرد با غیرت تری…».
بعد از شنیدن این صحبت ها به آشپزخونه رفتم. مهوش و فریبا اونجا نشسته بودن. از حالت پرسش گر من فهمیدن که منتظر جوابم. فریبا گفت:
«وقتی از مدرسه برگشتم دیدم بابام تو حیاط با مریم خانم صحبت میکنه. وقتی منو دید گفت که می خواسته بره یه سری به مهمون خونه بزنه که مریم خانم رو اونجا دیده و کلی دلش به حالش سوخته. اونم کل ماجرای شب گذشته رو براش شرح داده».
بعد مهوش گفت که اومده دنبال مادرش ولی پدرم گفته که باید برای شام خونه ی ما بمونن.
از شنیدن حرفای مهوش و فریبا خیلی خوشحال شدم و با یک حس پیروزمندانه به فریبا گفتم:
«دیدی که به خیر گذشت. تو همیشه بیخودی خودت رو ناراحت می کنی. کی می گفت بابام نه تنها عصبانی نمی شه، بلکه در این مورد با ما همکاری هم میکنه؟!».
*****
زنگ در به صدا در اومد. رفتم در رو باز کردم. یکی از اقوام مادرم بود که در روستایی از توابع دیواندره زندگی میکرد هر وقت به شهر میومد به دیدن ما میومد. انسانی بود بسیار شوخ طبع و همه چیز رو به شوخی می گرفت. از قضا وقتی او وارد حیاط شد از دور دید که پدرم روبروی مریم خانم نشسته و دستش رو در دستش گرفته . پرسید مادرم کجاست و من گفتم که برای دیدن خاله م به تبریز رفته. شروع کرد به خندیدن. با تعجب گفتم:
«چیه؟! مگه این خنده داره؟!».
در جواب گفت: « از وقتی که مامانت رفته سفر، بابات چه جیگری رو گیر آورده! ماشالا به این قد رعنا و چشای غزال و… خانم دستش رو تو دست پدرت گذاشته و خودش رو براش لوس میکنه».
از حرفاش به شدت عصبانی شدم و مختصرا جریان رو براش توضیح دادم و گفتم که دست مریم خانم آسیب دیده و پدرم باید دستش رو ببنده که دستش خوب بشه. ولی تو گوشش نرفت که نرفت. گفت خیال میکنی سر بچه ی پنج ساله کلاه میزاری؟!
وقتی هم که وارد اتاق شد بدون اینکه به مریم خانم نگا کنه شروع کرد به شوخی کردن با پدرم در همین رابطه و پدرم از او خواست که ساکت باشه و مسخره بازی رو کنار بذاره. در کنار پدرم نشست و وقتی که قیافه ی مظلوم مریم خانم و صورت کبود و دست ورم کردش رو دید ساکت شد. آهی کشید و از خجالت سکوت کرد و چیزی نگفت.

ساعت تقریبا هفت شب بود. پدرم آب گوشت درست کرده بود. بوی خوش آب گوشت تموم حیاط رو گرفته بود. همه گرسنه بودیم و دوست داشتیم هر چه زودتر شام بخوریم. پدرم سبزی تازه، فلفل تند، پیاز و ترشی و نان تازه سر سفره گذاشته بود و این باعث میشد که همگی با اشتها غذا بخوریم. تازه شروع کرده بودیم به شام خوردن که صدای زنگ در رو شنیدیم. دویدم که در رو باز کنم. صدای گریه و جیغ کشیدن بچه از پشت در میومد. در رو باز کردم. مادرم به همراه برادر ام . خواهر کوچکم که اون موقع ده ماهه بود و پسر خاله م پشت در ایستاده بودن. مادرم خیلی عصبانی و خسته به نظر میرسید. گریه و جیغ و داد خواهر کوچکم کلافش کرده بود. او هم از دور مریم خانم رو دید. در میان جیغ و داد و بیقراری خواهرم با عصبانیت از من پرسید:
«این خانم اینجا چکار میکنه؟!». مختصرا جریان رو برای او هم توضیح دادم. با عصبانیت گفت:
«ای دختر بی عقلِ بی شعور. آخه اگه مصطفی قصاب میومد جلو خونه مون و خون راه مینداخت چکار میکردی؟!. تو هیچوقت عاقل نمی شی. یه خاطر این کارت یه بلایی سرت بیارم که حتی اسم خودت یادت بره. تو این سن و سال بدون اجازه ی ما مردم رو تو خونه قایم می کنی، دو روز دیگه بزرگ بشی چیکار میکنی؟!».
پسر خاله م از حرف مادرم ناراحت شد و در جواب او گفت:
«خاله چرا شما با این دختر اینجوری رفتار میکنین؟!. آخه مگه کار بدی کرده؟! مگه مواد مخدر قایم کرده؟! در حق یه آدم بدبخت بی پناه خوبی کرده. تازه مصطفی قصاب هم که نیومده و خونی هم که راه نیفتاده».
مادرم در جواب او گفت:
« آخه عزیزم، این مادر همون دختره س که تو این سازمانای سیاسیه».
جمشید به مادرم گفت:
«مامان یه جوری در مورد اون دختره حرف میزنی که یه مرضی داره. خوب فعاله که فعاله. مگه به زور ناهید رو وادار کرده که فعالیت سیاسی بکنه؟!. حالا بیا یه شیری، چیزی به شیلان بده بلکه آروم بشه».
*****
عاقبت بعد از آروم کردن شیلان و به خواب رفتن او، همه پای سفره ی شام نشستیم. در مورد کمک من به مادر مهوش اون شب اتفاقی افتاد که مادرم نه تنها هیچوقت در اون مورد به من تذکر نداد، بلکه خیلی وقتا مریم خانم رو به خونه مون دعوت می کرد و دیگه برای روابط من و مهوش مانع ایجاد نمیکرد. فکر کنم با دیدن وضعیت اون زن بینوا، سر و صورت کبود و ورم کردی او و دست چپش که قادر نبود ازش استفاده کنه، مادرم چیزی رو مشاهده کرد که حس همدردی رو در او بیدار کرد. او در صورت و بر قلب مریم خانم زخم مشترکی را میدید. زخمی که فقط باید زن باشی تا آن را درک کنی. زخم عمیق تبعیض جنسی…
ناهید وفایی