وایمار

توضیحی بر این شعر

در سال ۲۰۰۲ ، سید محمد خاتمی را با کبکبه و دبدبه به آلمان آوردند تا حقه ای به نام « اصلاح طلبی » را جا بیندازند و قرار داد  دومیلیارد دلاری پتروشیمی را به تنور بچسبانند .

ایرانیان غریدند . و بسیار هم غریدند . از هر حزب و سازمان و مرام و مسلکی هم بودند . من و آذر درخشان هم بودیم که در ائتلافی با امضای شانزده حزب و سازمان ، سوار کامیون شدیم تا در یورش بی امان پلیس برلین ، صف غران چهار هزار معترض را اداره کنیم . هرچه بود ، آن حجم زنده از زنان و مردان معترض ، حتی نگذاشت هلیکوپتر « آقای رئیس جمهوری » به زمین بنشیند که قاعدتا باید موضوعی برای گابریل گارسیا مارکز درست کرده باشد .

در نهایت ، آژان ها تیز و بز پریدند روی صحنه ای که جلو کاخ صدر اعظم بر پا کرده بودند و آذر درخشان را مثل گنجشگ زدند زیر بغل شان و بردند . ما اما تا ته ماندیم که روز بعد برویم به وایمار. قرار بود آخوند میهمان ! ، در شهر گوته از مجسمه حافظ پرده بردار کند که لابد کفر « لسان الغیب » در می آمد .

روز از نو روزی از نو . دو باره سخنرانی و تظاهرات و شدت گرفتن محاصره ی پلیس آلمان .

رسیدیم به وایمار . دیدم آذر درخشان که روز قبلش دستگیرشده بود ، آن جاست ! و چه پر خروش هم. دوباره به ما حمله کردند . اشکال کارما آذر بود که درکشور دیگری پناهنده بود و غیر مجاز! وارد آلمان شده بود . و شب قبل ولش کرده بودند که بی درنگ به فرانسه برگردد که بر نگشته بود . ماجرایش طولانی ست . شاید در یکی از قسمت های ستونی که در نظر دارم با عنوان ثابت «هرروز، دیروز ، امروز. / زیر خط عقل » بنویسم ، برای ثبت در جائی – حالا هر جا ! –  سامانش دادم . ثبت در تاریخ که به ریش و گیس ما نمی خورد !

ما را محاصره کردند که هم مزاحم پرده برداری « آقای رئیس جمهوری » نشویم ، و هم  آذر درخشان را بگیرند که به ابتکار یک از بچه ها ، کمی قیافه هر دو را عوض کردم و از لابه لای آژان ها رفتیم به اولین ایستگاه قطار که برویم به ایستگاهی دیگر و منتظر بمانیم تا رفقای آذر بیایند و درش ببرند که آمدند و بردند .

و من ماندم و سرازیر شدن این شعر که چون پناهنده آلمان بودم ، نگران دستگیر شدن خودم نبودم . این شعر در همان سال ۲۰۰۲ در مجموعه « این هزاره سوم » چاپ شده است .

وایمار

یک ساختمان قدیمی

درست مثل آدم های کهنه

مثل ترانه های خسته ی بعد از جنگ

مثل پاسبان چاقی که ما را در برلین زد

و در وایمار به دام انداخت

مثل پاسداری که از قلب آلمان

به آبادان و تهران شلیک کرد

مثل آدم هائی که روی مرگ کبوتر شرط می بندند

یک خاطره گیج

که فکر می کند از باتون می شود شعر ساخت

و حافظ به آن بلندی را

می شود زیر عمامه پنهان کرد

و با غزل هایش عکس های اسلامی گرفت

یک ضربه

یک دهان دوخته

مثل شلیک خنده برای آزادی

مثل همین دستبند های بی استعداد

عین زندانبانی که آزادی را

در برلین سان می دید

یک حرف

مثل جنگل های بو داده

مثل راه های بسته

مثل ایستگاه های قرمز

چراغ های خاموش

آه که این همه تازیانه و تهمت

نگاهم را شیار داده است

شما می توانید به زبان آلمانی

یا با لباس رسمی دزدان دریائی

حتی بدون لنگرگاه و فانوس

در مدخل خلیج فارس

یا در همین شهر وایمار

زبان مرا

در سینی بزرگی به شریعت بسپارید

اما نسیم تندیس حافظ با تماشای عمامه

تاریخ را علیه شما به صف خواهد کرد

یک شهر

مثل گل

یک گله پاسبان

مثل گرگ

اگر بازوی من در خانه ی گوته شکسته باشد

از چشم هایم

در تهران ، خراسان ، آبادان

تندیس دیگری سر به شورش بر می دارد

برگ ها را جمع کنید

بادها هار شده اند

ما را

درست زیر پای دیوان شرقی کتک زدند

پشت پنجره دیگر چشمی نیست

راهبندان به درازا کشیده است

برای حرارت

می شود شعر را هم سوزاند

یک ساختمان قدیمی

مثل آدم های کهنه ،

–          ترانه های خسته ی بعد از جنگ .